سكوتي گس ميآيد و بار ميگيرد لبانم كه جا نيست حرفي زده باشم.جا نيست كه مهر از لب وا كنم و سخن بگويم. حالا تو ماندهاي و سكوتي كه نيست.كه ديگر نميشكند.حرفي بگو حتي از سر دلتنگي،حرفي بگو حتي كه بي هجا و بي وزن
اين صداي بار گرفته كيست اينجا كه زخمه ميزند درد بر اندام آدمي،اين صداي كيست كه تلخ ميگويد؟زمزمهاي است كه شايد كسي با خود تكرارش ميكند.كيستي تو سياهي؟كيستي تو گرفته بينشان اين حوالي،گم و گيج كوچههاي تاريك چه ميكني؟
رد گم كردهام به شهر و خياباني كه نيست. رد گم كردهام اينجا كه كسي آشنا بود و ياريام ميكرد.كسي بود اينجا كه تو ايستادهاي و او نيستي كه ميخواهمش
با صدايي كه نيست حرف ميزني، با چشمي كه نميبينم ميبيني. وراندازم ميكني و ميايستي گوشهاي به تماشا. غريبهنوازيت شهره است به شهر بيآدم و دل و روح. كجايي؟دلم بغض ميكند اينجا؟ ميگيرد و اشباع اين همه سختي و رنج آزارش ميدهد.بغض ميكشدم،انساني كه منم ايستادهام به راه تا بيايي و بگويي. نفس تلخي گرفته اين روزها كه نيستي و نميآيي كه آمده باشي ،زمستان سالها پيش بود كه ديدمت براي نخستين بار آنجا كه ايستاده بودي به انتظار كسي كه من بودم و رد ميشدم از پياده روهاي شلوغ،عابري هراسان بودم آن روز كه تو ميديديام.تو بايد ميايستادي و من ميآمدم.با اين خيال از ميان عابران ميگذشتم. قدمها تند بود و باراني كه ميآمد سريع.خيس شده بودي،خيس باران و سايهبان مغازهاي پنهانت كرده بود از چشم باران و پياده رو.سلامي به نجوا زمزمه كرديم و در امتداد آن خيابان طولاني به راه افتاديم. تو از آن چنار بلند گفتي كه باران برگهايش را شسته بود و پرندهاي كوچك در پناه برگهاي باران خوردهاش زندگي ميكرد و ميلرزيد،من از آن رانندهاي كه بچهي انتهاي خط بود. گفتيم و ديرت شده بود كه ميرفتي. تاريك شده بود. تو رفتي و من آمدم.پايين شهر بودم. در محله ما ميوه فروشها هنوز جار ميزنند تا ميوهاي بفروشند. پسران كوچهگرد هنوز با موتور نصفههاي شب گاز ميدهند و محض خنده دزدگير اتومبيلهاي پارك شده در كوچهها را ساعتهاي نصفه شب دست كاري ميكنند.محله به هم ميريزد.كوچه را صداي پيرزن همسايه در برميگيرد كه نفرين ميكند و آشفته ميشود.مردي كه روبهروي خانهمان مينشيند و تمام روز با زيرپيراهن ركابي از پنجره كوچه را ديد ميزند ناسزا ميگويد. مرد يك قناري هم دارد.در محله ما همه مغازهدارها"عباسآقا"نام دارند
تو اما شبيه محلهتان نبودي،شبيه ما بودي و خوب ميفهميدي جار زدن ميوهفروش در خيابان چه معنايي دارد.در محله شما كوچهها خلوتند.آقا كريم تعريف ميكرد كه هر سال نزديكاي بهار ميآيد و باغچه خانههاي آنجا را درست ميكند. حتما به محله شما هم آمده،لابد او را ديدهاي. مردياست درشتاندام با سبيل پر پشت، صورتي سوخته دارد آقا كريم.موقع كار كه ميشود ويگن ميخواند. مهتابش را دوست دارد. جوان كه بوده مهتابي داشته براي خود. آقا كريم يك روز به خاطر مهتاب چاقو ميكشد و با خاطره مهتاب ميگريزد. مهتاب هم متواري ميشود.خانهشان را عوض كردهاند لابد.كريم ميماند و مهتابي طبله كرده در گلو كه تنها به درد آواز روزهاي بيكسي ميخورد.كريم، آن موقعها كه تلفن نداشته لابد. ميرفته بالا تا صداي مهتاب را بشنود شايد. هنوز هم ميرود.عباسآقا ميگويد:"به عشق مهتابه..."آقا كريم پير شده و شهر بزرگ شده است.نه آواز قناري در قفس به گوش ميرسد، نه مهتاب گلوي آقا كريم به كار دل ميآيد.شهر تكثير تجمل و ذايقه است.مخلوط عاشقي و بيدلي خلق بيدليل.شهر نفس مانده در گلوي تعفن است.بي كسي و كاسبي تازه و خلق حيراني است. شهر ترافيك را درحافظه لوچ به امانت گذاشته تا جايي براي رسم بيمعناي رسوم شيدايي نمانده باشد
اتراقگاه بهار
-
حالا چند هفتهایست که تهرانم. چهار یا شاید هم پنج یا شش هفته. پس فردا هم
برمیگردم لندن پیش دوستدخترم و گربه. دوست داشتم از این سفرم بیشتر بنویسم.
چه مید...
5 months ago
No comments:
Post a Comment