Thursday, June 29, 2006

خواب‌ها و مرده‌ها

يه كسي قراره بياد و خواباتو تعريف كنه
عمه مي‌گويد و مي‌زند به كوچه با عصا
در خوابها ، كودكي‌ام بيدار مي‌شود. عمو صحرايي با عباي قهوه‌اي از كوچه مي‌گذرد و زير پايش صداي باران خاموش مي‌شود. مشهدي كرم كمك مي‌خواهد و عمو محمود از سفر باز مي‌گردد. پدر بزرگ آخرين چاي نيمروزي‌اش را زير چنار باران خورده دم مي‌كند تا آواز غلام‌ رضا را پشت تپه‌ها بشنود و به خانه بيايد.عمو پاي شكسته‌اش را به دست جراح مي‌سپارد و پدر، قناري باران خورده را زير چتر پنهان مي‌كند. باران مي‌بارد و مرده‌ها در خواب‌هايم بيدار مي‌شوند
عمو مي‌گويد:غروبا كه مي‌شه مي‌آن و مي‌شينن كنار هم و برا همديگه قصه مي‌گن، كرم يه بار به چشم خودش ديده كه قبر يكيشون آتيش گرفته. قسم مي‌خورد كه از رودخونه آب مي‌آوردن تا آتيشو خاموش كنن
كودكي‌ام از كوچه مي‌گذرد و روياهايم را با خود مي‌برد. باراني زرد ، بي‌وقفه و تند مي‌بارد. بوي كاه و گل خيز برداشته و در كوچه پيچيده است
شهناز خانم مي‌گويد:به حاجي مراد گفتم مديوني اگه غلامعلي رو ديدي بهش نگي دلتنگش مي‌شم،بگو چرا ديگه به خوابم نمي‌آد،چيكار مي‌كنه
حاجي مراد كه پيغام‌ها را گرفته وقت رفتن خبر داده:"اگه نديدمشون حلالم كنين"زنها گريسته بودند
باران از كوهها گذشته و به معمولان نرسيده است. هوا نزديكي دلهره است. سالهاي پريشان و كودكي‌ام، در كوچه‌هاي تنگ و تو در توي باران خورده به هم مي‌رسند. يكي مي‌شوند تا مرده‌ها مجموع شوند. ننه قشنگ و زن عمو طلا يك جاي اين قصه گير افتاده‌اند. زن عمو خاتون هم هست. پسر عمه و پسر خاله ها. صف مردگان در مشايعت هم به سر مي‌برند. پدر مي‌خندد و دندان‌هاي سفيد شصت سالگي‌اش در رديف هم نمايان مي‌شوند. موهايش سفيد شده‌اند. درد كليه و آن زخم كاري جنگ به گمانم ديگر آزارش نمي‌دهند. به جايي كه نمي‌بينم مي‌نگرد. به دور‌هاي نامعلوم.پسر عمه هم هست. در خوابهايم كسي گم نشده است. پير‌تر شده‌اند. لبخند مي‌زنند و از كوچه‌هاي باران خورده مي‌گذرند
زن عمو مي‌پرسد:"اونا كه ديگه نمي‌ميرن،مي ميرن؟"باران سنگين‌تر شده است.
عمه دلبر مي‌گويد: واسه كسي تعريف نكن، وقتي مي‌آن قراره يكي باهاشون بره
عمو مي‌گويد:نه اينطورا نيست، وقتي قراره بيان قبلش خبر مي‌دن، هر كاري رسم و رسومي داره خواهر
خوابهاي كودكي‌ام، سرشار مويه‌هاي زنانه است. قبرستان‌ بارن خورده، بوي دود، آسمان تيره روبه رو، كوهستان‌هاي آبي و پيرمردي كه هميشه قرار است آخرين ركعت نماز را پنج‌شنبه‌هاي هميشه بر قبر تنها پسرش بخواند
خاله، زار گريه بي‌امان دلتنگي است:روله ، روله، روله، هي رو
عمه نگاه مي‌كند، با دو چشم بي‌گريه . عمو كاظم خان و ننه هاجر به هم رسيده‌اند. عمه از قبرستان باز مي‌گردد. تنها، بي پسري كه همراهي‌اش كند. كوه مقابل سينه داده است. رودخانه سر‌كش‌تر از هميشه از ميان دره‌ها مي‌پيچد و خيال و خاطره باران و مرده را با خود مي‌برد به دور
عمه ناله مي‌كند:هني نديدمش
پنج‌شنبه‌ها با بوي خيرات و مرده به خانه مي‌آيد. با پدري كه وضو مي‌گيرد و به قصد قربت قل هو الله را بلند مي‌خواند. مرده‌ها به شهر نزديك مي‌شوند. مادر براي همه فاتحه مي‌خواند. در خواب‌ها پدر بيدار مي‌شود، غلامعلي مي‌خندد، عمو محمود هر وقت به خانه مي‌آيد من همان كودك بيست سال پيشم. همان كودكي كه صلاه ظهر صداي گريه مادر نيامدن عمو را براي هميشه در خاطره‌اش ثبت كرد. نيامدن عمو، گريه مادر، كودكي نارس و صداي مرده‌ها در هم مي‌پيچد و بيدارم مي‌كند. باران تند‌تر مي‌بارد
عمو مي‌گويد: ديشب خوابشونو ديدم، هزار سال عمرشون باشه، همه پيراهن سفيد تنشون بود
عمه دلواپسي بعد از ظهر را با عصا و قدمهاي شكسته شكسته طي مي‌كند و با درد پاها به خانه ما گام مي‌گذارد: رفتن جاي حق رو گرفتن، خوش و حالشو، كي چي منه...بدبخت
در خواب‌ها مرده‌ها بيدار مي‌شوند. شهر بر‌مي‌گردد به سالها پيش. سايه‌ها به هيات آدمي در مي‌آيند.زندگان از بازديد شبانه مرده‌ها قصه مي‌سازند
عمه مي‌گويد: و خير بيايي برار
عمو مي‌گويد: پسر كج‌گرفته و گردن شكسته ممد‌علي ديشب رفته قبرستون و سر قبرا آواز خونده، بهش مي‌گيم چرا اينكارو كردي مي‌گه اونا هم دل دارن
در خوابها، كسي از مرده‌هاي ما عاشق مرده كسي ديگر شده است
عمو مي‌گويد: ممد علي جاي پسرت ديگه تو جهنمه

