Monday, October 27, 2008

یاد و خاطره

این پاییز ماست، حتا اگر بارانش به آبان ببارد و در لرستان من سیلی شود تا خانواده ای را با خود ببرد به دور نا کجا آباد. این پاییز ماست با باران نم اش که هوا را یکباره سرد کرده و بال برگ های سست را از درخت جدا کند، حتا اگر خبر بیارند عمو یعقوب کودکی که هفته پیش با بیماری اش مهمانت بود ، حالا برای همیشه رفته و مهمان کسان دیگر خود شده است. این پاییز ماست، حتا اگر که آقای هیری خوب و مهربان روزنامه ات همان روزی که کلی با او گفته ای یکهو و بی هوا شب قصد رفتن کند و دیگر باز نگردد. بشود عکسی بر دیوار روزنامه با لبخند که یعنی هی فلانی ما هم جزئی از خاطره ات شدیم. این پاییز ماست با نم باران و ابری که تازه آمده و باریده و هوایی که رو به سردی می رود. خانه اتان را که مه گرفته است در دور دست پیر، اکنون نشانی است بر کاغذی نم گرفته زیر باران خیس. چقدر دور ایستاده اید که آوای محزون کلامتان را نمی شنویم. اینجا که ما هستیم نشانی ها را از کسی نمی پرسند.آنجا که جای شماست نشانی را کسی به خاطر نسپرده است. حساب کرده ایم از اینجا که ما هستیم تا آنجا که شما ایستاده اید چقدر تنهایی فاصله است .رد خاطره ها را هم که بگیریم، ستاره ها که نشان به آن نشان سخن بگویند، از اینجا که ما هستیم تا آنجا که شمائید فاصله ای هست.این پاییز ماست. با برگ و باران و ابری که آسمان را گرفته و قرار گذاشته این روزها ببارد.درختان سکوت کرده اند. کلاغ ها قار می کشند و خیابان ها ما را به نشانی شما نمی رسانند. گفتیم باران که ببارد هوا خوش تر می شود. حالا که کسانی از ما رفته اند باز به این هوای پاییز دلخوشیم. دلخوشی های کوچک دیگر را می گذاریم کنار این هوا و دلواپسی عبور شما را هم می سپاریم به همه آن خاطرات ریز و درشتی که با شما داشتیم.نشانی تان را هم که ندانیم باز فرقی نمی کند. همین که دلواپس چیزهایی که اینجاست نباشید باز خوب است.

Saturday, October 18, 2008

برای پدربزرگ

پدربزرگ برایمان خوابهایمان را آورد، عطرگلها و پرواز پروانه رانشانمان داد، رد بادها را گرفت، یال اسبها رانوازش کرد. کوهها را دید.بابونه و آویشن را نشانمان داد، از گرگها گفت و انجیر در باغهایمان کاشت. پدر بزرگ آوازها خواند، رودخانه را که جاری بود رام دست های خود کرد. باران که بارید، آب در کشتزارها جاری شد. پدر بزرگ رد شکار را گرفت و کبک ها را به سرزمینمان آورد. هوای کوچ ایل که می شد، پدر بزرگ گله را هی می کرد تا به خاک سبز برسیم. پدر بزرگ خار غلتان ها را بر می داشت.شیر و عسل برایمان می آورد.در زمین هایمان درخت کاشت.بعدها پیچ جاده را که رد می کردیم باغ پدربزرگ رو به روی ما بود. خاکی جاده را از سمت راست که می رفتیم وارد باغ می شدیم. باغ بزرگ بود. انجیر ها را انتهای باغ کاشته بود. روی شیبی که به دره منتهی می شد. انجیر ها روی سر شاخه های ترد در هوا تکان تکان می خوردند. رسیده ها درشت و سیاه می شد و اگر دیرتر چیده می شد یا خودشان هوس فرود آمدن بر روی زمین به سرشان می زد یا خوراک گنجشک ها و دیگر پرندگان می شدند. پدر بزرگ به عادت همیشه پیش می آمد و یکی یکی با همه احوال پرسی می کرد. عادت داشت پیشانی همه را ببوسد. بعد می رفت تا بساط چای هر روزه اش را آماده کند. آلاچیقی داشت که درست زیر درخت شاتوت بنا شده بود. یک طرفش را با پرده ای حصیری بسته و گلهای پیچک را آنسوی حصیر کاشته بود تا در حصیر بپیچند و بالا روند. این سوی حصیر سایه می افتاد تا آفتاب مرداد کاری از پیش نبرد. سمت دیگر آلاچیق درختهای سیب داشت تا با جوی آبی که از کنارشان رد می شد خود را سیراب کنند. باد که می وزید، از روی آب رد می شد ، هوای خنک در آلاچیق پیچ و تاب می خورد.دست های پدربزرگ پینه بسته بود.شیار هایش شبیه شیارهای خاک بود وقتی که تشنه می شود. باغ پدربزرگ همان بود که با دیدن درختان پر از میوه اش باید هوش از سرت می ربود. پدر بزرگ اما حضور حیات در رگ های باغ بود. وقت هایی که نبود باغ هم نبود. باغ برایمان در حضور او بود که معنا پیدا می کرد. وقتی که از سرشاخه ها بالا می رفتیم، وقتی که پاهای کوچکمان را بر شاخه ها می گذاشتیم تا دستمان به انجیرهای درشت برسد، فقط پدر بزرگ بود که شیرینی حضورش در ذهنمان باقی می ماند.پدربزرگ رفت و باقی ماجرا ماند. حالا هر بار که پاییز می شود، پدر بزرگ از کوهستانها پایین می آید. با آرامش مردگان در باغ قدم می زند و ردی از خود می گذارد. با خود باران می آورد،کندوی عسل می آورد، بلوط می آورد،یال اسبها را نوازش می کند و دوباره در گریز مه گم می شود.

