Sunday, November 26, 2006

توهم ايدئولوژيك از نگاه ژيژك

به باور ژيژك عملي كه به رغم وقوف بر كذب بودن آن ادامه مي‌يابد، توهم ايدئولوژيك را بر‌مي‌سازد.در اين معنا آنگونه كه"توني مايرس" در كتاب "اسلاوي ژيژك" به شرح و بسط آراي اين انديشمند مي‌پردازد،ايدئولوژي اساسا به معناي انجام دادن است تا دانستن.در نتيجه توهم يا ادراك تحريف شده‌‌ي واقعيت در خود موقعيت گنجانده شده است."مايرس"در توضيح اين قسمت از آراء ژيژك چنين مي‌نويسد:"من ممكن است كه تمام روز در حالي كه آثار فمينيسم‌ها را با صداي بلند مي‌خوانم در خانه به اين سو وآن سو بروم، اما اگر در حين پرخاش كردن به همسرم به خاطر نياوردن چاي بر سر ميز كارم يا اطو نكردن به موقع پيراهنم آنها را بخوانم، يك فمينيست نيستم.چون كنش‌هاي من و نه دانش من به من نشان مي‌دهند كه يك مردسالار تمام عيار هستم."مايرس در ادامه بحث چنين مي‌گويد:" به باور ژيژك، آنچه در اينجا از چشم دور مانده، نه واقعيت وضعيت، بلكه توهمي است كه آن را مي‌سازد. من به خوبي مي‌دانم كه زنان با مردان برابرند، اما به گونه‌اي عمل مي‌كنم كه گويي نمي‌دانم. به همين سان، من ممكن است گمان كنم كه به نازيسم اعتقاد ندارم، اما با شركت در راه‌پيمايي نورمبرك و اداي احترام به هيتلر، با اعمال خود نشان مي‌دهم كه آن را جدي مي‌گيرم.همچنين ممكن است كه ادعا كنم حامي نستوه بهداشت رايگان براي همه هستم، اما اگر براي يك معالجه در بيمارستاني خصوصي بستري شوم، آن هم به اين بهانه كه باري بر دوش نظام دولتي نباشم، اين در مقايسه با هر آنچه مي‌گويم، نمايش بس بسيار قانع‌كننده‌تري است از اينكه من طرفدار بخش خصوصي هستم. پس، از نظر ژيژك ترديدي نيست كه ما هنوز در جامعه‌اي ايدئولوژيك زندگي مي‌كنيم، كه ما با كلبي مشربي خود، خود را گول مي‌زنيم وگمان مي‌كنيم كه اعتقادي به فلان چيز نداريم، در حالي كه در كنش‌هاي خود نشان مي‌دهيم كه عملا آنرا جدي مي‌گيريم. توهم ايدئولوژيك در واقعيت آن چيزي نهفته است كه انجامش مي‌دهيم، نه آن چيزي كه فكر مي‌كنيم


اسلاوي ژيژك
نوشته:توني مايرس
ترجمه:فتاح محمدي
نشر هزاره سوم
ص93-94

سخني از شكسپير


انسان مي‌تواند بي چشم ببيند كه دنيا چگونه مي‌گذرد،با گوشهايت تماشا كن.بنگر كه چگونه آن قاضي در آن سو به آن دزد ساده آن طرفي ناسزا مي‌گويد و بد زباني مي‌كند. اكنون در گوشهايت جاي ايشان را تغيير بده. نهاني آنان را اين دست و آن دست كن. حالا بگو ببينم قاضي كدام و دزد كدامست؟