Monday, June 26, 2006

در دفاع از فرهنگ مدرن

هر‌چه‌قدر عليه فرهنگ مدرن سخن بگوييم، يك حسن آن فراموش نمي‌شود و آن هم صداقتش است. فرهنگ‌هاي ديگر شايد آرمانهاي والاتر، مدينه فاضله‌هاي جذاب‌تر، يا واقعيت‌هاي رنگارنگ‌تري مطرح كرده باشند، يا در ظرايف و لطايف فرهنگي غناي بيشتري از خود نشان دهند، اما عصر مدرن همه آنها را براي رسيدن به حقيقت بدون آرايش و عاري از كذب فدا كرده است و به همين دليل است كه همه فاصله‌گذاري‌ها را كنار مي‌گذارد. فرد در اين فرهنگ مي‌خواهد خودش باشد، همانطور كه واقعا هست نه آنطور كه پايگاه اجتماعي‌اش نشان مي‌دهد، و اين همان اوجي است كه فرد مدرن ممكن است بدان دست يابد، نارضايتي از آن نوع رابطه با خويشتن كه توسط جامعه تعيين شده است.البته رسيدن به اين تعالي بي‌هزينه نيست. اول از همه احساس امنيت بر باد مي‌رود، احساسي كه فقط پايگاه اجتماعي دقيقا تعريف‌شده به آدمي مي‌دهد. در جامعه‌هاي سنتي منزلت‌مدار تصميم‌گيري آسان است، هر كس مي‌داند چه چيز را مي‌تواند آرزو كند و چه چيز ممكن است به دست آورد. درست بر‌عكس در زندگي مدرن هيچ پايگاه مطمئني وجود ندارد، فقط مبارزه بي‌پايان وجود دارد و بس. در اعصار پيشين فقط فقرا روياهاي نا‌محدود داشتند زيرا جامعه هيچ پاداش محدود واقعي براي آنها كنار نگذاشته بود. به اين معنا در جهان مدرن همه‌ي ما فقير شده‌ايم زيرا در دنياي مدرن، بي‌اطميناني و نا‌امني ديگر فقط سرنوشت اقشار پايين جامعه نيست، بلكه يكي از ويژگي‌هاي عصر جديد و همه انسانهاست.به نظر نخبگان سابق اين موضوع برخورنده مي‌نمايد. دچار بي‌اطميناني و نا‌امني شدن تجربه‌ي غم‌انگيزي است، اما راه را به سوي رشد اخلاقي و فرهنگي مي‌گشايد. اين كاملا اشتباه است كه تصور كنيم از ميان رفتن سلسله‌مراتب كهن و الگو‌هاي نظم قديمي نشانه‌هاي انحطاط اخلاقي و فرهنگي هستند، اگر جامعه ديگر نمي‌تواند مثل گذشته بر اساس سلسله‌مراتب ثابت و تغيير‌ناپذير خود مبنايي براي ارزيابي ما از خويشتن خويش فراهم آورد، مي‌بايست تلاش كنيم و الگو‌هاي جديدي براي ارزيابي خود بر اساس حقايق اصيل‌تر و عميق‌تر انساني به وجود آوريم. اين است وظيفه‌ي واقعي عصر مردم‌سالاري، وظيفه‌اي كه هنوز به انجام نرسيده است


