Sunday, December 31, 2006

هواي خيال و خاطره

روحي سرگردان بر كناره‌ها مي‌چرخد. آسمان روشن است و زمان در نبض بي طنين‌اش ضرب‌مي‌گيرد.كوهستان آرام است.مهي سخت مي‌چرخد و دره را تصاحب مي‌كند. شورش بي‌دليلي است. به چوپان مي‌گويم:بنوازعامو، فصل دلگيريه، بنواز.عقابي به فراز مي‌چرخد. چوپان و گله و مه در هم مي‌شوند.آن پايين‌ها كيست كه ناله مي‌كند؟چوپان هي مي‌كند به گله و مي‌دمد به ني‌ . داد مي‌زنم: بنواز...چوپان سر بر مي‌گرداند و دستي به تاييد تكان مي‌دهد و مي‌رود. مي‌لغزد درون دره و با مه يكي مي‌شود. نادر گوشه اي كز كرده ومن چوب‌هاي خشك اطراف را جمع مي‌كنم.آتش در چوب‌هاي نيمه خشك مي‌زند و در شعله‌ها فوت مي‌كند. آتش گر مي‌گيرد. نادر بلند مي‌شود و چند قدم آن طرف‌تر به دنبال چيزي به كند و كاو مي‌پردازد.به دور‌ها خيره مي‌شوم. عقاب نيست.دره در مه و ما بر فراز قله‌ايم.صداي آواز مي‌آيد.سر بر مي‌گردانم. نادر است كه مي‌خواند.دلش كه مي‌گيرد آواز مي‌خواند. هر جا كه باشد. شب پيش‌اش كه او را ديدم بي مقدمه گفته بود: فردا هستي؟بريم يه طرفي؟و امروز آمده بوديم. طرفي.نادر است كه مي‌خواند و آوازش پيش از او به انتهاي دره مي‌رسد. اوج بر مي دارد. باز مي گردد و بر صورتمان مي‌نشيند. نادر است كه مي‌خواند. رفيق بچه‌گي‌ها و كوهستان آن طرف. آن طرف كه ما ايستاد‌ه‌ بوديم و باد در برگ‌هاي مانده بلوط ‌ها مي‌وزيد. بلوط‌ها را نادر جمع مي‌كند. خار و خاشاك و چوب را من. نادر است كه آتش مي‌زند در خار و خس، منم كه بلوط مي‌اندازم و آتش است كه شعله مي‌كشد و دود است كه در آسمان كوهستان مي‌پيچد. مي‌پيچد و مي‌رود به همان راهي كه باد ناگزير تعيين كرده و مي‌كند. نادر است كه بلوط از آتش مي‌گيرد، منم كه بلوط از پوست نيمه سوخته مي گيرم.كوهستان را دوست دارم.هميشه سهمي از آن در من تا به ابد حضور خواهد داشت. از آن بلنداي پرشكوه است كه مي‌تواني حال مار و مورو ملخ را در يابي. مي‌تواني بر عقاب‌ها حسد بورزي. مي‌تواني رد گم شده بي‌نشاني از گرگ و گراز پيدا كني.كوهستان در من است و فرمان مطلق‌اش را باد در زمزمه برگها پيچيده است. نادر است كه مي خواند و باد است كه مي وزد. منم كه اين بالا ايستاده ام و به زوزه باد و نواي نادر دل سپرده‌ام. نقشي از طبيعت بي‌انتها در روبه‌روست.كوهستان است نه شهر ويران پر دود وآبله. نه نجواي مردمان عاصي تكراري . نه موج موج جمعيتي كه روز از پي نان و شب به دشواري زندگي مشغول. كوهستان است و نقش باد و چشمه به هم.گاه گداري كه مي‌روم لرستان تنها كوهستان آرامم مي كند.از شهر خسته كه مي‌شوم آن دورهاي بي نشان به دادم مي‌رسد.نادر است كه بي دليل سنگ پرتاب مي كند و سنجابي كوچك است كه با دلهره پناه مي‌جويد. منم كه ايستاده‌ام و به انساني ، به نقطه‌اي كه آن پايين ها در حركت است خيره مانده‌ام.منم كه در خيابان قدم مي‌زنم و خاطره مرا برده به كوهستان. دلم براي نادر كه نيست تنگ شده است.رد گرازها، شيون عقاب گرسنه، رد مار بر خاك.بلوط و خاطره و خنجر و دود.نه؛ اين شهر، شهر من نيست.دلم براي نادر و باران، دلم براي بلوط و گرگ تنگ شده است

ستاره نمی شود

برای خودم متاسفم که رفتم سینما و فیلم ستاره می شود آقای فریدون جیرانی را دیدم. بیشتر از خودم برای آنانی متاسفم که به این فیلم درجه الف اعطا کرده اند.از این که کسی بخواهد به نام فیلمساز ملغمه ای از تصویر و صدا را دو روزه بدون هیچ هزینه ای تهیه کند و برای اکران به سینما بفرستد بدم می آید.حس می کنم که آقای کارگردان همه تماشاگران را خر فرض کرده و درنتیجه تمامی تصاویر فیلم قرار است نمایشگر شکلک آقای کارگردان به تماشاگران باشد.برای سینمای وطنی هم متاسفم که چنین موهوماتی در آن تولید می شود و نام فیلم و سینما بر آن می گذارند.این فیلم نه از وجه هنرمندانه ای برخودار است نه قرار است کسی را سرگرم کند. نه فیلمی در باره سینماست نه سخنی در مورد هنر یا جامعه در آن به گوش می رسد و دیده می شود.اساسا یک پروژه سر دستی و ابتدایی است که این روزها حتی بی استعداد ترین دانشجوی سینما هم به سراغ آن نمی رود

Friday, December 29, 2006

سخني از ويرجينيا وولف

با كنار هم چيدن جمله‌ها نمي‌توان كتاب ساخت،بلكه بايد با جمله‌ها تاق و گنبد ساخت تا كتاب شكل بگيرد

اتاقي از آن خود
ويرجينيا وولف
ترجمه:صفورا نوربخش
انتشارات نيلوفر
ص115

Thursday, December 28, 2006

غربت

در كار رفتن نبوديم. كسي آواز خواند و مجموع چنين نتيجه گرفتيم كه بايد رفت. با نوايي كه زمزمه گوشمان شده بود و دلي كه در كار فرمان ما نبود. راهي شديم، نه بدان سان كه باد مي‌شود و در شورش رفتن‌اش شاخه‌ها به رقص در مي‌آيند. نه چنان كه آب بر سنگ‌ها روان مي‌شود و شتاب مي‌كند بر زمين .راهي شديم به مقصد نا معلوم با دلي در كار خود. عزم رفتن و شتاب پاها در هم شدند. در رفتن ما پروانه بال بر صورت شمع نكوبيد.رفتن ما نويد رنج خورشيد مقابل نبود. زمان همان هميشگي هميشگي بود و زمين تنهابه چرخ بي قرار مي‌چرخيد. علف به صحرا بود و عشق به دروغ هر روزه ، كار خود مي‌كرد.در كار رفتن بوديم. به عزم بيهوده ،رفتن به سرزمين‌هاي ناشناس، بي هدفي كه راهي‌ات كند لطفي داشت.يله شدن در جاده‌هاي بي نام و نشان. رفتن به هر سو كه اراده‌ات بر آن حكم كند. اين هم براي خود حكايتي است.اينكه پا بر زميني بگذاري كه تا پيش از اين نامي نداشته و تو خود به هر وا‍‌ژه‌اي كه ذهن‌ات ياري كند آن را صدا مي‌زني.اينكه هر جا، هر لحظه، بي اين كه قصدي داشته باشي فرود بيايي و در كار ماندن صبر را بر شتاب ترجيح دهي. رفتن و ماندني از اين گونه سخت نا آشنا را مي‌پسندم.سرزمين‌ات را خودت انتخاب مي‌كني تا خطوط فرضي مرزها اختيارت را براي ماندن و برگزيدن محدود نكند.رفتن از اين زاويه خود حكايتي دارد. داستاني، سري مي‌خواهد كه در نجوا نگنجد. گفتم كه ، رفتيم.نه به قصد و معلوم. نه با عزم و از پيش.در كار رفتن نبوديم. كسي فرمانمان نداد، در دلمان آشوب رفتن نبود. همينطوري،تمنايي خارج از اراده راهنمايمان شد و رفتيم. به يك طرفي كه هر طرفي مي‌توانست باشد.هر طرفي خارج از حيطه اراده تو. نامعلوم نامعلوم. زير ريزش يكنواخت باران، روي خاك گل شده قدم زديم. خرسند از آنكه اينجاييم. بي آنكه نامي آشنا اصالت خاموش اين سرزمين را از بين برده باشد.انسان بر هر چيزي كه نامي بگذارد اصالت آن را پيشاپيش از بين مي‌برد. آن را مال خود مي‌خواهد. سر نامگذاري همين است. همين كه برايت از ناشناختگي در بيايد و مال تو شود. آشنا شود. خوشا آنان را كه هنوز نامي ندارند. هيچ كس آنان را براي خود نخواسته.خوشا سرزمين‌هاي ناشناخته. خوشا زيستن و قدم زدن بر سرزمين‌هاي ناشناخته.خوشا نامي نداشتن

Wednesday, December 27, 2006

چيستي فمينيسم منتشر شد

چيستي فمينيسم با عنوان فرعي در‌آمدي بر نظريه فمينيستي، نوشته"كريس بيسلي" و ترجمه "محمدرضا زمردي"از سوي انتشارات"روشنگران و مطالعات زنان" چاپ و روانه بازار كتاب شده است.اين كتاب در سه بخش و در مجموع هشت فصل نوشته شده است. بخش اول اين كتاب "گسستن از قلمرو انديشه سنتي نام دارد."كه نويسنده در اين بخش ابتدا به نقد فمينيسم بر انديشه اجتماعي و سياسي سنتي مي‌پردازد. آنگاه به سراغ تفاوت اين نحله فكري با انديشه اجتماعي و سياسي سنتي رفته ، آن را مورد كند و كاو قرار مي‌دهد.نويسنده در بخش دوم اين اثر مناقشات درون فمينيسم درباره فمينيسم را مورد بررسي قرار مي‌دهد و به شرحي درباره كليات آن مي‌پردازد.در بخش سوم نيزنويسنده ما را با شاخه‌هاي متعدد اين جريان فكري آشنا كرده، به توصيف و شرح كوتاه و موجزي در مورد اين نحله‌هاي متعدد مي‌پردازد."چيستي فمينيسم" در 1500 نسخه و با قيمت2500تومان چاپ و روانه بازار كتاب شده است

Sunday, December 24, 2006

معرفي دو كتاب تازه

اگر از نقطه‌اي خارج يك خط صاف،خطي به موازات آن بكشيم، به يك بعد از ظهر آفتابي پاييزي مي‌رسيم. به واقع : آسمان و همه چشم‌هاي آبي، روياي بي ماهي بركه‌ها را منعكس مي كنند و اين‌ها نيز به نوبت، خوش خوشك، كاهلي بعد از ظهر را به حمام مي برند.درختان كور در صفي آرام مي گذرند و بر بالاترين شاخه‌هاشان، برگي درخشان، خش خشي از طلا دارد.خيابان‌ها در فكر ترك شهر و رفتن به ييلاق‌اند، اما چنان كند كه مسافران مرتعش در آفتاب، آنها را به سرعت پشت سر مي‌گذارند.مزارع زرد گون از تپه‌ها بالا مي روند، لاف مي‌زنند و با پاهاي دراز، در انتظار شب، آن جا يله مي دهند. تنها چند سپيدار، خستگي ناپذير، با رمزگان مورس برگي، تلگراف مي‌زنند. نفس موزون بعد از ظهر، و همه ي چيزهاي ديگر، هماهنگ مي‌تپند.من،به كف دست عصاي بي برگم را گرفته‌ام.سينه اي نجوا كنان در آفتاب خوابيده. همه پنجره‌ها مژگاني مثل زنان دارند.برج كليسا، چون انگشت نشانه،رو به سوي آخرين ابر سفيد كوچك دارند. سوت پس از هياهو؛ بعدش مسيح مي‌گذرد و صدا مي‌فروشد. چكاوك، منقار ساعت هفت را مي بوسد. رگباري از خروس‌هاي بادنما در هواست.گوش هاي قاطري-كه خودش را نمي‌توان ديد- شب را به خود باز مي‌خوانند. نور روي يقه ام رنگ مي بازد. ساعتي است كه تولد تنهاي چراغ‌هاي خيابان آغاز مي شود. كسي كليد ستاره را مي‌زند. و اين چيزي است كه قصد اثباتش را نداريم.اين قطعه كوچك ، بخش كوتاهي از كتاب " بو نوئلي‌ها" است كه به تازگي از سوي نشر چشمه و با ترجمه"شيوا مقانلو"منتشر شده است.اين كتاب منتخب كوچكي است از نوشته‌هاي بونوئل. اين نوشته‌ها كه در قاب نظم و نثر نگاشته شده اغلب سورياليستي اند. نشر قصه نيز در روزهاي گذشته كتابي ديگر از "ميخائيل بولگاكف"را با نام " گارد سفيد" چاپ و روانه بازار كتاب كرده است.ترجمه اين اثر زيبا را " نرگس قندچي" انجام داده است.تا حالا كه حدود پنجاه صفحه از اين كتاب رو خوندم به نظرم با كار عجيب و فوق‌العاده اي رو به روييم.ترجمه روان كتاب به خوانش راحت آن كمك كرده و بر لذت آن مي‌افزايد

كافه تيتر فك پلمپ شد

كافه تيتر امروز صبح رفع پلمپ شد.ظاهرا اماكن مهلت يك ماهه‌اي براي رفع مشكلات به دوستان داده تا در اين فاصله پرونده را تكميل كنند. خوشحالم و اميدوارم كه اين اطلاع رساني محدود در اين زمينه موثر افتاده باشد.در هر حال به دوستان خوبم در كافه نيز رفع پلمپ را تبريك مي‌گويم .از همه دوستاني هم كه در اين زمينه واكنش نشون دادند و مطلب قبلي رو لينك دادند تشكر مي‌كنم

Saturday, December 23, 2006

بازي

حالا كه قراره همه بازي كنن. باشه، منم بازي.فرناز و آزاده و هزاردستان چمن گفتن. منم ميگم باشه
يك:كلاس دوم ابتدايي عاشق معلمم شدم. يه روز صبح واسش شير خريدم و بردم سر كلاس. قبل اين كه بياد شير رو گذاشتم رو بخاري تا يه خورده گرم بشه.وقتي خانم معلم اومد و جريان رو پرسيد.من مثلا اومدم زرنگي كنم گفتم واسه شما گرفتيم خانم. يكي از بچه‌ها در اومد و گفت:اجازه خانم، دوستون داره. خانم معلم هم تا خوردم من رو زد. از كلاس انداختم بيرون و پاكت شير رو پرت كرد طرفم. خب، من مريض شدم و عاشقي براي هميشه از يادم رفت
دو:بچه كه بودم با پسر عموم كارهاي وحشتناكي مي‌كرديم. راستشو بخوايين اصلا دوست ندارم اينا رو بگم. اما خب اعترافه ديگه بايد شهامت گفتنش رو داشته باشم.يه بار لاك يه لاكپشت رو با سنگ شكستيم.مثلا مي‌خواستيم بدونيم لاكپشته اون تو چيكار ميكنه. يه بارم هوس دكتر بازي زد به سرمون. آمپول زديم تو بدن يه قورباغه.بيچاره باد كرد و مرد.يه بارم يه ماهي رو گرفتيم پوستش رو كنديم. به خدا من خشن نيستم اصلا. فقط بچه كه بودم خيلي خرفت بودم. الانم البته باهوش نيستم. ولي خب، فكر كنم از خرفتي در اومدم
سه:يه بارم رفتيم فوتبال. بچه‌ها ما رو بازي ندادن. خب، ما هم بايد تلافي مي‌كرديم.به همين دليل هر چي شيشه تو آشغال دوني ها بود جمع كرديم و رفتيم تو زمين فوتبال اونا رو شكستيم. تصورش رو بكنيد.زمين فوتبال سرتاسر با شيشه شكسته چمن شده بود. بچه‌ها تا يه هفته زمين به اون بزرگي رو جارو مي‌كردن
چهار:يه بار زمان دانشجويي از تو نمايشگاه كتاب سه تا كتاب دزديدم
پنج:آها يه چيز ديگه هم از دوران بچه‌گي يادم اومد. با عموم رفته بوديم سر مزرعه‌شون. قرار بود لوبيا بكاريم. عموم چاله‌هاي كوچيكي درست مي‌كرد. منم بايد تو هر چاله دو تا دونه لوبيا مي‌انداختم. منم واسه اين كه لوبيا‌ها زودتر تموم بشه ، تو هر چاله ده يا دوازده‌تا لوبيا مي‌ا‌‌نداختم. بيچاره عمو. فكر كنم هنوز داره به اين موضوع فكر مي‌كنه كه چرا اون سال لوبياهاش نصف و نيمه سبز شد و محصولش نگرفت
خب، اينم از اعترافات بنده.نمي‌دونم چه كسي رو بايد معرفي كنم.همه اومدن تو بازي

كافه تيتر پلمپ شد

كافه تيتر، كافه روزنامه‌نگاران، امروز، ساعت11 از سوي اداره اماكن پلمپ شد.توضيح چنداني ندارم.گويا اداره اماكن چند روزي بوده كه مديريت كافه را به دلايل مختلف تحت فشار گذاشته و امروز در ادامه فشارها كافه را پلمپ كرده است.كافه تيتر به عنوان يكي از كافه هايي تازه تاسيس چند ماهي بود كه كار خود را آغاز كرده و به دليل مديريت زوجي روزنامه‌نگار به اسم"تيتر" نام گذاري شد.تاكنون جلسات فرهنگي بسياري در محيط اين كافه برگزار شده و اين كافه كوچك به لطف مديريت دوستان روزنامه نگاربه محفل فرهنگي بسيار ساده و سالمي براي اهل فرهنگ تبديل شده بود
در همين زمينه: کافه روزنامه نگاران پلمپ شد/محمد مطلق
کافه تیتر پلمپ شد/رضا ولي زاده
کافه تیتر پلمپ شد/فهيمه خضر حيدري
کافه تیتر پلمپ شد /عكس‌هاي سينا شعباني

