Sunday, December 31, 2006
هواي خيال و خاطره
ستاره نمی شود
Friday, December 29, 2006
سخني از ويرجينيا وولف
با كنار هم چيدن جملهها نميتوان كتاب ساخت،بلكه بايد با جملهها تاق و گنبد ساخت تا كتاب شكل بگيرد
اتاقي از آن خود
ويرجينيا وولف
ترجمه:صفورا نوربخش
انتشارات نيلوفر
ص115
Thursday, December 28, 2006
غربت
Wednesday, December 27, 2006
چيستي فمينيسم منتشر شد
Sunday, December 24, 2006
معرفي دو كتاب تازه
كافه تيتر فك پلمپ شد
Saturday, December 23, 2006
بازي
يك:كلاس دوم ابتدايي عاشق معلمم شدم. يه روز صبح واسش شير خريدم و بردم سر كلاس. قبل اين كه بياد شير رو گذاشتم رو بخاري تا يه خورده گرم بشه.وقتي خانم معلم اومد و جريان رو پرسيد.من مثلا اومدم زرنگي كنم گفتم واسه شما گرفتيم خانم. يكي از بچهها در اومد و گفت:اجازه خانم، دوستون داره. خانم معلم هم تا خوردم من رو زد. از كلاس انداختم بيرون و پاكت شير رو پرت كرد طرفم. خب، من مريض شدم و عاشقي براي هميشه از يادم رفت
دو:بچه كه بودم با پسر عموم كارهاي وحشتناكي ميكرديم. راستشو بخوايين اصلا دوست ندارم اينا رو بگم. اما خب اعترافه ديگه بايد شهامت گفتنش رو داشته باشم.يه بار لاك يه لاكپشت رو با سنگ شكستيم.مثلا ميخواستيم بدونيم لاكپشته اون تو چيكار ميكنه. يه بارم هوس دكتر بازي زد به سرمون. آمپول زديم تو بدن يه قورباغه.بيچاره باد كرد و مرد.يه بارم يه ماهي رو گرفتيم پوستش رو كنديم. به خدا من خشن نيستم اصلا. فقط بچه كه بودم خيلي خرفت بودم. الانم البته باهوش نيستم. ولي خب، فكر كنم از خرفتي در اومدم
سه:يه بارم رفتيم فوتبال. بچهها ما رو بازي ندادن. خب، ما هم بايد تلافي ميكرديم.به همين دليل هر چي شيشه تو آشغال دوني ها بود جمع كرديم و رفتيم تو زمين فوتبال اونا رو شكستيم. تصورش رو بكنيد.زمين فوتبال سرتاسر با شيشه شكسته چمن شده بود. بچهها تا يه هفته زمين به اون بزرگي رو جارو ميكردن
چهار:يه بار زمان دانشجويي از تو نمايشگاه كتاب سه تا كتاب دزديدم
پنج:آها يه چيز ديگه هم از دوران بچهگي يادم اومد. با عموم رفته بوديم سر مزرعهشون. قرار بود لوبيا بكاريم. عموم چالههاي كوچيكي درست ميكرد. منم بايد تو هر چاله دو تا دونه لوبيا ميانداختم. منم واسه اين كه لوبياها زودتر تموم بشه ، تو هر چاله ده يا دوازدهتا لوبيا ميانداختم. بيچاره عمو. فكر كنم هنوز داره به اين موضوع فكر ميكنه كه چرا اون سال لوبياهاش نصف و نيمه سبز شد و محصولش نگرفت
خب، اينم از اعترافات بنده.نميدونم چه كسي رو بايد معرفي كنم.همه اومدن تو بازي
كافه تيتر پلمپ شد
Wednesday, December 20, 2006
مثل هميشه
Monday, December 18, 2006
روشهاي نا فرماني مدني از نگاه وودي آلن
Thursday, December 14, 2006
سخني از يوسا
Wednesday, December 13, 2006
گفتاري از فوئنتس
Sunday, December 10, 2006
اميد
Tuesday, December 05, 2006
پيشنهاد
Friday, December 01, 2006
برف
Sunday, November 26, 2006
توهم ايدئولوژيك از نگاه ژيژك
اسلاوي ژيژك
نوشته:توني مايرس
ترجمه:فتاح محمدي
نشر هزاره سوم
ص93-94
سخني از شكسپير
شاه لير
ويليام شكسپير
ترجمه:جواد پيمان
انتشارات علمي فرهنگي
ص248
Thursday, November 23, 2006
لطفا بيخيال شويد
Tuesday, November 21, 2006
بدون شرح
Sunday, November 19, 2006
در ستايش فراموشي
Sunday, November 12, 2006
بدون شرح
Saturday, November 11, 2006
سخني از بورخس
گفتگو با بورخس
ريچارد بورجين
ترجمه:كاوه مير عباسي
نشر ني
ص122
Friday, November 10, 2006
شعري از برشت
جهان را بهتر ساختيد
جهان بهتر را بهتر سازيد
و رهايش كنيد
جهان را بهتر و راستي را
كامل كرديد
راستي كامل را كاملتر سازيد
و رهايش كنيد
راستي را كامل كرديد و آدمها را
از نو ساختيد
انسان نو ساخته را از نو بسازيد
و رهايش كنيد
برتولت برشت
من،برتولت برشت
انتشارات امير كبير
سال1356
Tuesday, November 07, 2006
براي ايرج رحمانپور، آواز خوان غمگين ترين ترانههاي ايل
Sunday, November 05, 2006
گفتاري از فرويد
به نقل از آگاهي و جامعه
هنري استيوارت هيوز
ترجمه عزتالله فولادوند
انتشارات علمي فرهنگي
ص133
Thursday, November 02, 2006
اثر هنري به چه درد اين ديار ميخورد؟
Wednesday, November 01, 2006
مدرسه فرشتهها منتشر شد
نع!از بالا نگاه نكردم و خودم را ناله كنان در آمبولانس نديدم.و تا جايي كه يادم ميآيد، از تونلي طولاني و نوراني سرازير نشدم و با هيچ مرد خرقه پوشي هم گپ نزدم و حرفهاي پر معنا رد و بدل نكردم. فقط از دنيا...رفتم
اين بخش كوتاهي است از رمان "مدرسه فرشتهها"، نوشته "آني دالتون" كه به تازگي با ترجمه خوب و روان"كاوه مير عباسي" و از سوي نشر ني روانه بازار كتاب شده است. كتاب ظاهرا براي سنين نوجواني نوشته شده، طرح جلد هم دقيقا در اين راستا طراحي شده است.با اين حال نوشته دالتون كه از قرار معلوم يك مجموعه پنج جلدي هم هست عميقتر از اين حرفهاست.داستاني جذاب با سبكي بسيار روان و زيبا كه آدمي را بد جوري با كلمات ساده خود درگير ميكند.از مطالعه اين اثر زيبا پشيمان نميشويد
Monday, October 30, 2006
سخني از فوئنتس
فوئنتس
گرينگوي پير
ترجمه: عبدالله كوثري
انتشارات طرح نو
ص151
Tuesday, October 24, 2006
گفتاري از آدرنو
آدرنو
زبان اصالت
به نقل ازمقدمه كتاب
ترجمه:سياوش جمادي
انتشارات ققنوس
ص40
اين اثربه تازگي توسط سياوش جمادي ترجمه و از سوي انتشارات ققنوس چاپ و روانه بازار كتاب شده است.جمادي كه پژوهشگري دقيق و زحمتكش محسوب ميشود،در مقدمهاي 213 صفحهاي بر اين اثر آدرنو، به شرح و بسط ديدگاههاي مكتب فرانكفورت پرداخته و ربط آن ديدگاهها را با اين اثر به خوبي تشريح كرده است. جا دارد در اينجا از اين پژوهشگر برجسته و زحماتي كه در حوزه فرهنگ و انديشه انجام ميدهد به سهم خود تشكر كنم
Monday, October 23, 2006
جسد
Sunday, October 22, 2006
گفتاري از بودريار
ژان بودريار
فوكو را فراموش كن
ترجمه: پيام يزدانجو
نشر مركز
ص71
Saturday, October 21, 2006
دزدي آشكار صفحه ادبيات روزنامه آينده نو
Tuesday, October 17, 2006
گفتاري از اكتاويو پاز
اكتاويو پاز
ديالكتيك انزوا
كتاب درباره ادبيات
ترجمه:احمد ميرعلايي
نشر فرزان روز
ص27
Monday, October 16, 2006
گفتاري از كافكا
از كافكا تا كافكا
موريس بلانشو
ترجمه:مهشيد نونهالي
نشر ني
ص244
Saturday, October 14, 2006
سفري دوباره به دنياي كوچك دن كاميلو با دن كاميلو و پسر ناخلف
Tuesday, October 10, 2006
اخلاق روزنامهنگاري در وضعيت اخراج
Sunday, October 08, 2006
بازي
اينجا خانه است:خانهً سبز و سپيد،با در سرخ ، بسيار دلانگيز.اين خانواده در اينجا زندگي ميكند. مادر،پدر،ديك و جين در اين خانهً سبز و سپيد زندگي ميكنند و بسيار خوشبختاند. جين را ببين؛لباس قرمز به تن دارد؛دلش ميخواهد بازي كند. چه كسي با جين بازي خواهد كرد؟ گربه را ببين؛ ميو ميو ميكند. بيا بازي كن!بيا با جين بازي كن. بچه گربه بازي نميكند . مادر را ببين!مادر بسيار مهربان است. مادر،با جين بازي ميكني؟مادر ميخندد. بخند مادر، بخند!پدر را ببين. درشت هيكل و نيرومند است. پدر،با جين بازي ميكني؟پدر لبخند ميزند. لبخند بزن پدر، لبخند بزن!سگ را ببين!سگ عو عو ميكند. دلت ميخواهد با جين بازي كني؟سگ را ببين كه ميدود. بدو سگ، بدو!نگاه كن!دوستي دارد ميآيد. آن دوست با جين بازي خواهد كرد. آن دو با هم بازي جانانهاي خواهند كرد. بازي كن جين، بازي كن!