دموكراتيك‌شدن فرهنگ
كارل مانهايم
ترجمه:پرويز اجلالي
نشر ني
ص116-117
چاپ اول
1385

حافظه كوچه

سكوتي گس مي‌آيد و بار مي‌گيرد لبانم كه جا نيست حرفي زده باشم.جا نيست كه مهر از لب وا كنم و سخن بگويم. حالا تو مانده‌اي و سكوتي كه نيست.كه ديگر نمي‌شكند.حرفي بگو حتي از سر دلتنگي،حرفي بگو حتي كه بي هجا و بي وزن
اين صداي بار گرفته كيست اينجا كه زخمه مي‌زند درد بر اندام آدمي،اين صداي كيست كه تلخ مي‌گويد؟زمزمه‌اي است كه شايد كسي با خود تكرارش مي‌كند.كيستي تو سياهي؟كيستي تو گرفته بي‌نشان اين حوالي،گم و گيج كوچه‌هاي تاريك چه مي‌كني؟
رد گم كرده‌ام به شهر و خياباني كه نيست. رد گم كرده‌ام اينجا كه كسي آشنا بود و ياري‌ام مي‌كرد.كسي بود اينجا كه تو ايستاده‌اي و او نيستي كه مي‌خواهمش
با صدايي كه نيست حرف مي‌زني، با چشمي كه نمي‌بينم مي‌بيني. وراندازم مي‌كني و مي‌ايستي گوشه‌اي به تماشا. غريبه‌نوازيت شهره است به شهر بي‌آدم و دل و روح. كجايي؟دلم بغض مي‌كند اينجا؟ مي‌گيرد و اشباع اين همه سختي و رنج آزارش مي‌دهد.بغض مي‌كشدم،انساني كه منم ايستاده‌ام به راه تا بيايي و بگويي. نفس تلخي گرفته اين روز‌ها كه نيستي و نمي‌آيي كه آمده باشي ،زمستان سالها پيش بود كه ديدمت براي نخستين بار آنجا كه ايستاده بودي به انتظار كسي كه من بودم و رد مي‌شدم از پياده رو‌هاي شلوغ،عابري هراسان بودم آن روز كه تو مي‌ديدي‌ام.تو بايد مي‌ايستادي و من مي‌آمدم.با اين خيال از ميان عابران مي‌گذشتم. قدمها تند بود و باراني كه مي‌آمد سريع.خيس شده بودي،خيس باران و سايه‌بان مغازه‌اي پنهانت كرده بود از چشم باران و پياده رو.سلامي به نجوا زمزمه كرديم و در امتداد آن خيابان طولاني به راه افتاديم. تو از آن چنار بلند گفتي كه باران برگ‌هايش را شسته بود و پرنده‌اي كوچك در پناه برگ‌هاي باران خورده‌اش زندگي مي‌كرد و مي‌لرزيد،من از آن راننده‌اي كه بچه‌ي انتهاي خط بود. گفتيم و ديرت شده بود كه مي‌رفتي. تاريك شده بود. تو رفتي و من آمدم.پايين شهر بودم. در محله ما ميوه فروش‌ها هنوز جار مي‌زنند تا ميوه‌اي بفروشند. پسران كوچه‌گرد هنوز با موتور نصفه‌هاي شب گاز مي‌دهند و محض خنده دزدگير اتومبيل‌هاي پارك شده در كوچه‌ها را ساعت‌هاي نصفه شب دست كاري مي‌كنند.محله به هم مي‌ريزد.كوچه را صداي پيرزن همسايه در برمي‌گيرد كه نفرين مي‌كند و آشفته مي‌شود.مردي كه روبه‌روي خانه‌مان مي‌نشيند و تمام روز با زير‌پيراهن ركابي از پنجره كوچه را ديد مي‌زند نا‌سزا مي‌گويد. مرد يك قناري هم دارد.در محله ما همه مغازه‌دارها"عباس‌آقا"نام دارند
تو اما شبيه محله‌تان نبودي،شبيه ما بودي و خوب مي‌فهميدي جار زدن ميوه‌فروش در خيابان چه معنايي دارد.در محله شما كوچه‌ها خلوتند.آقا كريم تعريف مي‌كرد كه هر سال نزديكاي بهار مي‌آيد و باغچه خانه‌هاي آنجا را درست مي‌كند. حتما به محله شما هم آمده،لابد او را ديده‌اي. مردي‌است درشت‌اندام با سبيل پر پشت، صورتي سوخته دارد آقا كريم.موقع كار كه مي‌شود ويگن مي‌خواند. مهتابش را دوست دارد. جوان كه بوده مهتابي داشته براي خود. آقا كريم يك روز به خاطر مهتاب چاقو مي‌كشد و با خاطره مهتاب مي‌گريزد. مهتاب هم متواري مي‌شود.خانه‌شان را عوض كرده‌اند لابد.كريم مي‌ماند و مهتابي طبله كرده در گلو كه تنها به درد آواز روزهاي بي‌كسي مي‌خورد.كريم، آن موقع‌ها كه تلفن نداشته لابد. مي‌رفته بالا تا صداي مهتاب را بشنود شايد. هنوز هم مي‌رود.عباس‌آقا مي‌گويد:"به عشق مهتابه..."آقا كريم پير شده و شهر بزرگ شده است.نه آواز قناري در قفس به گوش مي‌رسد، نه مهتاب گلوي آقا كريم به كار دل مي‌آيد.شهر تكثير تجمل و ذايقه است.مخلوط عاشقي و بي‌دلي خلق بي‌دليل.شهر نفس مانده در گلوي تعفن است.بي كسي و كاسبي تازه و خلق حيراني است. شهر ترافيك را درحافظه لوچ به امانت گذاشته تا جايي براي رسم بي‌معناي رسوم شيدايي نمانده باشد