Wednesday, December 20, 2006

مثل هميشه

از خانه مي‌زنم بيرون مثل هميشه،ساعت همان هفت صبح هميشگي است.از خانه تا سر خيابان مي‌روم . مثل هميشه همان سيگار كنت را روشن مي‌كنم. تا سر خيابان برسم نصف سيگار تمام شده و من بدم آمده از خودم كه چرا صبح به اين زودي سيگار مي‌كشم. همان سيگار نصف و نيمه را در جدول خيابان مي‌اندازم و سوار همان تاكسي هميشگي مي‌شوم. مي‌روم تا ميدان و از ميدان تا محل كارهمان تاكسي‌هاي خطي هميشگي را سوار مي‌شوم. مي‌دانم كه بايد325 تومان بپردازم اما راننده 25 تومان باقي مانده را به من نمي‌دهد و من دم بر نمي‌آورم تا وانمود كنم همه چيز عادي است. مي‌دانم كه يك ساعت تاخير دارم و همين ساعت ها روي هم در كل ماه چهل ساعت مي‌شوند. مي‌دانم كه اين ماه نيز به قرار هميشگي 40 هزار تومان، يا 50 هزار تومان كسر كار خواهم داشت و مي دانم كه همكار ديگرم همين روز‌ها كه فيش حقوقم را بگيرم خواهد گفت:" برو خدا رو شكر كن ، تو روزنامه ما به ازاي هر يك ساعت تاخير دو ساعت كسر مي‌كنن." مي‌دانم كه قرار است امروز گزارش ديگري را تهيه كنم. مي‌دانم كه محيط زيست مشكل دارد و پژو405 ‌ها بعد از هر بار تصادف آتش مي‌گيرند. مي‌دانم كه سازمان ملي جوانان در يك سال گذشته هيچ برنامه خبري خاصي برگزار نكرده و مركز امور مشاركت زنان در يك سال و نيم اخير تنها دو برنامه خبري داشته است. مي‌دانم كه مثل هميشه بايد دنبال عكس گزارشم باشم و مثل هميشه سوژه بعدي‌ام را دنبال كنم. مي‌دانم كه مثل هميشه ساعت 3 خواهد شد و من مجبورم از اين روزنامه به آن روزنامه بروم و كار دومم را ادامه بدهم. با عشق و بي عشق فرقي نمي‌كند. من سوداي ادامه دادن دارم و صاحبخانه‌ام به كرايه سر ماه فكر مي‌كند. مي‌دانم كه امشب نوبت من است كه صفحه ببندم و فردا نوبت همكار ديگرم . مي‌دانم كه ساعت 7 كه بشود بايد محل كار را به مقصد خيابان نا معلوم طي كنم. مثل هميشه. مثل هميشه بايد سر راه به كتابفروشي مراجعه كنم و مثل هميشه تلفن دوستانم را در داخل تاكسي جواب ندهم.مثل هميشه بايد زل بزنم به صورت انسانهاي خوشبخت و ناخود‌آگاه تماس تلفني عابرين توجه‌ام را جلب كند.:"نه جان تو من بهش گفتم..." همان جملات هميشگي. من گفتم و تو گفتي و او اهميت نداد و نديد و نشنيد، مثل هميشه. مثل هميشه ساعت 8 كه مي‌شود كارم تمام مي‌شود و مثل هميشه از محل كار تا خانه يك ساعت پياده روي مي‌كنم. مثل هميشه سيگاري ديگر روشن مي‌كنم و تا خانه برسم دويست و پنجاه تومان نصيب راننده هاي هميبشگي شده است. مثل هميشه از مغازه سر كوچه چند قلم جنس معمولي مي‌خرم. كليد در حياط را به قرار معمول در قفل در مي‌چرخانم. مثل هميشه در باز مي‌شود و من وارد همان خانه هميشگي مي‌شوم. مثل ديروز، مثل دو روز پيش، سه روز پيش...اصلا چه فرقي مي‌كند. چه فرقي مي‌كند كه در راهرو را آرام ببندم يا با سر و صدا. چه فرقي مي‌كند كه صداي ضبط صوت بلند باشد يا آرام؟ مثل هميشه در خانه را مي‌بندم. لباسهايم را عوض مي‌كنم. چاي درست مي‌كنم و سيگار روشن مي كنم. مثل هميشه خاكستر سيگار روي فرش مي‌ريزد و مثل هميشه با كشيدن انگشتان دست بر روي آن خاكستر محو مي‌شود. مثل هميشه با دوستي تلفني صحبت مي‌كنم. مي‌خنديم، دعوا مي كنيم، گريه مي‌كنيم، مي‌رنجيم. مثل هميشه به جان هم قسم مي‌خوريم.مثل هميشه قرار روز بعد تنظيم مي‌شود. مثل هميشه مي‌نشينم روبه روي صفحه كامپيوتر و شروع مي‌كنم به نوشتن. نون تمام نشده ه شروع مي‌شود و عين از خاطرم مي‌گريزد و در دال مي‌مانم. مثل هميشه سيگار ديگر شعله مي‌كشد و يادم مي‌آيد كه قرار بوده به چند نفر زنگ بزنم و نزدم، قرار بوده چند جا برم و نرفته‌ام. قرار بوده مثل هميشه فراموشي به جانم بيفتد و افتاده . مثل هميشه با خودم قرار مي‌گذارم كه فردا زودتر از خواب بيدار مي‌شوم و فردا باز هم بيدار نمي‌شوم و روز از نو آغاز مي‌شود. من همان آدم هميشگي مي‌مانم. با عشق نا تمام و درد فراوان. با همان سيگار نيمه كشيده و همان...همان هميشه هميشگي . مثل همه روزهايي كه گذشته و مي گذرد. مثل هميشه

Monday, December 18, 2006

روش‌هاي نا فرماني مدني از نگاه وودي آلن

اعتصاب غذا:در اين روش،ستم‌بران آن‌قدر غذا نمي‌خورند تا خواست‌شان برآورده شود.سياستمداران مكار هم غالبا بيسكويت و يحتمل پنير چدار دم دست آنها مي‌گذارند، اما ستم‌بران بايد مقاومت كنند. اگر حزب حاكم، بتواند اعتصاب‌كنندگان را وادار به خوردن چيزي كند، براي خواباندن شورش مشكل چنداني نخواهد داشت. و اگر بتوانند اعتصاب‌كننده را وادار به خوردن كنند و صورت حساب را هم كش بروند، مطمئنا برنده شده‌اند. در پاكستان، دولت با توليد نوعي غذاي استثنايي از گوشت گوساله فرد اعلا، يك اعتصاب غذا را شكست. اين غذا آنقدر دل‌چسب بود كه هيچ‌كس دلش نمي‌آمد آن را پس بزند؛اما چنين غذايي نادرالوجود است
مشكل اعتصاب غذا در اين است كه پس ازچند روز آدم حسابي گرسنه‌اش مي‌شود؛ مخصوصا وقتي كه ماشين‌هايي با بلند‌گو در خيابان راه بيفتند و بگويند:"اووم...چه جوجه‌ي خوشمزه‌اي-اووم...عجب نخود‌هايي...اووم..." شكل تعديل شده‌ي اعتصاب غذا براي كساني كه عقايد سياسي‌شان چندان افراطي نيست، ترك عادت خوردن سبزي‌خوردن با غذاست. همين حركت كوچك، اگر درست به كار گرفته شود، مي‌تواند اثر عظيمي بر حكومت بگذارد. معروف است كه اصرار مهاتما گاندي در خوردن سالادهايش ، بدون اين‌كه آنها را هم بزند، دولت انگليس را از زور خجالت وادار به دادن امتياز‌هاي زيادي كرد. كار‌هاي ديگري كه در كنار غذا نخوردن مي‌توان انجام نداد به شرح زير است: بازي حكم، لبخند زدن، مثل لك لك روي يك پا ايستادن
اعتصاب نشسته: به طرف محل انتخاب شده برويد و بعد بنشينيد، اما خوب روي زمين بنشينيد. وگرنه چمباتمه زده‌ايد و اين وضعيت هيچ امتياز و ارزش سياسي ندارد، مگر اين كه حكومت هم چمباتمه بزند.(و اين وضعيتي نادر است، هر چند يك حكومت هم گاهي وقت‌ها در هواي سرد قوز مي‌كند.)شگرد اعتصاب نشسته اين است كه تا گرفتن امتياز، نشسته بمانيم؛ و اما مثل مورد اعتصاب غذا، حكومت با توسل به وسايل ظريف، سعي خواهد كرد اعتصاب كنندگان را وادار به ايستادن كند. آن‌ها ممكن است بگويند:"خب، همه برپا. كافه تعطيل است." يا:ممكن است يك دقيقه سر‌پا بايستيد. فقط مي‌خواهيم قدتان را اندازه بگيريم
تظاهرات و راهپيمايي: نكته كليدي در مورد تظاهرات اين است كه بايد ديده شود، چرا كه از معناي"تظاهرات" چنين بر مي‌آيد. اگر كسي دور از چشم ديگران و به طور خصوصي در خانه‌اش تظاهرات كند، اين از لحاظ فني"تظاهرات" نيست، بلكه"حركتي ابلهانه" يا "رفتاري خركي " است
نمونه‌ي عالي تظاهرات، ميهماني چاي بوستون بود كه آمريكايي‌هاي خشمگين در هيات سرخپوستان، چاي انگليسي‌ها را در بندر به آب ريختند. بعدا سرخپوستان در هيات آمريكايي‌هاي خشمگين، خود انگليسي‌ها را در بندر غرق كردند.به دنبال آن، انگليسي‌ در هيات بسته‌هاي چاي همديگر را غرق كردند و سر انجام سربازان مزدور آلماني ملبس به لباسهايي از زنان تروا، به دليلي نا معلوم توي آب‌هاي بندر پريدند
موقع تظاهرات، خوب است پلاكادري با خود برداريم كه موضع ما را مشخص مي‌كند. بعضي مواضع پيشنهادي عبارتند از
ماليات ها را كم كنيد
ماليت‌ها را زياد كنيد
از نيشخند زدن به ايراني ها دست برداريد
روش‌هاي متفرقه‌ي نا فرماني مدني:"جلوي در ورودي تالار شهر بايستد و كلمه‌ي"دسر" را به آواز آن‌قدر بخوانيد تا خواست‌تان بر آورده شود
با هدايت يك گله گوسفند به مركز خريد شهر، گره ترافيك را كور كنيد
به اعضاي" تشكيلات" تلفن كنيد و توي گوشي به آواز بلند بخوانيد: بس، تو ديگه هست زن من
لباس پليس بپوشيد و بعد لي لي كنيد
وانمود كنيد سيب زميني هستيد، اما آدمهايي را كه از كنارتان مي‌گذرند با مشت بزنيد
بي بال و پر
طنزهاي وودي آلن
ترجمه‌ي محمود مشرف آزاد تهراني
نشر ماه ريز
ص100-103

Thursday, December 14, 2006

سخني از يوسا

خورشيد مي‌افتد،اين علامتي است. كار بدي كرده‌ايم.به علت اين كه مدت زيادي در يك جا مانده‌ايم فاسد شده‌ايم.بايد دوباره پاك شد،به راه رفتن ادامه دهيم
مردي كه حرف مي‌زند
ماريو بارگاس يوسا
ص48

Wednesday, December 13, 2006

گفتاري از فوئنتس

اولين قاعده در يك نظام سياسي پيچيده...اين است:چرا بايد كارها را آسان انجام داد، وقتي راههاي پيچيده هم وجود دارد؟قاعده دوم از همين‌جا ناشي مي‌شود،چرا بايد كارها را خوب انجام داد، وقتي مي‌شود خرابكاري هم كرد؟بلاخره قاعده سوم كه نتيجه منطقي آن دو تاي ديگر است:چرا برنده بشويم، وقتي كه مي‌توانيم ببازيم؟
كارلوس فوئنتس
سر هيدرا
ترجمه كاوه مير عباسي
ص283

Sunday, December 10, 2006

اميد

كورسوي اميد داشتن نه آن است كه منتظر حادثه و اتفاق بنشيني تا به مدد بخت و اقبال فرصتي نصيبت شود و باز هم در آن فرصت لحظه‌اي اتفاق بيفتد تا آن لحظه به مراد دلت تعبير شود . آنگاه در پس اين همه اتفاق رنگارنگ همه چيز همان شود كه تو خواسته‌اي و از بخت خويش مراد گرفته‌اي. نه؛كورسوي اميد اين لحظه نيست. اصلا وجود ندارد. اگر قرار است بدين گونه شكل بگيرد.كورسوي اميدي داشتن و دل بستن به آن هر چه باشد اين نيست. كورسوي اميد لحظه‌اي از رنج توست كه قرار است در زمان خودش به بار بنشيند و ثمر بدهد.تلاش توست حتي اگر نزد همگان بي معني باشد و فاقد ارزش.كورسوي اميد قسمتي از توانايي آدمي است در ادامه راهي كه پي گرفته است و بدان اميدوار است.با اين حال اين تلاش تنها زماني بي معنا خواهد بود كه از دايره عقل خارج شده و در كوره راه حماقت بيفتد.كور سوي اميد هر كسي تنها به اندازه تلاش او عظمت خواهد داشت. آن كه آرزوي واهي دارد و دل بدان مي‌سپارد و برايش متحمل رنجي نمي‌شود،نه اميدي بر اوست نه لحظه‌اي كه تاريخش در آن شكل مي‌گيرد

Tuesday, December 05, 2006

پيشنهاد

حرف زيادي براي گفتن نيست.آمدم بگويم اگر كتاب"ژوليا كريستوا"اثر "نوئل مك آفي" را تا كنون نخريده‌ايد، در اولين فرصت بگيريد و بخوانيد.اين كتاب به بررسي انديشه‌هاي "ژوليا كريستوا" مي‌پردازد و اثر در خور تاملي است. اين كتاب را "مهرداد پارسا" ترجمه كرده و نشر مركز چاپ و روانه بازار كتاب كرده است

Friday, December 01, 2006

برف

برف مي‌بارد. در من زماني طولاني، در تو به ناگاه.برف مي‌بارد و آسمان روشن شده است. نور در هوا يله است.قسمت ما سرماي نيم روزي و پياده رو‌هاي خالي از عابر بي‌همهمه است.سرما به صورت تك و توك عابر گريزان از خانه مي‌خورد.قدم زدن روي برف‌ها هم حكايتي است براي خود.شهر انگار خالي است.بگذار فكر كنم تنها تو مانده‌اي و من و قدم‌هايي كه روي زمين ميخكوب مي‌شوند انگار و برف...برف گريزان از آسمان.برف بي طاقت .برفي كه آمده است. پيش از آنكه زمستان بيايد و حكومت ابدي خويش را بر زمين اعلام كند.برف ناگهان .نه شاد و نه غمگين.برف سپيد. كاش بي رحم ببارد و زمين زير خز زمستاني‌اش بماند به يادگار. بماند براي هميشه اين‌ زمين دلمرده ،زمين من، زمين ما. نه شاد ، نه غمگين . داغدار هميشگي نسل آدمي. نه درخت، نه بيابان، نه دريا، نه كنام خيس جانوران وحشي،زمين تنهاي بي كس وكار. زمين ما درماندگان بي آرزو. محتاج. خيل عظيم محتاجان به سوگ بر نشسته. بر روي زمين برف مي‌بارد . مي‌نشيند و نقشي ديگر مي‌زند. در من، در خيال زمين. خدايان به خواب رفته‌اند.گيسوي درخت بيد اين حوالي سنگين از برف،خم برداشته تا روي خاك .آسمان روشن و خيابان طولاني و برفي كه مي‌بارد،يك ريز و پي در پي،همه سپيد شده‌اند .اين هم براي خود حكايتي است. داستاني است.سرما بر صورتمان مي‌نشيد و راه طولاني مي‌شود. خيال خيابان كش مي‌آيد و خانه آن دوردستهاست.برف مي‌بارد.آرام و بي زمزمه.فصل كوچ دوباره است

Sunday, November 26, 2006

توهم ايدئولوژيك از نگاه ژيژك

به باور ژيژك عملي كه به رغم وقوف بر كذب بودن آن ادامه مي‌يابد، توهم ايدئولوژيك را بر‌مي‌سازد.در اين معنا آنگونه كه"توني مايرس" در كتاب "اسلاوي ژيژك" به شرح و بسط آراي اين انديشمند مي‌پردازد،ايدئولوژي اساسا به معناي انجام دادن است تا دانستن.در نتيجه توهم يا ادراك تحريف شده‌‌ي واقعيت در خود موقعيت گنجانده شده است."مايرس"در توضيح اين قسمت از آراء ژيژك چنين مي‌نويسد:"من ممكن است كه تمام روز در حالي كه آثار فمينيسم‌ها را با صداي بلند مي‌خوانم در خانه به اين سو وآن سو بروم، اما اگر در حين پرخاش كردن به همسرم به خاطر نياوردن چاي بر سر ميز كارم يا اطو نكردن به موقع پيراهنم آنها را بخوانم، يك فمينيست نيستم.چون كنش‌هاي من و نه دانش من به من نشان مي‌دهند كه يك مردسالار تمام عيار هستم."مايرس در ادامه بحث چنين مي‌گويد:" به باور ژيژك، آنچه در اينجا از چشم دور مانده، نه واقعيت وضعيت، بلكه توهمي است كه آن را مي‌سازد. من به خوبي مي‌دانم كه زنان با مردان برابرند، اما به گونه‌اي عمل مي‌كنم كه گويي نمي‌دانم. به همين سان، من ممكن است گمان كنم كه به نازيسم اعتقاد ندارم، اما با شركت در راه‌پيمايي نورمبرك و اداي احترام به هيتلر، با اعمال خود نشان مي‌دهم كه آن را جدي مي‌گيرم.همچنين ممكن است كه ادعا كنم حامي نستوه بهداشت رايگان براي همه هستم، اما اگر براي يك معالجه در بيمارستاني خصوصي بستري شوم، آن هم به اين بهانه كه باري بر دوش نظام دولتي نباشم، اين در مقايسه با هر آنچه مي‌گويم، نمايش بس بسيار قانع‌كننده‌تري است از اينكه من طرفدار بخش خصوصي هستم. پس، از نظر ژيژك ترديدي نيست كه ما هنوز در جامعه‌اي ايدئولوژيك زندگي مي‌كنيم، كه ما با كلبي مشربي خود، خود را گول مي‌زنيم وگمان مي‌كنيم كه اعتقادي به فلان چيز نداريم، در حالي كه در كنش‌هاي خود نشان مي‌دهيم كه عملا آنرا جدي مي‌گيريم. توهم ايدئولوژيك در واقعيت آن چيزي نهفته است كه انجامش مي‌دهيم، نه آن چيزي كه فكر مي‌كنيم


اسلاوي ژيژك
نوشته:توني مايرس
ترجمه:فتاح محمدي
نشر هزاره سوم
ص93-94

سخني از شكسپير


انسان مي‌تواند بي چشم ببيند كه دنيا چگونه مي‌گذرد،با گوشهايت تماشا كن.بنگر كه چگونه آن قاضي در آن سو به آن دزد ساده آن طرفي ناسزا مي‌گويد و بد زباني مي‌كند. اكنون در گوشهايت جاي ايشان را تغيير بده. نهاني آنان را اين دست و آن دست كن. حالا بگو ببينم قاضي كدام و دزد كدامست؟

شاه لير
ويليام شكسپير
ترجمه:جواد پيمان
انتشارات علمي فرهنگي
ص248

Thursday, November 23, 2006

لطفا بي‌خيال شويد

آقاي پسر و خانم دختر يقه همديگر را گرفته اند. پياده رو و عابران همه محو شده‌اند.اين ناسزا مي‌گويد و تهديد مي‌كند، آن جيغ مي‌كشد و گريه مي‌كند. تصوير دردناكي ساخته‌اند اين دو. آنچه آنها در معرض ديد گذاشته‌اند، بخشي از واقعيتي است كه اين روزها به وفور در اطرافمان قابل مشاهده است.بهتر است بگوييم واقعيتي است كه در اطرافمان وجود دارد و هر يك از ما براي يكبار هم كه شده آن را ديده، شنيده و با آن آشنايي داريم.بهتر است زياد طفره نرم و واضح‌تر به موضوع اشاره كنم.اين گفتار در اشاره به وضعيت جوانان دختر و پسري است كه با هم آشنا شده و به اصطلاح عاميانه دوست دختر و پسر اختيار مي‌كنند.حتما توجه كرده‌ايد كه در ظاهر اين رفتار بين جوانان چقدر نشانه مدرن شدن و به قولي امروزي بودن هست.منظورم البته طرح دوستي ساده به منظور مصاحبت ساده نيست. طرف توجه افرادي هستند كه به منظور انتخاب طرف مقابل براي زندگي آينده ارتباط برقرار مي‌كنند. خب، البته كه در ظاهر اوليه اين روش كاري خوب و امروزي است. اما مشاهده واقعيت امروز و ديدن تصاويري كه در آن دختر و پسر در خيابان به جان هم افتاده‌اند مي‌تواند نشانه‌اي ساده در رد اين ديدگاه باشد. البته اين حكم كلي نيست. و در اينجا من قصد آن ندارم كه تعميم كلي بدهم. فقط در اشاره به چنين عزيزان غيوري يك نكته به ذهنم رسيد كه ترجيح مي‌دهم آن را در اينجا بيان كنم.هر كاري آدابي دارد و به قولي خربزه خوردن بدون لرزيدن معنا نمي‌دهد.آشنايي و مجالست با جنس مخالف هم رابطه اي ظريف و پيچيده است. در نتيجه بدون توجه به اين ظرايف نمي‌توان و نبايد با كسي آشنا شد. عدم توجه به شخصيت انساني و پيچيدگي‌هاي رواني يك انسان، نتيجه اي بهتر از آن دعواهاي ناراحت كننده در خيابان نخواهد داشت.نمي‌توان با كسي آشنا شد و از او انتظار تملك داشت. نمي‌توان شخصيت يك انسان را تنها به اين خاطر كه او را دوست داريد، عوض كرد. نمي‌توان تنها به منظور استيلاي كامل بر انساني ، با او ارتباط برقرار كرد و انتظار داشت كه اين ارتباط نتيجه موفقي در بر داشته باشد.به نظرم رسيد خطاب به تمام دوستاني كه با چنين ديدگاهي به سراغ طرف مقابل رفته و بعد هم در خيابان به جان او مي‌افتند و بدون توجه به عابران بدترين رفتارها را از خود بروز مي‌دهند يك پيشنهاد بدهم.عزيزان ، تو را به خدا دست از سر اين رفتارهاي مدرن برداريد.وقتي در هيچ زمينه‌اي به دنياي مدرن اعتقاد نداريد همان بهتر كه اين يك عدد رفتار مدرن را بوسيده و در تاقچه مبارك خانه قرار دهيد. و در نتيجه بي‌خيال دنياي كثيف و اخ مدرن بشويد. برويد و به ننه بگوييد كه قصد داريد عيال اختيار كنيد. باور كنيد به سرعت نور اين پيشنهاد شما مورد اجابت قرار گرفته و همسري در خور شان برايتان انتخاب مي‌شود.ول كنيد اين قرطي‌بازيهاي انتخاب و مصاحبت بيشتر براي آشنايي را. باور كنيد كلي هم به نفع شماست. نه مشكلات درگيري را خواهيد داشت، نه كسي را كه انتخاب مي‌كنيد بر پايه معادلات "خود كردي" مورد لعن و دشنام قرار مي‌گيرد. لطفا اينقدر هم به اين شعار گشتن و انتخاب كردن توجه نكنيد و گير ندهيد. باور كنيد اين شعار يك شعار استعماري از طرف اجانب است. مي‌خواهند جوانان برومند و رشيد اين مملكت را منحرف كنند. گول اين اجنبي ها را نخوريد و هر چه سريعتر به مادر مهربان اطلاع دهيد كه عيال محترم را انتخاب كند. عزيزان، لطفا بي خيال دوست دختر بشويد. با اين كار خود نه دلي مي‌شكنيد، نه بعدها به علت فقدان ظرفيت تاريخي در خيابان با انساني درگير خواهيد شد.ننه هم از شما راضي است. دنياي مدرن و اين حرف‌ها را هم بگذاريد براي اهلش بماند

