Saturday, August 29, 2009

شعر

نه اینکه شب ها فقط بنشینم و به صدای موسیقی غریبی گوش کنم که آواز ندارد و از تماس انگشتان دستی نا شناس بر دکمه های پیانو ساخته شده است . نه اینکه فقط نشسته باشم پشت این میز و زل بزنم به کتاب های نخوانده . این شب هایی که سحر می شوند شعر هم دارند، کلماتی که بعد از هر بار خواندن انسان را دیوانه خود می کنند. بعضی جملات را هزار بار با خودم زمرمه می کنم . یکی مثل این جمله:« وطن بسته به تصادف مهاجرت ها و نانی است که خدا می دهد» از شعری که « ماریو دوآندراده» برزیلی سروده با نام « شاعر پسته کوهی می خورد».
شعر که باشد، خاطره های رم کرده هی می آیند. بعد شب ها همین می شوند که من دارم . خسته هم که باشم از رسیدن صبح هراسی ندارم.شبهایی که با کلمه و کلام پر می شوند، شبهایی دیگرند با باران و رعد ناگهانی آسمانی که جلوه پاییزش را نمایان کرده است. اینجا در این خانه ، شعر هست، باران هست و درخت خرمالویی با برگ های خیس...

Friday, August 21, 2009

فراموشی

آدرس را که پرسید به همدیگر نگاه کردیم، انگار پرسش غریبی بود.
برایتان پیش آمده که یکهو و بی هوا یکی در پیاده رو جلویتان را بگیرد و آدرس خیابانی ، جایی را بپرسد و مغزتان در آن لحظه هنگ کرده باشد و هر چه فکر کرده باشید نام آن خیابان برایتان غریبگی کند و آدرسش را به خاطر نیاورید. من زیاد برایم پیش آمده .اصلا پیش آمده در رویایی دیگری بوده ام در یکی از همین خیابان ها و عابری نام همان خیابان را ازم پرسیده است . بعد، رویا رفته و نام خیابان رفته و آن آدم آمده جای همه نشسته و هیچ چیز برای گفتن باقی نمانده است . بعد، هر چه میان لایه های ذهنم گشته ام نه آن خیابان را به خاطر آورده ام نه رویایی که رفته است . باقی هر چه بوده نگاه حیران عابری بوده که لابد با خود می گفته این دیوانه دیگر چه موجودی است که اینطور زل زده و هیچ نمی گوید . در چنین مواقعی واکنش آنکه سوالش را پرسیده متفاوت بوده است . یکی بی اعتنا به پاسخ من راه خود را گرفته و رفته سراغ عابری دیگر، یکی با تکان دادن دست خود که یعنی بی خیال و از این حرف ها پیاده روی طولانی را ادامه داده است . یکی هم طاقت نیاورده و حیرانی ام را مستوجب عذابی ابدی دانسته و جمله ای یا کلمه ای نثارم کرده تا عیش مدام روزم تکمیل شود، بگذریم . گیجی لحظه ای، فراموشی آنی یا هر چه شما نامی بر آن می گذارید در مورد من امر تازه ای نیست .عجیب آنکه این حالت هر بار سر آدرس پرسیدن عابری به سراغم می آید . در چنین مواقعی یا نتوانسته ام آدرس بدهم، یا در بهترین حالت آدرس را اشتباه گفته ام، پرت گفته ام و بعد که گذشته و یادم آمده از این که دیگری را به خاطر اشتباه خود به زحمت انداخته ام ناراحت شده ام . چند روز پیش هم که آن مرد در خیابان جلویم را گرفت و آدرس خیابانی را پرسید یکبار دیگر حیرانی به سراغم آمد .وقتی پرسید، با دوستی که همراهم بود نگاه کردیم، به خود، به مرد، به خیابان و همه راهی که آمده بودیم .یکبار غرب را نشان دادم، یکبار به سمت شرق چرخیدم. مرد نمی دانست، من هم نمی دانستم. حس کردم در این ندانستن همه عابران دیگر نیز با من هم عقیده اند. بعد خودم را جمع و جور کردم، خواستم چیزی نگویم و با نمی دانم گفتن ساده ای خیال خودم را راحت کنم .اما نگاه مرد، نگاهی که سرشار از خواهش بود انگار راه تصمیم گیری را به رویم بست . این شد که به اولین خیابانی که نامش در ذهنم جاری شده بود راهنمایی اش کردم.
بعد، مرد با خیابان و تنهایی اش رفت .بعد، ما هم رفتیم. با خاطره مردی که خیابانی را می جست و نمی یافت.حیران آن پرسش، 100 متری،200 متری که جلوتر رفتیم، وارد کتابفروشی که شدیم، ناخودآگاه به یاد مرد و آن سوال کشنده افتادم .نام خیابانی که مرد عابر پرسیده بود را پرسیدم، گفتند و من دیگر چیزی نشنیدم . یک بار دیگر اشتباه گفته بودم . مرد را با خیال خیابانی که می جست به راهی دیگر فرستاده بودم.
نمی دانم آن مرد به آدرسی که می خواسته رسیده یا نه؟ پیاده رو کریم خان شلوغ است، آدمها زود ناپدید می شوند.مثل تصاویری هستند که از برابر چشمانت می گریزند.با این حال نمی دانم چه حسی است که هنوز دارم به آن مرد فکر می کنم، اینکه نکند آن مرد با نگاه غریب خود هنوز به آدرس اش نرسیده باشد؟ اگر او را دیدید به او بگویید آن خیابان ،خیابان...خیابان... ای وای... دوباره یادم رفت!