Sunday, June 25, 2006

تسلیت به یوسف علیخانی

دوست عزیزم یوسف علیخانی در غم از دست دادن پدر بزرگ قصه گویش نشسته است.یوسف جان تسلیت می گویم

Friday, June 23, 2006

گفتاري از كير‌گگور

بيماري تا لب مرگ،يعني اينكه نتوانيم بميريم-اما در عين حال نه چنانكه گويي اميدي به زندگي هست...اگر آدمي مي‌توانست از فرط نوميدي بميرد، همانگونه كه از فرط بيماري مي‌ميرد، آنگاه آن امر ابدي درونش، آن خويشتن مي‌بايست بتواند مثل جسمي كه از بيماري مي‌ميرد، بميرد؛ درست همانطور كه"كارد نمي‌تواند انديشه را سلاخي كند" نوميدي هم نمي‌تواند آن امر ابدي را، خويشتن را، كه بستر نوميدي است، بسوزاند...اما نوميدي دقيقا خويشتن‌سوز است، اما خويشتن‌سوز ناتواني كه نمي‌‌‌‌‌تواند آنچه را كه مي‌خواهد عملي كند

به نقل از:فلسفه داستا‌يوفسكي
نوشته‌ي سوزان لي اندرسون
ترجمه:خشايار ديهيمي
ص124
انتشارات:طرح نو

Wednesday, June 21, 2006

جن زده منتشر شد

جن‌زده عنوان مجموعه داستان جديدي از نويسندگان اسپانيايي‌زبان است كه با ترجمه‌ي"ستاره فرجام"از سوي انتشارات كاروان چاپ و روانه بازار كتاب شده است.علاقمندان ادبيات به خصوص ادبيات اسپانيايي‌زبان در اين مجموعه با 10 داستان از نويسندگاني چون فوئنتس،كورتاسار،آلنده،ماركز،مولينا،خوان بنت،پوئوتولاس،ريويرو،مارياس و...آشنا مي‌شوند.اين اثر داستاني در مجموع از144 صفحه تشكيل شده و قيمت آن2200 تومان است

Monday, June 19, 2006

گفتاري از بكت

يه روز عين من كور مي‌شي.مثل يه نقطه تو فضا،براي هميشه مي‌شيني همين‌جا،تو تاريكي،عين من
(مكث)
يه روز به خودت مي‌گي،خسته‌ام،دوست دارم بشينم، اون وقت مي‌ري مي‌شيني. بعد مي‌گي، گشنه‌ام، دوست دارم بلند شم و چيزي براي خوردن گير بيارم. ولي بلند نمي‌شي. مي‌گي، من نبايد مي‌شستم، ولي يه كم ديگه حالا بشينم، بعد بلند مي‌شم و چيزي براي خوردن گير مي‌آرم. ولي بلند نمي‌شي و چيزي هم براي خوردن گير نمي‌آري
(مكث)
يه مدت خيره مي‌شي به ديوار،بعد مي‌گي،چشمام رو مي‌بندم،شايد بتونم يه خورده بخوابم،بعدش حالم بهتر مي‌شه. اون وقت چشمات رو مي‌بندي. و وقتي اونها رو دوباره باز مي‌كني ديگه ديواري نمي‌بيني
(مكث)
خلا عظيمي دور و برت رو مي‌گيره كه همه‌ي مرده‌هاي زنده شده‌ي تموم اعصار هم نمي‌تونن پرش كنن، اون وقت تو اونجا مثل يه سنگ‌ريزه‌ي كوچولو توي بيابوني
(مكث)
آره، يه روز اين رو مي‌فهمي، عين من مي‌شي، با اين فرق كه تو هيچ كسي رو همرات نداري، چون دلت براي كسي نسوخته، آخه كسي هم نمونده كه دلت براش بسوزه