توني موريسون
آبيترين چشم
ترجمهً نيلوفر شيدمهر و علي جباري
نشر دريچه
ص13
Friday, October 06, 2006
اين شهر ارزاني خودتان
Thursday, October 05, 2006
تنهايي
عمران صلاحي رفته و احمد كايا ميخواند و من تركي نميدانم. با اين همه كسي دست ميكشد و تمام رگهاي بدنم را از زير پوست بيرون ميكشد.كايا ميخواند و عمران ميميرد و گريستن بر ساز و آواز كايا امر ناگزير است. بخوان برادرم، بخوان. بگذار تنم بسوزد. كايا ميخواند و در سوز صدايي او تمام رگهايم، تمام خونم شعلهور ميشود.از اين صدا يك كلمه نميفهمم. اماشاعر كه ميميرد، كايا كه ميخواند، اين رگ هاي من است كه از زير پوست بيرون كشيده ميشود. اين خون من است كه آتش ميگيرد و لهيبش در تمامي وجودم شعله ميكشد. كايا ميخواند. با سوز صداي سنگين مردي كه از شدت درد، صدايش متورم شده است. بخوان برادر ناديده. واي واي واي واي واي واي واي واي...كايا به انتهاي دل ميزند. ميخواند و در شرحه شرحه آوازش همه ما غم خود راجستجو ميكنيم، ميجوييم.آرماني،دردي.كيست كه بي درد زندگي ميكند؟عمران ميميرد و كايا ميخواند. بخوان برادر، بخوان. كاش بودي و باز هم برايمان ميخواندي.كايا كه ميميرد، دلمان تنگ ميشود. عمران كه ميميرد، دلمان تنگ ميشود.اگر كه نيستي، برايمان باز هم بخوان، اگر كه نيستي ، برايمان باز هم بنويس
Wednesday, October 04, 2006
اطلاعيه
امان از دست مردم آزار.حالا ميگين چرا؟قضيه اينه كه اين ويروس معلوم الحال هم بلاخره تو سيستم من رخنه كرد. حالا من بدبخت موندم و سيل بي امان آف لاينهايي كه با اسم من براي دوستان فرستاده ميشه و همونجوري كه با اسم يه دوست من بدبخت و گول زد، منتظره تا ديگران رو هم گول بزنه.در اينجا لازم ميدونم به اطلاع همه دوستان برسونم كه به هيچ وجه ايميل و يا آفلاينهايي رو كه به اسم اينجانب براشون ارسال ميشه باز نفرمايند.دوستان گول نخورين. به خدا يكيشون رو وا كنين همون بلايي سر سيستمتون مياد كه اين سيستم ناقص بنده بهش دچار شده. بدبخت داره ميميره. حال از من گفتن، خود دانيد. منم كه از اين وسيله پيچيده به سبك كاملا ابتدايي استفاده ميكنم حالا موندم كه چه خاكي به سرم كنم.از يه طرف دو سه هفته اي است كه با انواع و اقسام بنگاه دار سر اجاره خونه درگيرم، از يه طرف هم كه مجبورم سرفه هاي اين بينوا رو تحمل كنم. شما باشين چيكار ميكنين.باز نكنين. خانمها و آقايون هر آف لاين و ايميلي كه به اسم من براتون مياد باز نكنين. حالا هي بگين كسي به فكر نجات بشريت نيست
Sunday, October 01, 2006
سخني از نيچه
در گوشهاي پرت از دنيا كه از نظامهاي بيشمار كهكشانها ميدرخشد، روزي ستارهاي بود كه در آن جانداراني هوشمند ميزيستند و اينان زماني دانش را اختراع كردند و آن لحظه متكبرترين و نيز دروغگوترين لحظه بود در تاريخ دنيا. اما فقط يك لحظه بود، چرا كه طبيعت بادهايي چند برانگيخت، ستاره منجمد شد، و جانداران هوشمند مردند
فردريش نيچه
به نقل از مدرنيته و انديشه انتقادي
نوشتهً بابك احمدي
نشر مركز
ص255
Saturday, September 30, 2006
بدون شرح
هيچ چيز احمقانهتر از اين نيست كه هر كس درباره رفتار ديگري به دنبال تعبيرهاي بيارزش بگردد.رفتار ديگري...ديگري.انتقاد معمولا جز پچپچهاي زننده چيزي نيست، زيرا درباره اموري كه نفع طرف در آن است سكوت ميكند و درباره اموري كه به ضرر اوست داد سخن ميدهد. كثافت و پليدي مانند ماهوت پاككن زبري كه بر روي زخم كشيده ميشود، تا اعماق بدن نفوذ ميكند و دل انسان را ميسوزاند. سرزنشهاي پشت پرده كه نقاب دلسوزي و خبرچينيهاي خودماني و دوستانه يا ترحم ساده برخود ميكشد مانند سيمهاي نازك ماهوت پاككن زخمهاي دل را ناسورتر ميكند.لعنت بر بدگويان
ميگل آنخل آستورياس
آقاي رئيس جمهور
ترجمهً زهرا خانلري
انتشارات خوارزمي
چاپ 1356
ص203
Tuesday, September 26, 2006
مرده
دو بچه، در اينجا، سر كوچه تنگ، زير درخت انجير، روي سنگهاي ديوار فروريخته باغچه، سر به روي شانه همديگر گذاشته، دردهايشان را با هم تقسيم ميكردند. وقتي هم كه جمعيت يواش يواش پراكنده شد، بي حال و با چشمهاي يكي يك پياله خون از جا بلند شدند و با قدمهاي بروم و نروم و در حالي كه در دل خون ميگريستند، به طرف درخت چنار كه نعش گانگستر در زيرش افتاده بود، خزيدند.خون بر روي سنگهاي سفيد و ساييده و غبار گرفته سنگفرش شيار بسته بود و از نعش تا پاي چنار راه كشيده بود
دورسون كمال آمد و بالاي سر نعش ايستاد.احمد هم آمد و در كنار او ايستاد.چشمان بهت زدهً دورسون كمال يك مرتبه وا دريد و بر روي مرده خم شد و خيره خيره نگاهش كرد و چهره اش رفته رفته روشن شد و آخرش با شور و شادي به طرف احمد رو برگرداند و ذوق زده فرياد زد:"او نيست،او نيست، به خدا او نيست. اين آدم آق داداش زينل نيست. اين آدم آن يكي آق داداش زينل هم نيست. همان كه عكسش را تو روزنامه ها مياندازند...اين آدم هيچ كدام از آنها نيست، هيچ كدام...جانمي، جانمي جانم..."ه
ياشار كمال
قهر دريا
ترجمه:رحيم رئيس نيا
انتشارات نگاه
ص475
Monday, September 25, 2006
گفتاري از گي ير مو كابررا اينفانته
و انبر دست از جا در رفت و سيم مسي را خراشيد و انفجار،مرد را از زمين بلند كرد و پيش از آنكه بر ديوار بكوبدش، او را از هم دريد و از پس انفجار اول، انفجار هاي ديگري رخ داد و صداي خفهي انفجار از اتاق برخواست و در دل خانه پيچيد و وقتي آتش نشانان رسيدند در را با تبر از جا كندند چون كه از داخل قفل شده بود و بعد، از ميان غبار و دود، پيكر هاي مثله و اثاثهي قطعه قطعه شده و تكهپارههاي لباسها را ديدند،سراسر اتاق غرقه در خون بود
باغ تروتسكي
مجموعه داستانهايي از نويسندگان جهان
مترجمان:محمد رضا فرزاد-نيما ملك محمدي
انتشارات انديشه سازان
ص157
Sunday, September 24, 2006
فانتوماس عليه خونآشام هاي چند مليتي اثر كورتاثار منتشر شد
بلاخره بعد از گذشت چند ماه از روزي كه نشر ني با چسباندن روي جلد كتاب "فانتوماس عليه خونآشام هاي چند مليتي"اثر جالب و عجيب خوليو كورتاثار نويسنده بزرگ آرژانتيني، وعده توزيع آن راداده بود. كتاب مورد نظر به بازار كتاب آمد و روي پيشخوان كتاب فروشيها جا گرفت. كتاب باسبك و سياقي متفاوت نوشته شده و نويسنده در لابه لاي آن از تصاوير كميك استريپ نيز بهره گرفتهاست.در اين آميزه درخشان و طنزآلود رمان مدرن با داستان مصور حادثهاي به نوشته "كاوه مير عباسي"مترجم اين اثر:خوليو كورتاثاردر نقش آرتيسته،سوزان سونتاگ در نقش نامزد آرتيسه، آلبرتو موراويا،اكتاويو پاز و بسياري شخصيتهاي ادبي برجسته ديگر هنر نمايي ميكنند. اين كتاب توسط نشر ني و با تيراژ3300نسخه چاپ و روانه بازار كتاب شده است.آنچه ميخوانيد قطعه كوتاهي است كه از اين كتاب بسيار زيبا و خواندني انتخاب شده است:شبح خونآلود ورزشگاه سانتياگو،بسان نمادي كه هيچ كس نامش را بر زبان نميآورد، بر سرشان سايه افكنده بود؛ راوي گمان ميبرد بار ديگر صداهايي را ميشنيد كه طي زمان و در پهنه كشورها بر هم انباشته ميشد،صداي كارمن كاستيو كه صحنه مرگ ميگل انريكث را در برابر دادگاه شرح ميداد، صداي سرخپوستان جوان كلمبيايي كه نابودي بيرحمانه و شقاوتبار نژادشان را افشا ميكردند، صداي پدرو ووسكوويك كه كيفر خواست را ميخواند و محكوميت دولت ايالات متحده و همدستان و جيره خواران متعددش را به سبب نقض دائمي حقوق بشر و تجاوز به حق مشروع ملتها در تعيين سرنوشت خويش و برخورداري از استقلال اقتصادي خواستار ميشد.فاصله به فاصله، مانند تكرار لجوجانه خوره اي ذهني، شخصي پشت ميكروفن ميرفت تا شهادت بدهد. يك شيليايي تكنيكهاي مورد استفاده نظاميان را تشريح ميكرد. يك آرژانتيني، يك اوروگوئهاي، توصيف مكرر دوزخ هاي پياپي، حضور بينهايت همان شناعت، همان كپه مدفوع كه صورت زنداني را در آن فرو ميبرند، گذر همان جريان برق از پوست، تماس همان گاز انبر با ناخنها.(ص18