شاه لير
ويليام شكسپير
ترجمه:جواد پيمان
انتشارات علمي فرهنگي
ص248

Thursday, November 23, 2006

لطفا بي‌خيال شويد

آقاي پسر و خانم دختر يقه همديگر را گرفته اند. پياده رو و عابران همه محو شده‌اند.اين ناسزا مي‌گويد و تهديد مي‌كند، آن جيغ مي‌كشد و گريه مي‌كند. تصوير دردناكي ساخته‌اند اين دو. آنچه آنها در معرض ديد گذاشته‌اند، بخشي از واقعيتي است كه اين روزها به وفور در اطرافمان قابل مشاهده است.بهتر است بگوييم واقعيتي است كه در اطرافمان وجود دارد و هر يك از ما براي يكبار هم كه شده آن را ديده، شنيده و با آن آشنايي داريم.بهتر است زياد طفره نرم و واضح‌تر به موضوع اشاره كنم.اين گفتار در اشاره به وضعيت جوانان دختر و پسري است كه با هم آشنا شده و به اصطلاح عاميانه دوست دختر و پسر اختيار مي‌كنند.حتما توجه كرده‌ايد كه در ظاهر اين رفتار بين جوانان چقدر نشانه مدرن شدن و به قولي امروزي بودن هست.منظورم البته طرح دوستي ساده به منظور مصاحبت ساده نيست. طرف توجه افرادي هستند كه به منظور انتخاب طرف مقابل براي زندگي آينده ارتباط برقرار مي‌كنند. خب، البته كه در ظاهر اوليه اين روش كاري خوب و امروزي است. اما مشاهده واقعيت امروز و ديدن تصاويري كه در آن دختر و پسر در خيابان به جان هم افتاده‌اند مي‌تواند نشانه‌اي ساده در رد اين ديدگاه باشد. البته اين حكم كلي نيست. و در اينجا من قصد آن ندارم كه تعميم كلي بدهم. فقط در اشاره به چنين عزيزان غيوري يك نكته به ذهنم رسيد كه ترجيح مي‌دهم آن را در اينجا بيان كنم.هر كاري آدابي دارد و به قولي خربزه خوردن بدون لرزيدن معنا نمي‌دهد.آشنايي و مجالست با جنس مخالف هم رابطه اي ظريف و پيچيده است. در نتيجه بدون توجه به اين ظرايف نمي‌توان و نبايد با كسي آشنا شد. عدم توجه به شخصيت انساني و پيچيدگي‌هاي رواني يك انسان، نتيجه اي بهتر از آن دعواهاي ناراحت كننده در خيابان نخواهد داشت.نمي‌توان با كسي آشنا شد و از او انتظار تملك داشت. نمي‌توان شخصيت يك انسان را تنها به اين خاطر كه او را دوست داريد، عوض كرد. نمي‌توان تنها به منظور استيلاي كامل بر انساني ، با او ارتباط برقرار كرد و انتظار داشت كه اين ارتباط نتيجه موفقي در بر داشته باشد.به نظرم رسيد خطاب به تمام دوستاني كه با چنين ديدگاهي به سراغ طرف مقابل رفته و بعد هم در خيابان به جان او مي‌افتند و بدون توجه به عابران بدترين رفتارها را از خود بروز مي‌دهند يك پيشنهاد بدهم.عزيزان ، تو را به خدا دست از سر اين رفتارهاي مدرن برداريد.وقتي در هيچ زمينه‌اي به دنياي مدرن اعتقاد نداريد همان بهتر كه اين يك عدد رفتار مدرن را بوسيده و در تاقچه مبارك خانه قرار دهيد. و در نتيجه بي‌خيال دنياي كثيف و اخ مدرن بشويد. برويد و به ننه بگوييد كه قصد داريد عيال اختيار كنيد. باور كنيد به سرعت نور اين پيشنهاد شما مورد اجابت قرار گرفته و همسري در خور شان برايتان انتخاب مي‌شود.ول كنيد اين قرطي‌بازيهاي انتخاب و مصاحبت بيشتر براي آشنايي را. باور كنيد كلي هم به نفع شماست. نه مشكلات درگيري را خواهيد داشت، نه كسي را كه انتخاب مي‌كنيد بر پايه معادلات "خود كردي" مورد لعن و دشنام قرار مي‌گيرد. لطفا اينقدر هم به اين شعار گشتن و انتخاب كردن توجه نكنيد و گير ندهيد. باور كنيد اين شعار يك شعار استعماري از طرف اجانب است. مي‌خواهند جوانان برومند و رشيد اين مملكت را منحرف كنند. گول اين اجنبي ها را نخوريد و هر چه سريعتر به مادر مهربان اطلاع دهيد كه عيال محترم را انتخاب كند. عزيزان، لطفا بي خيال دوست دختر بشويد. با اين كار خود نه دلي مي‌شكنيد، نه بعدها به علت فقدان ظرفيت تاريخي در خيابان با انساني درگير خواهيد شد.ننه هم از شما راضي است. دنياي مدرن و اين حرف‌ها را هم بگذاريد براي اهلش بماند