ساموئل بكت
دست آخر
ترجمه:مهدي نويد
ص50-51
انتشارات پژوهه

Saturday, June 17, 2006

باختیم

اینبار هم باختیم.نه چون بازی اول تحقیر آمیز.باختیم.به سادگی نه،بازی سختی بود. با دقت در تمامی اجزای این بازی می توان به درستی از سطح داشته های فوتبال کشورمان آگاه شد.بازیکنان ما تلاش خود را انجام دادند،اما امان از فاصله هایی که بی رحمانه میان ما و آنها خود را نشان می داد.فوتبال همین است،به چیزی فراتر از استعداد های ذاتی نیاز دارد.ندیدید بازیکنان ایران در زمین بازی چگونه زمینگیر شدند.آن فاصله وحشتناکی که گاه و بیگاه بر روی صفحه ی تلویزیون نقش می بست را به خاطر دارید؟64 تا 69 درصد بازی در دست پرتغال بود.اگر آن بازی سفت و درگیرانه حسین کعبی در مقابل فیگو و رونالدو نبود ،که گاه و بیگاه با خطا هم که شده بازیکنان پرتغال را مورد نوازش قرار می داد، بعید نبود که پرتغالی ها با آن غرور استعماری تاریخی خود چه کار هایی که انجام نمی دادند. به حرکات تکنیکی رونالدو خوب فکر کنید.آن غلو بیش از اندازه با توپ چه معنایی جز این داشت.ما باختیم،به پرتغال باختیم تا حسرت بازی مقابل مکزیک برای همیشه روی دلمان بار شود.کسی مقصر نبود.فکر می کنم اگر مارادونا هم در این بازی برای تیم ما بازی می کرد باز هم تغییری در نتیجه ایجاد نمی شد.پیش از بازی به هر کسی که برخوردم پیش بینی اش از نتیجه؛ باخت ایران بود. کسی برای دلخوشی هم که شده نگفت می بریم، نگفت مساوی می کنیم،نگفت کریمی می تواند، نگفت مهدوی کیا،همه گفتند می بازیم و باختیم.تنها فرق این بازی با بازی با مکزیک این بود که تحقیر نشدیم. که انصافا هم شایسته آن تحقیر روز بازی با مکزیک نبودیم.نمی دانم باید این را به فال نیک بگیرم یا نه؟نمی دانم از نبودن علی دایی در زمین باید خوشحال باشم یا نه؟کاش تلویزیون او را نشان نمی داد که آنگونه روی نیمکت نشسته بود.قهرمان ما کوچک شده بود.نبود او آن حس شرقی مسخره مان را بیدار کرده بود که دوست داریم همه چیز و همه کس را به اسطوره تبدیل کنیم و آنگاه در پناه حضور او تمامی ضعف هایمان را پنهان کنیم. این هم برای خود اقبالی است

Wednesday, June 14, 2006

جلاد خويشتن

بي‌خشم و بي‌كينه
جلاد‌وار تو را مي‌زنم
چون موسي كه بر صخره مي‌زند
وز براي سيراب كردن صحرايم

از ديدگانت رنج را جاري مي‌كنم
خواهش سرشار از اميد من
بر اشك‌هاي شور تو مي‌رانند
به سان كشتي بر دريا؛

در دل من كز باده اشك تو مست مي‌شود
هاي هاي دلاويز زاري‌ات
چون كوس نبرد طنين مي‌افكند

نيستم من آيا نغمه‌اي ناساز
در آهنگ هماهنگ الهي
در پرتو طنز درنده‌اي
كه مي‌رنجاند و مي‌گزد مرا؟

در آواي من نعره‌اي‌است پنهان
همه خون من است اين زهر سياه
آينه شومم من كه در آن
پتياره‌اي به خود مي‌نگرد

من زخم و دشنه‌ام
من سيلي و گونه‌ام
اندام و چرخ شكنجه‌ام
من قرباني و جلادم

خون‌آشام است دل من
از والا‌نهادگانم
محكوم به جاودانه خنديدن
بي‌آنكه دگر ياراي خنده‌اش باشد


