Sunday, October 04, 2009

خاطره

من بودم و داداش و کودکی ، کوچه آشتی کنان ابوذر بود و محمد حسین پسر همسایه . کودکی بود و دره ای پر دار و درخت آن سوی خانه. درخت توت کهنسال هم بود که دور تا دور آن انار بود. درخت توت سایه اش روی سر همه درخت ها بود. پشت کارخانه برق قدیمی همه بچه های کوچه بازی می کردیم. خاک معمولان رنگش قهوه ای است. از بس قهوه ای است که گاهی به سیاه می زند. این خاک اگر اندکی آب بخورد مثل چسب می شود، همین بود که ما خاک را گل می کردیم و از گل عروسک می ساختیم. عروسک های گلی را کنار می نهادیم تا خشک شوند و آنگاه با مجسمه های گلی بازی می کردیم.پاییز ها گذشت و دره در هجوم توسعه سهم آپارتمانها شد.همان سالی که با اره برقی به جان توت کهنسال افتادند تا یک روز بعد از آن درخت بزرگ تنها تلی شاخ و برگ بریده مانده باشد باید می فهمیدیم که سهم ما از پاییز بارانی و دره سبز برای همیشه از دست رفته است.پاییز آن سال ما دره نداشتیم، درخت توت نداشتیم، انار و زالزالک و خاکی که با آن مجسمه بسازیم نداشتیم. انگار کودکی مان یک شبه رفته بود. بازی کودکی تمام شد و مدرسه و خشکی کلاس درس جای تابستان را گرفت. مهر آن سال، کتاب درس داشتیم. کتاب سارا اگر که زیر درخت توت مانده بود باران معمولان آن را چنان خیس می کرد که اثری از درس و نوشته در آن باقی نمی ماند. درخت را بریده بودند و شاخه ای نبود تا مانع ریزش قطرات تند باران بر صفحات کتاب شود. پاییز آن سال نه درخت داشتیم که سار از روی آن بپرد یا سارا کتابش زیر آن باقی بماند و کتاب خیس شود ، نه دره که در گوشه ای از آن خاک را گل کنیم و از گل مجسمه بسازیم برای بازی بعد از ظهر. پاییز های بعد کودکی نه پشت پنجره باران خورده سپری می شوند نه در کوچه های رعد و برق زده. از کودکی که گذشتیم پاییز پشت سر باقی ماند با بارانی که در شهر ریز ریز می بارد. پاییز این شهر ، پاییز معمولان نیست. نه رعد دارد، نه باران شلاق خورده، نه خاک دارد، نه گل. خاک زیر آسفالت است و برگ زیر پای عابران لگد می شود.پاییز این شهر کلاغ ندارد،اگر دارد انگار چیزی در گلویشان گیر کرده که قار ندارند.پاییز امسال خرمالوی خانه هم خرمالو ندارد.

Thursday, September 03, 2009

با چارلز بوکفسکی و رمان زیبای عامه پسند

من نیکی بلان هستم. ولی خیلی هم مطمئن نباش. ممکن است یک نفری تو خیابون داد بزند: « هی هری!هری مارتل!» من هم احتمالا جواب می دهم: « چیه؟چی شده؟» منظورم این است که می توانم هر کسی باشم. چه فرقی می کند؟ چه اهمیتی دارد؟
من با استعداد بودم.یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را.

چارلز بوکفسکی
عامه پسند
ترجمه پیمان خاکسار
نشر چشمه
ص 16
سال انتشار1388

Saturday, August 29, 2009

شعر

نه اینکه شب ها فقط بنشینم و به صدای موسیقی غریبی گوش کنم که آواز ندارد و از تماس انگشتان دستی نا شناس بر دکمه های پیانو ساخته شده است . نه اینکه فقط نشسته باشم پشت این میز و زل بزنم به کتاب های نخوانده . این شب هایی که سحر می شوند شعر هم دارند، کلماتی که بعد از هر بار خواندن انسان را دیوانه خود می کنند. بعضی جملات را هزار بار با خودم زمرمه می کنم . یکی مثل این جمله:« وطن بسته به تصادف مهاجرت ها و نانی است که خدا می دهد» از شعری که « ماریو دوآندراده» برزیلی سروده با نام « شاعر پسته کوهی می خورد».
شعر که باشد، خاطره های رم کرده هی می آیند. بعد شب ها همین می شوند که من دارم . خسته هم که باشم از رسیدن صبح هراسی ندارم.شبهایی که با کلمه و کلام پر می شوند، شبهایی دیگرند با باران و رعد ناگهانی آسمانی که جلوه پاییزش را نمایان کرده است. اینجا در این خانه ، شعر هست، باران هست و درخت خرمالویی با برگ های خیس...