Tuesday, November 21, 2006

بدون شرح

طراوت از فصل‌ها نمي‌رود. باران اگركه ببارد، تو اگر كه باشي، پاييز فصل‌ها،كه پاييز نيست.همه فصل‌هاست. تو اگر كه باشي، باران باران اگر كه ببارد، فصل‌ها ، فصل‌ تنها نيست، ،ريشه در فصل نمي‌ماند و خاك گر مي‌گيرد به اختيار.تو اگر كه باشي، باد اگركه بوزد، سرما نه فزوني جبر زمستان خواهد بود، نه نشان رنج تنهايي. فصل‌ها تقسيم دروغين زمان‌اند از سر اجبار،مي‌آيند و مي‌روند كه چرخ را در نظر ما گردشي باشد.نه چرخ مي‌چرخد، نه زمان تغيير مي‌كند. زمان به روي ساعت همان است كه بود.تو اگر كه نباشي.خنده‌ات كه نباشد، گريه‌ات كه نباشد.زمان مي‌ميرد به فصل بي‌معني...تو اگر كه باشي، باران هم كه ببارد خيال خيس پاييزي محتاج هيچ چتري نخواهد بود، نخواهد شد، اگر كه باشي، اگر كه باشي، اگر كه باشي

Sunday, November 19, 2006

در ستايش فراموشي

انسان از آن چيزي كه بسيار دوست مي‌دارد خود را جدا مي‌سازد...در اوج خواستن نمي‌خواهد. در اوج تمنا نمي‌خواهد...دوست مي‌دارد،اما در عين حال مي‌خواهد كه متنفر باشد...اميدوار است، اما اميدوار است كه اميدوار نباشد...همواره به ياد مي‌آورد، اما مي‌خواهد كه فراموش كند
اين جملات، ديالوگ‌هاي آغازين فيلم هامون، اثر جاودانه كارگردان شهير ايراني، داريوش مهرجويي است. اين فيلم را خيلي دوست دارم. به نظرم فيلم در همان ابتدا تمام مي‌شود. همان لحظاتي را مي‌گويم كه حميد هامون،در بالكن خانه‌اش شروع به نوشتن اين جملات مي‌كند و ناگهان باد كاغذ‌ها را از زير دستش مي‌قاپد و مي‌برد. انديشه‌هايي در خور باد.در خور فراموشي.نه از آن رو كه عظيم نيستند، شايد از آن رو كه پاسداشت آنها تنها در فراموشي‌شان نهفته است. آنجا كه فراموش مي‌شوي، در ياد مي‌ماني. حكايت روزگار ماست، نه؟ چه كسي است كه دوست نداشته باشد فراموش شود؟