Thursday, October 16, 2008

دو گام به پس

همیشه میان آنچه که در نوشته ها توصیف می شود و آنچه که در دنیای واقعی در جریان است فاصله ای وجود دارد.حتی اگر نویسنده خود را ملزم به وفاداری به تمامی نشانه های جهان واقعی بداند، باز یک جای کار می لنگد. این البته یکی از خصوصیات نوشتن در حوزه ادبیات است. ادبیات به معنای کلی.این تفاوت به هر حال وجود دارد و تن دادن به آن هم به نوعی تبدیل به یک عادت شده است. عادتی البته خوشایند که نویسنده و مخاطب هر دو آن را پذیرفته و از آن لذت هم می برند. با این حال به نظر می رسد که پذیرش این عادت و تن سپردن به آن، کلیشه هایی را هم به وجود آورده که پرهیز از آن کار دشواری نیست. من یکی که دیگر از مواجهه با برخی از این کلیشه های رایج که از فرط استفاده حالتی نخ نما پیدا کرده خسته شده ام.یکی از این کلیشه ها به نظرم کلیشه نخ نمای کافه هایی است پر از دود سیگار و همهمه مشتری ها و نوای موسیقی که محیط را در بر گرفته است. دود سیگار هم که طبق معمول بلند شده و یا به شیشه بخار گرفته چسبیده یا در فضا معلق است.انگار که باید از خواندن چنین صحنه هایی دلمان غنج بزند که« وای چه جای معرکه ای...»به نظرم حضور در هیچ مکانی مزخرف تر از حضور در چنین کافه هایی نیست. فضایی کوفتی که به گند دود سیگار آغشته شده و اجازه نفس کشیدن به آدم نمی دهد. تازه به این محیط مزخرف، حضور پر تعداد مشتریانی را هم اضافه کنید که آنقدر بلند بلند با هم صحبت می کنند که اجازه شنیدن همان صحبت ها را از یکدیگر هم می گیرند. موسیقی کافه دار را هم به این معجون اضافه کنید تا بهتر به حس حضور در چنین مکان سرسام آوری پی ببرید. آنوقت نویسنده عزیز جوری به توصیف چنین فضایی می پردازد که انگار رویایی ترین مکان دنیا بوده است . پر از آرامش و سکوت و از این جور حرفهای بی خود. تازه فرصت هم پیدا کرده آنجا فکر کند و بنویسد و دنیایی رمانتیک خلق کند.قدری خلاقیت به خرج دادن هم چیز بدی نیست. حالااینکه جایی در داستانی یا رمانی نویسنده ای چنین فضایی برای خود ساخته و خوب هم از کار در آمده که دلیل نمی شود در همه نوشته ها هی برویم سراغ این کافه های کوفتی پر دود و سر و صدا.