Friday, August 21, 2009

فراموشی

آدرس را که پرسید به همدیگر نگاه کردیم، انگار پرسش غریبی بود.
برایتان پیش آمده که یکهو و بی هوا یکی در پیاده رو جلویتان را بگیرد و آدرس خیابانی ، جایی را بپرسد و مغزتان در آن لحظه هنگ کرده باشد و هر چه فکر کرده باشید نام آن خیابان برایتان غریبگی کند و آدرسش را به خاطر نیاورید. من زیاد برایم پیش آمده .اصلا پیش آمده در رویایی دیگری بوده ام در یکی از همین خیابان ها و عابری نام همان خیابان را ازم پرسیده است . بعد، رویا رفته و نام خیابان رفته و آن آدم آمده جای همه نشسته و هیچ چیز برای گفتن باقی نمانده است . بعد، هر چه میان لایه های ذهنم گشته ام نه آن خیابان را به خاطر آورده ام نه رویایی که رفته است . باقی هر چه بوده نگاه حیران عابری بوده که لابد با خود می گفته این دیوانه دیگر چه موجودی است که اینطور زل زده و هیچ نمی گوید . در چنین مواقعی واکنش آنکه سوالش را پرسیده متفاوت بوده است . یکی بی اعتنا به پاسخ من راه خود را گرفته و رفته سراغ عابری دیگر، یکی با تکان دادن دست خود که یعنی بی خیال و از این حرف ها پیاده روی طولانی را ادامه داده است . یکی هم طاقت نیاورده و حیرانی ام را مستوجب عذابی ابدی دانسته و جمله ای یا کلمه ای نثارم کرده تا عیش مدام روزم تکمیل شود، بگذریم . گیجی لحظه ای، فراموشی آنی یا هر چه شما نامی بر آن می گذارید در مورد من امر تازه ای نیست .عجیب آنکه این حالت هر بار سر آدرس پرسیدن عابری به سراغم می آید . در چنین مواقعی یا نتوانسته ام آدرس بدهم، یا در بهترین حالت آدرس را اشتباه گفته ام، پرت گفته ام و بعد که گذشته و یادم آمده از این که دیگری را به خاطر اشتباه خود به زحمت انداخته ام ناراحت شده ام . چند روز پیش هم که آن مرد در خیابان جلویم را گرفت و آدرس خیابانی را پرسید یکبار دیگر حیرانی به سراغم آمد .وقتی پرسید، با دوستی که همراهم بود نگاه کردیم، به خود، به مرد، به خیابان و همه راهی که آمده بودیم .یکبار غرب را نشان دادم، یکبار به سمت شرق چرخیدم. مرد نمی دانست، من هم نمی دانستم. حس کردم در این ندانستن همه عابران دیگر نیز با من هم عقیده اند. بعد خودم را جمع و جور کردم، خواستم چیزی نگویم و با نمی دانم گفتن ساده ای خیال خودم را راحت کنم .اما نگاه مرد، نگاهی که سرشار از خواهش بود انگار راه تصمیم گیری را به رویم بست . این شد که به اولین خیابانی که نامش در ذهنم جاری شده بود راهنمایی اش کردم.
بعد، مرد با خیابان و تنهایی اش رفت .بعد، ما هم رفتیم. با خاطره مردی که خیابانی را می جست و نمی یافت.حیران آن پرسش، 100 متری،200 متری که جلوتر رفتیم، وارد کتابفروشی که شدیم، ناخودآگاه به یاد مرد و آن سوال کشنده افتادم .نام خیابانی که مرد عابر پرسیده بود را پرسیدم، گفتند و من دیگر چیزی نشنیدم . یک بار دیگر اشتباه گفته بودم . مرد را با خیال خیابانی که می جست به راهی دیگر فرستاده بودم.
نمی دانم آن مرد به آدرسی که می خواسته رسیده یا نه؟ پیاده رو کریم خان شلوغ است، آدمها زود ناپدید می شوند.مثل تصاویری هستند که از برابر چشمانت می گریزند.با این حال نمی دانم چه حسی است که هنوز دارم به آن مرد فکر می کنم، اینکه نکند آن مرد با نگاه غریب خود هنوز به آدرس اش نرسیده باشد؟ اگر او را دیدید به او بگویید آن خیابان ،خیابان...خیابان... ای وای... دوباره یادم رفت!

Wednesday, May 20, 2009

کوه و رودخانه/شعری از پابلو نرودا


در کشور من کوهی است
در سرزمین من رودخانه ئی است

با من بیا

شب از کوه بالا می رود.
گرسنگی با رودخانه سرازیر است.

با من بیا.

آنان که در رنجند کیانند؟
نمی دانم، اما مردم من اند

با من بیا.

نمی دانم، اما پیش من می آیند
و به من می گویند:« ما رنج می بریم.»

با من بیا

و به من می گویند: « مردم تو،
مردم شوربخت تو،
میان کوه و رود،
با اندوه و گرسنگی،
نمی خواهند تنها پیکار کنند،
آنان در انتظار تو اند،ای دوست.»

و تو ای تنها محبوب من
ای دانه سرخ و کوچک گندم،

پیکار ما دشوار است،
زندگی دشوار،
اما تو با من خواهی آمد.