Sunday, November 12, 2006

بدون شرح

نه ليلي به عشق مي‌رود و نه مجنون به راه باديه ، آدميان اين روزها نه نشان از ليلي قصه دارند نه مجنون باديه‌اند.روزگار حكايت خويش نو كرده و باديه از مجنون بيمار تهي است.قصه ديگر شده است.ليلي تنهاست، مجنون از باديه به شهر آمده و در ميدان‌ها،عملگي يك لقمه نان را تجربه مي‌كند.قصه گو جماعت بي‌نوا را واگذاشته و پي غصه‌هاي بزرگ خويش، جايي ميان خيل جمعيت سرگردان رها شده است. شهر در طنين نا‌موزونش همه را فريفته.نه مجنون قصه مانده به ديوانگي شهره، نه ليلي ، نه باديه، نه عشق.نه تني به تب درد مي‌نشيند،نه غصه كه بيايد و راه بر گلو بگيرد.نه لعنتي كه نصيب بخت نامراد خود كنيم. مادري براي فرزند نديده گريستن از سرگرفته است.نه پدر، نه غم نان، نه آزادي، نه سوار، نه قصه، نه شعر، نه حتي نفريني كه بدرقه راه هم كنيم.بخت نامراد قصه ديگر كرده. نه شادي مانده، نه غصه،مجنون به راه باديه نمي‌رود و ليلي ، ليلي نيست.كوه بر دوش گرفته‌ايم و به راه پوچ مي‌رويم.قصه‌گوي كودكي مرده است، نقاشي در كنار خيابان تب ليلي را به اسكناسي چند مي‌فروشد.مردي موتور سوار نقش زمين مي‌شود و جوانكي آويزان بر صورت ليلي خيابان خيره مي‌نگرد ودهان به حرف نامربوط مي‌گشايد.نه آسمان، نه زمين، نه مرگ، نه زندگي، نه دروغ مانده ، نه راست. سر خود گرفته‌ايم و به راه نديده و ندانسته مي‌زنيم. هر جا كه باشد. چه فرق مي‌كند.با ما نگفته بودند حكايت به سال سخت چيست. با ما نگفته بودند كه شعله نمي‌گيرد و شرم، مفهومي اخلاقي نيست.با ما نگفته بودند كه سال سخت،بي بهانه مي‌آيد و لاي جرز خانه‌ها چگونه لانه مي‌كند. با ما نگفته بودند كه نسل بي غصه و قصه يعني چه؟نه، با ما نگفته بودند كه فصل بي برگ و باران، بي برف و تگرگ و شعله آفتاب از گردش هزار ساله خورشيد بر فراز آسمان چگونه رخ نشان مي‌دهد. با ما نگفته بودند ميان علم و ثروت فاصله‌ها تعيين كننده نيست. با ما نگفته بودند كه خير جمعي چگونه به مفهومي متناقض تبديل مي‌شود.نگفته بودند مجنون با موتور در بازار مسافر مي‌برد. نگفته بودند خيال خال ليلي خامي است.با ما نه غصه به دل مي‌نشيند، نه شادي. با ما نه راست مانده نه دروغ. با ما نه گريستن مادر بي‌پناه مانده نه غم غربت فرزند.با ما نه آزادي است نه بند

Saturday, November 11, 2006

سخني از بورخس

مردم معمولا، به اشتباه، واقعيت را به معني زندگي روزمره مي‌گيرند و ما‌بقي چيزها را غير واقعي تلقي مي‌كنند. در دراز‌مدت، عواطف، انديشه‌ها و نظر‌آوري‌ها به اندازه رويداد‌هاي روزانه واقعيت مي‌يابند و حتي مي‌توانند علت رويداد‌هاي روزانه باشند


گفتگو با بورخس
ريچارد بورجين
ترجمه:كاوه مير عباسي
نشر ني
ص122

Friday, November 10, 2006

شعري از برشت

جهان را بهتر ساختيد
جهان بهتر را بهتر سازيد
و رهايش كنيد

جهان را بهتر و راستي را
كامل كرديد
راستي كامل را كاملتر سازيد
و رهايش كنيد

راستي را كامل كرديد و آدمها را
از نو ساختيد
انسان نو ساخته را از نو بسازيد
و رهايش كنيد