Saturday, September 23, 2006
آن سوي ديوار مدرسه
مدرسه با هراس نا پيداي خود براي هميشه در ما حضور دارد. با مشقهاي ننوشته و حس دلهره آوري كه فردا قرار است با حضور معلم در جانمان بنشيند. مدرسه با منطق سلطه آميز خويش ، با كتك، با چوب معلم آغاز ميشد و ما كودكان فراري از نصيحت، به اجبار به درون آن پرتاب ميشديم. در دام هيولا بوديم انگار. شايد به اين دليل بود كه با زنگ آخر مدرسه منفجر ميشد و كلاسها خالي. هيابانگ كودكانه در كوچه هاي شهر اوج ميگرفت و دانشآموزان از قفس رها شده با هروله به جست و خيز ميپرداختند. مدرسه در اين معنا به اعتقاد من نماد انضباط سخت گيرانه و اجبار بود. معلم خواسته و نا خواسته ما را ميان دو راهي سرگردان ميكرد و هيچ گاه از اين دو راهي نجاتمان نميداد. كليشه علم و ثروت بود و مرغ و تخم مرغ. وجه فلسفي كلاس در ترديد انتخاب سپري ميشد. غافل از آنكه اين ترديد تا ابد گريبان طفل ناآزموده را ميگيرد و رهايش نميكند. آن روزها را دوست ندارم. مدرسه و اول مهر برايم حاوي هيچ حس نوستالژيكي نيست.تنها وجه ماجرا همان لباس نويي بود كه پدر در آغاز سال تحصيلي ميخريد و من هم به واسطه كم رويي با هر وسيله اي سعي ميكردم آن چهره نو رو از لباسها بگيرم. كفشم خاكي ميشد و لباسم پر چين و چروك. مدرسه در همان آغاز انكار ميشد و زمينه براي نا آرامي فراهم. كلاس بيخ پيدا ميكرد و خميازه هاي كشدار به جاي گوش هوش مينشست. نه دل به كار ميآمد و نه عقل. كوچه در ما حضور داشت. همان جا كه با ورود به آن تمامي مخاطرات و سرخوردگي هاي ناشي از بودن در مدرسه و خانه انكار ميشد. كوچه جهان زيباي ما بود. آزادي ما بود.مكان مقاومت بود. در درون كوچه نه نهيب پدر به گوش ميرسيد نه فرياد معلم. ما خود را باز مييافتيم و سلطه را به فراموشي ميسپرديم
Tuesday, September 19, 2006
تهران
شهر در ترديد و دو دليهايش وسيع است. در زايش بيشمار آلودگي هاي بي ترحمش وسيع است. تهران در رازهاي مهيبش، در خودروهاي هزار رنگاش، در دلتنگيهاي مردمش وسيع است. قانونش به همهي ايران سرايت كرده است. بيعدالتياش تقسيم همگان شده است.در اينجا همهي آدميان به حال خود واگذاشته شده اند تا بسته به ميلشان،خوش قلب يا بد قلب باشند، بي رحم يا بزرگوار باشند. تهران در ساختمانهاي بيشماراش وسيع است. وسعت اين مناظر در چشم عابران پيادهي شهر، چيزي جز بازنمايي روح عصيان زده ايراني نيست. شهر بينظم شده است. عدالتش اخته شده است. ساختمانهايش، خودروها و خيابانهايش همه از نظم دروغين پيكرهاي نامانوس سخن ميگويند.انسانها از تاويل خاطرات خويش ناتوانند.آشكارا حق به جانب قويترين است.ما از نجات همنوع خويش ناتوانيم. چه آنجا كه آخرين نفسهايش را به شماره ميان دم و بازدم رها ميكند، چه آن گاه كه زيستن را زير سرماوگرما با لقمه اي نان معاوضه ميكند.ما نسل بشر رادر عقل معاش تبديل به شماره كرده ايم. شايد از اين روست كه خاموشي هيچ پرنده اي ذهنمان را به هم نميريزد و گفتارمان را قطع نميكند. تهران در بي عدالتياش وسيع است
Monday, September 18, 2006
بورخسخواني
ايرنئو موهاي ژوليده يال يك كره اسب،سرهاي چهارپايان روي يك تپه،آتش متغير و خاكستر بيشمار، وحالات گوناگون چهرهً يك مرد مرده را در طول يك شب زندهداري طولاني، ميديد. نميدانم چند ستاره در آسمان ميديد
اين است چيزهايي كه به من گفت. نه آن روز و نه پس از آن در آنهاشك نكردم. آن موقع نه سينما بود نه گرامافون؛ با اين حال عجيب و حتي غير ممكن است كه كسي با فونس تجربه اي نكرده باشد.اين مسلم است كه هر چه را ميتوانيم به فردا مياندازيم؛ شايد عميقا ميدانيم كه جاودانه هستيم و دير يا زود هر انساني همه كار خواهد كرد و همه چيز را خواهد دانست
بورخس
كتابخانه بابل
ترجمهً كاوه سيد حسيني
انتشارات نيلوفر
ص181-182
Friday, September 15, 2006
روياها
روياها مثل صندوق هستند،روياهاي ديگري توي آنها هست. گاهي اوقات پيش ميآيد كه ما به جاي اين كه در روياي اول بيدار شويم در روياي دوم از خواب ميپريم و اين نگرانمان ميكند. در روياي دوم سعي ميكنم او را صدا بزنم، اما جواب نميدهد، صدايم را نميشنود، بعد من بيدار ميشوم و دوباره صداش ميزنم. آغوشم را براش باز ميكنم، بيآنكه بدانم اين روياي اول است و اينبار هم جوابم را نميدهد
كريستينا پري روسي
داستان آستانه
داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين
جلد اول
ترجمهً عبدالله كوثري
نشر ني
ص370
Wednesday, September 13, 2006
بدون شرح
برگ و باد بي معني در هم ميشوند و قرار از درختان بي ميوه پاييزي ميگيرند. شهريور در تلاقي بادهاست. همه بادهاي جهان ميگذرند و بر تنها درخت باغچه ما شيون ميكنند. روزها به لعنتي ابدي دچار ميشوند . بي حوصله و بيمعني. شهريور در تلاقي بادهاست. جهان در شومي خويش گرفتار. نوازنده دوره گرد آخرين سوگ سرود خود را درنيمه شبي خسته به كوچه هاي شهرميآورد.آوازاوج ميگيرد، رها ميشود و از همه ديوار ها ميگذرد.رد پاي دختركي بر پشت بام ها ديده ميشود. شهر در تزوير خويش بزرگ است و ما را پناه خود جاي ميدهد. در پناه ديوارهاي آلوده و ماشينها.دختري بر پشت بام هاي جهان ميرقصد و دستان نوازنده دوره گرد بر سيم تار كوك ميشود. باد زوزه ميكشد و شب بر جهان باقي ميماند. جهان سهم بادهاست. پاييز كه ببارد ،همه ميروند. دخترك از پشت بام و نوازنده ازكوچهها.تو كه نيستي،كوچه نيست. دخترك با رد پاهايش رفته است. رقص باد و اشراق درختان بيبرگ.خلوت كوچه هاي شب زده و پشت بامهاي تهي،زوزه كشدار موتور سواري در كوچه بيآواز،جهان روبه رو، جنگ ، قحطي، مرگ ، خيابان و پيادههاي خسته، جمعه هاي غمگين پايان شهريور. تو كه نيستي، جهان سهم پاييز است. باران بيحوصله ميبارد و رد پايت از بامها خواهد گريخت.شهر نيست،آواز نيست و باد در موهاي هيچ دختري نميرقصد. تا چند روزديگر پاييز ميرسد و برگ و باد بي معني در هم ميشوند
Tuesday, September 12, 2006
گفتاري از چزاره پاوزه
گفتگوي هركول و پرومته
هركول:پرومته،به نجات تو آمدهام
پرومته:ميدانم و منتظرت بودم.بايد از تو سپاسگذاري كنم،هركول.براي آمدن تا اين بالا راه وحشتناكي پيمودهاي.اما تو نميداني ترس چيست
هركول:وضع تو وحشتناكتراست،پرومته
پرومته:واقعاًتو نميداني ترس چيست؟باور نميكنم
هركول:اگر ترس يعني نكردن كاري كه نبايد بكنم،پس من هرگز تجربهاش نكردم.اما من انسانم پرومته، و هميشه هم نميدانم كه چه بايد كرد
پرومته:انسان ترحم و ترس است.نه چيز ديگر
هركول:پرومته،تو مرا با سخن گفتن از كار باز ميداري و هر لحظه كه ميگذرد رنجت فزوني مييابد.به نجات تو آمدهام