ترجمه: احمد پوری

Wednesday, May 06, 2009

سخنی از فوئنتس

در خاطره هایت زندگی کن، پیش از آن که کار از کار بگذرد، پیش از آن که آشفتگی نگذارد چیزی را به خاطر بیاوری...
فوئنتس
مرگ آرتمیو کروز
ترجمه مهدی سحابی
ص59

Friday, May 01, 2009

روایت تلخ

حال بدی دارم. از شنیدن خبر اعدام دل آرا دارابی.تمام تلاش ها این بود که بخشش بزگوارانه شامل حالش شود که نشد. بحثم بر سر موضوعات حقوقی پرونده اش نیست. در این زمینه سر رشته ای ندارم.احساسم این بود که خانواده اولیای دم بعد از این که پرونده در معرض افکار عمومی قرار گرفته بود کمی خویشتن داری نشان می دادند و بخشش بزگوارانه را شامل حالش می کردند ، که نشد.نگاه حقوقی به پرونده این دختر از توان من یکی خارج است.پس از این زاویه توان تحلیل ندارم. تنها از موضع انسانی دلم می خواست اولیای دم دل آرا را می بخشیدند.اما متاسفانه اینگونه نشد. این پرونده و نتیجه تلخی که بر جای نهاد مرا یکبار دیگر به خاطرات خودم سوق داد.در لرستان من رسمی کهن وجود دارد به نام خون بس. معمول این است که قاتل را کفن پوشیده به خانواده مقتول می برند. در دستی کتاب خدا و در دستی دیگر شمشیر. به این معنی که ببخش به این کلام الهی .تا کنون نشنیده و ندیده ام که کسی کلام بخشش الهی را زیر پا بنهد. همواره سخن از بخشش بزرگوارانه بوده است.خون بس معنایی اینچنین دارد. با مفاد قرار دادی که از این طریق بین دو طایفه رد و بدل می شود کاری ندارم ، مهم این است که انسانی دیگر از بین نمی رود. و این همان معنای نهایی رسم خون بس است.حال در جهان مدرن، این رسم اجرا نمی شود. دل آرا اعدام می شود. نتیجه نهایی چیست؟ با حکم دادن به کشتن این دختر چه اتفاق تازه ای رخ می دهد؟آیا همه احساس تنفر با حکم اعدام فروکش می کند؟ پس این همه حکم انسانی در زمینه بخشش چه می شود؟تو را به خدا کمی در باب بخشش بیشتر مطالعه کنیم.

Friday, April 17, 2009

بورخس خواني

بدين سان، ماجرايي آغاز شد كه زمستان‌هاي بسياري طول كشيد(ساكسون‌ها سال‌ها را بر اساس تعداد زمستان‌هايي كه گذشته بودند محاسبه مي‌كردند) نه از حوادث صبعش سخني خواهم گفت و نه خواهم كوشيد نظم صحيح ناپايداري‌هاي وضعيتم را به ياد بياورم. پاروزن، برده‌فروش، برده، هيزم شكن، راهزن و قافله‌بند، خنياگر، چشمه‌ياب و كاشف فلزات نهفته در زير خاك بودم. يكسال در معادن جيوه، كه ريشه دندان‌ها را سست مي‌كنند، اسارت كشيدم. كنار مردان سوئدي جزو محافظان ميكليگارتر بودم.در كرانه‌هاي درياي آزوف زني دلبسته‌ام شد كه هرگز از يادم نمي‌رود؛تركش كردم يا او تركم كرد، كه هر دو يكي است. خيانت ديدم و خيانت كردم.چندين بار بحكم تقدير مرتكب قتل نفس شدم. سربازي يوناني مرا به مبارزه طلبيد و اجازه داد كه از دو شمشير هر كدام را مي‌خواهم انتخاب كنم. يكي از آنها يك وجب از ديگري بلند‌تر بود. فهميدم قصد دارد مرا به وحشت بي‌اندازد و شمشير كوتاه‌تر را برگزيدم. علتش را پرسيد. پاسخ دادم كه فاصله مچم تا قلبش در همه حال يكي است. بر ساحل درياي سياه كتيبه‌اي است كه بر آن با حروف روني سوگنامه‌اي در رثاي دوستم لايف آرناسون حك كرده‌ام. دوش بدوش مردان آبي‌پوش سركلند با مغربي‌ها جنگيدم. در گذر زمان، شخصيت‌هاي متعددي داشتم، ولي اين گردباد حوادث را جز رويايي طولاني نمي‌انگارم. اصلي‌ترين چيز « كلمه» بود. گاهي به وجودش شك مي‌كردم.
* اولريكا و هشت داستان ديگر
* خورخه لوئس بورخس
*ترجمه‌ي كاوه مير عباسي
*داستان اوندر
*ص 45

Monday, April 13, 2009

جستجو

شرق بنفشه « مندنی پور» را اگر خوانده اید که هیچ . اگر نخوانده اید، بخوانید. آنجا بود که دو عاشق، رد عشق نه از سوی نگاه هم، نه از عطر و خاطر و خاطره، که از نقطه هایی می جستند که زیر حروف کلمات کتاب ها جا گذاشته بودند. حکایت این روزهای مردمی که خاطری می جویند و نمی یابند، به گمانم گم کردن همان رد نقطه هاست. رد نقطه ی هر کتابی را که گم کنی، نه تنها خاطر و خاطره دیگری را در لحظه ای که باید می آمده گم کرده ای، که رد او را برای جستن در کتاب بعدی هم از دست می دهی. یعنی که رد کتاب ها برای جستجوی رمز نهفته در حروف زیر نقطه ها را از دست داده ای. نقطه ها را جستجو کردن و کاربرد درست حروف را پیدا کردن نه سرگرمی، که مشقتی است. کیست که بدون مشقت به سرانجام رسیده باشد؟ کیست که اگر بدون مشقت به سرانجام رسیده از انجام کار بی زحمت رضایت داشته است؟ کیست که بی جستجوی نقطه ای ، جهانی را درنوردیده باشد؟ جستجو، رنج است. رنج ، جوهر آدمی را می سازد. انسان را با درد ها و ضعف هایش آشنا می کند. کلماتش را صیقل می دهد. نفسش را نرم می کند. انسان را جلا می دهد.