Tuesday, November 21, 2006

بدون شرح

طراوت از فصل‌ها نمي‌رود. باران اگركه ببارد، تو اگر كه باشي، پاييز فصل‌ها،كه پاييز نيست.همه فصل‌هاست. تو اگر كه باشي، باران باران اگر كه ببارد، فصل‌ها ، فصل‌ تنها نيست، ،ريشه در فصل نمي‌ماند و خاك گر مي‌گيرد به اختيار.تو اگر كه باشي، باد اگركه بوزد، سرما نه فزوني جبر زمستان خواهد بود، نه نشان رنج تنهايي. فصل‌ها تقسيم دروغين زمان‌اند از سر اجبار،مي‌آيند و مي‌روند كه چرخ را در نظر ما گردشي باشد.نه چرخ مي‌چرخد، نه زمان تغيير مي‌كند. زمان به روي ساعت همان است كه بود.تو اگر كه نباشي.خنده‌ات كه نباشد، گريه‌ات كه نباشد.زمان مي‌ميرد به فصل بي‌معني...تو اگر كه باشي، باران هم كه ببارد خيال خيس پاييزي محتاج هيچ چتري نخواهد بود، نخواهد شد، اگر كه باشي، اگر كه باشي، اگر كه باشي

Sunday, November 19, 2006

در ستايش فراموشي

انسان از آن چيزي كه بسيار دوست مي‌دارد خود را جدا مي‌سازد...در اوج خواستن نمي‌خواهد. در اوج تمنا نمي‌خواهد...دوست مي‌دارد،اما در عين حال مي‌خواهد كه متنفر باشد...اميدوار است، اما اميدوار است كه اميدوار نباشد...همواره به ياد مي‌آورد، اما مي‌خواهد كه فراموش كند
اين جملات، ديالوگ‌هاي آغازين فيلم هامون، اثر جاودانه كارگردان شهير ايراني، داريوش مهرجويي است. اين فيلم را خيلي دوست دارم. به نظرم فيلم در همان ابتدا تمام مي‌شود. همان لحظاتي را مي‌گويم كه حميد هامون،در بالكن خانه‌اش شروع به نوشتن اين جملات مي‌كند و ناگهان باد كاغذ‌ها را از زير دستش مي‌قاپد و مي‌برد. انديشه‌هايي در خور باد.در خور فراموشي.نه از آن رو كه عظيم نيستند، شايد از آن رو كه پاسداشت آنها تنها در فراموشي‌شان نهفته است. آنجا كه فراموش مي‌شوي، در ياد مي‌ماني. حكايت روزگار ماست، نه؟ چه كسي است كه دوست نداشته باشد فراموش شود؟

Sunday, November 12, 2006

بدون شرح

نه ليلي به عشق مي‌رود و نه مجنون به راه باديه ، آدميان اين روزها نه نشان از ليلي قصه دارند نه مجنون باديه‌اند.روزگار حكايت خويش نو كرده و باديه از مجنون بيمار تهي است.قصه ديگر شده است.ليلي تنهاست، مجنون از باديه به شهر آمده و در ميدان‌ها،عملگي يك لقمه نان را تجربه مي‌كند.قصه گو جماعت بي‌نوا را واگذاشته و پي غصه‌هاي بزرگ خويش، جايي ميان خيل جمعيت سرگردان رها شده است. شهر در طنين نا‌موزونش همه را فريفته.نه مجنون قصه مانده به ديوانگي شهره، نه ليلي ، نه باديه، نه عشق.نه تني به تب درد مي‌نشيند،نه غصه كه بيايد و راه بر گلو بگيرد.نه لعنتي كه نصيب بخت نامراد خود كنيم. مادري براي فرزند نديده گريستن از سرگرفته است.نه پدر، نه غم نان، نه آزادي، نه سوار، نه قصه، نه شعر، نه حتي نفريني كه بدرقه راه هم كنيم.بخت نامراد قصه ديگر كرده. نه شادي مانده، نه غصه،مجنون به راه باديه نمي‌رود و ليلي ، ليلي نيست.كوه بر دوش گرفته‌ايم و به راه پوچ مي‌رويم.قصه‌گوي كودكي مرده است، نقاشي در كنار خيابان تب ليلي را به اسكناسي چند مي‌فروشد.مردي موتور سوار نقش زمين مي‌شود و جوانكي آويزان بر صورت ليلي خيابان خيره مي‌نگرد ودهان به حرف نامربوط مي‌گشايد.نه آسمان، نه زمين، نه مرگ، نه زندگي، نه دروغ مانده ، نه راست. سر خود گرفته‌ايم و به راه نديده و ندانسته مي‌زنيم. هر جا كه باشد. چه فرق مي‌كند.با ما نگفته بودند حكايت به سال سخت چيست. با ما نگفته بودند كه شعله نمي‌گيرد و شرم، مفهومي اخلاقي نيست.با ما نگفته بودند كه سال سخت،بي بهانه مي‌آيد و لاي جرز خانه‌ها چگونه لانه مي‌كند. با ما نگفته بودند كه نسل بي غصه و قصه يعني چه؟نه، با ما نگفته بودند كه فصل بي برگ و باران، بي برف و تگرگ و شعله آفتاب از گردش هزار ساله خورشيد بر فراز آسمان چگونه رخ نشان مي‌دهد. با ما نگفته بودند ميان علم و ثروت فاصله‌ها تعيين كننده نيست. با ما نگفته بودند كه خير جمعي چگونه به مفهومي متناقض تبديل مي‌شود.نگفته بودند مجنون با موتور در بازار مسافر مي‌برد. نگفته بودند خيال خال ليلي خامي است.با ما نه غصه به دل مي‌نشيند، نه شادي. با ما نه راست مانده نه دروغ. با ما نه گريستن مادر بي‌پناه مانده نه غم غربت فرزند.با ما نه آزادي است نه بند

Saturday, November 11, 2006

سخني از بورخس

مردم معمولا، به اشتباه، واقعيت را به معني زندگي روزمره مي‌گيرند و ما‌بقي چيزها را غير واقعي تلقي مي‌كنند. در دراز‌مدت، عواطف، انديشه‌ها و نظر‌آوري‌ها به اندازه رويداد‌هاي روزانه واقعيت مي‌يابند و حتي مي‌توانند علت رويداد‌هاي روزانه باشند


گفتگو با بورخس
ريچارد بورجين
ترجمه:كاوه مير عباسي
نشر ني
ص122

Friday, November 10, 2006

شعري از برشت

جهان را بهتر ساختيد
جهان بهتر را بهتر سازيد
و رهايش كنيد

جهان را بهتر و راستي را
كامل كرديد
راستي كامل را كاملتر سازيد
و رهايش كنيد

راستي را كامل كرديد و آدمها را
از نو ساختيد
انسان نو ساخته را از نو بسازيد
و رهايش كنيد

برتولت برشت
من،برتولت برشت
انتشارات امير كبير
سال1356

Tuesday, November 07, 2006

براي ايرج رحمانپور، آواز خوان غمگين ترين ترانه‌هاي ايل

ايرج رحمانپور مي‌خواند و صداي كمانچه در ناي او مي‌پيچد. كمانچه سوز دارد و در صداي رحمانپور آتش مي‌زند. با خود فكر مي‌كنم نكند شعله در گلوي‌ آوازش گر بگيرد و جهان يكسر بسوزد."تو را مي‌نويسم، بر روي سنگ، بر روي چوب..."صدا اوج مي‌گيرد"به هر جا برسم، بر روي كوه،بر روي موج آب،بر روي بازوي پهلوانان،بر پيشاني اسب، تو را مي‌نويسم..." آواز اوج مي‌گيرد:"در رفتن، در آمدن، با پاي پياده، سوار بر اسب، تو را مي‌نويسم..."رحمانپور چشمهايش را بسته و خود با صدا رفته است. به كجا؟"بر روي اوج آواز، آنجا كه دستي دلي را ناز مي‌كند، تو را مي‌نويسم"گوش سپرده‌ام به صدا و سوز كمانچه‌اي كه قلبم را شيار به شيار طي مي‌كند.صداي غمگين رحمانپور در من است و خود تنها چند صندلي آن‌طرف‌تر نشسته و با راننده اتوبوس گپ مي‌زند.صداي او در من گرم و زلال پيش مي‌رود. او خود اما دورتر از اثرش نشسته و چند صندلي با من فاصله دارد. من اما جهاني ديگر را تنفس مي‌كنم. جهاني را كه خشم و خاطره‌اش در صداي او ديگرگونه مي‌شود و فرياد مي‌شود.جهاني كه شادي‌اش را از اندوه او مي‌گيرد"تو هستي و ديوار و ديوار،در سكوت مطلق شهر ساكت، من صداي تو را مي‌شناسم..." بخوان رحمانپور، بخوان..."بيمار بيمارم، در كوهستان‌ها به جستجوي طبيبي مي‌چرخم" تنها آواز زخمي مانده و من و اتوبوس نيم شبي كه در پيچ و خم جاده‌هاي جهان مي‌رود."نفس سردي در سينه‌ات جاي گرفته، سرگردان آسمان را دور مي‌زني، نه منفجر مي‌شوي، نه مي‌باري" مي‌رويم با صدايي كه مي‌خواند"بيا برويم، بيا برويم كه شور و شوق رفتن دنيا را به سرگيجه انداخته..."كمانچه گريه مي‌كند.صدا شعله مي‌كشد. التهاب آتشي بيدارم مي‌كند. در خود مي‌پيچم و با صدا مي‌روم. با شعله‌هاي آتشي كه گر مي‌گيرد ورقص‌كنان از حنجره بيرون مي‌زند."شب خسته و كوفته مرا گرفت، در ديار خود غريبم...درد‌هايم سخت و سنگين شده اند، توان رفتن ندارم، بيا تا كوههاي دردم را بر شانه هايت بگذارم"اتوبوس در جاده‌هاي تاريك به كجا مي‌رود؟ميان شعله ها و ناي حنجره اين مرد به كدام سوي جهان مي رويم‌

Sunday, November 05, 2006

گفتاري از فرويد

آدميان موجوداتي نرمخو و مهربان نيستند...كه فقط اگر هدف حمله قرار گرفتند از خود دفاع كنند...؛مقدار هنگفتي پرخاشگري و تمايل به تجاوز در غرايزشان به وديعه رفته است كه بايد به حساب گرفته شود.در نتيجه، همنوع خويش را كسي مي‌دانند كه نه تنها ممكن است از او ياري بخواهند يا لذت جنسي ببرند، بلكه ممكن است وسوسه شوند كه با پرخاش به او حس تجاوزگري خويش را تسكين دهند و نيروي كار وي را بدون اجر و مزد استثمار كنند و بدون رضايتش وسيله اطفاء شهوت قرارش دهند و داراييش را بگيرند و به خواري و سرگشتگي‌اش بيندازند و به رنج و درد دچارش كنند و شكنجه‌اش دهند و به قتلش برسانند


به نقل از آگاهي و جامعه
هنري استيوارت هيوز
ترجمه عزت‌الله فولادوند
انتشارات علمي فرهنگي
ص133

Thursday, November 02, 2006

اثر هنري به چه درد اين ديار مي‌خورد؟

نمي‌دانم اين خبر تا چه اندازه صحت دارد و نقل آن تا چه اندازه درست. دوستي به نقل از يك منبع كاملا موثق مي‌گفت كه چندي پيش بهمن محصص هنرمند شهير ايراني به كشور مراجعه كرده و يك راست به سراغ آثار هنري خويش رفته و با اره برقي به جان آنها افتاده است. همه را از بين برده و براي آنكه اثري از آنها باقي نماند در جايي ديگر همه را زير نظر خود در كوره انداخته وسوزانده و ذوب كرده است.از قرار معلوم در ميان آن آثار تنها يك اثر سالم مانده و آن نيز اكنون سهم راننده آژانسي شده كه محصص را به مكان مورد نظر برده و به تقاضاي او در اين كار به وي كمك كرده است. راننده آژانسي كه نه محصص را مي‌شناخته و نه با آثار هنري او آشنايي داشته است.ظاهرا در حين تخريب اين آثار راننده مورد نظر يكي از مجسمه ها را پسنديده و محصص نيز آن را به او تقديم كرده است. من دليل انجام چنين كاري را از سوي محصص نمي‌دانم،اما پيش از اين شنيده و خوانده بودم كه برخي نويسندگان وجود داشته‌اند كه در شرايط روحي خاصي آثار خود را از بين برده‌اند. هر چه هست خبر مورد نظر بد جوري ناراحتم كرده است. خب البته از ملتي كه اين روزها تمام فكر و ذكرش شده پيدا كردن يك سي دي، چندان نمي‌توان انتظار داشت كه مثلا محصص را بشناسند و قدر كارهاي او را بدانند.براي اين ملت در حال حاضر پيدا كردن آن سي دي از نان شب هم واجب‌تر شده است. پس شايد اگر از اين زاويه به موضوع نگاه كنيم به جاي ناراحتي بتوانيم به عظمت كار محصص بهتر پي ببريم.عملي در جهت نفي تمام گذشته هنري خود در خاكي كه مدتهاست كه خاك نيست. خاكي در خور كيفر. و چه كيفري بالاتر و والاتر از اين كه هنرمندي در قد و قواره محصص تمامي آثار خود را كه روزي در اين خاك به وجود آورده بود از بين ببرد.حالا بهتر به نتيجه اخلاقي داستان كيفر آتش اثر الياس كانتي پي مي‌برم. آنجا كه قهرمان داستان در كتابخانه خويش آتش مي‌زند و خود را ميان شعله‌هاي سوزان كتاب‌ها رها مي‌كند.عملي اين گونه در جهت محو گذشته، به معناي محو خاطره از خاطر ناساز جماعتي است كه مدتهاست در مسير زوال پيش مي‌رود. ملتي كه پيدا كردن يك سي دي براي او به با ارزش ترين كار ممكن تبديل شده باشد، مستوجب چه عقوبتي است.راستي اثر هنري به چه درد اين ديار مي‌خورد؟

Wednesday, November 01, 2006

مدرسه فرشته‌ها منتشر شد

در حال عبور از خيابان هستم، آهنگي از يك سي دي معركه رازمزمه مي‌كنم، شش دانگ حواسم متوجه چيزي است كه مي‌خواهم با پول تولدم بخرم،سپس-بوم-تمام شد!جوانكي با يك ماشين دزدي مرا زير گرفت. به همين سادگي
نع!از بالا نگاه نكردم و خودم را ناله كنان در آمبولانس نديدم.و تا جايي كه يادم مي‌آيد، از تونلي طولاني و نوراني سرازير نشدم و با هيچ مرد خرقه پوشي هم گپ نزدم و حرف‌هاي پر معنا رد و بدل نكردم. فقط از دنيا...رفتم
اين بخش كوتاهي است از رمان "مدرسه فرشته‌ها"، نوشته "آني دالتون" كه به تازگي با ترجمه خوب و روان"كاوه مير عباسي" و از سوي نشر ني روانه بازار كتاب شده است. كتاب ظاهرا براي سنين نوجواني نوشته شده، طرح جلد هم دقيقا در اين راستا طراحي شده است.با اين حال نوشته دالتون كه از قرار معلوم يك مجموعه پنج جلدي هم هست عميق‌تر از اين حرف‌هاست.داستاني جذاب با سبكي بسيار روان و زيبا كه آدمي را بد جوري با كلمات ساده خود درگير مي‌كند.از مطالعه اين اثر زيبا پشيمان نمي‌شويد


Monday, October 30, 2006

سخني از فوئنتس

ذهن چند‌پاره ما عشق را ابداع مي‌كند، عشق را تصور مي‌كند يا اداي عشق را در مي‌آورد، اما بي آن سر نمي‌كند.چرا كه در هنگامه اين پراكندگي محض، عشق حتي اگر بهانه‌اي هم باشد، معياري براي سنجش باختهامان به ما مي‌دهد


فوئنتس
گرينگوي پير
ترجمه: عبدالله كوثري
انتشارات طرح نو
ص151

Tuesday, October 24, 2006

گفتاري از آدرنو

مادام كه مردم مسائل خود را از سر خود وا مي‌كنند و مادام كه انتظار نمي‌رود خود مسئوليت كامل و تعيين تكليفي كامل را بر عهده گيرند، رفاه و سعادت آنان در اين جهان توهمي بيش نيست، و اين توهمي است كه روزي خواهد تركيد و در آن هنگام اين تركيدن پيامد‌هاي هولناكي در پي خواهد داشت


آدرنو
زبان اصالت
به نقل ازمقدمه كتاب
ترجمه:سياوش جمادي
انتشارات ققنوس
ص40
اين اثربه تازگي توسط سياوش جمادي ترجمه و از سوي انتشارات ققنوس چاپ و روانه بازار كتاب شده است.جمادي كه پژوهشگري دقيق و زحمتكش محسوب مي‌شود،در مقدمه‌اي 213 صفحه‌اي بر اين اثر آدرنو، به شرح و بسط ديدگاه‌هاي مكتب فرانكفورت پرداخته و ربط آن ديدگاه‌ها را با اين اثر به خوبي تشريح كرده است. جا دارد در اينجا از اين پژوهشگر برجسته و زحماتي كه در حوزه فرهنگ و انديشه انجام مي‌دهد به سهم خود تشكر كنم