پرومته:ميدانم هركول.اين را قبلا،زماني كه صرفاً طفلي در قنداق بودي،زماني كه هنوز زاده نشده بودي،ميدانستم.اما بر من همان رخ ميدهدكه بر مردي كه در مكاني رنج بسيار برده-در زندان،در تبعيد،در مخاطره-وآنگاه كه لحظهً خروج از آن مكان فرار،فرا ميرسد،نميداند چگونه آن لحظه را تاب بياورد و چگونه آن رنج كشيده را پشت سر گذارد
هركول:نميخواهي صخرهات را رها كني؟
پرومته:مجبورم رهايش كنم،هركول-به تو ميگويم كه منتظرت بودم.اماهمچون انساني اين لحظه بر شانههايم سنگيني ميكند.تو ميداني كه اينجا رنج حدي ندارد
هركول:كافياست به تو نگاه كنم،پرومته
پرومته:رنجي چنان بيپايان كه مرگ را ميطلبي. روزي تو هم اين را خواهي فهميد،و از صخره سنگي بالا خواهي رفت. اما من نميتوانم بميرم،هركول.به هر حال،تو هم نخواهي مرد
هركول:چه ميگويي؟
پرومته:خدايي تو را خواهد ربود.در واقع خداي بانويي
هركول:نميدانم،پرومته.خوب،بگذار بندهايت را بگشايم
پرومته:و تو به مانند طفلي خواهي بود، سرشار از سپاسگذاري صميمانه، شرارتها و مشقتها را فراموش خواهي كرد، و زير آسمان با ستايش خدايان،دانايي و خوبي ايشان،خواهي زيست
هركول:آيا همه چيز از جانب آنان نميآيد؟
پرومته:اي هركول، دانايي كهنتري هم هست.دنيا از اين صخرهسنگ پيرتر است.وآنان هم اين را ميدانند.هر چيزي سرنوشتي دارد.ولي خدايان جوانند.تقريبا به مانند تو جوان
هركول:آيا تو يكي از آنان نيستي؟
پرومته:همچنان خواهم بود.سرنوشت چنين ميخواهد.اما زماني غولي بودم و در جهاني بدون خدا زيستم.اين هم اتفاق افتاد...نميتواني جهاني چنين را به تصور در آوري؟
هركول:همان جهان ديوها و كثرت محض نيست؟
پرومته:جهان غولها و انسانها،هركول.حيوانات وحشي و جنگلها.جهان دريا و آسمان.جهان نبرد و خون است كه تو را اينكه هستي ساخته است.تا آخرين خدا،نابكارترين آنان،آن وقت غولي بود.در جهان كنوني يا آتي،چيزي كه بيارزد نيست كه غولسان نباشد
هركول:جهاني از صخره سنگها بود
پرومته:شما آدميان همگي صخره سنگي داريد.به خاطر اين دوستتان داشتم.اما خدايان صخره سنگ را نميشناسند.نه ميتوانند بخندند،نه بگريند.در مقابل سرنوشت لبخند ميزنند
هركول:پرومته،بگذار بندهاي تو را باز كنم.سپس همه چيز را به من بگو. از شيرون و از اوئتا
پرومته:قبلاً آزاد شدهام هركول.من فقط ميتوانستم آزاد شوم كه ديگري جايم را بگيرد. و شيرون كه سرنوشت او را فرستاده بود،گذاشت كه تو زخمش بزني.اما در اين جهان كه زاده آشفتگي است،قانون عدلي حاكم است.ترحم، ترس و شهامت فقط ابزارند. هيچ كاري نيست كه عوضي نداشته باشد. خوني كه تو ريختهاي و خواهي ريخت، تو را بر فراز كوه اوئتا خواهد كشاند تا مرگ خود را تجربه كني. اين مرگ، خون ديوهايي خواهد بود كه تو در تجربهً زندگي از ميان بردهاي و بر تل آتشي جاي خواهي گرفت، كه از آتشي كه من ربودهام فراهم آمده است
هركول:اما من نميتوانم بميرم، تو به من گفتي
پرومته:مرگ با خدايان پا به اين جهان نهاده است. شما فناپذيران از مرگ ميهراسيد، چرا كه خدايان را فناناپذير ميدانيد. ولي هركس مرگي در خور خود دارد. آنها هم پاياني دارند
گفتگوهايي با لئوكو
چزاره پاوزه
ترجمهً محمد آريائي
انتشارات ترانه
ص91-94
Monday, September 11, 2006
تامل
حس بدي كه هر بار بعد از تعطيلي يك نشريه به سراغمان ميآيد، گفتني نيست. وقتي نشريه اي تعطيل ميشود بخشي از دوستان و همكارانم بيكار ميشوند.به نظرم اين نحوه برخورد با نشريات سختگيرانه ترين روشي است كه ميتوان اتخاذ كرد و بدان پايبندي نشان داد.به سهم خود از شكل گيري و بسط چنين نگاهي متاسفم.كاش راهي وجود داشت تا دوباره ميتوانستيم شرق و نامه و حافظ و...را به دامان نشريات كشور باز گردانيم.حرف چنداني براي گفتن ندارم. تنها ميماند يك همدردي ساده با همه همكارانم در اين نشريات. به خصوص شرق كه تلخي توقيف آنرا را هرگز فراموش نميكنم
Sunday, September 03, 2006
گفتاري از كنفوسيوس
پيشينيان كه ميخواستند فضايل عالي را در سرتاسر ملك تابان كنند، ابتدا دولتهاي خودشان را به وجهي نيكو سامان بخشيدند. چون خواستند دولتهاشان را به وجهي نيكو سامان دهند، ابتدا خانوادههاشان رانظم و ترتيب بخشيدند. چون خواستند خانوادههاشان رانظم و ترتيب بخشند، ابتدا نفوس خود را تربيت كردند. چون خواستند نفوس خود را تربيت كنند، ابتدا قلبهاشان را مصفا كردند.چون خواستند قلبهاشان را مصفا كنند،ابتدا درصدد بر آمدند انديشههاشان را قرين صدق و صفا سازند. چون خواستند انديشههاشان را قرين صدق و صفا سازند، ابتدا دايره معرفت خود را تا حد اعلي گستردند. اين قسم گسترش دايره معرفت، در تحقيق از چيزها نهفته است
آن گاه كه چيزها محل تحقيق واقع شدند، معرفت به كمال رسيد. آن گاه كه معرفت ايشان به كمال رسيد، انديشههاشان قرين صدق و صفا شد. آن گاه كه انديشههاشان قرين صدق و صفا شد، قلبهاشان مصفا گرديد. آن گاه كه قلبهاشان مصفا گرديد، نفوسشان تربيت يافت. آن گاه كه نفوسشان تربيت يافت، خانوادههاشان نظم و ترتيب حاصل كردند. آن گاه كه خانوادههاشان نظم و ترتيب حاصل كردند، دولتهاشان به نيكي اداره گرديد.(و سرانجام)آن گاه كه دولتهاشان به نيكي اداره گرديد، سرتاسر ملك به آرامش و سعادت رسيد
برگرفته از كتاب جغد مينروا
فلسفه به روايت فيلسوفان
گردآورندگان:چارلز.بونتمپو و اس. جك اودل
ترجمه:مسعود عليا
انتشارات ققنوس
Saturday, September 02, 2006
بهانهاي براي سكوت
خستگي محصول ساده و طبيعي زندگي در دنياي آشفته شهري است كه آسمان آن نيز فرصت ديدن آرامش نهايي را از ما ميگيرد. آن آرامشي را ميگويم كه در دل طبيعت با نگاهي ساده به آسمان نصيب ما ميشود. با اين خستگي ملال آور چه رفتاري بايد داشت؟با اين آشفتگي هر دم فزايندهاي كه دلگيرياش روز از پي روز افزون ميشود. با حجم هياهويي كه اطرافمان را فرا گرفته و در گذر زمان انبوه تر نيز ميشود.رفتار ما در اين مجموعه آشفته خواه ناخواه تحت تاثير قرار گرفته خود بعد از مدتي گرفتار همان هياهويي ميشود كه مدتها از آن گريزان بوده و بدان انتقاد داشته است.اينجاست كه وقتي چشم وا ميكنيم و خود را در برابر خويش مجسم ميكنيم با انساني مواجه ميشويم كه حجم انبوهي از هياهوي بي مرز اطرافش را فرا گرفته است. من از اين انسان هر كه باشد گريزانم. آن انسان وقتي خودم باشم ، به دورش ميافكنم تا تازه شوم. به جنگاش ميروم تا تعقل خويش را باز يابم.هياهو را با سكوت تاخت ميزنم تا به جاي فرياد و حرف هر روزه اندكي ، تنها اندكي فكر كنم.تا روزنههاي وجودم را در جستجوي چيزي كه به دنبال آنم بشكافم و خرد را در خويشتن خويش بيابم و آزادش كنم. من از هياهو گريزانم. از حجم انبوه كلام بي مرزكه آشفتهام ميكند. در جسجوي كلام و كلمه كتابي را ورق بزنيم كه در انتهاي سكوت پر معنايش زيباترين فريادها با رساترين بانگي به گوش ميرسد. محتاج حرف نيستم. محتاج سكوتم. عميقترين سكوتي كه دل را آرام ميكند و شفا ميبخشد.سكوت در اين معنا تجسم بي حرفي نيست. رازي در دل است، با انبوه كلامي كه بر لب رانده نميشود.گفته نميشود.به بانگ در نميآيد.و چونان تمامي نجواهاي آشفتهاي كه هر روز به ساده ترين شكل ممكن در فضا رها ميشوند و التيام نميبخشند،نيست
Friday, September 01, 2006
شعري از گراناز موسوي
نامه
تمام كافهها مال ما بود
كوه هم
شور بوديم و نمك
از زير ناخنهامان سر ميرفت
آب بودي
نان بودم
در خطر توكاكل مرا ميپوشاندي
من سپرميشدم بر چهرهي رنگيات
ديوار به ديوار
ديوانه ميشديم
تا مسافرخانه...
(تحويلمان نگرفت)
تا مهر اماكن...