Sunday, April 12, 2009

نكته

اين نگراني بدترين نوع آن است. اگر دلم شور خودم را بزند مي‌دانم براي چه شور مي‌زند. بعني صاف و پوست‌ كنده است.به خودم مي‌گويم لئو خنگ خدا دنيا كه ارزش اين حرفها را ندارد. چرا حرص مي‌زني؟ براي پول؟ براي مزاجم، كه بزنم به تخته، با همه بالا پايين‌هايش سالم مانده؟ براي اينكه پا به مرز شصت سالگي گذاشته‌ام؟ آدم كه پنجاه و نه را رد كرده باشد، به شصت هم مي‌رسد. عمر را كه نمي‌شود برگرداني به عقب؟ جواني رفت و بر نمي‌گردد. اما امان از وقتي دلت شور يكي ديگر را بزند. نگرانش هستي، به دلش هم راه نداري كه بفهمي چي مي‌گذرد. نمي‌فهمي كليد كجاست كه چراغ را خاموش كني به همين علت تو مي‌ماني و دلشوره.
مردي كه كشتمش
گزيده داستان‌هاي كوتاه آمريكا
ترجمه‌ي اسد الله امرايي
داستان : پسرم قاتل است
نوشته‌ي برنارد مالامود
ص 109

Monday, April 06, 2009

لرستان

















Thursday, March 26, 2009

بهار

بهار مبارک است. با عطر باغچه که گل دارد و کمی سبزه خوشایند است. نم بارانی که می بارد زیباست. زندگی در جریان همیشه است. اینجا که ما هستیم کمی آسمان داریم، کمی باد و کوچه ای که گل فروش سنبل هایش را در پیاده رو چیده است.خیابان خلوت شده است.تهران آرام گرفته است. از شلوغی خیابان ها و ترافیک های آنچنانی خبری نیست. آلودگی هوا هم نداریم.رسم همیشه نوروز تهران همین است. شهر برای دو هفته آرام می گیرد.در این آرامش می توان بهترین روزهای زندگی را تجربه کرد. می توان در آرامش و سکوت پیاده رو ها قدم زد. هوای بهار را تجربه کرد و به هیچ چیز دیگر فکر نکرد.بهارتان مبارک.