Monday, October 23, 2006

جسد

درخت بود، جنگل بود، روشنايي بيزار كننده صبحي گستاخ از فراز كوهستان پايين مي‌ريخت و دره را با حجم انبوهش آشفته مي‌كرد. چيزي در دلم مچاله مي‌شد، رويايي بيدار مي‌شد و از پس نگاه خيره ام خود را به شتاب بيرون مي‌ريخت.كجا بودم. خواب يا بيدار. زمان بر فراز سرم به چرخش در مي‌آمد و تمامي نيرو‌هاي خود را بي‌وقفه و تند احضار مي‌كرد.بايد بر مي‌خواستم. بايد بر مي‌خواستم و خود را از حصار اين نيرو هاي كشنده بيرون مي‌كشيدم.از خوابي تيره يا رويايي ويران كننده. از چرخش كوهستان بالاي سرم به وحشت دچار شده بودم. حالا كه نور خورشيد بر فراز آسمان پر رنگ‌تر شده بود من نيز مي‌توانستم آرام آرام چيزهايي را به خاطر بياورم. چند ساعت پيش بود كه از آن بالا پرت شدم؟ با حساب گذشت زمان و بدن تكه پاره شده‌اي كه در اطراف پاشيده شده بود مي‌توانم به اين نتيجه برسم كه من مرده ام. اما مگر مرده ها نيز چيزي به خاطر مي‌آورند. اگر من مرده ام پس چطور مي‌توانم به ياد بياورم. چطور تكه پاره هاي بدنم را تشخيص مي‌دهم؟مگرقرار نيست در هيات مرگ از چارچوب زمان و مكان خارج شوم؟ چرا هنوز اينجايم؟ با اين جسد تكه تكه شده چكار كنم؟نور اذيتم مي‌كند. به بالاي كوه نگاه مي‌كنم. عقابي بر فراز در چرخش هميشگي است.صداي خودم را مي‌شنوم اما از تجسم آنچه بوده ام تنها جسدي تكه تكه شده را به خاطر مي‌آورم. سعي مي‌كنم به عقب باز گردم. جسدي تكه تكه شده از آن بالا به پايين پرت مي‌شود. جسد در آسمان شناور است. هر تكه به سمتي مي‌رود. من در تمامي تكه‌ها حضور دارم و فرياد مي‌كشم. اما بعد كه به اطراف پاشيدم ، خود را در نقطه اي معين كه اينجاست باز مي‌يابم.جسد تكه تكه شده ام آنجاست. خوني را كه از بدنم خارج شده مي‌بينم. خون روي سنگهاي اطراف شتك زده است. بايد چكار كنم؟ چه چيزي مرا به بيرون از دايره ذهنم هدايت مي‌كند؟به جسد تكه تكه نگاه مي‌كنم. مي‌خواهم دره را زير نظر بگيرم. اما من كه چشم ندارم. چشمهاي بازمانده ام جايي روي يكي از تكه هاي جسد جا مانده است. آنچه به ديدنم معنا مي‌دهد انگار چشم نيست. من با چشمي كه نيست مي‌بينم.همه چيز تجسم همان واقعيتي است كه پيش از پرتاب شدن به ته دره با آن درگير بودم.پس هنوز چيزي وجود دارد. چيزي خارج از تماس جسم و احساسات مربوط به آن.يكبار ديگر به جسد نگاه مي‌كنم.از صحنه برخورد آن با سنگ هاي ته دره چيزي به خاطر نمي‌آورم.چرا فراموش كرده ام؟ مگر من متعلق به همين جسم صد پاره شده نبودم؟ چه اتفاقي افتاد؟چرا يكباره خودم را بيرون از آن ديدم؟ پرسش‌هاي بيشماري از من عبور مي‌كنند.براي آنكه واكنش مناسبي در برابر اين جسم تكه تكه شده داشته باشم بايد خود را در موقعيت تجربه او قرار دهم. به او برگردم ويكايك صحنه ها را به يادم بياورم.اما توانايي چنين كاري از من سلب شده.آن تكه هاي پخش و پلا شده در اطراف براي اثبات ناتواني‌ چيزي كه منم كافيست. مني كه مردد بر جايم ميخكوب شده ام و به جسد پاره پاره خيره ام. با چشمي كه نيست. آيا همه اين تصاوير تجسم بيروني آن‌چيزي كه در ذهنم به حيات خود ادامه مي‌دهد،نيست؟ من به مثابه تجسم ذهني آنچه دلالت بيروني اش در برابرم به تصوير در آمده در كجاي اين تصاوير قرار گرفته ام . چه مدت است كه اينجا ايستاده‌ام. كجايم؟بايد خودم را از چنگ اين پرسش‌ها رها كنم.هياهوي كساني كه از فراز كوه به پايين مي‌آيند از چنگال پرسش‌ها رهايم مي‌كند.با ديدن جسد هر يك واكنشي نشان مي‌دهند. بين آنها و جسد بايد ارتباطي باشد.آنكه نزديكتر ايستاده خود را روي جسد مي‌اندازد. زندگان هر يك به كاري مشغولند. من چشم‌هايي را مي‌بينم كه چيزي از درون آنها بيرون مي‌آيد.يكي بر سر مي‌كوبد و آن ديگري تكه هاي جسد را به هم نزديك مي‌كند.اگر من مرده ام پس آنها زندگاني هستند كه با جسد تكه تكه من ارتباط دارند. از حرف‌ها و كلماتي كه ميانشان رد و بدل مي‌شود سر در نمي‌آورم.لبهايشان مي‌جنبد.جسد تكه تكه ام را بر مي‌دارند. ميان من و اين جسد ارتباطي است هنوز. اين را از فاصله‌اي كه آنها ميان جسد و من ايجاد مي‌كنند مي‌فهمم.به سمت آن كشش دارم. من آن جسد بود‌ه‌ام . مرده‌ آن جسدم.پس بايد در پيوند با او معنا پيدا كنم. آيا خارج از او همين جايي كه ايستاده ام باقي مي‌مانم ؟من مرده ام وآن جسد بهترين گواه مرگي است كه با پرت شدن به ته دره اتفاق افتاده است.من مرده ام و مي‌كوشم خود را با موقعيتي تازه تطبيق دهم. مي‌كوشم تا خود را از حيات ذهني جسد تكه پاره شده رها كنم.مي‌كوشم تا خود را در چارچوب تازه ارائه شده معنا كنم.زندگان در رفت و آمد بيهوده ‌اند

Sunday, October 22, 2006

گفتاري از بودريار

نابودي ناگزير است...ما در دنيايي زندگي مي‌كنيم كه بسيار باز و بي قيد و كاملا واداده است،دنيايي كه در آن امور،كمابيش اختياري، منفصل و بنابراين،متفرق و نامنظمند.از سوي ديگر، نظم تقديري جايگاه مبادله نمادين است. ديگر آزادي‌اي وجود ندارد و همه چيز در يك زنجيره به هم پيوسته قفل مي‌شود

‍‍ژان بودريار
فوكو را فراموش كن
ترجمه: پيام يزدانجو
نشر مركز
ص71

Saturday, October 21, 2006

دزدي آشكار صفحه ادبيات روزنامه آينده نو

بي‌اخلاقي عنوان درشتي‌است.دوست نداشته و ندارم كسي را با اين عنوان مورد خطاب قرار دهم. اما راه و رسم زندگي اين زمانه انگار به گونه‌اي پيش مي‌رود كه گاهي ناچار از به كار بردن اين عنوان مي‌شويم. پيش از اين شنيده‌بودم كه دوستاني چند از اين كه مطالبشان بدون اجازه در نشريات مختلف به چاپ رسيده ناراحت مي‌شوند، اما فكر نمي‌كردم روزي خود نيز در چنين وضعيتي قرار گيرم. قصد طولاني كردن اين نوشته را ندارم. تنها غرض اشاره به يك نمونه ديگر از اين سرقت‌هاي اينترنتي‌است كه اين روزها انگار به رسم معمول روزنامه‌هاي كشور ما تبديل شده است. بدون آنكه ذكر منبعي صورت گيرد.زماني كه سايت ادبي قابيل فعال بود مطلبي را در نقد كتاب اينك دانمارك نوشته محمد آصف سلطان زاده براي اين سايت آماده كردم.آن مطلب در قابيل منتشر شد و گذشت. انتخاب اين سايت فعال ادبي براي چاپ آن مطلب با عنوان" در کجای جهان ایستاده ایم"از روي اعتقادي بود كه به فعاليت حرفه‌اي آن سايت داشته و دارم. با اين كه در حال حاضر فعاليت آن سايت متوقف شده اما اگر باز هم به فعاليت خود ادامه دهد و من نيز مطلبي براي انتشار در حوزه ادبيات داشته باشم باز هم قابيل را مطمئن‌ترين رسانه براي انتشار آن مي‌دانم و به هيچ وجه حاضر نيستم نقد خود را به روزنامه‌هايي بدهم كه هيچ گونه قاعده اخلاقي را رعايت نمي‌كنند و به آن پايبند نيستند. حال بعد از گذشت سالي از نوشتن و انتشار آن متن در قابيل، روزنامه آينده نو كه و مسئولان سرويس ادبيات اين روزنامه بدون هيچ گونه اجازه‌اي و حتي بدون ذكر منبع اقدام به انتشار آن مطلب كرده‌اند.تاريخ را هم اگر نگاه كنيد 30 مهر را بر پيشاني خود دارد. من نمي‌دانم چه عنواني به اين سرقت بدهم كه روزنامه نگاران برجسته و مشهور فعال در صفحه ادبيات اين روزنامه ناراحت نشوند. اما تا آنجايي كه خود بعد از سالها فعاليت در حوزه روزنامه نگاري آموخته‌ام به اين كار علاوه بر برچسب غير اخلاقي بايستي چند عنوان زيباي ديگر نيز افزود. ادب مانع از به كار بردن اين عناوين مي‌شود . بگذار چنين افرادي در توهم روزنامه نگار بودن باقي بمانند، بگذار اين توهم چون خوره سر تا پاي آن تحريريه را بگيرد، بگذار خراب شود اين ملك كه روزنامه نگارش به آشنا ترين دزد اين حوالي‌ تبديل شده است.مي‌ماند آنكه بنده نه اين روزنامه را صاحب صلاحيت حرفه‌اي براي چاپ مطلب خود مي‌دانم و نه هرگز حاضر به چاپ مطلب در صفحات ادبيات روزنامه‌اي مي‌شوم كه هيچ گونه آشنايي با اعضاي آن ندارم.جالب آنكه طرف برداشته به دلخواه خود براي مطلب دزدي ميان تيترهايي انتخاب كرده كه من هيچ ربطي ميان انتخاب آن ميان تيتر ها با مطلب خود نمي‌بينم. بي شرمي و وقاحت هم حدي دارد به خدا

Tuesday, October 17, 2006

گفتاري از اكتاويو پاز

هنگامي كه انسان از آن ابديتي كه در آن همه زمانها يك زمان است تبعيد شد، به زمان كرونومتري پا گذاشت و بنده ساعت و تقويم گشت. به محض آنكه زمان به ديروز و امروز و فردا، به ساعتها و دقيقه‌ها و ثانيه‌ها تقسيم شد، انسان ديگر با زمان همراه نبود، ديگر با جريان واقعيت تقارن نداشت. هنگامي كه كسي مي‌گويد"در اين لحظه" لحظه از او در گذشته است. اين مقياسات فضائي از زمان انسان را از واقعيت-كه زمان حالي مداوم است- جدا مي‌كند و چنانكه برگسون گفت،همه حضورهائي را كه واقعيت در آنها چهره مي‌نمايد به اشباحي خيالي بدل مي‌كند


اكتاويو پاز
ديالكتيك انزوا
كتاب درباره ادبيات
ترجمه:احمد ميرعلايي
نشر فرزان روز
ص27

Monday, October 16, 2006

گفتاري از كافكا

براي نوشتن،به انزوا نياز دارم،نه به گونه"رهبانان"بلكه به گونه مردگان. نوشتن در اين معنا خواب عميق‌تري است،پس مرگ است، و همانگونه كه مرده را از گورش بيرون نمي‌كشند، مرا نيز نخواهند توانست از سر ميزم كنار بكشند. اين نكته در حال هيچ ارتباطي با روابطم با انسان‌ها ندارد،اما فقط با اين شيوه سخت‌گيرانه و مداوم و اصولي است كه مي‌توانم بنويسم و نيز، در نتيجه زندگي كنم


از كافكا تا كافكا
موريس بلانشو
ترجمه:مهشيد نونهالي
نشر ني
ص244

Saturday, October 14, 2006

سفري دوباره به دنياي كوچك دن كاميلو با دن كاميلو و پسر نا‌خلف

اگر تاكنون در عمرتان كتابي به دست نگرفته‌ايد، اگر سرگرم بودن به امور مهم زندگي مانع از مطالعه شما شده، اگر از صبح تا شب به زمين و زمان فحش داده‌ايد و اكنون در بستر گرم خانواده حال و حوصله زن و بچه و مادر و پدر و هيچ بشر ديگري را نداريد. اگر با رقيب سياسي خود دست به يقه شده و دمار از روزگار نظام فكري هم در آورده ايد. اگر به خدا اعتقاد نداريد، اگر به خدا و تمامي جهان خلقت اعتقاد داريد، اگر ملحد و كافر و گبر و مسلمان و زاهد و زاهد نما هستيد. اگر براي پيشرفت سريعتر زندگي مصرفي شما را وادار به انجام كلاهبرداري و رند بازي كرده. اگر فقير و بيچاره‌ايد. اگر املاكتان از وسعت دريا‌ها گذشته و همچنان حرص پول و شهرت شما را آسوده نمي‌گذارد. اگر والامقام يا زير‌دست‌ايد، اگر مفلوك و بيچاره و تيپا خورده‌ايد، اگر تيپا زده‌ايد وبه شان انساني ديگران حرمت نگذاشته‌ايد.اگر سياست پدر شما را در‌آورده و اقتصاد خرد و نابودتان كرده، اگر از شدت تورم تمامي انگشتانتان متورم شده و آه نداريد كه با ناله سودا كنيد. اگر كاسب و خرده فروش و اهل مال و منال هستيد، اگر دزد و رند شده‌ايد،اگر نيروي حزبي هستيد و به دنيا تنها از دريچه مانيفست حزب خود مي‌نگريد و عالم و آدم را دچار اشتباه محض مي‌پنداريد،اگر رفيق و نا رفيق شده‌ايد، اگر دلتان براي دوستان دورتان تنگ شده و سالهاست فراموششان كرده‌ايد ، اگر به دنيا از چشم سياست مي‌نگريد، اگر خرده بين و خرده‌گير شده‌ايد.اگر يك عمر تلاشتان به جايي نرسيده و شما از تغيير دنيا عاجز شده ايد و سر آخر مايوس و نا‌اميد به كنج تنهايي خزيده‌ايد. اگر اهل عمل يا شعار هستيد، اگر بر خلاف آنچه مي‌گوييد عمل مي‌كنيد، اگر پشت و روي شما يكي است و هيچ غل و غشي دردرونتان وجود ندارد. با ما به دنياي كوچكي حوالي دره رود پو سفركنيد و با شراكت در ماجراهاي دن كاميلو و رقيب هميشگي‌اش پپونه روزگار خود را از منظر دنياي كوچك آنها تماشا كنيد.دنياي كوچك دن‌كاميلو همان دنيايي است كه همه ما درون آن زندگي مي‌كنيم. با آرزوها و اميد‌هايمان، با راه و رسم نابردبار زندگي‌مان، با شادي و غممان، با دعوا و آشوبمان، جوواني گوراسكي، نويسنده اين مجموعه اينبار با "دن كاميلو و پسر ناخلف" به ميان فارسي زبانان آمده تا يكبار ديگر مهمان همه ما باشد و راه و رسم ديگري را از دريچه طنز بر ما نمايان كند. اين طنز پرداز برجسته ايتاليايي پيش از اين با "دنياي كوچك دن كاميلو" و" شوهر مدرسه‌اي" به اهل كتاب معرفي شده بود. اينبارنيز نشر مركز با چاپ و انتشار اثري ديگر از اين نويسنده همه ما را براي سفربه دنياي كوچك دن كاميلو و ماجراهاي اتفاق افتاده در آن سرزمين دعوت كرده است. "دن كاميلو و پسر نا‌خلف " را "مرجان رضايي"ترجمه كرده و اين روزها در بازار كتاب توزيع شده است

Tuesday, October 10, 2006

اخلاق روزنامه‌نگاري در وضعيت اخراج

امروزه، در شرايطي كه بسياري از فعالان حوزه اطلاع رساني در تحليل وضعيت روزنامه‌نگاري كشورمان، سمت و سوي نگاه خود را متوجه رابطه اين رشته با قدرت كرده تا از درون اين رابطه به دركي مثلا واقع بينانه از اين وضعيت دست پيدا كنند.اتفاقات ديگري نيز در اين حوزه رخ مي‌دهد كه بايد فراتر از ارتباط آن با قدرت مورد بررسي قرارگيرد.اعتقاد چنداني به اين ندارم كه اين بررسي را تحت عنوان يك نوع آسيب شناسي خاص تعريف كنم.اما به نظرم با گسترش دامنه اين وضعيت تا چندي ديگر چيزي از روزنامه نگاري نيم بند كنوني هم باقي نخواهد ماند. در سطح تعريف، فارغ از جدالي كه همواره ميان روزنامه نگار جماعت با فرد صاحب قدرت يا جريان مسلط وجود داشته ما با مشكلات صنفي ديگري نيز دست و پنجه نرم مي‌كنيم كه به نظرم عمق اين مشكلات به مراتب بيشتر و درد آن بر ضمير روح عميق‌تر است. دراين حوزه روابط كارگر و كارفرما مدتي است كه سمت و سويي نابرابر و ظالمانه به خود گرفته است.به اين معنا كه برخي از صاحبان رسانه‌ها روابط خويش با نيرو‌هاي تحت امر يا همان روزنامه نگار جماعت را بر پايه منافع زود گذر خود چنان تنظيم كرده كه حق هر گونه اظهار نظر يا نقدي را از نيروي حاضردر تحريريه سلب كرده و اگر شخصي غير از قاعده مورد علاقه آنان رفتار كند به سادگي آب خوردن نيروي مورد نظر را فارغ از ملاحظه توانايي‌هاي حرفه‌اي او، با حكم اخراج تنبيه كرده و حضور او در محيط شغلي را منع مي‌كنند. داستان ما فراتر ازشرح ساده‌اي است كه در اين سطور آمد.ضربه بر اركان روزنامه نگاري از اين زاويه طي سالهاي اخير نه تنها متوجه فرسايش نيرو‌هاي حرفه‌اي و كاهش تعداد آنها در بسياري از تحريريه هاي كنوني شده كه چيزي از اخلاق حرفه‌اي نيز در اين شغل باقي نگذاشته است.نتيجه نيز معلوم است: شكل‌گيري تحريريه هاي ضعيف در همان بدو امر نويد راه‌اندازي روزنامه‌هاي به مراتب ضعيف تري را مي‌دهد كه نه تنها قادر به تاثير گذاري بر مخاطب خويش نيستند كه همان يك ذره علاقه باقي مانده در پس ذهن آنان را هم از بين مي‌برد.در مقام دفاع يا حمله عليه شخص خاصي صحبت نمي‌كنم. اما همين كه از گوشه و كنار مي‌شنويم فلان مدير مسئول بدون هيچ گونه اطلاعي به دبير سرويس خويش او را شبانه از كار اخراج كرده و آن روزنامه نگار بي‌خبر از اين تصميم ،فرداي كاري خود با حضور در محل كار متوجه جايگزيني نيرويي ناتوان به جاي خويش شده ، بايد به چيزي فراتر از يك تاثر ساده فكر كرد.جايگزيني نيرويي ناتوان و بدون سابقه كاري به جاي يك نيروي حرفه‌اي تنها به دليل آن كه شخص پيشين حاضر به پذيرش برخي از ايده هاي آقاي صاحب رسانه نبوده اندكي عجيب به نظر مي‌رسد. جالب آنكه آن ايده ها هيچ ربطي به كار حرفه اي نداشته و تنها ناشي از همان روابط ناعادلانه‌اي بوده كه صاحب رسانه در صدد پياده كردن آن در سطح تحريريه تحت امر بوده است. به عنوان مثال نظارت بر تمام روابط يك روزنامه نگار و تجسس بي مورد در تمامي رفتارهاي او. حتي آن رفتارهايي كه بعدي شخصي داشته و وجود آن هيچ تاثيري بر كار رسانه نداشته يا نمي‌گذاشته است.از صاحب رسانه مي‌گذريم. دوست دارم كمي هم به توصيف اشخاص كم مايه و ناتواني بپردازم كه در چنين مواقعي بدون هيچ درك حرفه‌اي از وضعيت مورد نظر سريعا جاي شخص اخراج شده را اشغال مي‌كنند. زماني در تحريريه روزنامه ها نشستن بر صندلي دبير سرويس حتي زماني كه او در تحريريه حضور نداشت گناهي نا بخشودني تلقي مي‌شد. اگر دبيري به هر دليل از محيط كار خود اخراج مي‌شد اخلاق حرفه اي در نبود او آنچنان محكم تنظيم شده بود كه تا مدتها هيچ كدام از همكاران وي حاضر به نشستن بر صندلي او نبودند. اين در حالي بود كه همه مطمئن بودند كه شخص مورد نظر براي هميشه از آن تحريريه رفته و حاضر به بازگشت نيست. اما در وضعيت كنوني داشتن چنين آرزويي اگر نگوييم امري محال كه به امري نادر تبديل شده است. برخي اشخاص بدون هيچ دركي از موقعيت خود ، درنازل ترين وضعيت حرفه اي، همين كه با پيشنهاد اغواگرانه دبيري سرويس به جاي فلان شخص اخراج شده مواجه مي‌شوند، آن پيشنهاد را پذيرفته و به زعم خود بر مسند قدرت مي‌نشينند.تا به خيال خام خويش، ره صد ساله را يك شبه طي كرده و بدون آنكه صلاحيت ذاتي اشغال چنين جايگاهي را داشته باشند در آن جايگاه كار كنند. فكر مي‌كنم پيشاپيش بتوان نتيجه مديريت چنين شخصي بر آن صفحه و گروه را در آن رسانه پيش بيني كرد. ميانمايگان و ناتوانان ، چيزي جر محصول ناقص به بازار عرضه نمي‌كنند. پس آقاي مدير با خطي كه بر اخلاق حرفه اي كشيده پيشاپيش به شكست رسانه تحت امر نيز رضايت داده است تا نويد او بر حركت به سمتي نو در همان بدو امر به محاق فراموشي سپرده شود. براي جلوگيري از گسترش اين پديده چه راهي بايد در پيش گرفت؟كدام منشور اخلاقي قادر به از بين بردن چنين ديدگاههاي ساده انگارانه‌اي خواهد شد؟ منفعت طلبي چنين افرادي در نهايت راه به كجا مي برد؟

