Thursday, June 19, 2008

نگاهی به کتاب« ناخدا خانه است» اثری زیبا از خورخه آمادو


پری پری دیار افسون زده غریبی است در یکی از سواحل برازیلیا.بزرگترین، پر جمعیت ترین و زیباترین آنهاست. با یک فرق اساسی.« زندگی آدمهایی که آنجا زندگی می کردند یا فکر می کردند زندگی می کنند، از کار و تلاش، جاه طلبی ها و مشکلات، عشق و نفرت و امید و نومیدی ساخته نشده بود. » در اینجا « زمان توقف نداشت، چیزی به آن شتاب نمی داد، و هر واقعه ای آنقدر می ماند تا عمرش به سر رسد.» خورخه آمادو نویسنده برزیلی در کتاب « ناخدا خانه است» زندگی در« پری پری» داستانش را اینگونه به خواننده معرفی می کنند. با این توصیفات است که می توان فهمید به کدام سرزمین پا گذاشته ایم. « آمادو» دست ما را می گیرد و هنگام گذر از لابه لای کوچه های در هم برهم ساحل پری پری، حقیقت ماجراهای فراموش نشدنی ناخدا یکم« کاپیتان واسکو موسکوزو دو آراگائو» را در این دیار بازگو می کند. شخصی که با ورود ناگهانی خود به جهان ساکن پری پری به شخص اول آن دنیای دور افتاده تبدیل شد. جهانی که حتی حضور مرگ در آن نیز شبیه نقاط دیگر نبود.« وقتی که مرگ گاه به گاه به پری پری سر می زد، همین که کارش تمام می شد آنجا را ترک نمی کرد. در فضای آن اطراف معلق می ماند، حتی پس از مراسم تدفین، سایه یخ زده خود را بر کارمندان بازنشسته و کسبه و همسران خمیده شان پهن می کرد. و همه آنها در قلب خود، انگار چنگال های مرگ آن را در میان گرفته باشد، انقباضی احساس می کردند. نسیم، نوازش خود را از دست می داد.آنچه آنها بر شانه های خمیده از ترس خود احساس می کردند نفس سوگوار مرگ بود.» خورخه آمادو در چنین دیاری روایت گر رمان « ناخدا خانه است » می شود. این اثر زیبا به گمانم دومین اثری است که تا کنون از این نویسنده توانای برزیلی منتشر شده است.« ناخدا خانه است» توسط وحید دستپاک و حسین قوامی ترجمه و در سال 1384 از سوی نشر پرسش چاپ و روانه بازار کتاب شده است.دفتر نشر پرسش در آبادان قرار دارد و این ناشر در حوزه فلسفه و ادبیات کتاب های با ارزشی را تاکنون منتشر کرده است. در اینجا می توانید خلاصه ای از زندگی خورخه آمادو را بخوانید.دیگر اثری که از این نویسنده منتشر شده « گابریلا، گل میخک و دارچین» نام دارد.این هم یکی دیگر از مطالب آمادو.