Wednesday, March 18, 2009

حکایت خداحافظی با روزنامه ایران

سرباز بودم که دانشگاه قبول شدم. رفتم برای انجام کارهای تصفیه حساب، دوره آموزشی بود و بچه های گروهان ما همه مرخصی میان دوره را سپری می کردند. اما من مجبور بودم که در همان روزها برای تصفیه حساب به پادگان مراجعه کنم. رفتم و همه کارها را انجام دادم . از صبح تا ظهر طول کشید. آخرین مرحله کار این بود که بروم آسایشگاه و وسایلم را بردارم. همین، رفتم. دم در آسایشگاه سربازی پست روزانه خود را سپری می کرد. بچه ها همه مرخصی بودند و در نتیجه وظیفه آن سرباز این بود که از آسایشگاه خالی محافظت کند. جلو رفتم و وضعیت خودم را برایش توضیح دادم. مامور بود و به قول خودش معذور، گفت : تا مامور بالاترش تائید نکند اجازه نمی دهد تا من وارد آسایشگاه شوم . هر چه توضیح دادم که من همه امضاها را گرفته ام و اینجا فقط قرار است در حضور شما چند قلم وسیله شخصی خودم را بردارم، قبول نکرد. احساس کردم که دیگر جای توضیح نیست . رفتم و با مامور بالاتر برگشتم و اجازه گرفتم که وسایل شخصی ام را از داخل آسایشگاه خالی بردارم و بروم پی کارم . ناراحتی خاصی از آن سرباز نداشتم و چون خودم هم در موقعیت او بودم حق را به او دادم . وقت برگشتن اما احساس کردم که این سرباز قرار است برای ابد یک جای خاطرات من باقی بماند . پس درنگ نکردم و کلاه سربازی ام را برداشتم و به او هدیه کردم . اولش قبول نکرد، گفت که من با شما برخورد بدی داشتم، برایش توضیح دادم که نه؛ تو وظیفه ات را انجام دادی . کار من درست شده و ناراحت نباش . کلاهم را به او دادم و از پادگان خداحافظی کردم .حین خداحافظی هیچکدام از دوستانم در پادگان نبودند، با جای خالی شان خداحافظی کردم و رفتم . اینجوری راحت تر بودم.
این حکایت را گفتم تا بگویم همیشه خداحافظی در شرایطی که کسی بدرقه ام نمی کند برایم آسان تر است . از همان روزی که کلاهم را به آن سرباز بخشیدم لحظه خداحافظی در هر شرایطی را با آن وضعیت مورد سنجش قرار می دهم . پس سعی می کنم هر جا که قرار است خداحافظی کنم لحظه خداحافظی را طوری تعیین کنم که کسی بدرقه ام نکند . دیروز هم که با روزنامه ایران خداحافظی کردم این شرایط را در نظر گرفته بودم . روز قبل به ناگاه نامه ای از قسمت اداری موسسه به دستم رسید که در چند خط نوشته بودند همکاری با شما از تاریخ پایان اسفند تمام است.همین!
خاطراتم با روزنامه ایران به سال 74 بر می گردد. زمانی که از پادگان جدا شدم و برای تحصیل در رشته روزنامه نگاری راهی تهران شدم. برای این که در کارم موفق شوم از همان روزهای نخست با چند تن از دوستان به دفاتر روزنامه ها رفتیم و بعد از اینکه در چند روزنامه اصلا راهی به تحریریه پیدا نکردیم به لطف فرامرز قراباغی عزیز و رسول اصغری دوست داشتنی، اجازه پیدا کردیم که تحریریه یک روزنامه را از نزدیک ببینیم . همین دو روزنامه نگار توانا به ما جوانان شهرستانی راه و چاه کار را آموختند. استادمان شدند. توضیحش بماند برای بعد . غرض این بود که حلقه اتصال زمانی خود با روزنامه ایران را بگویم . آن روزها من جوانی دانشجو بودم و حتی نمی دانستم که قرار است به خاطر مطالبی که در روزنامه می نویسم حق التحریری دریافت کنم . یک روز اما آقای قراباغی به ما خبر داد که پولتان آماده است . با محسن دوستم از سر سادگی فکر کردیم که« نکند از دست ما ناراحت شده اند» اما بعد فهمیدیم که نه، کار بر همین قرار است . بگذریم . از آن زمان به بعد در روزنامه ها و رسانه های زیادی کار کردم . قرار حرفه را شناختم، خوب و بد کار را فهمیدم، آزمودم، تجربه کردم، بزرگ شدم. همه اینها گذشت تا به امروز...
4 سال از همکاری مجددم با روزنامه ایران می گذرد. آن روز که برای همکاری مجدد به این روزنامه فراخوانده شدم محیط تحریریه در مقایسه با روز اولی که به آنجا پا گذاشته بودم خیلی فرق کرده بود . دیروز هم که با آنجا خداحافظی کردم هیچ شباهتی با روز نخست ورودم نداشت . روز قبل اش نامه ای به دستم دادند که در آن ضمن تشکر از همکاری با روزنامه قید شده بود که همکاری با شما از این تاریخ به بعد با روزنامه تمام است . همین! یعنی که دیگر این طرفها پیدایت نشود .(من به جز روزنامه ایران در روزنامه اعتماد ملی هم کار می کنم . آیا دلیلش این است؟ هنوز نمی دانم؟) دل کندن از محیط روزنامه ایران برایم سخت بود. اما دل کندم . خداحافظی را هم گذاشتم برای روزی چون چهارشنبه که فردایش قرار نیست روزنامه منتشر شود و طبیعی است که خیلی از همکاران در روزنامه نباشند . دیروز رفتم، وسایلم را برداشتم. همه وسایلم چند کتاب بود و چند گزارش نیمه تمام . چند ساعتی با همکاران باقی مانده در تحریریه گفتیم و خندیدیم . بعد در سکوت کتابهایم را برداشتم و خداحافظی کردم . به همین سادگی! میدانم که مدیریت امروز روزنامه ایران علاوه بر من چندین نفر دیگر را نیز اخراج کرده است . درباره دلیل اخراج دیگران چیزی نمی دانم، اما درباره وضعیت خودم یک نکته را نمی توانم ناگفته بگذارم . من یک گزارشگر حرفه ای هستم . آنقدر به کار خود و توانایی خود اطمینان دارم که حاضرم در برابر بزرگترین استادان این حرفه آزمون گزارشگری برگزار کنم و توانایی خودم را در نوشتن به آنها نشان دهم . این غرور نیست ، اصرار برتوانایی حرفه ای است . همه دوسنان و آشنایان من هم می دانند که تاکنون هیچ موقع از خود تعریف نکرده و نسبت به توانایی خودم تعصب نداشته ام . بر اساس چیزی که در روزنامه ایران از ما خواسته بودند هر ماه 4 گزارش به دبیر سرویسم تحویل دادم . دیدگاه اداری را درباره روزنامه نگار نه تنها در روزنامه ایران که در هیچ روزنامه ای قبول نداشته ام، پس درباره ساعات ورود و خروجم به روزنامه دوست نداشته ام چونان یک کارمند فلان اداره رفتار کنم . اگر هم که مدیران روزنامه از درک این نکته عاجز بوده اند ترجیح داده ام که ضرر شخصی به خودم برسد.