گل‌هاي رنج
شارل بودلر
ترجمه:محمد‌رضا پارسايار
نشر هرمس
ص30-32

اردوان را کنیزکی بودخانه افروز

اردوان را کنیزکی بود خانه افروز که دل و گنج اردوان می داشت. دل اردوان بدو آرمیدی و از میان کنیزکان آزرم او جستی. روزی اردشیر در ستورگاه نشسته بود،تنبور می زد و خوشخوانی و خرمی می کرد. کنیزک دید و دلش همه در او آویخت.پس نزد اردشیر آمد، او را به دوست گرفت و مهر می ورزید. هر شب که اردوان وارونه بخت به خواب می خفت این کنیزک پوشیده پیش اردشیر می آمد و تا بامدادان با او می بود و نزد اردوان می شد باز،سپیده دم
روزی اردوان دانایان و اختر شمارانی که داشت به درگاه فراهم خواند. پرسیدشان که چها می بینید در گردش هفت اختر و دوازده برج،در شتاب و درنگ ستارگان،در اختر خداوندان زمانه از هر دستی و هر شهر، در کار مردمان جهان و هم در اختر فرزندان من و مردمان ما
سالار اختر شماران جام جهان نما بر گرفت و راز سپهر بلند باز جست. به پاسخ گفت دوازدهان به فروسوست و ستاره ی اورمزد باز بالا گرفتست و بهرام و ناهید به خانه ی هفتو رنگ و شیر اختر به هم بر آیند و به اورمزد یاری دهند. برین اختیار،پادشایی،آری خدایی نو،آشکاره شود که بس خدایان سرافراز برافکند و جهان بار دیگر به یکخدایی آرد
اخترگوی دیگر نیز فرا ایستاد و گفت چنین پیداست که هر بنده یی کو از امروز تا سه روز دیگراز خداوند خود گریزد به شوکت و پادشاهیرسد،پیروز و کامران شود بر خداوند خود
شبانه چون کنیزک نزد اردشیر آمد، هرآنچه با اردوان گفته بودند به او باز گفت. اردشیر تا این سخن شنید اندیشه بر گریختن نهاد. با کنیزک گفت در این سه روز گزیده که اختر شماران و دانندگان گفته اند هر که از خداوند خود گریخت به شوکت رسید و پادشاهی بیا تا برویم من و تو جهان گیریم


کارنامه ی اردشیر بابکان
از متن پهلوی
قاسم هاشمی نژاد
ص37-38
نشر مرکز

Monday, June 12, 2006

موندو اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو در بازار کتاب

ژان ماری گوستاو لوکلزیو 13 آوریل 1940 در شهر نیس،کنار دریای مدیترانه به دنیاآمد و از سن هشت سالگی قلم به دست گرفت و شعر،حکایت،مقاله،داستان کوتاه و رمان های بیشماری نوشت.لوکلزیو با نگارش نخستین رمان خود به نام دادرسی، جایزه ادبی رنودو راکسب کرد.در سال 1980 موفق به دریافت جایزه بزرگ ادبی فرهنگستان فرانسه به نام جایزه ادبی پل موران شد.از آن تاریخ،لوکلزیو بزرگترین نویسنده زنده فرانسه قلمداد می شود
داستان کوتاه موندو رساله ای است فلسفی-شاعرانه که خواننده را وا می دارد از ورای شخصیت موندو،کودکی که اینجا و آنجا پرسه می زند پیام نور و زیبایی را دریافت کند. موندو حکایت از یک حضور است؛حضور کودکی ناشناس در شهری امروزی که توقع دارد جامعه پذیرای او باشد. دنیایی به ظاهر متمدن که با رهایی و آزادی کاملا بیگانه است. در چنین دنیایی است که واقعیت مدرنیته و رویای یک زندگی ساده با یکدیگر نا همگون می شود
موندو اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو با ترجمه المیرا دادور از سوی انتشارات مروارید چاپ و روانه بازار کتاب شده است

Friday, June 09, 2006

يادداشت‌هاي ميرزا محسن‌خان معين‌الملك منتشر مي‌شود

میرزا محسن خان معین الملک یکی از مشیر الدوله های زمان ناصر الدین شاه بوده که در دربار این شاه قاجاری سمت های مهم دیگری نیز بر عهده داشته است.در اسناد تاریخی این دوره نام وی به دفعات تکرار شده و در نتیجه انجام کاری مستقل در مورد این شخصیت سیاسی از اهمیت فراوان برخوردار است.از دو سال پیش با همکاری و زحمات دوست عزیزم"علی اصغر حقدار"به یکی از نسخه های خطی مربوط به این شخصیت سیاسی دسترسی پیدا کردم و اکنون کار در مراحل پایانی به سر می برد.آنچه می خوانید گفتگوی کوتاهی است که خبرگزاری فارس در این مورد با نگارنده انجام داده است.بخوانید