Wednesday, June 18, 2008

در خاطره هایت زندگی کن

چقدر حس نهفته در جملات آغازین کتاب« پوست انداختن» فوئنتس غمگینم می کند. هزار بار هم اگر این جملات را بخوانم باز آن حس غریب غمگین به سراغم می آید. دلیلش برایم در پیوندی نهفته است که این جملات با تنهایی انسان دارد.تنهایی سنگینی که با حسی از خاطره و دریغ و حسرت در می آمیزد و در درون آدمی تبدیل به سنگ می شود.این تنهایی از جنس آن ملالی نیست که بی بهانه در درون انسان رشد می کند . بیشتر متاثر از شرایطی است که خارج از اختیار انسان به وجود می آید.شاید از این روست که هر بار با یادآوری خاطرات دور و نزدیک،آن حس تنهایی به سراغمان می آید.خاطرات دوستانی که در مقاطعی از زندگی مان حضور داشته و وجود شان برایمان عزیز بوده و هست. با این حال به هر دلیل پیوندمان با آنها یا از بین رفته، یا دچار گسست موقتی شده یا در اثر عواملی چون مهاجرت میان این دوستی ها فاصله های ناگزیر افتاده است.در چنین مواقعی یادآوری هر خاطره ای گریزی می شود به دورانی که اکنون نیست و در پشت سر جای گرفته است.با این حال این گذشته مانع از آن نمی شود که انسان احساس تنهایی نکند. مگر در زندگی هر کدام از ما چند دوست عزیز و نزدیک ممکن است وجود داشته باشد. فرض کنیم پنج یا شش دوست خوب و صمیمی. اگر روزی چشم باز کردید و جای خالی آنها را در پیرامون خود احساس کردید چه حس و حالی پیدا می کنید. این درست که از طریق وسایل ارتباطی می توانید با همه آنها ارتباط داشته باشید، اما آیا چنین ارتباطی می تواند شبیه همان روابط گذشته باشد؟ به عنوان مثال بعد از ظهر یکی از روزهای سال را به یاد بیاورید که با یکی از دوستان خود در خیابانی از خیابان های شهر قدم می زده اید، رفته اید کتاب خریده اید، رفته اید جایی برای نشستن پیدا کرده اید، رفته اید حرف زده اید، بحث کرده اید. رو در روی هم، چشم در چشم گفته اید، خندیده اید، غمگین شده اید. آیا این در کنار هم بودن را می توان مشابه همان ارتباطی دانست که هر از گاه از این سو به آن سوی کشور یا در این سو به آن سوی دنیا به مدد وسایل ارتباطی امروزی برقرار می شود.برای من قدم زدن در آن خیابان لعنتی بی دوستی که اکنون با شادی و غصه هایش در گوشه ای دیگر در این دنیا زندگی می کند، همان قدم زدن همیشگی نیست. وقتی به همان خیابان می رسم پا سفت می کنم تا بگذرم زودتر.
دوری ها، دوستی ها را کمرنگ نمی کند، آن دوستی ها تا ابد حفظ می شوند. اما با وجود فاصله جغرافیایی لعنتی نمی توان علی رغم حفظ دوستی، دوری از دوستان را نادیده گرفت.در چنین وضعیتی، فاصله چشم یک دوست با دوست دیگر از حد فاصل نشستن در پشت یک میز به فاصله یک شهر با شهر دیگر یا یک کشور با چند کشور دیگر تبدیل می شود.اینجاست که زمان برای هر بار دیدن همدیگر از فاصله میان این هفته تا آن هفته به این سال تا سالهای دیگر می رسد.اینجاست که در حد فاصل هر بار دیدن زمان های زیادی را مجبور می شوی به گفته « فوئنتس» در خاطره هایت زندگی کنی. با یادآوری خاطرات همه دوستانی عزیزی که روزگاری در کنار هم بودیم و اکنون برای دیدن دوباره همدیگر باید زمان زیادی به انتظار بنشینیم، جملات آغازین کتاب پوست انداختن برایم رنگ و معنای دیگری به خود می گیرند، آنجا که می نویسد:
« امروز وقتی شما چهار نفر وارد شدید هر چه دیدید خیابان های باریک کثیف بود و خانه های به هم چسبیده ای که همه شبیه هم اند، همه یک طبقه، همه دیواری بی روزن با دری بیش از حد بزرگ از چوب ترک خورده، همه با رنگ ناشیانه زرد و آبی. بله، می دانم، گه گاه خانه ای هم بود که خبر از ثروت مالکش می داد، بنایی فاخر که پنجره های رو به خیابانش آرایه هایی را به رخ می کشید که مکزیکی ها شیفته آن اند،نرده های آهنی، وسایبان های پارچه ای با تیرک های صلیب وار.اما،ایزابل، کجا بودند مردم نازنینی که پشت آن پنجره ها زندگی می کردند؟»
دلم برای همه آن انسان های نازنین، که جای خالی شان پشت پنجره ها دیده می شود تنگ شده است.