Sunday, October 08, 2006

بازي

اينجا خانه است:خانهً سبز و سپيد،با در سرخ ، بسيار دل‌انگيز.اين خانواده در اينجا زندگي مي‌كند. مادر،پدر،ديك و جين در اين خانهً سبز و سپيد زندگي مي‌كنند و بسيار خوشبخت‌اند. جين را ببين؛لباس قرمز به تن دارد؛دلش مي‌خواهد بازي كند. چه كسي با جين بازي خواهد كرد؟ گربه را ببين؛ ميو ميو مي‌كند. بيا بازي كن!بيا با جين بازي كن. بچه گربه بازي نمي‌كند . مادر را ببين!مادر بسيار مهربان است. مادر،با جين بازي مي‌كني؟مادر مي‌خندد. بخند مادر، بخند!پدر را ببين. درشت هيكل و نيرومند است. پدر،با جين بازي مي‌كني؟پدر لبخند مي‌زند. لبخند بزن پدر، لبخند بزن!سگ را ببين!سگ عو عو مي‌كند. دلت مي‌خواهد با جين بازي كني؟سگ را ببين كه مي‌دود. بدو سگ، بدو!نگاه كن!دوستي دارد مي‌آيد. آن دوست با جين بازي خواهد كرد. آن دو با هم بازي جانانه‌اي خواهند كرد. بازي كن جين، بازي كن!


توني موريسون
آبي‌ترين چشم
ترجمهً نيلوفر شيدمهر و علي جباري
نشر دريچه
ص13

Friday, October 06, 2006

اين شهر ارزاني خودتان

به روزهاي آخر اين خانه كه مال من نيست رسيده‌ام. همين امروز فرداست، جاي ديگري براي زمين‌گير شدن پيدا كنم.اثر زخم روي انگشتانم، روي دلم مانده است. ياد گرفته‌ام كه اينبار شكايت نكنم.تنها دندانهايم راروي هم فشار مي‌دهم.اين خانه مال من نيست، آن خانه هم هيچ وقت مال من نخواهد بود.هواي تازه صبحي بدون ابر، پاييز بي‌رمق،آن پرنده كه آوازش را از ياد برده وصداي خنده اي كه در كوچه تاب بر‌مي‌دارد و از پنجره مي‌گريزد و به صورتم مي‌خورد نيز.هيچ كدام مال من نيست. نه سهم آواز قناري مانده ، نه خانه‌اي براي نشستن.سوگ و سور يكي شده‌اند و دنيا، همان هميشه هميشگي است.مرد بنگاه‌دار مي‌گفت:"جاي نشستن كه زياده مردش پيدا نميشه..."او را با تلقي هزارساله‌اش وا‌گذاشتم و زدم بيرون.ما محصول شرايط موجوديم.مرد بنگاه‌دار مي‌گفت:"نه اينكه فكر كني دارم رو سرت منت مي‌ذارم ،نه، اين روزا پول تو اجاره دادن خونه نيست.تجاري سودش بيشتره.مثلا من با فروشنده مي‌تونم به يه توافقي برسم. البته نه اين كه فكر كني من اينجوري‌ام.نه،كلا گفتم. يعني هر چي بالاتر حق كميسيون بيشتر..."به صورت‌اش خيره ‌مانده‌ام و فكرم جاي‌ ديگري‌ست.:"البته ما اينجوري نيستيم داداش. ما فقط دنبال يه لقمه نون حلاليم. حالام چون شمايين ميگيم. صنف ميگه 15 درصد. به عبارتي ميشه صد هزار تومان. اما ما واسه اين كه سخت نگيريم ازتون صد و بيست هزار تومان مي‌گيريم چطوره؟"خوني كه در سرم گردش مي‌كند را حس مي‌كنم. مرد ‌بنگاه‌دار و لقمه حلالش بيشتر به كار شهر مي‌آيند.لقمه حلال در چهره او مي‌زايد و بر لبانش هر روز تكرار مي‌شود تا نقش خويش را در پس آن پنهان كند و خود را هيچ كاره بداند.:"تقصير تورمه. ما چيكاره‌ايم آقا. ما هم همه تلاشمون اينه كه مشكل مردم رو حل كنيم."مرد بنگاه دار و شهر تجارت پيشه به هم مي‌آيند. اين شهر سياست‌اش هم به مرد بنگاه دارش مي‌آيد. همه كودكان اين شهر بنگاه ‌دار به دنيا مي‌آيند. از بنگاه بيرون ميزنم و مرد بنگاه دار را با سود و تراز ساليانه اش به خود وامي‌گذارم و طرح كم‌رنگ لبخند دروغين را بر چهره مي‌زنم.از مسيري به مسير ديگر.گاهي پياده و گاهي سوار بر وسيله نقليه.راننده تاكسي مسير هرروزه راپنجاه تومان بيشتر مي‌گيرد. حرفي نمي‌زنم. او هم بنگاه امور خيريه واكرده لابد.اين شهر بنگاه بزرگي شده است. همه هم فقط در ربط با امر خير تلاش مي‌كنند. كار رزق حلال‌ بهانه خوبي براي پنهان‌سازي نمايش ابتذال در شهر بزرگ است.ناسازه‌ها در ادغام هم جور شده‌اند. با هم كنار آمده‌اند.نديده‌اي چه بي‌هوا بزرگ شده‌ايم و فيل عالم را در هوا كرده‌ايم . نه ،اين شهرلابد غم نان ندارد.همه در كار امر خير از هم پيشي گرفته‌اند. نه،اين شهر،شهر من نيست.آواز پرنده مال من نيست.هواي آلوده و ترافيك كوفتي‌اش مال من نيست. نمي‌خواهم در كار دسته جمعي به جستجوي امر خير و دغدغه عمومي براي دستيابي به آن باشم.امر خير و شهر خيرخواه ارزاني خودتان

Thursday, October 05, 2006

تنهايي

عمران صلاحي رفته و احمد كايا مي‌خواند و من تركي نمي‌دانم. با اين همه كسي دست مي‌كشد و تمام رگ‌هاي بدنم را از زير پوست بيرون مي‌كشد.كايا مي‌خواند و عمران مي‌ميرد و گريستن بر ساز و آواز كايا امر ناگزير است. بخوان برادرم، بخوان. بگذار تنم بسوزد. كايا مي‌خواند و در سوز صدايي او تمام رگ‌هايم، تمام خونم شعله‌ور مي‌شود.از اين صدا يك كلمه نمي‌فهمم. اماشاعر كه مي‌ميرد، كايا كه مي‌خواند، اين رگ ‌هاي من است كه از زير پوست بيرون كشيده مي‌شود. اين خون من است كه آتش مي‌گيرد و لهيبش در تمامي وجودم شعله مي‌كشد. كايا مي‌خواند. با سوز صداي سنگين مردي كه از شدت درد، صدايش متورم شده است. بخوان برادر ناديده. واي واي واي واي واي واي واي واي...كايا به انتهاي دل مي‌زند. مي‌خواند و در شرحه شرحه آوازش همه ما غم خود راجستجو مي‌كنيم، مي‌جوييم.آرماني،دردي.كيست كه بي درد زندگي مي‌كند؟عمران مي‌ميرد و كايا مي‌خواند. بخوان برادر، بخوان. كاش بودي و باز هم برايمان مي‌خواندي.كايا كه مي‌ميرد، دلمان تنگ مي‌شود. عمران كه مي‌ميرد، دلمان تنگ مي‌شود.اگر كه نيستي، برايمان باز هم بخوان، اگر كه نيستي ، برايمان باز هم بنويس

Wednesday, October 04, 2006

اطلاعيه

امان از دست مردم آزار.حالا ميگين چرا؟قضيه اينه كه اين ويروس معلوم الحال هم بلاخره تو سيستم من رخنه كرد. حالا من بدبخت موندم و سيل بي امان آف لاين‌هايي كه با اسم من براي دوستان فرستاده مي‌شه و همونجوري كه با اسم يه دوست من بدبخت و گول زد، منتظره تا ديگران رو هم گول بزنه.در اينجا لازم مي‌دونم به اطلاع همه دوستان برسونم كه به هيچ وجه ايميل و يا آف‌لاين‌هايي رو كه به اسم اينجانب براشون ارسال ميشه باز نفرمايند.دوستان گول نخورين. به خدا يكيشون رو وا كنين همون بلايي سر سيستمتون مياد كه اين سيستم ناقص بنده بهش دچار شده. بدبخت داره ميميره. حال از من گفتن، خود دانيد. منم كه از اين وسيله پيچيده به سبك كاملا ابتدايي استفاده مي‌كنم حالا موندم كه چه خاكي به سرم كنم.از يه طرف دو سه هفته اي است كه با انواع و اقسام بنگاه دار سر اجاره خونه درگيرم، از يه طرف هم كه مجبورم سرفه هاي اين بي‌نوا رو تحمل كنم. شما باشين چيكار ميكنين.باز نكنين. خانم‌ها و آقايون هر آف لاين و ايميلي كه به اسم من براتون مياد باز نكنين. حالا هي بگين كسي به فكر نجات بشريت نيست

Sunday, October 01, 2006

سخني از نيچه

در گوشه‌اي پرت از دنيا كه از نظام‌هاي بي‌شمار كهكشان‌ها مي‌درخشد، روزي ستاره‌اي بود كه در آن جانداراني هوشمند مي‌زيستند و اينان زماني دانش را اختراع كردند و آن لحظه متكبرترين و نيز دروغگوترين لحظه بود در تاريخ دنيا. اما فقط يك لحظه بود، چرا كه طبيعت بادهايي چند برانگيخت، ستاره منجمد شد، و جانداران هوشمند مردند


فردريش نيچه
به نقل از مدرنيته و انديشه انتقادي
نوشتهً بابك احمدي
نشر مركز
ص255

Saturday, September 30, 2006

بدون شرح

هيچ چيز احمقانه‌تر از اين نيست كه هر كس درباره‌ رفتار ديگري به دنبال تعبير‌هاي بي‌ارزش بگردد.رفتار ديگري...ديگري.انتقاد معمولا جز پچ‌پچ‌هاي زننده چيزي نيست، زيرا درباره اموري كه نفع طرف در آن است سكوت مي‌كند و درباره اموري كه به ضرر اوست داد سخن مي‌دهد. كثافت و پليدي مانند ماهوت پاك‌كن زبري كه بر روي زخم كشيده مي‌شود، تا اعماق بدن نفوذ مي‌كند و دل انسان را مي‌سوزاند. سرزنش‌هاي پشت پرده كه نقاب دلسوزي و خبر‌چيني‌هاي خودماني و دوستانه يا ترحم ساده برخود مي‌كشد مانند سيم‌هاي نازك ماهوت پاك‌كن زخم‌هاي دل را ناسورتر مي‌كند.لعنت بر بدگويان


ميگل آنخل آستورياس
آقاي رئيس جمهور
ترجمهً زهرا خانلري
انتشارات خوارزمي
چاپ 1356
ص203

Tuesday, September 26, 2006

مرده

دو بچه، در اينجا، سر كوچه تنگ، زير درخت انجير، روي سنگ‌‌هاي ديوار فروريخته باغچه، سر به روي شانه همديگر گذاشته، دردهايشان را با هم تقسيم مي‌كردند. وقتي هم كه جمعيت يواش يواش پراكنده شد، بي حال و با چشم‌هاي يكي يك پياله خون از جا بلند شدند و با قدم‌هاي بروم و نروم و در حالي كه در دل خون مي‌گريستند، به طرف درخت چنار كه نعش گانگستر در زيرش افتاده بود، خزيدند.خون بر روي سنگ‌هاي سفيد و ساييده و غبار گرفته سنگفرش شيار بسته بود و از نعش تا پاي چنار راه كشيده بود
دورسون كمال آمد و بالاي سر نعش ايستاد.احمد هم آمد و در كنار او ايستاد.چشمان بهت زدهً دورسون كمال يك مرتبه وا دريد و بر روي مرده خم شد و خيره خيره نگاهش كرد و چهره اش رفته رفته روشن شد و آخرش با شور و شادي به طرف احمد رو برگرداند و ذوق زده فرياد زد:"او نيست،او نيست، به خدا او نيست. اين آدم آق داداش زينل نيست. اين آدم آن يكي آق داداش زينل هم نيست. همان كه عكسش را تو روزنامه ها مي‌اندازند...اين آدم هيچ كدام از آن‌ها نيست، هيچ كدام...جانمي، جانمي جانم..."ه


ياشار كمال
قهر دريا
ترجمه:رحيم رئيس نيا
انتشارات نگاه
ص475

Monday, September 25, 2006

گفتاري از گي ير مو كابررا اينفانته

و انبر دست از جا در رفت و سيم مسي را خراشيد و انفجار،مرد را از زمين بلند كرد و پيش از آن‌كه بر ديوار بكوبدش، او را از هم دريد و از پس انفجار اول، انفجار هاي ديگري رخ داد و صداي خفه‌ي انفجار از اتاق برخواست و در دل خانه پيچيد و وقتي آتش‌ نشانان رسيدند در را با تبر از جا كندند چون كه از داخل قفل شده بود و بعد، از ميان غبار و دود، پيكر هاي مثله و اثاثه‌ي قطعه قطعه شده و تكه‌پاره‌هاي لباس‌ها را ديدند،سراسر اتاق غرقه در خون بود

باغ تروتسكي
مجموعه داستان‌هايي از نويسندگان جهان
مترجمان:محمد رضا فرزاد-نيما ملك محمدي
انتشارات انديشه سازان
ص157

Sunday, September 24, 2006

فانتوماس عليه خون‌آشام هاي چند مليتي اثر كورتاثار منتشر شد

بلاخره بعد از گذشت چند ماه از روزي كه نشر ني با چسباندن روي جلد كتاب "فانتوماس عليه خون‌آشام هاي چند مليتي"اثر جالب و عجيب خوليو كورتاثار نويسنده بزرگ آرژانتيني، وعده توزيع آن راداده بود. كتاب مورد نظر به بازار كتاب آمد و روي پيش‌خوان كتاب فروشي‌ها جا گرفت. كتاب باسبك و سياقي متفاوت نوشته شده و نويسنده در لا‌به لاي آن از تصاوير كميك استريپ نيز بهره گرفته‌است.در اين آميزه درخشان و طنز‌آلود رمان مدرن با داستان مصور حادثه‌اي به نوشته "كاوه مير عباسي"مترجم اين اثر:خوليو كورتاثاردر نقش آرتيسته،سوزان سونتاگ در نقش نامزد آرتيسه، آلبرتو موراويا،اكتاويو پاز و بسياري شخصيت‌هاي ادبي برجسته ديگر هنر نمايي مي‌كنند. اين كتاب توسط نشر ني و با تيراژ3300نسخه چاپ و روانه بازار كتاب شده است.آنچه مي‌خوانيد قطعه كوتاهي است كه از اين كتاب بسيار زيبا و خواندني انتخاب شده است:شبح خون‌آلود ورزشگاه سانتياگو،بسان نمادي كه هيچ كس نامش را بر زبان نمي‌آورد، بر سرشان سايه افكنده بود؛ راوي گمان مي‌برد بار ديگر صداهايي را مي‌شنيد كه طي زمان و در پهنه كشورها بر هم انباشته مي‌شد،صداي كارمن كاستيو كه صحنه مرگ ميگل انريكث را در برابر دادگاه شرح مي‌داد، صداي سرخپوستان جوان كلمبيايي كه نابودي بي‌رحمانه و شقاوتبار نژادشان را افشا مي‌كردند، صداي پدرو ووسكوويك كه كيفر خواست را مي‌خواند و محكوميت دولت ايالات متحده و همدستان و جيره خواران متعددش را به سبب نقض دائمي حقوق بشر و تجاوز به حق مشروع ملتها در تعيين سرنوشت خويش و برخورداري از استقلال اقتصادي خواستار مي‌شد.فاصله به فاصله، مانند تكرار لجوجانه خوره اي ذهني، شخصي پشت ميكروفن مي‌رفت تا شهادت بدهد. يك شيليايي تكنيك‌هاي مورد استفاده نظاميان را تشريح مي‌كرد. يك آرژانتيني، يك اوروگوئه‌اي، توصيف مكرر دوزخ هاي پياپي، حضور بي‌نهايت همان شناعت، همان كپه مدفوع كه صورت زنداني را در آن فرو مي‌برند، گذر همان جريان برق از پوست، تماس همان گاز انبر با ناخن‌ها.(ص18