(بيخيال شديم)
شعرهاي بيشب و شبهاي كلهپا
گيلاس گيلاس
از درخت بالا ميرفتيم
و يادمان ميرفت
تهران گر و گور بيدرخت
كفاف جوانيمان را نميدهد
آن قدر كه ديوانهتر ميشويم
نقشه براي دار ميكشيم
نه تو ماه روي قالي شدي
نه من از شر اين شهر
حلقآويز
يكي به شوهر رفت و ديگري به كوه
تا آن تخته سنگ
كه روزي از دارآباد دزديديم و
سر برهنه نشستيم تا غروب
نه كافه مال ماست
نه كوه
آوازهاي زن بياجازه
نشر سالي ص13-15
Tuesday, August 29, 2006
گفتاري از ميكل آنژ
براي ساختن تنديس يك زن، با سنگهاي سخت آلپ دست و پنجه نرم كردن و از درونش، پيكري زنده را بيرون كشيدن، كه هر چه از سنگ كاسته شود، بر آن افزوده ميشود
به نقل از كتاب يك زن
اثر آن دلبه
ص 308
انتشارات نيلوفر
ترجمهً مهستي بحريني
Thursday, August 24, 2006
گفتاري از داستايوفسكي
ما حتي نميدانيم كه اين"زندگي زنده و واقعي" در كجاست و اساسا چيست و چه نام دارد. تجربه ميكنيم:تنهايمان بگذارند، كتابهايمان را بگيرند، آن وقت سرگشته خواهيم شد وبه خطا خواهيم رفت. و نخواهيم دانست به كه بايد پناه ببريم و به كدام سو توجه كنيم. چه چيز را دوست بداريم؛ و از چه چيز نفرت داشته باشيم؛ چه چيز را تجليل كنيم؛ و چه چيز را تحقير. بر ما حتي دشوار است كه بشر باشيم: بشر عادي و واقعي؛ بشر داراي گوشت و پوست،با تن و خون و رگ و ريشه. ما از چنين بودني شرمساريم؛ آن را ننگ و عار ميشماريم.ما پيوسته سعي بر آن داريم كه هر چه تمامتر هيات و نوع انسان بيسابقهً كلي را به خود بگيريم. ما مرده به دنيا ميآييم. مدتهاست كه ديگر نسلهاي ما از پشت پدراني زنده و از رحم مادراني زنده به دنيا نيامدهاند...دانستن اين معنا حتي برايمان دلچسب است، خوشمان ميآيد كه چنين هستيم؛ ما ساختگي و تصنعي هستيم و دائما نيز تصنعمان بيشتر ميشود. مدتهاست كه به آن خو كردهايم. به گمانم به زودي بر آن خواهيم شد تا ترتيبي بدهيم كه به صورت انديشه محض متولد شويم
ياداشتهاي زير زميني
داستايوفسكي
ترجمهً رحمت الهي
انتشارات علمي و فرهنگي
صفحهً آخر كتاب
Wednesday, August 23, 2006
بدون شرح
ديروز از صبح چشمانتظار تو بودم
ميگفتند"نميآيد"،چنين ميپنداشتند
چه روز زيبايي بود،يادت هست؟
روز فراغت ومن بينياز به تن پوش
امروز آمدي، پايان روزي عبوس
روزي به رنگ صبح
باران ميآمد
شاخهها و چشم اندازها در انجماد قطرهها
واژه كه تسكين نميدهد
دستمال كه اشك را نميزدايد
آرسني تاركوفسكي
برگرفته از فيلمنامه آينه اثر آندري تاركوفسكي
ترجمهً صفي يزدانيان
نشر ني
ص27
Tuesday, August 22, 2006
بدون شرح
سليمان گفت:چيز تازهاي بر زمين نيست
همانگونه كه افلاتون نيز چنين ميپنداشت
كه همه داناييها چيزي نيست مگر يادآوري
سليمان نيز گويد:هر تازهاي نيست مگر از ياد رفتهاي
فرانسيس بيكن:رسالات،پنجاه و هشتم
Monday, August 21, 2006
آفتاب خانواده اسكورتا در بازار كتاب
آفتاب خانواده اسكورتا، نوشته لوران گوده و برنده جايزه ادبي گنكور 2004، رماني است كه حكايت پر ماجراي خانوادهاي ايتاليايي را از سال 1875 تا به امروز به تصوير ميكشد. خانوادهاي فقير كه در دهكدهً كوچكي در جنوب ايتاليا زندگي ميكنند و عليرغم بد اقبالي و سايه شوم سرنوشت بر زندگيشان، در تلاش هستند تا با شجاعت و ارادهً منحصر به فرد خويش به آرامش برسند. در گذر سالها، هر يك از اعضاي اين خانواده به نوبه خود در جستجوي راهي يراي تغيير اين سرنوشت است.اين كتاب را آزاده حسيني پور ترجمه و از سوي انتشارات روزنه چاپ و روانه بازار كتاب شده است
Saturday, August 19, 2006
گفتاري از گونترگراس
اگر من به زبان انسان و ملائك صحبت كنم،اما عشق نداشته باشم، ناقوس زندگي پر سر و صدا هستم كه فقط جرينگ جرينگ صدا ميكند. اگر قدرت پيامبر گونه داشته باشم، و همه علوم و رموز را بدانم، اگر ايمانم به قدري باشد كه بتوانم كوهها را حركت دهم، اما عشق نداشته باشم هيچ چيز نيستم.اگر همه داشتههايم را رها كنم و اگر جسمم را براي سوزانده شدن تحويل دهم، اما عشق نداشته باشم، هيچ چيز به دست نياوردهام. عشق صبور و مهربان است؛ عشق حسود و خودستا نيست. او متكبر و خشن نيست. راهش را به ديگران اصرار نميكند. او زود رنج و بيميل نيست. او به اشتباه به وجد نميآيد بلكه به جا و به حق مسرور ميشود. عشق تحمل همه چيز را دارد. به همه چيز اميدوار است،در برابر همه چيز بردبار است. عشق هرگز به پايان نميرسد، بر خلاف رسالت كه گذراست، بر خلاف زبان كه متوقف ميشود، بر خلاف دانش كه فاني است. زيرا دانش ما ناقص و از بين رفتني است و رسالت ما نيز نا كامل است. اما هنگامي كه كمال ميآيد، بي كمال فاني ميشود.وقتي كه بچه بودم حرفهايم كودكانه بود، افكارم كودكانه بود؛ دلايلم كودكانه بود؛ وقتي مرد شدم از همه عادتهاي كودكانهام دست برداشتم. پس ايمان، اميد و عشق وفادارند و ايستادگي ميكنند، اما بهترين آنها عشق است
Monday, August 14, 2006
گفتاري از ايزابل آلنده
من وبرادرانم زير درختها بزرگ شديم، بدون آن كه ذرهاي آفتاب ببينيم.بعضي وقتها يك درخت صدمه خورده ميافتاد و يك روزنه در جنگل ژرف به جا ميگذاشت، در آن وقت ما چشم آبي آسمان را ميديديم. والدين من برايم داستان ميگفتند،آواز ميخواندند و چيزهايي به من ميآموختند كه مردها بايد بدانند تا بتوانند بدون ياري هيچ كس و تنها با تير و كمان خود زنده بمانند. به اين روال من آزاد بودم . ما، فرزندان ماه ، بدون آزادي نميتوانيم زنده بمانيم. وقتي ما را بين ديوارها يا پشت ميلهها محصورميكنند، از داخل خرد ميشويم،بينايي و شنواييمان را از دست ميدهيم و در عرض چند روز روحمان از جناغ سينه مان جدا ميشود و ميرود.بعضي وقتها مبدل ميشويم به حيوانات بدبخت، اما تقريبا هميشه ترجيح ميدهيم بميريم. به خاطر همين، خانه هاي ما ديوار ندارد، فقط يك سقف شيبدار براي جلوگيري از باد و منحرف كردن باران دارد، كه در زير آن ننوهايمان را نزديك به هم آويزان ميكنيم، چون دوست داريم به روياهاي زنها و بچهها گوش بدهيم و نفس ميمونها، سگها و خوكها را حس كنيم كه زير همين سرپناه ميخوابند
ايزابل آلنده
داستان واليماي
از مجموعه داستان هاي كتاب جن زده
ترجمهً ستاره فرجام
ص45
انتشارات كاروان
Saturday, August 12, 2006
دمي با مولانا
معشوقه به سامان شد، تا باد چنين بادا
كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا
ملكي كه پريشان شد،از شومي شيطان شد
باز آن سليمان شد، تا باد چنين بادا
از"اسلم شيطاني"،شد نفس تو رباني
ابليس مسلمان شد، تا باد چنين بادا
خاموش ،كه سرمستم بربست كسي دستم
انديشه پريشان شد، تا باد چنين بادا
گزيده غزليات شمس
به كوشش دكتر محمد رضا شفيعي كدكني
انتشارات علمي و فرهنگي
ص 37-38
توضيح:ابيات اين غزل طولانياست من فقط چند بيت آنرا به دلخواه خود كنار هم گذاشتهام
Wednesday, August 09, 2006
گفتاري از كافكا
بر ماست كه نقشي منفي بر عهده بگيريم. نقش مثبت را تا كنون بر عهده داشتهايم
يادبود ايوب در جهان كافكا
سياوش جمادي
نشر قطره
ص159
Thursday, August 03, 2006
يك نكته
بازي را آن كس نميبرد كه امتياز بيشتري به دست ميآورد، بلكه آن كس ميبرد كه امتياز كمتري از دست داده است
هانس هرلين
آلبوم خاطرات
ترجمهً عباس پژمان
نشر افق
ص80
Wednesday, August 02, 2006
مونولوگ