برتولت برشت
من،برتولت برشت
انتشارات امير كبير
سال1356

Tuesday, November 07, 2006

براي ايرج رحمانپور، آواز خوان غمگين ترين ترانه‌هاي ايل

ايرج رحمانپور مي‌خواند و صداي كمانچه در ناي او مي‌پيچد. كمانچه سوز دارد و در صداي رحمانپور آتش مي‌زند. با خود فكر مي‌كنم نكند شعله در گلوي‌ آوازش گر بگيرد و جهان يكسر بسوزد."تو را مي‌نويسم، بر روي سنگ، بر روي چوب..."صدا اوج مي‌گيرد"به هر جا برسم، بر روي كوه،بر روي موج آب،بر روي بازوي پهلوانان،بر پيشاني اسب، تو را مي‌نويسم..." آواز اوج مي‌گيرد:"در رفتن، در آمدن، با پاي پياده، سوار بر اسب، تو را مي‌نويسم..."رحمانپور چشمهايش را بسته و خود با صدا رفته است. به كجا؟"بر روي اوج آواز، آنجا كه دستي دلي را ناز مي‌كند، تو را مي‌نويسم"گوش سپرده‌ام به صدا و سوز كمانچه‌اي كه قلبم را شيار به شيار طي مي‌كند.صداي غمگين رحمانپور در من است و خود تنها چند صندلي آن‌طرف‌تر نشسته و با راننده اتوبوس گپ مي‌زند.صداي او در من گرم و زلال پيش مي‌رود. او خود اما دورتر از اثرش نشسته و چند صندلي با من فاصله دارد. من اما جهاني ديگر را تنفس مي‌كنم. جهاني را كه خشم و خاطره‌اش در صداي او ديگرگونه مي‌شود و فرياد مي‌شود.جهاني كه شادي‌اش را از اندوه او مي‌گيرد"تو هستي و ديوار و ديوار،در سكوت مطلق شهر ساكت، من صداي تو را مي‌شناسم..." بخوان رحمانپور، بخوان..."بيمار بيمارم، در كوهستان‌ها به جستجوي طبيبي مي‌چرخم" تنها آواز زخمي مانده و من و اتوبوس نيم شبي كه در پيچ و خم جاده‌هاي جهان مي‌رود."نفس سردي در سينه‌ات جاي گرفته، سرگردان آسمان را دور مي‌زني، نه منفجر مي‌شوي، نه مي‌باري" مي‌رويم با صدايي كه مي‌خواند"بيا برويم، بيا برويم كه شور و شوق رفتن دنيا را به سرگيجه انداخته..."كمانچه گريه مي‌كند.صدا شعله مي‌كشد. التهاب آتشي بيدارم مي‌كند. در خود مي‌پيچم و با صدا مي‌روم. با شعله‌هاي آتشي كه گر مي‌گيرد ورقص‌كنان از حنجره بيرون مي‌زند."شب خسته و كوفته مرا گرفت، در ديار خود غريبم...درد‌هايم سخت و سنگين شده اند، توان رفتن ندارم، بيا تا كوههاي دردم را بر شانه هايت بگذارم"اتوبوس در جاده‌هاي تاريك به كجا مي‌رود؟ميان شعله ها و ناي حنجره اين مرد به كدام سوي جهان مي رويم‌

Sunday, November 05, 2006

گفتاري از فرويد

آدميان موجوداتي نرمخو و مهربان نيستند...كه فقط اگر هدف حمله قرار گرفتند از خود دفاع كنند...؛مقدار هنگفتي پرخاشگري و تمايل به تجاوز در غرايزشان به وديعه رفته است كه بايد به حساب گرفته شود.در نتيجه، همنوع خويش را كسي مي‌دانند كه نه تنها ممكن است از او ياري بخواهند يا لذت جنسي ببرند، بلكه ممكن است وسوسه شوند كه با پرخاش به او حس تجاوزگري خويش را تسكين دهند و نيروي كار وي را بدون اجر و مزد استثمار كنند و بدون رضايتش وسيله اطفاء شهوت قرارش دهند و داراييش را بگيرند و به خواري و سرگشتگي‌اش بيندازند و به رنج و درد دچارش كنند و شكنجه‌اش دهند و به قتلش برسانند


به نقل از آگاهي و جامعه
هنري استيوارت هيوز
ترجمه عزت‌الله فولادوند
انتشارات علمي فرهنگي
ص133