(بابت تمامی دیرکرد ساعات حضورم در روزنامه از حقوقم کسر شده و هیچگاه نسبت به آن اعتراض نداشته ام، بابت تمامی مرخصی های اداری اضافه ام از حقوفم کسر شده است . پس دینی به کسی ندارم. اگر مبنا ساعت حضور در محل کار است من تمامی خسارت حضور نداشتنم را پرداخته ام) ولی همیشه دوست داشته ام بین من و یک ماشین اداری تفاوت وجود داشته باشد . من روزنامه نگارم، کارمند یک اداره نیستم که قرار است از ساعت 8 صبح به کار ارباب رجوع رسیدگی کند. من روزنامه نگارم، حتی در زمانی که در خیابان بیهوده قدم می زنم، هوایی که نفس می کشم برایم حکم سوژه را دارد . با آن پیوند می خورم و از دلش گزارشی به وجود می آورم . گناه من چیست که مدیریت روزنامه ایران از درک این نکته عاجز است. گویا توقع این است که من روزنامه نگار، ساعت 8 در روزنامه حاضر باشم و ساعت سه و نیم بعد از ظهر محل کارم را ترک کنم . خب ، پس اگر چنین توقعی وجود دارد من چه توضیحی دارم که بدهم؟ این یعنی زبان گفتگو را ببند. بگذریم از این که از ابتدای مدیریت جدید روزنامه، زبان گفتگو به هیچ وجه باز نبود. در کل، من روزنامه نگار مدیران روزنامه و سردبیر را اگر هم می دیدم در موقعیتی نبود که با آنها زبان به گفتگو بگشایم .
روزنامه ایران به گمان من یه اداره است . اصلا قصد توهین ندارم، خودم هم تا همین دیروز بخشی از آن مجموعه بودم .حتا با آشنایی کامل به اصول حرفه ای کارم می توانم به دلایل متعدد ثابت کنم که در این روزنامه با افرادی آشنا شده ام که بیش تر از همه کسانی که در عمر خود دیده ام با اصول حرفه ای کار آشنایی دارند، در همین مجموعه می توان گلچینی از بهترین روزنامه نگاران ایران را انتخاب کرد. من به تک تک آنها احترام می گذارم . کلاهم را برای زحمات تک تک همکاران بر می دارم، به تک تک آنها در همین فضای مجازی خسته نباشید می گویم . حتا به گرایش سیاسی افرادی که به این محیط وارد شده اند کاری ندارم . برخی از آنها برای من نمونه بهترین دوستان و انسان ها بوده و هستند . روی سخنم با آنها نیست . اگر می گویم در این روزنامه عده ای کارمند قرار است صبح ساعت 8 در محل کارشان حاضر باشند و تا پایان ساعت کاری در آنجا حضور پیدا کنند . بحثم درباره توانایی حرفه ای آنها نیست. بحث بر سر ساختاری است که بر این روزنامه حاکم شده است . بر خلاف همه روزنامه ها که تحریریه اصل اول تشکیل دهنده ساختار اداری است ، در این روزنامه یک اداره درست شده که روزنامه نگارن در حکم ارباب رجوع آن به شمار می آیند. به همین دلیل است که مدیر روزنامه به جای نگاه کردن به نتیجه کار روزنامه ، به جای دقت کردن به نتیجه کار روزنامه نگاران این مجموعه، به گزارش هایی توجه می کند که امور اداری روزنامه برای او فرستاده است. نتیجه این می شود که روزنامه نگاری که از او خواسته اند هر ماه 4 گزارش بنویسد در عین حال که گزارش هایش را به موقع نوشته و تحویل داده است در این باره مورد بازخواست قرار می گیرد که تو فلان ساعت کسر کار داشته ای . خنده دار نیست؟ سنجش حجم کار یک روزنامه نگار که کارش با نوشتن است بر اساس ساعات حضورش در موسسه مطبوعاتی به نظرم خیلی خنده دار است.(من خیلی از گزارش هایم را شب ها نوشته ام، ساعاتی که قرار بوده حکم ساعت استراحتم را داشته باشد، این را چگونه ثابت کنم؟) البته می دانم که این وضعیت فقط خاص روزنامه ایران نیست. متاسفانه در تمامی رسانه هایی که سایه نگاه دولتی بر آنها حاکم است این وضعیت وجود دارد.خوشبختانه در روزنامه هایی که از سوی بخش خصوصی اداره می شوند این وضعیت حاکم نیست . ازنگاه مدیریت روزنامه ایران اما هنوز همه روزنامه نگاران قرار است در حکم ارباب رجوعی برای قسمت اداری روزنامه باشند . از این نظر به باور آنها، من که یک گزارشگر حرفه ای هستم به خوبی و به درستی قوانین ارباب رجوعی را مراعات نکرده ام . اگر این گونه است خوشحال و خرسندم که هیچگاه ارباب رجوع خوبی نبوده ام. ترجیح من آن است که همان روزنامه نگار باقی بمانم . می توانم در نیم ساعت بهترین گزارش ها را بنویسم، اما حاضر نیستم همه ذهنم را معطوف به این کنم که مثل انسان های خوشبخت ساعت 11 شب بخوابم تا ساعت 6 صبح از خواب برخیزم ، صبحانه ام رابخورم و بعد با شکم سیر مثل یک کارمند خوب ساعت 8 سر کارم باشم .
سخن به درازا کشید. غرض درد دلی ساده بود. اگر شما هم جای من بودید و در آستانه چند روز مانده به سال تازه ناگهان به جای قدردانی از همه زحماتی که بابت نوشتن تک تک کلماتی که نوشته اید، حکم بر نیامدنتان به محل کار می خورد واکنشی بهتر از این نداشتید. در این نوشته تلاش کردم به هیچ همکاری توهین نکنم، غرض درد دل بود. به تمامی افرادی که در روزنامه ایران مشغول کار هستند احترام می گذارم . همه را دوست دارم، برای زحماتی که متحمل می شوند احرام قائلم . بحث کلی ام درباره ساختار اشتباهی است که بر این رسانه حاکم شده است . نگران خودم نیستم . آنقدر توانایی دارم که بتوانم با استفاده از تخصص خود به زندگی در این شهر شلوغ ادامه دهم . اما این ساختار، ساختار اشتباهی است . اگر قرار است چنین ساختاری بر هر رسانه ای حاکم شود نتیجه اش چیزی جز ضعیف شدن آن رسانه نیست.
برای خداحافظی با روزنامه ایران به همان قرار همیشگی روزی را انتخاب کردم که کسی بدرقه ام نکند. دیروز که از روزنامه بیرون زدم به جز چند تا از همکارن کسی آنجا نبود. بغض کردم اما نه چندان که راه نفس بر گلویم ببندد. کتابهایم را در کیسه کوچکی ریختم، با دوستانی که بودند خداحافظی کردم . 4 سال خاطره را در خود دفن کردم و از روزنامه زدم بیرون . کلاهی نداشتم تا تقدیم نگهبان دوست داشتنی روزنامه ام بکنم . یادش به خیر روزنامه ایران...