شب لايه لايه روي شهر ما پخش شده است. در اين اعماق، چراغي سو سو ميزند به مهر. پشت پنجره ايستادهام. سيگاري در دست و نگاهي به رو به رو. دلي در خيال و شبي گستاخ بر فراز. ايستادهام. با خيال دوستي كه راز دردش را با من در ميان نهاد.ساعاتي پيش. نواي حزن انگيزي فضاي اتاقم را در بر گرفته است. سكوت و شب تاريك اهل مجادله نيستند. انسان را ميگذارند تا خود فكري به حال خودش بكند. اگر بودند كه دوستم احساس تنهايي نميكرد. اگر بودند كه بر فراز خانهها و پشت پنجرهها تنها يك چراغ بينشان سوسو نميزد.شب در من و همه خانههاست. در تو و همه خانهها.و اين دليل نميطلبد. چونان غم تو كه دليل نميخواست.چون بود. خودش دليل خودش بود. كلمات از برابرم مي گذرند و در شب بيمهار رها ميشوند.خوابم يا بيدار؟خوابي يا بيدار؟راهمان به تبار تيره كدام قسمت تلخ تاريخ افتاده است؟آيا بايد همچون قبايل ماچيگنگا در اعماق جنگلهاي آمريكاي لاتين باور كنيم كه خورشيد افتاده است تا بعد باورمان شود كار بدي كردهايم،كه باورمان شود مدت زيادياست در يك جا ماندهايم و فاسد شدهايم.ايستادهام بي صدا و پريشان. در فكر قبيلهاي كه راهش را به سمت كوههاي بلند روبه رو تغيير داد. آن قلل برفگير و تو در توي سر ساييده به آسمان.قبيله من در جدال مرگ و آزادي اختيار را به آزادي داد. رفت و ميان مه سرد گم شد تا آزاد بماند. در شهر اما نامي از قبيلهام نيست. من ماندهام و خيال تو كه با كلمات كنار نميآيد. من ماندهام و شب گرم تابستان و سيگاري به انتها رسيده و چراغي سوسوزن به روبه رو. به دوستم فكر ميكنم و درد بيبهانهاش.به تو و دردهايت. كلمات انسان را آرام نميكنند.تو و غم بزرگت چگونهايد؟خوابي يا بيدار؟من ايستادهام.سيگاري در دست و چراغي در روبه رو. نواي حزنانگيز در اتاق اوج گرفتهاست
Tuesday, August 01, 2006
نقل تاريخ
خسرو انوشيروان پس از چهل و هشت سال پادشاهي، در حدود هشتاد سالگي چشم از جهان فرو بست. ميگويند روزي در جواني به زني كه دوستش ميداشت گفته بود:"پادشاهي بيترديد وديعه خوبي است. اما بسيار خوبتر و شيرينتر از اين ميشد اگر براي هميشه انسان آن را در اختيار داشت."آن زن در جوابش گفته بود:اما پادشاها اگر چنين بود، هرگز نوبت پادشاهي به شما نميرسيد
سفرنامه ژي.ام. تانكواني
ترجمهي علي اصغر سعيدي
نشر چشمه
ص164
Monday, July 31, 2006
نوشتن،دشوار وبي معنا است
نوشتن از جنگ سخت است.به خصوص آنكه بچهگي و نوجوانيات را با كابوس آن سپري كرده باشي. نوشتن سخت است، به خصوص وقتي با تمام وجودت درد بيدرمان جنگ را حس كرده باشي و در گوشات طنين تمامي گريههاي مادران بي پسر به يادگار مانده باشد.وقتي پدرت را ، عمويت را، زنش را، پسر خاله و پسر عمهات را ديده باشي كه چگونه پيچيده لاي كفن در قبر ميشوند. نوشتن سخت است وقتي ديده باشي دوستات، همكلاسيات را، از زير آوار موشك با بدن پاره پاره در خون و خاك بيرون ميكشند وساعاتي ديگر در خاك سرد براي هميشه به يادگار ميگذارند. نوشتن سخت است، وقتي هواپيما و آن غرش دردناكش را ديده باشي و انسانهايي را كه براي نجات پرپر ميزنند و هر يك به سويي ميگريزند.نوشتن كاري سخت دشوار و بيهوده است.وقتي منطق جنگ فارغ از كلام تو به راه خود ادامه ميدهد وهر روز در گوشهاي از عالم هستي جان انسانهارابه خاطر دعوايي كه تو در هيچ سوي آن قرار نگرفتهاي ميگيرد وباز بيتابانه به مرگ انسانهايي ديگر فكر ميكند. فكر ميكند و هر روز نتيجه اين تفكر خشونتي ديگر است كه در گوشهاي ديگر اعلام وجود ميكند. و همه اين نمايش با كشتن چند انسان بيگناه ادامه مييابد.نوشتن كاري سخت بيمعنا است.چه آنكه ما را به هيچ سويي هدايت نميكند و دشواري انسان بودن را در چشممان دوچندان ميكند.كابوس آدمي، كابوس مرگ آدمي به راه خود ادامه ميدهد. هيچ چيز مانع از توقف كشتار انسانها نميشود. تخيل ما و كلمات بينام و نشان كاري از پيش نميبرند و خروج هر چه سريعتر نسل بشر از دايره انسانيت ادامه مييابد.درماندگان بر مداري معيوب درماندگي هر چه بيشتر خويش را تا لحظه آخر ادامه ميدهند و آن ديگران ديگر، تنها به خاطر لحظهاي بيشتر بر منطق خويش پاي ميفشارندوبه كشتن انسانهايي ديگر ادامه ميدهند. نوشتن سخت دشوار است،چه آنكه هيچ اشارتي به راهي نميكند و هيچ خشمي را فرو نمينشاند. ماتم گرفتگان عالم بيهيچ بهانهاي ميميرند و مرگ انديشان در تدابير خويش مرگ انسانها را به هيچ ميگيرند.كلمات بيمعني شدهاند. واژهها نارس به دنيا ميآيند و نوشتهها در دامان تخيل به رس ميرسند و ناقص الخلقه راه خويش را پي ميگيرند.جملات ما بازي خوردهاند. نبض ما در خواب ميزند و مرگ انسانهاهمچنان ادامه دارد. هر روز در جايي و هر لحظه در مكاني
Sunday, July 30, 2006
بكت و جين آستين در بازار كتاب
ركود چندين ماه گذشته در بازار نشر ايران همچنان ادامه دارد و تغيير چنداني در آن ايجاد نشده است. اگر از تك و توك كتابي كه گاه گداري در ويترين كتابفروشيها قرار گرفته بگذريم.بسياري از ناشران از دوران اوج خود در چند سال گذشته فاصله گرفته از انتشار كتابهاي جديد به دلايل بي شمار باز ماندهاند. در اين ميان اما بايد به نشر ني و آقاي همايي تبريك گفت كه همچنان در اين وضعيت راكد ، مشعل نشر را روشن نگاه داشته به كار خود ادامه ميدهد.نشر ني در چند هفته گذشته، چند اثر برجسته را چاپ و روانه بازار كرده است، كه اشارهاي كوتاه به اين آثار خالي از لطف نيست
ابتدا با مجموعه آثار نويسنده بزرگ انگليسي در قرن هجدهم آغاز ميكنيم كه با همت رضا رضايي و ترجمه درخشان او به فارسي برگردانده شده توسط اين ناشر چاپ و منتشر ميشود. از اين مجموعه تا كنون عقل و احساس و غرور و تعصب چاپ شده و قرار است در ادامه نيز اما،منسفيلد پارك، نورثنگر ابي وترغيب نيز در آيندهاي نزديك چاپ و منتشر شوند.جامعهشناسي بيماري و پزشكي اثر ديگري است كه ديروز از سوي اين ناشر چاپ و روانه بازار شده است. نويسنده اين كتاب دكتر لورانس و مترجم آن نيز دنيا كتبي نام دارد. اين ناشر همچنين متنهايي براي هيچ اثر ساموئل بكت را با ترجمه عليرضا طاهري عراقي چاپ و توزيع كرده است.قسمت كوتاهي از اين كتاب را انتخاب كردهام كه ميتوانيد بخوانيد
تنها كلمات سكوت را ميشكنند، صداهاي ديگر همه بند آمدهاند.اگر ساكت بودم هيچ چيز نميشنيدم.اما اگر ساكت بودم صداهاي ديگر باز هم درميآمدند.اما من ساكتم، گاهي پيش ميآيد، نه،هرگز،حتي يك لحظه. مدام هم گريه ميكنم. جريان بيوقفهاي است از اشك و كلمه. بيهيچ مكثي براي تفكر. ولي آرامتر حرف ميزنم، هر سال كمي آرامتر.شايد.كندتر هم، هر سال كمي كندتر. شايد. گفتناش سخت است.اگر اينطور بود مكثها طولانيتر بود، بين كلمهها، جملهها، بخشها، اشكها، با هم اشتباه ميگيرمشان، كلمهها و اشكها را، كلمههايم اشكهايم هستند، چشمهايم دهانم
ص49
Saturday, July 29, 2006
گفتاري از كامو
تفاوت اينجاست كه تو بيعدالتي وضع ما را چنان ميدانستي كه دلت ميخواست بر آن اضافه هم بكني، اما من فكر ميكردم بايد عدالت را رفعت بخشيد تا بتوان با بيعدالتي جنگيد، خوشبختي آفريد تا بتوان به جهان ناخوشبخت اعتراض كرد...من صرفا ميخواستم انسانها همبستگيشان را دوباره كشف كنند تا بتوانند با سرنوشت نفرتانگيزشان بجنگند
از متن نامه كامو به يكي از دوستانش
به نقل از كتاب فلسفه كامو
ريچارد كمبر
ترجمهي خشايار ديهيمي
انتشارات طرح نو
ص159
Thursday, July 27, 2006
نمايش امر مسلط در اولئانا