Thursday, November 02, 2006

اثر هنري به چه درد اين ديار مي‌خورد؟

نمي‌دانم اين خبر تا چه اندازه صحت دارد و نقل آن تا چه اندازه درست. دوستي به نقل از يك منبع كاملا موثق مي‌گفت كه چندي پيش بهمن محصص هنرمند شهير ايراني به كشور مراجعه كرده و يك راست به سراغ آثار هنري خويش رفته و با اره برقي به جان آنها افتاده است. همه را از بين برده و براي آنكه اثري از آنها باقي نماند در جايي ديگر همه را زير نظر خود در كوره انداخته وسوزانده و ذوب كرده است.از قرار معلوم در ميان آن آثار تنها يك اثر سالم مانده و آن نيز اكنون سهم راننده آژانسي شده كه محصص را به مكان مورد نظر برده و به تقاضاي او در اين كار به وي كمك كرده است. راننده آژانسي كه نه محصص را مي‌شناخته و نه با آثار هنري او آشنايي داشته است.ظاهرا در حين تخريب اين آثار راننده مورد نظر يكي از مجسمه ها را پسنديده و محصص نيز آن را به او تقديم كرده است. من دليل انجام چنين كاري را از سوي محصص نمي‌دانم،اما پيش از اين شنيده و خوانده بودم كه برخي نويسندگان وجود داشته‌اند كه در شرايط روحي خاصي آثار خود را از بين برده‌اند. هر چه هست خبر مورد نظر بد جوري ناراحتم كرده است. خب البته از ملتي كه اين روزها تمام فكر و ذكرش شده پيدا كردن يك سي دي، چندان نمي‌توان انتظار داشت كه مثلا محصص را بشناسند و قدر كارهاي او را بدانند.براي اين ملت در حال حاضر پيدا كردن آن سي دي از نان شب هم واجب‌تر شده است. پس شايد اگر از اين زاويه به موضوع نگاه كنيم به جاي ناراحتي بتوانيم به عظمت كار محصص بهتر پي ببريم.عملي در جهت نفي تمام گذشته هنري خود در خاكي كه مدتهاست كه خاك نيست. خاكي در خور كيفر. و چه كيفري بالاتر و والاتر از اين كه هنرمندي در قد و قواره محصص تمامي آثار خود را كه روزي در اين خاك به وجود آورده بود از بين ببرد.حالا بهتر به نتيجه اخلاقي داستان كيفر آتش اثر الياس كانتي پي مي‌برم. آنجا كه قهرمان داستان در كتابخانه خويش آتش مي‌زند و خود را ميان شعله‌هاي سوزان كتاب‌ها رها مي‌كند.عملي اين گونه در جهت محو گذشته، به معناي محو خاطره از خاطر ناساز جماعتي است كه مدتهاست در مسير زوال پيش مي‌رود. ملتي كه پيدا كردن يك سي دي براي او به با ارزش ترين كار ممكن تبديل شده باشد، مستوجب چه عقوبتي است.راستي اثر هنري به چه درد اين ديار مي‌خورد؟

Wednesday, November 01, 2006

مدرسه فرشته‌ها منتشر شد

در حال عبور از خيابان هستم، آهنگي از يك سي دي معركه رازمزمه مي‌كنم، شش دانگ حواسم متوجه چيزي است كه مي‌خواهم با پول تولدم بخرم،سپس-بوم-تمام شد!جوانكي با يك ماشين دزدي مرا زير گرفت. به همين سادگي
نع!از بالا نگاه نكردم و خودم را ناله كنان در آمبولانس نديدم.و تا جايي كه يادم مي‌آيد، از تونلي طولاني و نوراني سرازير نشدم و با هيچ مرد خرقه پوشي هم گپ نزدم و حرف‌هاي پر معنا رد و بدل نكردم. فقط از دنيا...رفتم
اين بخش كوتاهي است از رمان "مدرسه فرشته‌ها"، نوشته "آني دالتون" كه به تازگي با ترجمه خوب و روان"كاوه مير عباسي" و از سوي نشر ني روانه بازار كتاب شده است. كتاب ظاهرا براي سنين نوجواني نوشته شده، طرح جلد هم دقيقا در اين راستا طراحي شده است.با اين حال نوشته دالتون كه از قرار معلوم يك مجموعه پنج جلدي هم هست عميق‌تر از اين حرف‌هاست.داستاني جذاب با سبكي بسيار روان و زيبا كه آدمي را بد جوري با كلمات ساده خود درگير مي‌كند.از مطالعه اين اثر زيبا پشيمان نمي‌شويد