Monday, October 13, 2008

زنگبار يا دليل آخر،اثر آلفرد آندرش با ترجمه سروش حبيبي منتشر شد


پسر باخود مي‌گفت مي‌سي‌سي‌پي اگر بود چه خوب مي‌شد.اگر چيزهايي كه توي كتاب هكل‌بري فين نوشته راست باشد، مي‌شد خيلي ساده يك بلم رود پيما دزديد و زد به چاك، اما اين جا، توي درياي بالتيك، آدم با بلم به جايي نمي‌رسد. تازه توي درياي بالتيك بلم رود‌پيمايي كه آدم بتواند تر و فرز به هر طرف خواست بپيچد كجا پيدا مي‌شود. اين جاغير از قايق‌هاي سنگين لكنته چيزي نيست.سر از كتاب برداشت. زير پل، آب ترنه، كند و آرام مي‌گذشت. شاخه‌هاي بيد مجنوني بر سر او سايه انداخته و در آب فرو آويخته بود و پيش رويش، در كارخانه پوستگري قديمي، مثل هميشه آب از آب تكان نمي‌خورد. مي سي سي‌پي كجا و انبار زير سقف اين پوستگري متروك، و اين درخت بيد، كنار اين آب كند رو كجا! روي مي سي سي‌پي آدم دور مي‌شد، حال آنكه زير اين بيد، يا در انبار پوستگري فقط مي‌شد پنهان ماند. تازه زير بيد هم فقط تا وقتي، كه شاخه‌هايش برگ داشت و حالا برگريزان بود ، آن هم چه برگ‌ريزاني و برگ‌هاي زرد روي آب قهوه‌اي مي‌رفت.پسر با خود گفت تازه قايم شدن هم كه نشد كار! آدم بايد بگذارد و برود.
آدم بايد از اينجا برود، اما بايد به جايي هم برسد. آدم نبايد كار پدر را بكند.پدر هم مي‌خواست از اينجا فرار كند. اما همه‌اش مي‌رفت وسط دريا، بي‌هدف. وقتي آدم غير از وسط دريا جايي نخواهد برود ناچار هر بار بر مي‌گردد. پسر با خود مي‌گفت آدم فقط وقتي مي‌تواند از اينجا كنده شده باشد كه آن‌طرف دريا به خشكي برسد.
كتاب « زنگبار يا دليل آخر» اثر« آلفرد آندرش» نويسنده آلماني كه به تازگي با ترجمه« سروش حبيبي» از سوي نشر ققنوس چاپ و روانه بازار كتاب شده است با اين مقدمه زيبا شروع مي‌شود.« آلفرد آندرش» به نوشته مترجم كتاب 1914 به دنيا آمد و 1980 از دنيا رفت.توماس مان و ماكس فريش از ستايندگان وي بوده‌اند. او يكي از داستان‌سرايان پيشگام بعد از جنگ آلمان است و همانند هانريش‌بل و گونترگراس از نافذكلام‌ترين و سازنده‌ترين منتقدان دموكراسي نو بال جمهوري فدرال بود.او در مونيخ به دنيا آمد و در جواني در صف كمونيست‌ها مبارزه مي‌كرد. با روي كار آمدن هيتلر در 1933 به داخائو فرستاده شد كه يكي از نگين‌ترين و بدنام‌ترين اسارت‌گاه‌هاي آلمان بود.بعدها از اين اسارت‌گاه بيرونش آوردند و در آغاز جنگ جهاني دوم به جبهه‌اش فرستادند. در 1944 در جبهه ايتاليا موفق به فرار شد و تا سال 1945 به عنوان اسير جنگي در آمريكا در زندان به سر برد. بعد از جنگ به آلمان بازگشت و به روزنامه‌نگاري در نشريات و راديو پرداخت و از مبارزان راه دموكراسي بود.

Thursday, October 02, 2008

برای او

شبیه هر چه که باشد، باز تویی که معنا می دهی به این روزهایی که می گذرند. بانوی هر چه که عاطفه است. خبر گستاخ هم که بیاید تو می شوی صبوری هر چه که هست. واژه با واژه تویی که معنا می دهی روزان و شبان بی معنی را. این روزها فقط به یاد توست که می گذرند. تویی که همیشه باشی، تویی که همیشه صبوری، تویی که همیشه هستی. حضوری در این بی حضوری هر چه که هست.بی تو نه شب می گذرد نه ماه. سخت باشی در همیشه که هست.همیشه باشی، همیشه که هستی. در ماه و بی قراری روز و شبی که بی تو صبح نمی شود.