Saturday, September 23, 2006

آن سوي ديوار مدرسه

مدرسه با هراس نا پيداي خود براي هميشه در ما حضور دارد. با مشق‌هاي ننوشته و حس دلهره آوري كه فردا قرار است با حضور معلم در جانمان بنشيند. مدرسه با منطق سلطه آميز خويش ، با كتك، با چوب معلم آغاز مي‌شد و ما كودكان فراري از نصيحت، به اجبار به درون آن پرتاب مي‌شديم. در دام هيولا بوديم انگار. شايد به اين دليل بود كه با زنگ آخر مدرسه منفجر مي‌شد و كلاس‌‌ها خالي. هيابانگ كودكانه در كوچه هاي شهر اوج مي‌گرفت و دانش‌آموزان از قفس رها شده با هروله به جست و خيز مي‌پرداختند. مدرسه در اين معنا به اعتقاد من نماد انضباط سخت گيرانه و اجبار بود. معلم خواسته و نا خواسته ما را ميان دو راهي سرگردان مي‌كرد و هيچ گاه از اين دو راهي نجاتمان نمي‌داد. كليشه علم و ثروت بود و مرغ و تخم مرغ. وجه فلسفي كلاس در ترديد انتخاب سپري مي‌شد. غافل از آنكه اين ترديد تا ابد گريبان طفل ناآزموده را مي‌گيرد و رهايش نمي‌كند. آن روزها را دوست ندارم. مدرسه و اول مهر برايم حاوي هيچ حس نوستالژيكي نيست.تنها وجه ماجرا همان لباس نويي بود كه پدر در آغاز سال تحصيلي مي‌خريد و من هم به واسطه كم رويي با هر وسيله اي سعي مي‌كردم آن چهره نو رو از لباسها بگيرم. كفشم خاكي مي‌شد و لباسم پر چين و چروك. مدرسه در همان آغاز انكار مي‌شد و زمينه براي نا آرامي فراهم. كلاس بيخ پيدا ميكرد و خميازه هاي كشدار به جاي گوش هوش مي‌نشست. نه دل به كار مي‌آمد و نه عقل. كوچه در ما حضور داشت. همان جا كه با ورود به آن تمامي مخاطرات و سرخوردگي هاي ناشي از بودن در مدرسه و خانه انكار مي‌شد. كوچه جهان زيباي ما بود. آزادي ما بود.مكان مقاومت بود. در درون كوچه نه نهيب پدر به گوش مي‌رسيد نه فرياد معلم. ما خود را باز مي‌يافتيم و سلطه را به فراموشي مي‌سپرديم

Tuesday, September 19, 2006

تهران

شهر در ترديد و دو دلي‌هايش وسيع است. در زايش بي‌شمار آلودگي هاي بي ترحمش وسيع است. تهران در راز‌هاي مهيبش، در خودروهاي هزار رنگ‌اش، در دلتنگي‌هاي مردمش وسيع است. قانونش به همه‌ي ايران سرايت كرده است. بي‌عدالتي‌اش تقسيم همگان شده است.در اينجا همه‌ي آدميان به حال خود واگذاشته شده اند تا بسته به ميلشان،خوش قلب يا بد قلب باشند، بي رحم يا بزرگوار باشند. تهران در ساختمان‌هاي بي‌شماراش وسيع است. وسعت اين مناظر در چشم عابران پياده‌ي شهر، چيزي جز بازنمايي روح عصيان زده ايراني نيست. شهر بي‌نظم شده است. عدالتش اخته شده است. ساختمان‌هايش، خودروها و خيابان‌هايش همه از نظم دروغين پيكره‌اي نامانوس سخن مي‌گويند.انسانها از تاويل خاطرات خويش ناتوانند.آشكارا حق به جانب قويترين است.ما از نجات همنوع خويش ناتوانيم. چه آنجا كه آخرين نفس‌هايش را به شماره ميان دم و بازدم‌ رها مي‌كند، چه آن گاه كه زيستن را زير سرماوگرما با لقمه اي نان معاوضه مي‌كند.ما نسل بشر رادر عقل معاش تبديل به شماره كرده ايم. شايد از اين روست كه خاموشي هيچ پرنده اي ذهنمان را به هم نمي‌ريزد و گفتارمان را قطع نمي‌كند. تهران در بي عدالتي‌اش وسيع است

Monday, September 18, 2006

بورخس‌خواني

ايرنئو موهاي ژوليده يال يك كره اسب،سر‌هاي چهارپايان روي يك تپه،آتش متغير و خاكستر بي‌شمار، وحالات گوناگون چهرهً يك مرد مرده را در طول يك شب‌ زنده‌داري طولاني، مي‌ديد. نمي‌دانم چند ستاره در آسمان مي‌ديد
اين است چيز‌هايي كه به من گفت. نه آن روز و نه پس از آن در آنهاشك نكردم. آن موقع نه سينما بود نه گرامافون؛ با اين حال عجيب و حتي غير ممكن است كه كسي با فونس تجربه اي نكرده باشد.اين مسلم است كه هر چه را مي‌توانيم به فردا مي‌اندازيم؛ شايد عميقا مي‌دانيم كه جاودانه هستيم و دير يا زود هر انساني همه كار خواهد كرد و همه چيز را خواهد دانست

بورخس
كتابخانه بابل
ترجمهً كاوه سيد حسيني
انتشارات نيلوفر
ص181-182

Friday, September 15, 2006

روياها

رويا‌ها مثل صندوق هستند،رويا‌هاي ديگري توي آنها هست. گاهي اوقات پيش مي‌آيد كه ما به جاي اين كه در روياي اول بيدار شويم در روياي دوم از خواب مي‌پريم و اين نگرانمان مي‌كند. در روياي دوم سعي مي‌كنم او را صدا بزنم، اما جواب نمي‌دهد، صدايم را نمي‌شنود، بعد من بيدار مي‌شوم و دوباره صداش مي‌زنم. آغوشم را براش باز مي‌كنم، بي‌آن‌كه بدانم اين روياي اول است و اين‌بار هم جوابم را نمي‌دهد


كريستينا پري روسي
داستان آستانه
داستان‌هاي كوتاه آمريكاي لاتين
جلد اول
ترجمهً عبدالله كوثري
نشر ني
ص370

Wednesday, September 13, 2006

بدون شرح

برگ و باد بي معني در هم مي‌شوند و قرار از درختان بي ميوه پاييزي مي‌گيرند. شهريور در تلاقي بادهاست. همه بادهاي جهان مي‌گذرند و بر تنها درخت باغچه‌ ما شيون مي‌كنند. روزها به لعنتي ابدي دچار مي‌شوند . بي حوصله و بي‌معني. شهريور در تلاقي باد‌هاست. جهان در شومي خويش گرفتار. نوازنده دور‌ه گرد آخرين سوگ سرود خود را درنيمه شبي خسته به كوچه هاي شهرمي‌آورد.آوازاوج مي‌گيرد، رها مي‌شود و از همه ديوار ها مي‌گذرد.رد پاي دختركي بر پشت بام ‌ها ديده مي‌شود. شهر در تزوير خويش بزرگ است و ما را پناه خود جاي مي‌دهد. در پناه ديوار‌هاي آلوده و ماشين‌ها.دختري بر پشت بام هاي جهان مي‌رقصد و دستان نوازنده دوره‌ گرد بر سيم تار كوك مي‌شود. باد زوزه مي‌كشد و شب بر جهان باقي مي‌ماند. جهان سهم باد‌هاست. پاييز كه ببارد ،همه مي‌روند. دخترك از پشت بام و نوازنده ازكوچه‌ها.تو كه نيستي،كوچه نيست. دخترك با رد پاهايش رفته است. رقص باد و اشراق درختان بي‌برگ.خلوت كوچه هاي شب زده و پشت بام‌هاي تهي،زوزه كشدار موتور سواري در كوچه بي‌آواز،جهان روبه رو، جنگ ، قحطي، مرگ ، خيابان و پياده‌هاي خسته، جمعه هاي غمگين پايان شهريور. تو كه نيستي، جهان سهم پاييز است. باران بي‌حوصله مي‌بارد و رد پايت از بامها خواهد گريخت.شهر نيست،آواز نيست و باد در موهاي هيچ دختري نمي‌رقصد. تا چند روزديگر پاييز مي‌رسد و برگ و باد بي معني در هم مي‌شوند

Tuesday, September 12, 2006

گفتاري از چزاره پاوزه

گفتگوي هركول و پرومته

هركول:پرومته،به نجات تو آمده‌ام
پرومته:مي‌دانم و منتظرت بودم.بايد از تو سپاسگذاري كنم،هركول.براي آمدن تا اين بالا راه وحشتناكي پيموده‌اي.اما تو نمي‌داني ترس چيست
هركول:وضع تو وحشتناك‌تراست،پرومته
پرومته:واقعاًتو نمي‌داني ترس چيست؟باور نمي‌كنم
هركول:اگر ترس يعني نكردن كاري كه نبايد بكنم،پس من هرگز تجربه‌اش نكردم.اما من انسانم پرومته، و هميشه هم نمي‌دانم كه چه بايد كرد
پرومته:انسان ترحم و ترس است.نه چيز ديگر
هركول:پرومته،تو مرا با سخن گفتن از كار باز مي‌داري و هر لحظه كه مي‌گذرد رنجت فزوني مي‌يابد.به نجات تو آمده‌ام
پرومته:مي‌دانم هركول.اين را قبلا،زماني كه صرفاً طفلي در قنداق بودي،زماني كه هنوز زاده نشده بودي،مي‌دانستم.اما بر من همان رخ مي‌دهدكه بر مردي كه در مكاني رنج بسيار برده-در زندان،در تبعيد،در مخاطره-وآنگاه كه لحظهً خروج از آن مكان فرار،فرا مي‌رسد،نمي‌داند چگونه آن لحظه را تاب بياورد و چگونه آن رنج كشيده را پشت سر گذارد
هركول:نمي‌خواهي صخره‌ات را رها كني؟
پرومته:مجبورم رهايش كنم،هركول-به تو مي‌گويم كه منتظرت بودم.اماهمچون انساني اين لحظه بر شانه‌هايم سنگيني مي‌كند.تو مي‌داني كه اينجا رنج حدي ندارد
هركول:كافي‌است به تو نگاه كنم،پرومته
پرومته:رنجي چنان بي‌پايان كه مرگ را مي‌طلبي. روزي تو هم اين را خواهي فهميد،و از صخره سنگي بالا خواهي رفت. اما من نمي‌توانم بميرم،هركول.به هر حال،تو هم نخواهي مرد
هركول:چه مي‌گويي؟
پرومته:خدايي تو را خواهد ربود.در واقع خداي بانويي
هركول:نمي‌دانم،پرومته.خوب،بگذار بند‌هايت را بگشايم
پرومته:و تو به مانند طفلي خواهي بود، سرشار از سپاسگذاري صميمانه، شرارتها و مشقتها را فراموش خواهي كرد، و زير آسمان با ستايش خدايان،دانايي و خوبي ايشان،خواهي زيست
هركول:آيا همه چيز از جانب آنان نمي‌آيد؟
پرومته:اي هركول، دانايي كهن‌تري هم هست.دنيا از اين صخره‌سنگ پير‌تر است.وآنان هم اين را مي‌دانند.هر چيزي سرنوشتي دارد.ولي خدايان جوانند.تقريبا به مانند تو جوان
هركول:آيا تو يكي از آنان نيستي؟
پرومته:همچنان خواهم بود.سرنوشت چنين مي‌خواهد.اما زماني غولي بودم و در جهاني بدون خدا زيستم.اين هم اتفاق افتاد...نمي‌تواني جهاني چنين را به تصور در آوري؟
هركول:همان جهان ديوها و كثرت محض نيست؟
پرومته:جهان غولها و انسانها،هركول.حيوانات وحشي و جنگل‌ها.جهان دريا و آسمان.جهان نبرد و خون است كه تو را اينكه هستي ساخته است.تا آخرين خدا،نابكارترين آنان،آن وقت غولي بود.در جهان كنوني يا آتي،چيزي كه بيارزد نيست كه غول‌سان نباشد
هركول:جهاني از صخره سنگ‌ها بود
پرومته:شما آدميان همگي صخره سنگي داريد.به خاطر اين دوستتان داشتم.اما خدايان صخره سنگ را نمي‌شناسند.نه مي‌توانند بخندند،نه بگريند.در مقابل سرنوشت لبخند مي‌زنند
هركول:پرومته،بگذار بند‌هاي تو را باز كنم.سپس همه چيز را به من بگو. از شيرون و از اوئتا
پرومته:قبلاً آزاد شده‌ام هركول.من فقط مي‌توانستم آزاد شوم كه ديگري جايم را بگيرد. و شيرون كه سرنوشت او را فرستاده بود،گذاشت كه تو زخمش بزني.اما در اين جهان كه زاده آشفتگي است،قانون عدلي حاكم است.ترحم، ترس و شهامت فقط ابزارند. هيچ كاري نيست كه عوضي نداشته باشد. خوني كه تو ريخته‌اي و خواهي ريخت، تو را بر فراز كوه اوئتا خواهد كشاند تا مرگ خود را تجربه كني. اين مرگ، خون ديو‌هايي خواهد بود كه تو در تجربهً زندگي از ميان برده‌اي و بر تل آتشي جاي خواهي گرفت، كه از آتشي كه من ربوده‌ام فراهم آمده است
هركول:اما من نمي‌توانم بميرم، تو به من گفتي
پرومته:مرگ با خدايان پا به اين جهان نهاده است. شما فنا‌پذيران از مرگ مي‌هراسيد، چرا كه خدايان را فنا‌ناپذير مي‌دانيد. ولي هر‌كس مرگي در خور خود دارد. آنها هم پاياني دارند

گفتگو‌هايي با لئوكو
چزاره پاوزه
ترجمهً محمد آريائي
انتشارات ترانه
ص91-94

Monday, September 11, 2006

تامل

حس بدي كه هر بار بعد از تعطيلي يك نشريه به سراغمان مي‌آيد، گفتني نيست. وقتي نشريه اي تعطيل مي‌شود بخشي از دوستان و همكارانم بيكار مي‌شوند.به نظرم اين نحوه برخورد با نشريات سختگيرانه ترين روشي است كه مي‌توان اتخاذ كرد و بدان پايبندي نشان داد.به سهم خود از شكل گيري و بسط چنين نگاهي متاسفم.كاش راهي وجود داشت تا دوباره مي‌توانستيم شرق و نامه و حافظ و...را به دامان نشريات كشور باز گردانيم.حرف چنداني براي گفتن ندارم. تنها مي‌ماند يك همدردي ساده با همه همكارانم در اين نشريات. به خصوص شرق كه تلخي توقيف آنرا را هرگز فراموش نمي‌كنم

Sunday, September 03, 2006

گفتاري از كنفوسيوس

پيشينيان كه مي‌خواستند فضايل عالي را در سرتاسر ملك تابان كنند، ابتدا دولت‌هاي خودشان را به وجهي نيكو سامان بخشيدند. چون خواستند دولت‌هاشان را به وجهي نيكو سامان دهند، ابتدا خانواده‌هاشان رانظم و ترتيب بخشيدند. چون خواستند خانواده‌هاشان رانظم و ترتيب بخشند، ابتدا نفوس خود را تربيت كردند. چون خواستند نفوس خود را تربيت كنند، ابتدا قلبهاشان را مصفا كردند.چون خواستند قلب‌هاشان را مصفا كنند،ابتدا درصدد بر آمدند انديشه‌هاشان را قرين صدق و صفا سازند. چون خواستند انديشه‌هاشان را قرين صدق و صفا سازند، ابتدا دايره معرفت خود را تا حد اعلي گستردند. اين قسم گسترش دايره معرفت، در تحقيق از چيزها نهفته است
آن گاه كه چيزها محل تحقيق واقع شدند، معرفت به كمال رسيد. آن گاه كه معرفت ايشان به كمال رسيد، انديشه‌هاشان قرين صدق و صفا شد. آن گاه كه انديشه‌هاشان قرين صدق و صفا شد، قلب‌هاشان مصفا گرديد. آن گاه كه قلب‌هاشان مصفا گرديد، نفوسشان تربيت يافت. آن گاه كه نفوسشان تربيت يافت، خانواده‌هاشان نظم و ترتيب حاصل كردند. آن گاه كه خانواده‌هاشان نظم و ترتيب حاصل كردند، دولت‌هاشان به نيكي اداره گرديد.(و سرانجام)آن گاه كه دولت‌هاشان به نيكي اداره گرديد، سرتاسر ملك به آرامش و سعادت رسيد


برگرفته از كتاب جغد مينروا
فلسفه به روايت فيلسوفان
گردآورندگان:چارلز.بونتمپو و اس. جك اودل
ترجمه:مسعود عليا
انتشارات ققنوس

Saturday, September 02, 2006

بهانه‌اي براي سكوت

خستگي محصول ساده و طبيعي زندگي در دنياي آشفته‌ شهري است كه آسمان آن نيز فرصت ديدن آرامش نهايي را از ما مي‌گيرد. آن آرامشي را مي‌گويم كه در دل طبيعت با نگاهي ساده به آسمان نصيب ما مي‌شود. با اين خستگي ملال آور چه رفتا‌ري بايد داشت؟با اين آشفتگي هر دم فزاينده‌اي كه دلگيري‌اش روز از پي روز افزون مي‌شود. با حجم هياهويي كه اطرافمان را فرا گرفته و در گذر زمان انبوه‌ تر نيز مي‌شود.رفتار ما در اين مجموعه آشفته خواه نا‌خواه تحت تاثير قرار گرفته خود بعد از مدتي گرفتار همان هياهويي مي‌شود كه مدتها از آن گريزان بوده و بدان انتقاد داشته است.اينجاست كه وقتي چشم وا مي‌كنيم و خود را در برابر خويش مجسم مي‌كنيم با انساني مواجه مي‌شويم كه حجم انبوهي از هياهوي بي مرز اطرافش را فرا گرفته است. من از اين انسان هر كه باشد گريزانم. آن انسان وقتي خودم باشم ، به دورش مي‌افكنم تا تازه شوم. به جنگ‌اش مي‌روم تا تعقل خويش را باز يابم.هياهو را با سكوت تاخت مي‌زنم تا به جاي فرياد و حرف هر روزه اندكي ، تنها اندكي فكر كنم.تا روزنه‌هاي وجودم را در جستجوي چيزي كه به دنبال آنم بشكافم و خرد را در خويشتن خويش بيابم و آزادش كنم. من از هياهو گريزانم. از حجم انبوه كلام بي مرزكه آشفته‌ام مي‌كند. در جسجوي كلام و كلمه كتابي را ورق بزنيم كه در انتهاي سكوت پر معنايش زيباترين فرياد‌ها با رساترين بانگي به گوش مي‌رسد. محتاج حرف نيستم. محتاج سكوتم. عميق‌ترين سكوتي كه دل را آرام مي‌كند و شفا مي‌بخشد.سكوت در اين معنا تجسم بي حرفي نيست. رازي در دل است، با انبوه كلامي كه بر لب رانده نمي‌شود.گفته نمي‌شود.به بانگ در نمي‌آيد.و چونان تمامي نجواهاي آشفته‌اي كه هر روز به ساده‌ ترين شكل ممكن در فضا رها مي‌شوند و التيام نمي‌بخشند،نيست

Friday, September 01, 2006

شعري از گراناز موسوي

نامه


تمام كافه‌ها مال ما بود
كوه هم
شور بوديم و نمك
از زير ناخن‌هامان سر مي‌رفت
آب بودي
نان بودم
در خطر توكاكل مرا مي‌پوشاندي
من سپرمي‌شدم بر چهر‌ه‌ي رنگي‌ات
ديوار به ديوار
ديوانه مي‌شديم
تا مسافر‌خانه...
(تحويلمان نگرفت)
تا مهر اماكن...
(بي‌خيال شديم)

شعر‌هاي بي‌شب و شب‌هاي كله‌پا
گيلاس گيلاس
از درخت بالا مي‌رفتيم
و يادمان مي‌رفت
تهران گر و گور بي‌درخت
كفاف جواني‌مان را نمي‌دهد
آن قدر كه ديوانه‌تر مي‌شويم
نقشه براي دار مي‌كشيم
نه تو ماه روي قالي شدي
نه من از شر اين شهر
حلق‌آويز
يكي به شوهر رفت و ديگري به كوه
تا آن تخته سنگ
كه روزي از دار‌آباد دزديديم و
سر برهنه نشستيم تا غروب

نه كافه مال ماست
نه كوه

آوازهاي زن بي‌اجازه

نشر سالي ص13-15

Tuesday, August 29, 2006

گفتاري از ميكل آنژ

براي ساختن تنديس يك زن، با سنگ‌هاي سخت آلپ دست و پنجه نرم كردن و از درونش، پيكري زنده را بيرون كشيدن، كه هر چه از سنگ كاسته شود، بر آن افزوده مي‌شود