Thursday, June 08, 2006

افسانه فلوت بداغ منتشر شد

هانوسيا گفت:"بابا، آن لكه‌هاي روي ماه چيست؟"واسل جواب داد:"اوه...مي‌گويند برادري برادر خود را كشت و او را با سه‌شاخه‌اي به هوا بلند كرد. اين دو برادر اسم‌شان هابيل و قابيل بود. خدا آنها را در آسمان قرار داد تا مردم گناه برادر‌كشي را از ياد نبرند. اما دخترم حالا دير شده است، برو بخواب!هانوسيا با دقت نگاهي به لكه‌هاي تيره روي زمينه نقره‌اي ماه انداخت و به طور واضح سايه دو آدم ريز‌نقش را ديد كه يكي بلند‌تر از ديگري بود،-دست و پايشان به طرز عجيبي ولنگ و واز بود و خط نازك اريبي آنها را از هم جدا مي‌كرد كه دقيقا در سطح سينه آدمك دوم تمام مي‌شد،- اين سوال از زبان هانوسيا بيرون پريد:"آخر چرا برادري برادرش را با سه‌شاخه به هوا بلند كرد؟"- دلش مي‌خواست اين را هم بداند كه چرا خداوند اين دو برادر را تا ابد در آسمان قرار داد. آن برادر روي سه شاخه چه گناهي كرده بود؟آيا او دردي حس نمي‌كند؟چرا بين دو برادر، برادر قاتل و برادر مقتول تمايزي وجود ندارد؟اين موضوع مهم هانوسيا را نگران مي‌كرد كه اگر خداوند آنها را براي مجازات روي ماه قرار داده است، پس چرا دو‌تايشان به يك شيوه تنبيه شده‌اند؟...واسل غرولند‌كنان، گويي با آدم بزرگ طرف است،گفت:"حالا برو بخواب، ديگر دير شده است!"و هانوسيا با حس ششم، نه فهم كودكانه‌اش، درك كرد كه پدر چيزي ندارد به او بگويد

"چوماك‌ها آنها كه دور دنيا مي گردند،همه‌اش دروغ تعريف مي‌كنند"
آنچه خوانديد قسمت كوتاهي بود از "افسانه فلوت بداغ" نوشته نويسنده اوكراييني"اكسانا زابوژكو"اين كتاب را نشر ني منتشر كرده و مترجم آن نيز يك اوكراييني ديگر است با نام"كاترين كريكونيوك"كه به زبان فارسي تسلط كامل دارد.اين كتاب از ديروز روانه بازار كتاب شده و مترجم اثر نيز براي معرفي آن به فارسي زبانان مقدمه خوبي به آن افزوده و در اين مقدمه شرح لازم را در مورد ادبيات اوكرايين و جايگاه اين اثر ارايه مي‌دهد.زابوژاكو،نويسنده كتاب هم در متني ديگر براي خواننده ايراني توضيحاتي نوشته كه در كنار اصل داستان خواندني است.اين اثر بازنويسي مدرني از يك افسانه قديمي اوكراييني است كه البته نمونه ديگري از آن در ميان افسانه‌هاي عاميانه خودمان نيز يافت مي‌شود.

Tuesday, June 06, 2006

از زبان بورخس

من كه آرزومند بودم كس ديگري باشم
قضاوت‌ها را تغيير دهم
كتابي بخوانم
قانوني به ميراث بگذارم
بي‌گور در اين مرداب‌ها خواهم افتاد

هزار‌تو‌هاي بورخس
ترجمه‌ي احمد ميرعلايي
انتشارات كتاب زمان
ص292

پيام طباطبايي از باغشاه به فرزندش عبدالمهدي،پس از به توپ بستن مجلس

نور چشمي،آقايان تمام و ميرزا(منظور ميرزا سيد محمد صادق طباطبايي است) در باغ‌شاه سالم هستند. چند نفراز وكلا هم هستند،در راه سربازها ما را برهنه كرده‌اند دو سه ثوب عبا و عمامه زود بدهيد بياورند-مبادا دست به تفنگ بكنيد كه كار خيلي خراب است و تعزيه تمام نشده


ياداشت‌هاي منتشر نشده‌ي سيد محمد طباطبايي از انقلاب مشروطه
نشر آبي
به كوشش حسن طباطبايي
ص36

Monday, June 05, 2006

آمدن مسيح

مسيح خواهد آمد،آن هنگام كه عنان گسيخته‌ترين فرد‌گرايي ايمان ممكن شود-،هيچ‌كس اين امكان را نابود نكند،هيچ‌كس اين نابودي را تحمل نكند،بنابر‌اين گورها باز خواهند شد. چه بسا اين خود آموزه‌اي مسيحي است،چه به لحاظ ارائه‌ي سرمشقي كه بايد از آن پيروي كرد،سرمشقي فرد‌گرايانه، و چه به لحاظ ارائه‌ي نمادين رستاخيز ميانجي در درون هر يك از انسانها


مسيح روزي خواهد آمد كه ديگر به او نيازي نيست، مسيح يك روز پس از ورودش خواهد آمد، در واپسين روز نخواهد آمد، بلكه در واپسين واپسين روز