Saturday, March 14, 2009

یک بازی و یک نکته درباره روزنامه نگاری

نکته اول: احسان عزیز به یک بازی دعوتم کرده است.بازی از این قرار است که باید ناشران مورد علاقه خود را معرفی کنیم.در پاسخ به این دعوت ، انتشارات نیلوفر را در صدر قرار می دهم. برای همه اهل ادبیات «نیلوفر» گزینه ای غیر قابل انکار است.بهترین کلاسیک های ادبیات را همین «نیلوفر» چاپ کرده است. نشر« نی»در رده دوم ناشران مورد علاقه من جای دارد. اگر علاقه شخصی خودم به ادبیات نبود همین نشر «نی »را در رده اول قرار می دادم. ولی چه کنم، ادبیات برای من مهمتر است در نتیجه نشر« نی »در رده دوم قرار می گیرد. تلاش این ناشر برای انتشار کتاب های متعدد در حوزه علوم انسانی واقعا ستودنی است و می توان به جرات ادعا کرد که هیچکدام از ناشران کنونی در این زمینه قادر به رقابت با نشر« نی» نیستند. در رده سوم ناشران مورد علاقه ام ،نشر آگاه و آگه را قرار می دهم. توضیح هم ندارد.

نکته دیگر: چندی پیش درباره موضوعی با یکی از دوستان صحبت می کردیم، عنوان موضوع را هم گذاشته بودیم اعتماد به نفس خرکی. این عنوان به اشخاصی خطاب می شود که دامنه اعتماد به نفس شان از مرز های این کشور که هیچ، کلا از کره زمین فراتر رفته به وسعت کهکشان راه شیری نیز رسیده است. در نتیجه چنین اعتماد به نفس بسیار خرکی نیز به خود اجازه می دهند درباره هر موضوعی سخنرانی کرده و اظهار نظر کنند. یکی از این موضوعات که در فضای بی در و پیکر اینترنت دست مایه نویسندگان سردبیر وبلاگ قرار می گیرد و به هر بهانه احمقانه ای آن را موضوع بحث های عجیب و غریب خود قرار می دهند، شغل روزنامه نگاری است. من نمی دانم واقعا چه کسی گفته هر کسی صاحب یک وبلاگ شد و توانست چهار تا کلمه را در اینترنت کنار هم قرار بدهد، لزوما خود را نویسنده و روزنامه نگار معرفی کند؟موضوع دیگر توسل جستن به گزاره های کلی برای بحث از سوی چنین افرادی است. انتخاب چنین گزاره هایی که هر موضوعی را در دایره همه یا هیچ می گنجاند به نظر من کاملا غیر علمی است و استفاده از آن نشان دهنده آبکی بودن نگاه نویسنده است.به عنوان مثال این که گفته شود روزنامه نگاری در کشور ما ضعیف است یا اینکه گفته شود روزنامه نگاران ما نویسندگان ناتوانی هستند، گزاره هایی غیر علمی هستند. کلی گرایی چنین اشخاصی بیماری مزمنی است که یک دلیلش را می توان ناتوانی ذهنی چنین افرادی برای درک عمیق موضوعات گوناگون دانست. به هر حال اینترنت فضای گشوده ای است و هر شخصی قادر است در آن هر گونه نظری را بیان کند.برخی نیز با بیان یک گزاره تکراری دیگر مبنی بر این که حق اظهار نظر آزاد است به خود اجازه می هند درباره هر موضوعی صحبت کنند.خب، این هم از توهمات ناشی از همان اعتماد به نفس خرکی است که در ابتدای این مطلب به آن اشاره شد.من نمی دانم چرا عده ای از ما فکر می کنیم که باید درباره هر موضوعی صحبت کنیم؟ اگر این حق را برای خود قائل باشیم باید به سویه دیگر آن نیز فکر کنیم. این سویه نیز چیزی نیست جز انتظار برای شنیدن پاسخ.خب اگر شخصی در پاسخ به یک اظهار نظر نسنجیده پاسخ کوبنده ای به طرف مقابل داد چنین فردی نباید دیگر حق اظهار نظر آزادانه درباره هر موضوعی را برای خود به حقی ویژه تبدیل کند.فکر می کنم ما بیش از آنکه نیازمند اظهار نظر باشیم، نیازمند خواندن و شنیدن بدون اظهار نظر نیز هستیم. به همان اندازه که داشتن اعتماد به نفس در موفقیت انسان موثر است ، داشتن یک جور فروتنی نیز امری لازم است.طرف ته ته ماجرا یک حق التحریرنویس است و هنوز عمر روزنامه نگاری نیم بندش به یک سال نرسیده می آید درباره کمبود روزنامه نگار حرفه ای اظهار نظر می کند. جالب اینجاست که استادان روزنامه نگاری یا روزنامه نگارانی که 30 سال تجربه فعالیت در این زمینه را دارند اینگونه نظر نمی دهند. آن وقت حق التحریر نویس ما به خود اجازه می دهد تا درباره افق روزنامه نگاری در قرن 3000 و چشم انداز آن تا پایان جهان زر بزند.
نظرات خلق الساعه این ایراد را دارند که می توانند در دام انتخاب گزاره های کلی گرفتار شوند. اظهارات کیلویی، پیش از هر چیز نشان دهنده کوتاهی فکر و اندیشه سبک است. آن کس که زیاد سخن می گوید حق شنیدن را در خود از بین می برد. نوشتن نیز، هر کسی را به نویسنده تبدیل نمی کند. اعتماد به نفس خرکی هم یک نوع توهم و بیماری مزمن است که در صورت بی توجهی به آن لاعلاج شده و فرد را به پرتگاه سقوط می کشاند.