اولئانا عنوان نمايشنامهاي از "ديويد ممت" است كه اين روزها با كارگرداني علياكبر عليزاد در سالن كوچك تئاتر شهر به روي صحنه رفته است. اين نمايشنامه كه كارگردان از آن به عنوان نمايشي در جهت توصيف قدرت وربط آن با جنسيت نام برده ، به هيچ وجه نمايشي در جهت توصيف قدرت و جنسيت اعمال شده در روابط ميان آدميان نيست. نمايشنامه بيشتر جستجويي مردانه و البته بدبينانه در فهم اين پرسش است كه اگر روزي زنان قدرت را به دست گيرند ، چه اتفاقي ميافتد؟ براي رسيدن به اين نكته "ممت"نمايشنامه را در دو پاره طراحي كرده است. پاره اول داستان، از رابطه دانشجوي زني با استاد خبر ميدهد كه در آن استاد در مقام و جايگاه بالاتر نسبت به دانشجو سلطه و قدرت خود را اعمال ميكند. كنش اعمال شده از سوي وي در راستاي دستيابي و اعمال رابطه جنسي بر دختر ميچرخد. در بخش دوم با به نتيجه رسيدن شكايت دانشجوي زن ، شاهد خلع مقام استادي از مرد داستان هستيم.از اينجا به بعد عرصه اعمال قدرت نمادين به دست زن ميافتد. در نتيجه ماجرا به همانگونه كه از سوي استاد در بخش نخست پيش رفت ، جلو ميرود. در برخي موارد نحوه اعمال قدرت شكلي بدتر هم به خود گرفته تا نشان داده شود كه استيلاي چنين قدرتي از سوي جنسيت زنانه تا چه اندازه ميتواند پيچيده تر هم انجام گيرد.هر يك از وسايل مورد استفاده در صحنه نمايش در معنايي استعاري و نشانه شناختي در پيوند با همين مفاهيم مورد استفاده قرار ميگيرند.در اين متن قدرت به عنوان امري ثابت در نظر گرفته شده كه تغييرات اعمال شده حول محور آن اتفاق ميافتد. زن ماجرا در اين نمايش در مقام قدرت با همان منطق مردانه آيين آن را اعمال ميكند. به جرات ميتوان گفت تمامي متن" ممت" نقدي است بر جريانهاي فمينيستي معاصر و ضديتي كه با تلاشهاي اجتماعي آنها دارد.اين موضوع در پاره دوم نمايش كاملا مشخص است. روش زيركانه "ممت" در طرح مكالمه گونه بودن نمايش نيز كمك چنداني به فرار ازپنهان سازي اين ايده نميكند و اين تلاش او معضل جنسيت گرايي مردانه را در سراسر نمايشنامه حل نميكند. در اين نمايشنامه هيچ نشاني از آنچه فوكو عملكرد تكنولوژيهاي سياسي در سراسر پيكر جامعه ميناميد و معتقد بود كردارهاي ما در درون آن شكل ميگيرند ديده نميشود.نقد عملكرداين تكنولوژيها در جوامع امروزي امري بسيار مهم و كليدي لقب گرفته، با اين حال به بهانه اين نقد نميتوان با طرح شكلي آرماني از اعمال قدرت و جنسيت نهفته در آن به نقد تلاشهاي انساني جنبشهاي زنان در جوامع معاصر پرداخت. اين موضوع اتفاقي است كه در اولئانا رخ نميدهد.موقعيت فرضي زن براي اعمال قدرت، در نهايت با عمل خشونتآميز مرد ماجرا به پايان ميرسد تا قدرت امر مذكر در سراسر متن در يك موقعيت رواني پيچيده توجيه شود.اولئانا متني سهل و ساده دارد، اما به هيچ وجه نمايشنامه قابل دركي نيست. "ممت"با اين نوشته به نقد جرياني ميپردازد كه تمامي تلاش خود را بر روي كسب حقوق اوليه انساني خويش نهاده و كسب قدرت برايش تنها به منظور دستيابي به اين حقوق معنا ميدهد. بنابراين نقد اولئانا را نميتوان تلاشي در جهت نقد مفهوم ناب قدرت دانست. اين نمايشنامه پيش از هر چيز نشان از هراس بيمارگونه و پنهاني دارد كه در جوامع معاصر ديده ميشود ودر داوري نهايي خويش فرض را بر خطرناك شمردن اعمال قدرت از سوي زنان گرفته و با اين فرض ، ادامه سلطه جوامع مردسالار و ايدئولوژي مردانه در اين جوامع را توجيه ميكند. متن ممت از اين زاويه متني است در جهت تثبيت وضعيت موجود و پايان دادن به هر گونه حركت اعتراضي نسبت به ساختار مسلط مردسالار
Wednesday, July 26, 2006
بدون شرح
آنچه اغلب مردم عشق نام نهادهاند، عبارت از انتخاب زني براي ازدواج كردن است. سوگند ميخورم و ديدهام كه او را انتخاب ميكنند. انگار ميتوان عشق را انتخاب كرد.شايد بگويي كه آنها او را انتخاب ميكنند چون عاشقش هستند،ولي اين امر درست نيست. بئاتريس انتخاب نشد. ژوليت انتخاب نشد.هنگامي كه از محل اجراي كنسرت بيرون ميآيي، باران را انتخاب نميكني تا لباسهايت را خيس كند
كورتاسار
لي لي بازي ص486
چگونه انساني مقتول ميتواند قاتل خود را متقاعد كند كه پس از مرگ به سراغش نخواهد آمد؟
مالكوم لاوري،زيركوه آتشفشان
به نقل از لي لي بازي
اثر كورتاسار
ص545
Tuesday, July 25, 2006
من،برتولت برشت
1
من،برتولت برشت،از جنگلهاي سياه ميآيم
مادرم
هنگامي كه در تنش خانه داشتم
به شهرهايم آورد.و سرماي جنگلها
تا روز مرگ در من خواهد ماند
2
در شهر آسفالت ساكنم، و از روز ازل
در بند آيين مرگ
با روزنامه و توتون و عرق
بدبين و تنبل و سرانجام،راضي
3
با مردم، مهربانم
به سنت ايشان، كلاهي اطو شده بر سر ميگذارم
ميگويم:آنها جانوران بسيار گندي هستند
و ميگويم:مهم نيست. من خود نيز چنينم
4
روي صندليهاي راحتي،پيش از نيمروزها
چند زن را كنار خويش مينشانم
و خاطر آسوده نگاهشان ميكنم و ميگويم
درمن كسي هست كه بر او اميدي نميتوان بست
تنگ غروب،مردان را گرد خود ميآورم
ما يكديگر را "نجيبزاده" ميناميم
آنها پاهايشان را روي ميز من دراز ميكنند
و ميگويند:"وضع ما بهتر خواهد شد."و من
نميپرسم:كي؟
6
بامدادان در فلق خاكستري،كاجها عرق ميريزند
و حشرهها و پرندههايشان مويه سر ميدهند
در شهر،در اين ساعت،پيالهام را تهي ميكنم
و ته سيگارم را
به دور ميافكنم؛و نگران به خواب ميروم
7
ما، نسلي سبكسر
در خانههايي كه ويران ناشدني مينمود،نشستهايم
ما آلونكهاي بلند بالاي
جزيره مانهاتان
و آنتنهاي باريكي را كه مايهي سرگرمي
اقيانوس اطلساند
اين چنين ساختيم
8
از اين شهرها آنچه بر جاي ميماند تنها باد است
كه در لابهلاي آنها ميوزد
خانه براي شكمپرست، شاديبخش است
اوست كه آن را تهي ميكند
ما نيك ميدانيم كه رفتني هستيم
و پس از ما چيز باارزشي نخواهد آمد
9
و به هنگام زلزله-كه خواهد آمد
اميد،كه نگذارم بر اثر تلخكامي
سيگارم خاموش شود
من،برتوات برشت،له شده در شهرهاي آسفالت
دير زماني پيش از اين، در تن مادرم، از جنگلهاي سياه
فرا آمدهام
برتولت برشت
من،برتولت برشت
ترجمهً:بهروز مشيري
انتشارات امير كبير
ص38
اين اثرسالها پيش منتشر شده و در حال حاضر ناياب است
Monday, July 24, 2006
يك نكته از زيگموند باومن
تلفنهاي همراه امكان ميدهند كه آنهايي كه دور از يكديگر هستند با هم در ارتباط باشند. تلفنهاي همراه امكان ميدهند كه آنهايي كه با هم در ارتباط هستند دور از يكديگر بمانند
زيگموند باومن
عشق سيال
ترجمهً:عرفان ثابتي
انتشارات ققنوس
ص104
Sunday, July 23, 2006
گفتاري از فوئنتس
گرينگو گفت:آمدهام بجنگم
اينو كنسيو مانسالوو گفت: آمده بميرد
ما خيلي سريع حركت ميكنيم، بي سر و صدا. اين موهاي تو توي شب مثل شعلهً سفيد برق ميزند، پيرمرد. برو پي كارت، دست از سر ما بردار.اين جا ارتش است، نه خانهً سالمندان
پيرمرد گفت:"امتحانم كن."و سرهنگ به ياد ميآورد كه اين را به سردي گفت
زنها مثل گنجشكها جيك و جيك ميكردند، اما وقتي ژنرال با نگاهي به سردي كلام او را ورانداز كرد، ساكت شدند. ژنرال يك كلت44لوله بلند از غلاف بيرون كشيد. پيرمرد روي زين تكان نخورد. ژنرال تپانچه را به سوي او افكند و پيرمرد آن را در هوا گرفت