فرانتس كافكا
داستان‌هاي كوتاه
ص578
ترجمه‌ي علي‌اصغر حداد
نشر ماهي

Sunday, June 04, 2006

مجموعه‌هاي تازه در بازار كتاب

چاپ و انتشار مجموعه كتاب‌هايي كه به بررسي زندگي و آثار انديشمندان بزرگ مي‌پردازد،همواره براي ناشران ما اهميت بسياري داشته،شايد از اين روست كه طي سالهاي اخير بر تعداد اين مجموعه‌ها افزوده شده و هنوز هم تب آن فروكش نكرده است. البته به نظر مي‌رسد كه بازار هنوز هم طالب اين مجموعه‌ها است.اين را مي‌توان از گرايش مخاطب ايراني به خريد اين‌گونه آثار فهميد. به هر حال در ادامه چاپ اين مجموعه‌ها دو ناشر معروف كشور يعني نشر "آگه" و " طرح نو"اقدام به چاپ دو مجموعه كرده‌اند كه در حال حاضر چند كتاب از اين دو مجموعه چاپ و روانه بازار كتاب شده است.مجموعه‌اي كه از سوي نشر آگه چاپ شده از سال پيش در بازار كتاب توزيع شده و از هفته پيش يكي ديگر از عناوين آن با نام "هايدگرو هستي و زمان"چاپ و در كتابفروشي‌ها توزيع شده است.عناوين قبلي اين مجموعه به "ماركس" و "دموكريتوس"و "هگل"اختصاص داشت.مترجم تمامي اين عناوين نيز تاكنون"اكبر معصوم بيگي" بوده و فكر كنم بقيه عناوين نيز توسط وي ترجمه شود. شارحان اين متفكران اغلب كساني هستندكه در زمينه اين افراد صاحب تخصص بوده و از اين نظر مجموعه كنوني با وجود حجم اندك كتاب‌هاي آن مجموعه بي‌نظيري به شمار مي‌آيد. "طرح‌نو" نيز در ادامه چاپ مجموعه‌هايي كه پيش از اين چاپ كرده بود ،مجموعه جديد ديگري را با ترجمه "خشايار ديهيمي" روانه بازار كتاب كرده كه نام‌آوران فرهنگ نام دارد و تا كنون چهار جلد آن روانه بازار شده است. متاسفانه گويا كتاب‌هاي اين مجموعه هنوز به درستي توزيع نشده كه از اين نظر فكر كنم كه ناشر محترم مي‌بايست پيگيري بيشتري انجام دهد. در هر حال من كه خودم از چهار جلد مورد نظر دو عنوان "كامو"و كيرگگور" را ديده‌ام. مدير فروشگاه نشر ني از توزيع مناسب اين مجموعه گله‌مند بود و مي‌گفت تاكنون چند بار براي اين مجموعه تقاضا داده‌ام، اما هر‌بار به دستم نرسيده است. در ميان كتاب‌فروشي‌هاي اطراف انقلاب نيز تنها نشر مولي اين مجموعه را مي‌فروخت كه برايم عجيب بود. در هر حال اميدوارم اين مشكل نيز به زودي حل شود

Friday, June 02, 2006

عشق‌ورزي امين‌السلطان به يك تن از خواجه‌سرايان حرمسرا

وزير اعظم را با يك تن از خواجه‌سرايان حرم همايوني الفتي پيدا شد كه طلعتش ماه را تاب مي‌داد و طره‌اش سنبل را آب، عارضي به طراوت گل،ذقني به صفاي سيم، لطفي به‌غايت و ملحي بنهايت،اندامي ظريف و اطرافي فراهم.بيچاره گرفتار و مفتون بود و راز از پرده بيرون افتاده كار از نظر‌بازي به دست‌درازي كشيد كه تاب و شكيب در دل مشتاق نمي‌گنجد. صبوري دستوري با غرور و شور بر نمي‌آيد، علي‌الخصوص كسي را كه طبع موزون است چگونه دوست ندارد شمايل موزون، همانا در قاطر‌خانه و انس با قاطر‌چيان كه نخستين مكتب و مادب اوست خوي بد در طبيعتش نشسته بود، شاه را اگر‌چه غيرت و تعصب مانند ديگر قوا سستي گرفته ديده و دانسته را به تجاهل و تكاهل موهوم و نا‌معلوم مي‌شمرد. از اين معني البته متاثر شد،ليكن با اشتغالات اندروني خودش به كار بيروني مجال پرداختن نداشت و در فساد ناموس به آه و افسوس قناعت مي‌كرد

خاطرات سياسي امين‌الدوله
به كوشش حافظ فرمانفرمائيان
موسسه انتشارات امير‌كبير
چاپ سوم1370
ص117