Saturday, March 07, 2009

چهره از نگاه امانوئل لويناس

بهترين راه مواجهه با ديگري آن است كه حتي متوجه رنگ چشمان او نشويد! وقتي آدمي رنگ چشم‌ها را مشاهده مي‌كند، در رابطه اجتماعي با ديگري قرار نمي‌گيرد. البته ترديدي نيست كه ادراك حسي مي‌تواند بر رابطه‌ي آدمي با چهره‌ي ديگري مسلط شود، ليكن خود چهره به طور مشخص همان چيزي است كه نمي‌توان آن را به موضوع ادراك تقليل داد.مسئله نخست، حالت عمودي چهره است، بي حفاظ بودن آن. پوست صورت عريان‌ترين و تهيدست‌ترين جزو آدمي است.چهره بيش از همه عريان است، گرچه عرياني‌اش موقر و مطبوع است. چهره در عين‌حال تهيدست‌ترين است: نوعي فقر ذاتي در چهره وجود دارد؛ تلاش آدمي براي مخفي‌كردن اين فقر با قيافه گرفتن، با ادا درآوردن، مويد همين نكته است. چهره بي‌حفاظ و در معرض تهديد است،تو گويي ما را به انجام عملي خشونت‌بار دعوت مي‌كند. در عين‌حال، چهره همان چيزي است كه ما را از كشتن منع مي‌كند.
اخلاق و نامتناهي
گفتگو‌هاي امانوئل لويناس و فليپ نمو
ترجمه مراد فرهاد‌پور و صالح نجفي
انتشارات فرهنگ صبا
ص100

Monday, January 12, 2009

برف که ببارد


اینکه تو باشی و برف باشد و خیابان باشد و هوا سردی خود را بریزد بر فرش خیابانی که سالهاست نه برف دیده نه قدم هایی که یادگاری اش شود، آرزوی دوری نیست. همان شب است که قدم هایمان روی برف ها جا می ماند، که زل می زنیم به دل شب و خیابان و برف را انکار می کنیم و بعد هی قدم می زنیم، قدم هایی که مال ماست و شبی که برف دارد و بزک. که ساعت کوتاه است و خیره می شویم به چند جوانی که ایستاده اند سر یک کوچه و زل زده اند به رد شدن بی دلیل خودرو هایی که سر می خورند روی شب برفی و خیابانی که قندیل قندیل یخ بسته برف روی شانه های صبورش . بی تابی شب بی دلیل سرما ادامه دارد توی کوچه های همین اطراف هر طرف که من و تویی هست و قدمهایی که رد می شوند با نفس های ابر. خیره می شویم به برف ساکت و خیابان و کوچه ای که در امتداد شب چراغی دارد و خانه هایی که در سکوت شب و برف رج به رج، دیوار به دیوار هم شده اند.چه شبی است برف که ببارد و قدم که ردش بماند به یادگار تا صبح که برف می لغزد و سر می خورد و آب می شود بر تصویر خیابان. چه شبی است ، برف که ببارد و نفس که بماند چند ثانیه در آسمانی که سرما دارد و مردمانی که بی تاب و بی دلیل به برف ها که هی می ریزند بر پشت کوچه خیره می شوند. چه شبی است برف که ببارد و من و تو در قدمهای هم بر برف دقت کنیم و بعد زل بزنیم به دورهای خیابان که تا فردا صبح اش خاطره ای می شود برف و ردی که از من و تو و چند همسایه مانده روی شانه های ظریف اش . چه شبی است ، برف که ببارد...