به نقل از كتاب يك زن
اثر آن دلبه
ص 308
انتشارات نيلوفر
ترجمهً مهستي بحريني

Thursday, August 24, 2006

گفتاري از داستايوفسكي

ما حتي نمي‌دانيم كه اين"زندگي زنده و واقعي" در كجاست و اساسا چيست و چه نام دارد. تجربه مي‌كنيم:تنهايمان بگذارند، كتاب‌ها‌يمان را بگيرند، آن وقت سرگشته خواهيم شد وبه خطا خواهيم رفت. و نخواهيم دانست به كه بايد پناه ببريم و به كدام سو توجه كنيم. چه چيز را دوست بداريم؛ و از چه چيز نفرت داشته باشيم؛ چه چيز را تجليل كنيم؛ و چه چيز را تحقير. بر ما حتي دشوار است كه بشر باشيم: بشر عادي و واقعي؛ بشر داراي گوشت و پوست،با تن و خون و رگ و ريشه. ما از چنين بودني شرمساريم؛ آن را ننگ و عار مي‌شماريم.ما پيوسته سعي بر آن داريم كه هر چه تمام‌تر هيات و نوع انسان بي‌سابقهً كلي را به خود بگيريم. ما مرده به دنيا مي‌آييم. مدتهاست كه ديگر نسل‌هاي ما از پشت پدراني زنده و از رحم مادراني زنده به دنيا نيامده‌اند...دانستن اين معنا حتي برايمان دلچسب است، خوشمان مي‌آيد كه چنين هستيم؛ ما ساختگي و تصنعي هستيم و دائما نيز تصنعمان بيشتر مي‌شود. مدتهاست كه به آن خو كرده‌ايم. به گمانم به زودي بر آن خواهيم شد تا ترتيبي بدهيم كه به صورت انديشه محض متولد شويم


ياداشت‌هاي زير زميني
داستايوفسكي
ترجمهً رحمت الهي
انتشارات علمي و فرهنگي
صفحهً آخر كتاب

Wednesday, August 23, 2006

بدون شرح

ديروز از صبح چشم‌انتظار تو بودم
مي‌گفتند"نمي‌‌آيد"،چنين مي‌پنداشتند
چه روز زيبايي بود،يادت هست؟
روز فراغت ومن بي‌نياز به تن پوش
امروز آمدي، پايان روزي عبوس
روزي به رنگ صبح
باران مي‌آمد
شاخه‌ها و چشم اندازها در انجماد قطره‌ها
واژه كه تسكين نمي‌دهد
دستمال كه اشك را نمي‌زدايد


آرسني تاركوفسكي
برگرفته از فيلمنامه آينه اثر آندري تاركوفسكي
ترجمهً صفي يزدانيان
نشر ني
ص27

Tuesday, August 22, 2006

بدون شرح

سليمان گفت:چيز تازه‌اي بر زمين نيست
همان‌گونه كه افلاتون نيز چنين مي‌پنداشت
كه همه دانايي‌ها چيزي نيست مگر ياد‌آوري
سليمان نيز گويد:هر تازه‌اي نيست مگر از ياد رفته‌اي

فرانسيس بيكن:رسالات،پنجاه و هشتم

Monday, August 21, 2006

آفتاب خانواده اسكورتا در بازار كتاب

آفتاب خانواده اسكورتا، نوشته لوران گوده و برنده جايزه ادبي گنكور 2004، رماني است كه حكايت پر ماجراي خانواده‌اي ايتاليايي را از سال 1875 تا به امروز به تصوير مي‌كشد. خانواده‌اي فقير كه در دهكدهً كوچكي در جنوب ايتاليا زندگي مي‌كنند و عليرغم بد اقبالي و سايه شوم سرنوشت بر زندگي‌شان، در تلاش هستند تا با شجاعت و ارادهً منحصر به فرد خويش به آرامش برسند. در گذر سال‌ها، هر يك از اعضاي اين خانواده به نوبه خود در جستجوي راهي يراي تغيير اين سرنوشت است.اين كتاب را آزاده حسيني پور ترجمه و از سوي انتشارات روزنه چاپ و روانه بازار كتاب شده است

Saturday, August 19, 2006

گفتاري از گونترگراس

اگر من به زبان انسان و ملائك صحبت كنم،اما عشق نداشته باشم، ناقوس زندگي پر سر و صدا هستم كه فقط جرينگ جرينگ صدا مي‌كند. اگر قدرت پيامبر گونه داشته باشم، و همه علوم و رموز را بدانم، اگر ايمانم به قدري باشد كه بتوانم كوهها را حركت دهم، اما عشق نداشته باشم هيچ چيز نيستم.اگر همه داشته‌هايم را رها كنم و اگر جسمم را براي سوزانده شدن تحويل دهم، اما عشق نداشته باشم، هيچ چيز به دست نياورده‌ام. عشق صبور و مهربان است؛ عشق حسود و خودستا نيست. او متكبر و خشن نيست. راهش را به ديگران اصرار نمي‌كند. او زود رنج و بي‌ميل نيست. او به اشتباه به وجد نمي‌آيد بلكه به جا و به حق مسرور مي‌شود. عشق تحمل همه چيز را دارد. به همه چيز اميدوار است،در برابر همه چيز بردبار است. عشق هرگز به پايان نمي‌رسد، بر خلاف رسالت كه گذراست، بر خلاف زبان كه متوقف مي‌شود، بر خلاف دانش كه فاني است. زيرا دانش ما ناقص و از بين رفتني است و رسالت ما نيز نا كامل است. اما هنگامي كه كمال مي‌آيد، بي كمال فاني مي‌شود.وقتي كه بچه بودم حرف‌هايم كودكانه بود، افكارم كودكانه بود؛ دلايلم كودكانه بود؛ وقتي مرد شدم از همه عادت‌هاي كودكانه‌ام دست برداشتم. پس ايمان، اميد و عشق وفادارند و ايستادگي مي‌كنند، اما بهترين آنها عشق است

Monday, August 14, 2006

گفتاري از ايزابل آلنده

من وبرادرانم زير درخت‌ها بزرگ شديم، بدون آن كه ذره‌اي آفتاب ببينيم.بعضي وقتها يك درخت صدمه خورده مي‌افتاد و يك روزنه در جنگل ژرف به جا مي‌گذاشت، در آن وقت ما چشم آبي آسمان را مي‌ديديم. والدين من برايم داستان مي‌گفتند،آواز مي‌خواندند و چيزهايي به من مي‌آموختند كه مردها بايد بدانند تا بتوانند بدون ياري هيچ كس و تنها با تير و كمان خود زنده بمانند. به اين روال من آزاد بودم . ما، فرزندان ماه ، بدون آزادي نمي‌توانيم زنده بمانيم. وقتي ما را بين ديوارها يا پشت ميله‌ها محصورمي‌كنند، از داخل خرد مي‌شويم،بينايي و شنوايي‌مان را از دست مي‌دهيم و در عرض چند روز روحمان از جناغ سينه مان جدا مي‌شود و مي‌رود.بعضي وقتها مبدل مي‌شويم به حيوانات بدبخت، اما تقريبا هميشه ترجيح مي‌دهيم بميريم. به خاطر همين، خانه هاي ما ديوار ندارد، فقط يك سقف شيب‌دار براي جلوگيري از باد و منحرف كردن باران دارد، كه در زير آن ننوهايمان را نزديك به هم آويزان مي‌كنيم، چون دوست داريم به روياهاي زن‌ها و بچه‌ها گوش بدهيم و نفس ميمونها، سگ‌ها و خوك‌ها را حس كنيم كه زير همين سر‌پناه مي‌خوابند

ايزابل آلنده
داستان واليماي
از مجموعه داستان هاي كتاب جن زده
ترجمهً ستاره فرجام
ص45
انتشارات كاروان

Saturday, August 12, 2006

دمي با مولانا

معشوقه به سامان شد، تا باد چنين بادا
كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا
ملكي كه پريشان شد،از شومي شيطان شد
باز آن سليمان شد، تا باد چنين بادا
از"اسلم شيطاني"،شد نفس تو رباني
ابليس مسلمان شد، تا باد چنين بادا
خاموش ،كه سرمستم بربست كسي دستم
انديشه پريشان شد، تا باد چنين بادا

گزيده غزليات شمس
به كوشش دكتر محمد رضا شفيعي كدكني
انتشارات علمي و فرهنگي
ص 37-38


توضيح:ابيات اين غزل طولاني‌است من فقط چند بيت آنرا به دلخواه خود كنار هم گذاشته‌ام

Wednesday, August 09, 2006

گفتاري از كافكا

بر ماست كه نقشي منفي بر عهده بگيريم. نقش مثبت را تا كنون بر عهده داشته‌ايم


يادبود ايوب در جهان كافكا
سياوش جمادي
نشر قطره
ص159

Thursday, August 03, 2006

يك نكته

بازي را آن كس نمي‌برد كه امتياز بيشتري به دست مي‌آورد، بلكه آن كس مي‌برد كه امتياز كمتري از دست داده است


هانس هرلين
آلبوم خاطرات
ترجمهً عباس پژمان
نشر افق
ص80

Wednesday, August 02, 2006

مونولوگ

شب لايه لايه روي شهر ما پخش شده است. در اين اعماق، چراغي سو سو مي‌زند به مهر. پشت پنجره ايستاده‌ام. سيگاري در دست و نگاهي به رو به رو. دلي در خيال و شبي گستاخ بر فراز. ايستاده‌ام. با خيال دوستي كه راز دردش را با من در ميان نهاد.ساعاتي پيش. نواي حزن انگيزي فضاي اتاقم را در بر گرفته است. سكوت و شب تاريك اهل مجادله نيستند. انسان را مي‌گذارند تا خود فكري به حال خودش بكند. اگر بودند كه دوستم احساس تنهايي نمي‌كرد. اگر بودند كه بر فراز خانه‌ها و پشت پنجره‌ها تنها يك چراغ بي‌نشان سو‌سو نمي‌زد.شب در من و همه خانه‌هاست. در تو و همه خانه‌ها.و اين دليل نمي‌طلبد. چونان غم تو كه دليل نمي‌خواست.چون بود. خودش دليل خودش بود. كلمات از برابرم مي گذرند و در شب بي‌مهار رها مي‌شوند.خوابم يا بيدار؟خوابي يا بيدار؟راهمان به تبار تيره كدام قسمت تلخ تاريخ افتاده است؟آيا بايد همچون قبايل ماچيگنگا در اعماق جنگل‌هاي آمريكاي لاتين باور كنيم كه خورشيد افتاده است تا بعد باورمان شود كار بدي كرده‌ايم،كه باورمان شود مدت زيادي‌است در يك جا مانده‌ايم و فاسد شده‌ايم.ايستاده‌ام بي صدا و پريشان. در فكر قبيله‌اي كه راهش را به سمت كوههاي بلند روبه رو تغيير داد. آن قلل برف‌گير و تو در توي سر ساييده به آسمان.قبيله من در جدال مرگ و آزادي اختيار را به آزادي داد. رفت و ميان مه سرد گم شد تا آزاد بماند. در شهر اما نامي از قبيله‌ام نيست. من مانده‌ام و خيال تو كه با كلمات كنار نمي‌آيد. من مانده‌ام و شب گرم تابستان و سيگاري به انتها رسيده و چراغي سوسوزن به روبه رو. به دوستم فكر مي‌كنم و درد بي‌بهانه‌اش.به تو و درد‌هايت. كلمات انسان را آرام نمي‌كنند.تو و غم بزرگت چگونه‌ايد؟خوابي يا بيدار؟من ايستاده‌ام.سيگاري در دست و چراغي در روبه رو. نواي حزن‌انگيز در اتاق اوج گرفته‌است ‌

Tuesday, August 01, 2006

نقل تاريخ

خسرو انوشيروان پس از چهل و هشت سال پادشاهي، در حدود هشتاد سالگي چشم از جهان فرو بست. مي‌گويند روزي در جواني به زني كه دوستش مي‌داشت گفته بود:"پادشاهي بي‌ترديد وديعه خوبي است. اما بسيار خوبتر و شيرين‌تر از اين مي‌شد اگر براي هميشه انسان آن را در اختيار داشت."آن زن در جوابش گفته بود:اما پادشاها اگر چنين بود، هرگز نوبت پادشاهي به شما نمي‌رسيد


سفر‌نامه ژي.ام. تانكواني
ترجمه‌ي علي اصغر سعيدي
نشر چشمه
ص164

Monday, July 31, 2006

نوشتن،دشوار وبي معنا است

نوشتن از جنگ سخت است.به خصوص آنكه بچه‌گي و نوجواني‌ات را با كابوس آن سپري كرده باشي. نوشتن سخت است، به خصوص وقتي با تمام وجودت درد بي‌درمان جنگ را حس كرده باشي و در گوش‌ات طنين تمامي گريه‌هاي مادران بي پسر به يادگار مانده باشد.وقتي پدرت را ، عمويت را، زنش را، پسر خاله و پسر عمه‌ات را ديده باشي كه چگونه پيچيده لاي كفن در قبر مي‌شوند. نوشتن سخت است وقتي ديده باشي دوست‌ات، همكلاسي‌ات را، از زير آوار موشك با بدن پاره پاره در خون و خاك بيرون مي‌كشند وساعاتي ديگر در خاك سرد براي هميشه به يادگار مي‌گذارند. نوشتن سخت است، وقتي هواپيما و آن غرش دردناكش را ديده باشي و انسانهايي را كه براي نجات پرپر مي‌زنند و هر يك به سويي مي‌گريزند.نوشتن كاري سخت دشوار و بيهوده است.وقتي منطق جنگ فارغ از كلام تو به راه خود ادامه مي‌دهد وهر روز در گوشه‌اي از عالم هستي جان انسانهارابه خاطر دعوايي كه تو در هيچ سوي آن قرار نگرفته‌اي مي‌گيرد وباز بي‌تابانه به مرگ انسانهايي ديگر فكر مي‌كند. فكر مي‌كند و هر روز نتيجه اين تفكر خشونتي ديگر است كه در گوشه‌اي ديگر اعلام وجود مي‌كند. و همه اين نمايش با كشتن چند انسان بي‌گناه ادامه مي‌يابد.نوشتن كاري سخت بي‌معنا است.چه آنكه ما را به هيچ سويي هدايت نمي‌كند و دشواري انسان بودن را در چشممان دوچندان مي‌كند.كابوس آدمي، كابوس مرگ آدمي به راه خود ادامه مي‌دهد. هيچ چيز مانع از توقف كشتار انسانها نمي‌شود. تخيل ما و كلمات بي‌نام و نشان كاري از پيش نمي‌برند و خروج هر چه سريعتر نسل بشر از دايره انسانيت ادامه مي‌يابد.درماندگان بر مداري معيوب درماندگي هر چه بيشتر خويش را تا لحظه آخر ادامه مي‌دهند و آن ديگران ديگر، تنها به خاطر لحظه‌اي بيشتر بر منطق خويش پاي مي‌فشارندوبه كشتن انسانهايي ديگر ادامه مي‌دهند. نوشتن سخت دشوار است،چه آنكه هيچ اشارتي به راهي نمي‌كند و هيچ خشمي را فرو نمي‌نشاند. ماتم گرفتگان عالم بي‌هيچ بهانه‌اي مي‌ميرند و مرگ انديشان در تدابير خويش مرگ انسانها را به هيچ مي‌گيرند.كلمات بي‌معني شده‌اند. واژه‌ها نارس به دنيا مي‌آيند و نوشته‌ها در دامان تخيل به رس مي‌رسند و ناقص الخلقه راه خويش را پي مي‌گيرند.جملات ما بازي خورده‌اند. نبض ما در خواب مي‌زند و مرگ انسانهاهمچنان ادامه دارد. هر روز در جايي و هر لحظه در مكاني

Sunday, July 30, 2006

بكت و جين آستين در بازار كتاب

ركود چندين ماه گذشته در بازار نشر ايران همچنان ادامه دارد و تغيير چنداني در آن ايجاد نشده است. اگر از تك و توك كتابي كه گاه گداري در ويترين كتابفروشي‌ها قرار گرفته بگذريم.بسياري از ناشران از دوران اوج خود در چند سال گذشته فاصله گرفته از انتشار كتاب‌هاي جديد به دلايل بي شمار باز مانده‌اند. در اين ميان اما بايد به نشر ني و آقاي همايي تبريك گفت كه همچنان در اين وضعيت راكد ، مشعل نشر را روشن نگاه داشته به كار خود ادامه مي‌دهد.نشر ني در چند هفته گذشته، چند اثر برجسته را چاپ و روانه بازار كرده است، كه اشاره‌اي كوتاه به اين آثار خالي از لطف نيست
ابتدا با مجموعه آثار نويسنده بزرگ انگليسي در قرن هجدهم آغاز مي‌كنيم كه با همت رضا رضايي و ترجمه درخشان او به فارسي برگردانده شده توسط اين ناشر چاپ و منتشر مي‌شود. از اين مجموعه تا كنون عقل و احساس و غرور و تعصب چاپ شده و قرار است در ادامه نيز اما،منسفيلد پارك، نورثنگر ابي وترغيب نيز در آينده‌اي نزديك چاپ و منتشر شوند.جامعه‌شناسي بيماري و پزشكي اثر ديگري است كه ديروز از سوي اين ناشر چاپ و روانه بازار شده است. نويسنده اين كتاب دكتر لورانس و مترجم آن نيز دنيا كتبي نام دارد. اين ناشر همچنين متن‌هايي براي هيچ اثر ساموئل بكت را با ترجمه علي‌رضا طاهري عراقي چاپ و توزيع كرده است.قسمت كوتاهي از اين كتاب را انتخاب كرده‌ام كه مي‌توانيد بخوانيد
تنها كلمات سكوت را مي‌شكنند، صداهاي ديگر همه بند آمده‌اند.اگر ساكت بودم هيچ چيز نمي‌شنيدم.اما اگر ساكت بودم صداهاي ديگر باز هم در‌مي‌آمدند.اما من ساكتم، گاهي پيش مي‌آيد، نه،هرگز،حتي يك لحظه. مدام هم گريه مي‌كنم. جريان بي‌وقفه‌اي است از اشك و كلمه. بي‌هيچ مكثي براي تفكر. ولي آرامتر حرف مي‌زنم، هر سال كمي آرامتر.شايد.كندتر هم، هر سال كمي كندتر. شايد. گفتن‌اش سخت است.اگر اين‌طور بود مكث‌ها طولاني‌تر بود، بين كلمه‌ها، جمله‌ها، بخش‌ها، اشك‌ها، با هم اشتباه مي‌گيرم‌شان، كلمه‌ها و اشك‌ها را، كلمه‌هايم اشك‌هايم هستند، چشم‌هايم دهانم
ص49

Saturday, July 29, 2006

گفتاري از كامو

تفاوت اينجاست كه تو بي‌عدالتي وضع ما را چنان مي‌دانستي كه دلت مي‌خواست بر آن اضافه هم بكني، اما من فكر مي‌كردم بايد عدالت را رفعت بخشيد تا بتوان با بي‌عدالتي جنگيد، خوشبختي آفريد تا بتوان به جهان نا‌خوشبخت اعتراض كرد...من صرفا مي‌خواستم انسانها همبستگي‌شان را دوباره كشف كنند تا بتوانند با سرنوشت نفرت‌انگيز‌شان بجنگند


از متن نامه كامو به يكي از دوستانش
به نقل از كتاب فلسفه كامو
ريچارد كمبر
ترجمه‌ي خشايار ديهيمي
انتشارات طرح نو
ص159