همه منتظر ايستادند. ژنرال دست در جيب گود شلوار سفيد دهقانياش كرد و پسوي نقره درخشاني به بزرگي تخم مرغ و به پهناي ساعت مچي بيرون آورد و آن را راست به هوا پراند. پيرمرد صبر كرد تا سكه پايين بيايد و به دو وجبي بيني ژنرال برسد، بعد آتش كرد، زنها جيغ كشيدند،لاگاردونيا به زنهاي ديگرنگاه كرد، سرهنگ و اينوكنسيو به فرماندهشان نگاه كردند، فقط پسرك بود كه چشم به گرينگو داشت
ژنرال بفهمي نفهمي سرش را دزديد. پسرك در پي سكه دويد، از خاك برش داشت، سكه را كه اندكي خميده بود به قطار فشنگهايش ماليد و آن را به ژنرال داد.سوراخي كامل بر پيكر عقاب بود
ژنرال لبخند زنان گفت:"سكه را براي خودت بردار پدريتو، اين مرد را تو برامان آوردي"وسكهً نقره انگشتانش را سوزاند."فكر نكنم چيزي غير از كلت پسو را اينجوري سوراخ كند.دشت اول من بود.تو برديش،پدريتو،برش دار
مانسالوو گفت:اين مرد آمده تا بميرد
گرينگوي پير
كارلوس فوئنتس
ترجمهً:عبدالله كوثري
انتشارات طرح نو
ص33-34
Saturday, July 22, 2006
Wednesday, July 19, 2006
گفتاري از اوكتاويو پاز
بايد بارها و مدام تكرار كرد:عشق،تماميت عشق، غير اخلاقي است. جامعهاي متفاوت با جامعه خودمان و متمايز از تمامي جوامعي كه تاريخ تا به حال ديده را مجسم كنيم،جامعهاي كه آزادي اروتيك مطلق بر آن حاكم باشد، دنياي دوزخي ساد يا عالمي بهشتي آنگونه كه سكسشناسان متجدد پيشنهاد ميكنند: آنجا، عشق را بيشتر از جامعهً ما مايهً فضاحت و بيآبرويي تلقي خواهند كرد. شوريدگي طبيعي، تجلي وجود در شخص محبوب، پل بين اين عالم و عالم ديگر، مكاشفهً حيات و مرگ:عشق دروازههاي سرزميني را بر ما ميگشايد كه تابع قوانين عقل سليم و اصول رايج اخلاقي نيست
اكتاويو پاز
تكخواني دو صدايي
ترجمه:كاوه مير عباسي
نشر ني
ص150
Saturday, July 15, 2006
گفتاري از كافكا
ما بايد آنگونه كتابهايي را بخوانيم كه بر ما تشر زنند و مجروحمان كنند. ما به كتابهايي نياز داريم كه همچون بلا بر سرمان نازل شوند؛ كتابهايي كه چون خبرمرگ آنكس كه از خود بيشتر دوستش داشتهايم، همچون تبعيد به جنگلهاي دور از همگان، همچون انتحار، تا اعماق وجودمان اثر كند. كتاب بايد چون چكشي باشد براي شكستن درياي منجمد درون ما
سيري در جهان كافكا
نوشته سياوش جمادي
انتشارات ققنوس
ص290
Friday, July 14, 2006
گفتاري از والتر بنيامين
حال و هواي يك مهماني شبانه را كسي كه بعد از رفتن همه مانده، از طرز قرار گرفتن بشقابها و ليوانها و غذاها ميفهمد: در يك نگاه
خيابان يكطرفه
والتر بنيامين
ص 55
Tuesday, July 11, 2006
Sunday, July 09, 2006
در جستجوي امر قدسي گفتگوي رامين جهانبگلو با سيد حسين نصر منتشر شد
در جستجوي امر قدسي عنوان كتاب تازهاي است كه از سوي نشر ني چاپ و روانه بازار كتاب شده است. اين كتاب گفتگوي طولاني رامين جهانبگلو با دكتر حسين نصر فيلسوف ايراني ساكن آمريكاست. جهانبگلو پيش از اين در سالهاي گذشته چنين گفتگويي با داريوش شايگان انجام داده بود كه با عنوان زير آسمانهاي جهان از سوي نشر فرزان روز چاپ و منتشر شده بود. "در جستجوي امر قدسي" به همان سياق و در شش بخش نگاشته شده است. از تهران تا بوستون، بازگشت به ايران،ايراني بودن چيست؟، اسلام و دنياي مدرن، هنر و معنويت و اسرار ملكوت عناوين شش بخش مورد نظر را تشكيل ميدهد.دكتر سيد حسين نصر پسر خاله جهانبگلو است و به همين خاطر مصاحبه كننده با آشنايي كامل از فراز و فرود زندگي وي به سراغش رفته تا اين كتاب به تبع نگارش آراسته شود. "در جستجوي امر قدسي" را سيد مصطفي شهرآييني ترجمه كرده و انتشارات نشر ني نيز آن را چاپ و روانه بازار كرده است. در اين كتاب به سياق مصاحبههاي ديگر جهانبگلو مصاحبه شونده را به دوران كودكي ميبرد تا از اين طريق به كند و كاوي در جريان زندگي او بپردازد و سپس راهش را به مسائل انديشگي و دنياي فكري طرف مقابل باز كند
Saturday, July 08, 2006
شعري از فرناندو پسوا
1
تو زير درختان سرو نخفتهاي
زيرا كه در اين جهان خوابي نيست
تن سايهي جامههاييست
كه ژرفاي وجود تو را پوشيده است
2
اين شب كه مرگ است فرا ميرسد
وسايهاي كه نبود نابود ميشود
تو بناخواه در شب رواني
چون نقش سادهي خيالي كه برازنده توست
اما دركاروانسراي هراس
فرشتگان قباي تو را ميربايند
و تو بي آنكه جامهاي بر دوش داشته باشي
يكتا پيراهن راه را در پيش ميگيري
3
آنگاه كروبيان راه
پيراهنت را ميكنند و برهنهات ميگذارند
ديگر نه جامهاي نه چيزي داري
تنها تن توست كه از آن توست
سرانجام در ژرفاي غار
خدايان تو را برهنهتر ميكنند
تن رها ميكني و جان آزاد
اما خود را با آنان برابر ميبيني
4
تقدير جز سايهي جامههايي
از تو ميان ما بر جا نگذاشت
تو زير درختان سرو نمردهاي
اي نو باور، هرگز مرگي در ميان نيست
فرناندو پسوا
برگرفته از مقدمه كتاب بانكدار آنارشيست و گزينگويهها
Friday, July 07, 2006
گفتاري از بورخس
من خدا هستم، قهرمان هستم، فيلسوف هستم، شيطان هستم، و اين خود روش خستهكنندهاي است براي گفتن اين كه من وجود ندارم
Tuesday, July 04, 2006
گفتاري از ياشار كمال
در اين دنيا هر آفريدهاي پناهگاهي دارد، تكيهگاهي دارد، و شاخهاي دارد كه در آن چنگ بزند. و انسان ندارد. در اين دنيا آنكه تنهاست، بي كس و كار است،بيچاره است، تنها آري انسان است.هر كس، هر چيزي زندگي و بيمرگي دارد و انسان ندارد. درختان، پرندگان، گياهان، مار و مور ملخ هيچ يك، هيچ كدام نابود نميشوند. اما انسان محكوم به نابودي است. زيرا انسان از خود شروع ميشود و در خود خاتمه مييابد. اين چنين تنهايي، اين چنين بيكس و كارييي تنها خاص خداست. در دلسوزي انسان به خودش، و در پناه جستن او به اين دلسوزي، تحقيري، تملق و زبونييي نهفته است
ياشار كمال
اربابهاي آقچاساز
ص12
Monday, July 03, 2006
گفتاري از فوئنتس
با سخن گفتن از زمان،با به زبان آوردن زمان، با فكر كردن درباره زمان ناموجود كائناتي كه زمان را نميشناسد زيرا هرگز آغاز نشده است و هرگز پايان نخواهد يافت:آغازي نداشته است، پاياني نخواهد داشت و نميداند كه تو زماني براي سنجش بينهايت اختراع خواهي كرد،ذخيرهاي براي عقل؛زماني را اختراع و اندازهگيري ميكني كه وجود ندارد،چيزي را ميداني و تشخيص ميدهي و بررسي ميكني ومحاسبه ميكني و پيش بيني ميكني و دربارهاش فكر ميكني كه هيچ واقعيتي ندارد جز همان كه فكر تو برايش به وجود آورده است. ميآموزي كه خشونت خود را مهار كني تا خشونت دشمنانت را مهار كرده باشي: ميآموزي كه دو تكه چوب را به هم بسابي تا شعله پديد آيد زيرا بايد مشعلي را جلو دهانه غار خود بيندازي تا جانوران را بترساني، جانوراني كه تو را از ديگر جانوران تمييز نميدهند، ميان گوشت تن تو و گوشت ديگر حيوانات فرقي نميگذارند و تو بايد هزار پرستشگاه بسازي، هزار قانون وضع كني، هزار كتاب بنويسي، هزار خدا بپرستي، هزار پرده نقاشي كني، هزار ماشين بسازي،هزار ملت را زير سلطه بكشي، هزار اتم را بشكافي تا دوباره مشعل افروختهاي را جلو دهانه غار خود بيندازي
كارلوس فوئنتس
مرگ آرتميو كروز
ترجمه:مهدي سحابي
ص 187
Sunday, July 02, 2006
دريايي 3 شعري از يدالله رويايي
سكوت، دسته گلي بود
ميان حنجره من
ترانه ساحل
نسيم بوسهي من بود و پلك باز تو بود
بر آبها پرندهي باد
ميان لانههاي صدها صدا پريشان بود
بر آبها
پرنده، بي طاقت بود
صداي تندر خيس
و نور، نور تر آذرخش
در آب آينهاي ساخت
كه قاب روشني از شعلههاي دريا داشت
نسيم بوسه و
پلك تو و
پرنده باد
شدند آتش و دود
ميان حنجره من
سكوت دسته گلي بود