Thursday, July 27, 2006

نمايش امر مسلط در اولئانا

اولئانا عنوان نمايشنامه‌اي از "ديويد ممت" است كه اين روزها با كارگرداني علي‌اكبر عليزاد در سالن كوچك تئاتر شهر به روي صحنه رفته است. اين نمايشنامه كه كارگردان از آن به عنوان نمايشي در جهت توصيف قدرت وربط آن با جنسيت نام برده ، به هيچ وجه نمايشي در جهت توصيف قدرت و جنسيت اعمال شده در روابط ميان آدميان نيست. نمايشنامه بيشتر جستجويي مردانه و البته بدبينانه در فهم اين پرسش است كه اگر روزي زنان قدرت را به دست گيرند ، چه اتفاقي مي‌افتد؟ براي رسيدن به اين نكته "ممت"نمايشنامه را در دو پاره طراحي كرده است. پاره اول داستان، از رابطه دانشجوي زني با استاد خبر مي‌دهد كه در آن استاد در مقام و جايگاه بالاتر نسبت به دانشجو سلطه و قدرت خود را اعمال مي‌كند. كنش اعمال شده از سوي وي در راستاي دستيابي و اعمال رابطه جنسي بر دختر مي‌چرخد. در بخش دوم با به نتيجه رسيدن شكايت دانشجوي زن ، شاهد خلع مقام استادي از مرد داستان هستيم.از اينجا به بعد عرصه اعمال قدرت نمادين به دست زن مي‌افتد. در نتيجه ماجرا به همانگونه كه از سوي استاد در بخش نخست پيش رفت ، جلو مي‌رود. در برخي موارد نحوه اعمال قدرت شكلي بدتر هم به خود گرفته تا نشان داده شود كه استيلاي چنين قدرتي از سوي جنسيت زنانه تا چه اندازه مي‌تواند پيچيده تر هم انجام گيرد.هر يك از وسايل مورد استفاده در صحنه نمايش در معنايي استعاري و نشانه شناختي در پيوند با همين مفاهيم مورد استفاده قرار مي‌گيرند.در اين متن قدرت به عنوان امري ثابت در نظر گرفته شده كه تغييرات اعمال شده حول محور آن اتفاق مي‌افتد. زن ماجرا در اين نمايش در مقام قدرت با همان منطق مردانه آيين آن را اعمال مي‌كند. به جرات مي‌توان گفت تمامي متن" ممت" نقدي است بر جريان‌هاي فمينيستي معاصر و ضديتي كه با تلاش‌هاي اجتماعي آنها دارد.اين موضوع در پاره دوم نمايش كاملا مشخص است. روش زيركانه "ممت" در طرح مكالمه گونه بودن نمايش نيز كمك چنداني به فرار ازپنهان سازي اين ايده نمي‌كند و اين تلاش او معضل جنسيت گرايي مردانه را در سراسر نمايشنامه حل نمي‌كند. در اين نمايشنامه هيچ نشاني از آنچه فوكو عملكرد تكنولوژي‌هاي سياسي در سراسر پيكر جامعه مي‌ناميد و معتقد بود كردارهاي ما در درون آن شكل مي‌گيرند ديده نمي‌شود.نقد عملكرداين تكنولوژي‌ها در جوامع امروزي امري بسيار مهم و كليدي لقب گرفته، با اين حال به بهانه اين نقد نمي‌توان با طرح شكلي آرماني از اعمال قدرت و جنسيت نهفته در آن به نقد تلاش‌هاي انساني جنبش‌هاي زنان در جوامع معاصر پرداخت. اين موضوع اتفاقي است كه در اولئانا رخ نمي‌دهد.موقعيت فرضي زن براي اعمال قدرت، در نهايت با عمل خشونت‌آميز مرد ماجرا به پايان مي‌رسد تا قدرت امر مذكر در سراسر متن در يك موقعيت رواني پيچيده توجيه شود.اولئانا متني سهل و ساده دارد، اما به هيچ وجه نمايشنامه قابل دركي نيست. "ممت"با اين نوشته به نقد جرياني مي‌پردازد كه تمامي تلاش خود را بر روي كسب حقوق اوليه انساني خويش نهاده و كسب قدرت برايش تنها به منظور دستيابي به اين حقوق معنا مي‌دهد. بنابر‌اين نقد اولئانا را نمي‌توان تلاشي در جهت نقد مفهوم ناب قدرت دانست. اين نمايشنامه پيش از هر چيز نشان از هراس بيمارگونه و پنهاني دارد كه در جوامع معاصر ديده مي‌شود ودر داوري نهايي خويش فرض را بر خطرناك شمردن اعمال قدرت از سوي زنان گرفته و با اين فرض ، ادامه سلطه جوامع مردسالار و ايدئولوژي مردانه در اين جوامع را توجيه مي‌كند. متن ممت از اين زاويه متني است در جهت تثبيت وضعيت موجود و پايان دادن به هر گونه حركت اعتراضي نسبت به ساختار مسلط مردسالار

Wednesday, July 26, 2006

بدون شرح

آنچه اغلب مردم عشق نام نهاده‌اند، عبارت از انتخاب زني براي ازدواج كردن است. سوگند مي‌خورم و ديده‌ام كه او را انتخاب مي‌كنند. انگار مي‌توان عشق را انتخاب كرد.شايد بگويي كه آنها او را انتخاب مي‌كنند چون عاشقش هستند،ولي اين امر درست نيست. بئاتريس انتخاب نشد. ژوليت انتخاب نشد.هنگامي كه از محل اجراي كنسرت بيرون مي‌آيي، باران را انتخاب نمي‌كني تا لباسهايت را خيس كند

كورتاسار

لي لي بازي ص486



چگونه انساني مقتول مي‌تواند قاتل خود را متقاعد كند كه پس از مرگ به سراغش نخواهد آمد؟




مالكوم لاوري،زيركوه آتشفشان
به نقل از لي لي بازي
اثر كورتاسار
ص545

Tuesday, July 25, 2006

من،برتولت برشت

1

من،برتولت برشت،از جنگل‌هاي سياه مي‌آيم
مادرم
هنگامي كه در تنش خانه داشتم
به شهرهايم آورد.و سرماي جنگل‌ها
تا روز مرگ در من خواهد ماند

2

در شهر آسفالت ساكنم، و از روز ازل
در بند آيين مرگ
با روزنامه و توتون و عرق
بدبين و تنبل و سرانجام،راضي

3

با مردم، مهربانم
به سنت ايشان، كلاهي اطو شده بر سر مي‌گذارم
مي‌گويم:آنها جانوران بسيار گندي هستند
و مي‌گويم:مهم نيست. من خود نيز چنينم

4

روي صندلي‌هاي راحتي،پيش از نيمروزها
چند زن را كنار خويش مي‌نشانم
و خاطر آسوده نگاهشان مي‌كنم و مي‌گويم
درمن كسي هست كه بر او اميدي نمي‌توان بست

تنگ غروب،مردان را گرد خود مي‌آورم
ما يكديگر را "نجيب‌زاده" مي‌ناميم
آنها پاهايشان را روي ميز من دراز مي‌كنند
و مي‌گويند:"وضع ما بهتر خواهد شد."و من
نمي‌پرسم:كي؟

6

بامدادان در فلق خاكستري،كاج‌ها عرق مي‌ريزند
و حشره‌ها و پرنده‌هايشان مويه سر مي‌دهند
در شهر،در اين ساعت،پياله‌ام را تهي مي‌كنم
و ته سيگارم را
به دور مي‌افكنم؛و نگران به خواب مي‌روم

7

ما، نسلي سبكسر
در خانه‌هايي كه ويران ناشدني مي‌نمود،نشسته‌ايم
ما آلونك‌هاي بلند بالاي
جزيره مانهاتان
و آنتن‌هاي باريكي را كه مايه‌ي سرگرمي
اقيانوس اطلس‌اند
اين چنين ساختيم

8

از اين شهر‌ها آنچه بر جاي مي‌ماند تنها باد است
كه در لابه‌لاي آنها مي‌وزد
خانه براي شكم‌پرست، شادي‌بخش است
اوست كه آن را تهي مي‌كند
ما نيك مي‌دانيم كه رفتني هستيم
و پس از ما چيز باارزشي نخواهد آمد

9

و به هنگام زلزله-كه خواهد آمد
اميد،كه نگذارم بر اثر تلخكامي
سيگارم خاموش شود
من،برتوات برشت،له شده در شهر‌هاي آسفالت
دير زماني پيش از اين، در تن مادرم، از جنگل‌هاي سياه
فرا آمده‌ام


برتولت برشت
من،برتولت برشت
ترجمهً:بهروز مشيري
انتشارات امير كبير
ص38
اين اثرسالها پيش منتشر شده و در حال حاضر ناياب است

Monday, July 24, 2006

يك نكته از زيگموند باومن

تلفن‌هاي همراه امكان مي‌دهند كه آنهايي كه دور از يكديگر هستند با هم در ارتباط باشند. تلفن‌هاي همراه امكان مي‌دهند كه آنهايي كه با هم در ارتباط هستند دور از يكديگر بمانند



زيگموند باومن
عشق سيال
ترجمهً:عرفان ثابتي
انتشارات ققنوس
ص104

Sunday, July 23, 2006

گفتاري از فوئنتس

گرينگو گفت:آمد‌ه‌ام بجنگم
اينو كنسيو مانسالوو گفت: آمده بميرد
ما خيلي سريع حركت مي‌كنيم، بي سر و صدا. اين موهاي تو توي شب مثل شعلهً سفيد برق مي‌زند، پيرمرد. برو پي كارت، دست از سر ما بردار.اين جا ارتش است، نه خانهً سالمندان
پيرمرد گفت:"امتحانم كن."و سرهنگ به ياد مي‌آورد كه اين را به سردي گفت
زن‌ها مثل گنجشك‌ها جيك و جيك مي‌كردند، اما وقتي ژنرال با نگاهي به سردي كلام او را ورانداز كرد، ساكت شدند. ژنرال يك كلت44لوله بلند از غلاف بيرون كشيد. پيرمرد روي زين تكان نخورد. ژنرال تپانچه را به سوي او افكند و پيرمرد آن را در هوا گرفت
همه منتظر ايستادند. ژنرال دست در جيب گود شلوار سفيد دهقاني‌اش كرد و پسوي نقره درخشاني به بزرگي تخم مرغ و به پهناي ساعت مچي بيرون آورد و آن را راست به هوا پراند. پيرمرد صبر كرد تا سكه پايين بيايد و به دو وجبي بيني ژنرال برسد، بعد آتش كرد، زنها جيغ كشيدند،لاگاردونيا به زن‌هاي ديگرنگاه كرد، سرهنگ و اينوكنسيو به فرماند‌ه‌شان نگاه كردند، فقط پسرك بود كه چشم به گرينگو داشت
ژنرال بفهمي نفهمي سرش را دزديد. پسرك در پي سكه دويد، از خاك برش داشت، سكه را كه اندكي خميده بود به قطار فشنگ‌هايش ماليد و آن را به ژنرال داد.سوراخي كامل بر پيكر عقاب بود
ژنرال لبخند زنان گفت:"سكه را براي خودت بردار پدريتو، اين مرد را تو برامان آوردي"وسكهً نقره انگشتانش را سوزاند."فكر نكنم چيزي غير از كلت پسو را اين‌جوري سوراخ كند.دشت اول من بود.تو برديش،پدريتو،برش دار
مانسالوو گفت:اين مرد آمده تا بميرد




گرينگوي پير
كارلوس فوئنتس
ترجمهً:عبدالله كوثري
انتشارات طرح نو
ص33-34

Saturday, July 22, 2006

بدون شرح

پس از مبارزه و مرگ و پيروزي خورشيد باز هم خواهد دميد، هر روز


فوئنتس

Wednesday, July 19, 2006

گفتاري از اوكتاويو پاز

بايد بارها و مدام تكرار كرد:عشق،تماميت عشق، غير اخلاقي است. جامعه‌اي متفاوت با جامعه خودمان و متمايز از تمامي جوامعي كه تاريخ تا به حال ديده را مجسم كنيم،جامعه‌اي كه آزادي اروتيك مطلق بر آن حاكم باشد، دنياي دوزخي ساد يا عالمي بهشتي آن‌گونه كه سكس‌شناسان متجدد پيشنهاد مي‌كنند: آن‌جا، عشق را بيشتر از جامعهً ما مايهً فضاحت و بي‌آبرويي تلقي خواهند كرد. شوريدگي طبيعي، تجلي وجود در شخص محبوب، پل بين اين عالم و عالم ديگر، مكاشفهً حيات و مرگ:عشق دروازه‌هاي سرزميني را بر ما مي‌گشايد كه تابع قوانين عقل سليم و اصول رايج اخلاقي نيست


اكتاويو پاز
تك‌خواني دو صدايي
ترجمه:كاوه مير عباسي
نشر ني
ص150

Saturday, July 15, 2006

گفتاري از كافكا

ما بايد آن‌گونه كتاب‌هايي را بخوانيم كه بر ما تشر زنند و مجروحمان كنند. ما به كتاب‌هايي نياز داريم كه همچون بلا بر سرمان نازل شوند؛ كتاب‌هايي كه چون خبرمرگ آن‌كس كه از خود بيشتر دوستش داشته‌ايم، همچون تبعيد به جنگل‌هاي دور از همگان، همچون انتحار، تا اعماق وجودمان اثر كند. كتاب بايد چون چكشي باشد براي شكستن درياي منجمد درون ما


سيري در جهان كافكا
نوشته سياوش جمادي
انتشارات ققنوس
ص290

Friday, July 14, 2006

گفتاري از والتر بنيامين

حال و هواي يك مهماني شبانه را كسي كه بعد از رفتن همه مانده، از طرز قرار گرفتن بشقاب‌ها و ليوان‌ها و غذا‌ها مي‌فهمد: در يك نگاه

خيابان يك‌طرفه
والتر بنيامين
ص 55

Tuesday, July 11, 2006

بدون شرح

و اگر او ديگر خواب تو را نبيند...؟



هزارتوهاي بورخس
ترجمه: احمد مير علايي
ص172

Sunday, July 09, 2006

در جستجوي امر قدسي گفتگوي رامين جهانبگلو با سيد حسين نصر منتشر شد

در جستجوي امر قدسي عنوان كتاب تازه‌اي است كه از سوي نشر ني چاپ و روانه بازار كتاب شده است. اين كتاب گفتگوي طولاني رامين جهانبگلو با دكتر حسين نصر فيلسوف ايراني ساكن آمريكاست. جهانبگلو پيش از اين در سالهاي گذشته چنين گفتگويي با داريوش شايگان انجام داده بود كه با عنوان زير آسمانهاي جهان از سوي نشر فرزان روز چاپ و منتشر شده بود. "در جستجوي امر قدسي" به همان سياق و در شش بخش نگاشته شده است. از تهران تا بوستون، بازگشت به ايران،ايراني بودن چيست؟، اسلام و دنياي مدرن، هنر و معنويت و اسرار ملكوت عناوين شش بخش مورد نظر را تشكيل مي‌دهد.دكتر سيد حسين نصر پسر خاله جهانبگلو است و به همين خاطر مصاحبه كننده با آشنايي كامل از فراز و فرود زندگي وي به سراغش رفته تا اين كتاب به تبع نگارش آراسته شود. "در جستجوي امر قدسي" را سيد مصطفي شهر‌آييني ترجمه كرده و انتشارات نشر ني نيز آن را چاپ و روانه بازار كرده است. در اين كتاب به سياق مصاحبه‌هاي ديگر جهانبگلو مصاحبه شونده را به دوران كودكي مي‌برد تا از اين طريق به كند و كاوي در جريان زندگي او بپردازد و سپس راهش را به مسائل انديشگي و دنياي فكري طرف مقابل باز كند

Saturday, July 08, 2006

شعري از فرناندو پسوا

1
تو زير درختان سرو نخفته‌اي
زيرا كه در اين جهان خوابي نيست
تن سايه‌ي جامه‌هايي‌ست
كه ژرفاي وجود تو را پوشيده است
2
اين شب كه مرگ است فرا مي‌رسد
وسايه‌اي كه نبود نابود مي‌شود
تو بنا‌خواه در شب رواني
چون نقش ساده‌ي خيالي كه برازنده توست

اما دركاروانسراي هراس
فرشتگان قباي تو را مي‌ربايند
و تو بي آنكه جامه‌اي بر دوش داشته باشي
يكتا پيراهن راه را در پيش مي‌گيري
3
آنگاه كروبيان راه
پيراهنت را مي‌كنند و برهنه‌ات مي‌گذارند
ديگر نه جامه‌اي نه چيزي داري
تنها تن توست كه از آن توست

سرانجام در ژرفاي غار
خدايان تو را برهنه‌تر مي‌كنند
تن رها مي‌كني و جان آزاد
اما خود را با آنان برابر مي‌بيني
4
تقدير جز سايه‌ي جامه‌هايي
از تو ميان ما بر جا نگذاشت
تو زير درختان سرو نمرده‌اي
اي نو باور، هرگز مرگي در ميان نيست


فرناندو پسوا
برگرفته از مقدمه كتاب بانكدار آنارشيست و گزين‌گويه‌ها

گفته‌اي از تاگور

اگر هيچ كس علاقه‌اي به پيروي از تو ندارد، تنها برو، تنها برو، تنها برو

Friday, July 07, 2006

گفتاري از بورخس

من خدا هستم، قهرمان هستم، فيلسوف هستم، شيطان هستم، و اين خود روش خسته‌كننده‌اي است براي گفتن اين كه من وجود ندارم

Tuesday, July 04, 2006

گفتاري از ياشار كمال

در اين دنيا هر آفريده‌اي پناهگاهي دارد، تكيه‌گاهي دارد، و شاخه‌اي دارد كه در آن چنگ بزند. و انسان ندارد. در اين دنيا آنكه تنهاست، بي كس و كار است،بيچاره است، تنها آري انسان است.هر كس، هر چيزي زندگي و بي‌مرگي دارد و انسان ندارد. درختان، پرندگان، گياهان، مار و مور ملخ هيچ يك، هيچ كدام نابود نمي‌شوند. اما انسان محكوم به نابودي است. زيرا انسان از خود شروع مي‌شود و در خود خاتمه مي‌يابد. اين چنين تنهايي، اين چنين بي‌كس و كاري‌يي تنها خاص خداست. در دلسوزي انسان به خودش، و در پناه جستن او به اين دلسوزي، تحقيري، تملق و زبوني‌يي نهفته است


ياشار كمال
ارباب‌هاي آقچاساز
ص12

Monday, July 03, 2006

گفتاري از فوئنتس

با سخن گفتن از زمان،با به زبان آوردن زمان، با فكر كردن درباره زمان ناموجود كائناتي كه زمان را نمي‌شناسد زيرا هرگز آغاز نشده است و هرگز پايان نخواهد يافت:آغازي نداشته است، پاياني نخواهد داشت و نمي‌داند كه تو زماني براي سنجش بي‌نهايت اختراع خواهي كرد،ذخيره‌اي براي عقل؛زماني را اختراع و اندازه‌گيري مي‌كني كه وجود ندارد،چيزي را مي‌داني و تشخيص مي‌دهي و بررسي مي‌كني ومحاسبه مي‌كني و پيش ‌بيني مي‌كني و درباره‌اش فكر مي‌كني كه هيچ واقعيتي ندارد جز همان كه فكر تو برايش به وجود آورده است. مي‌آموزي كه خشونت خود را مهار كني تا خشونت دشمنانت را مهار كرده باشي: مي‌آموزي كه دو تكه چوب را به هم بسابي تا شعله پديد آيد زيرا بايد مشعلي را جلو دهانه غار خود بيندازي تا جانوران را بترساني، جانوراني كه تو را از ديگر جانوران تمييز نمي‌دهند، ميان گوشت تن تو و گوشت ديگر حيوانات فرقي نمي‌گذارند و تو بايد هزار پرستشگاه بسازي، هزار قانون وضع كني، هزار كتاب بنويسي، هزار خدا بپرستي، هزار پرده نقاشي كني، هزار ماشين بسازي،هزار ملت را زير سلطه بكشي، هزار اتم را بشكافي تا دوباره مشعل افروخته‌اي را جلو دهانه غار خود بيندازي


كارلوس فوئنتس
مرگ آرتميو كروز
ترجمه:مهدي سحابي
ص 187

Sunday, July 02, 2006

دريايي 3 شعري از يدالله رويايي

سكوت، دسته گلي بود
ميان حنجره من

ترانه ساحل

نسيم بوسه‌ي من بود و پلك باز تو بود

بر آبها پرنده‌ي باد
ميان لانه‌هاي صدها صدا پريشان بود

بر آبها
پرنده، بي طاقت بود

صداي تندر خيس
و نور، نور تر آذرخش
در آب آينه‌اي ساخت
كه قاب روشني از شعله‌هاي دريا داشت

نسيم بوسه و
پلك تو و
پرنده باد

شدند آتش و دود
ميان حنجره من
سكوت دسته گلي بود