Saturday, June 14, 2008

دویدن با بوتزاتی




«دینو بوتزاتی» نویسنده ایتالیایی از نویسندگان مورد علاقه ام است. خوشبختانه چند اثر از آثار وی به دست مترجمانی چون محسن ابراهیم، سروش حبیبی و پرویز شهدی ترجمه و روانه بازار کتاب شده است. آخرین اثر منتشر شده نیز مجموعه ای است با عنوان « متاسفیم از...» این اثر آنگونه که مترجم توضیح داده است، مجموعه ای از نوشته های گوناگون دینو بوتزاتی به صورت داستان های کوتاه، افسانه، شعر، بخش هایی از مقالات و یادداشت های روزمره است که درباره زندگی، عشق، دوستی، جوانان، سالمندان، موفقیت، شکست، فریب، انتظار،گذر زمان و مرگ نوشته شده اند.این مجموعه را «محسن ابراهیم» ترجمه کرده و نشر «مرکز» نیز آن را چاپ و در سال 85 روانه بازار کتاب کرده است.برای ارتباط بهتر با دنیای« بوتزاتی» یکی از نوشته های این کتاب را انتخاب کرده ام که در نوع خود داستان زیبایی است.
دویدن بی فایده
دیگر پنجاه ساله بود که متوجه شد کسی تعقیبش می کند. با حسی از نگرانی، به سرعت قدم هایش افزود. و آن عقبی هم. رفت و رفت و سرزمین ها، اقیانوس ها، و فراز و فرود سهمناک ترین کوهستان ها را گذراند. گاهی بر می گشت و به نظرش می آمد که آن شخص ناشناس را که تعقیبش می کند می بیند.
دیگر پیر شده بود؛ اما به رفتن ادامه می داد. مردم، شگفت زده نگاهش می کردند. مدام در حال فرار؛ و چون دیگر توان جوان بیست ساله ای را نداشت، اعمال دیوانگان را انجام می داد. می رفت؛ باز می گشت؛ دوباره می رفت.
هنوز هم در راه است. گاهی بر می گردد تا نگاه کند و فورا به راهش ادامه می دهد. اگر توقف کند، اگر استراحت کند، اگر یک ساعتی غفلت کند، کارش تمام است.

Saturday, June 07, 2008

روزگار سپری شده یک دیکتاتور در رمان پاییز پدرسالار

پاییز پدر سالار از آن رمان های عجیب و غریب، هولناک، پر از گره، سنگین و البته شاعرانه ای است، که در هر قرن امکان تولد یک یا دو تا از این داستان ها وجود دارد.رمان سرشار از کلماتی است که می توانی هزار بار در پناه شکوه ادبی شان استراحت کنی. رمانی عجیب که از قلم انسانی عجیب زاده شده است.خلاقیت و نبوغی که باعث نوشتن چنین اثر سترگی می شود به گمانم در هر نویسنده ای وجود ندارد.«گابریل گارسیا مارکز» خود این رمان اش را « شعری در خصوص تنهایی قدرت» نامیده است.برای خلق آن بیش ازهفده سال زحمت کشیده و درباره اینکه چرا نوشتن آن اینقدر زمان برده چنین می گوید: « به دلیل آنکه لغت به لغت اش را مثل یک شعر می نوشتم. در آغاز، چندین هفته را صرف نوشتن چند خط کردم.»ساختار داستان ساختاری در هم پیچیده است که نویسنده حتا در تنظیم دیالوگ ها ی داستان از قواعد مرسوم دوری جسته است. وقتی شروع به خواندن داستان می کنید تازه می فهمید که چرا نویسنده به عمد از چنین ساختاری برای نوشتن رمان استفاده کرده است. مارکز خود در این باره چنین توضیح داده است: « ساختار مارپیچی به من اجازه می دهد زمان را فشرده سازم...از طرفی، تک گویی های چند گانه اجازه می دهد اصوات بی شماری، به همان شکلی که در تاریخ واقعی رخ می دهد، قطع شوند. مثلا آن توطئه های انبوه کاراییبی را به یاد آورید که انباشته از راز های بی پایان هستند و همه در موردش می دانند. در هر حال، این عملی ترین داستان من بود. همانی که مانند یک ماجرای شاعرانه خشنودم ساخت.»
از خواندن این رمان بسیار لذت بردم. رمان درباره زندگی یک دیکتاتور است ، دیکتاتوری که می تواند در تاریخ هر کشوری وجود داشته باشد. با این حال مارکز برای نوشتن آن از تجربه خویش از زندگی در منطقه ای از جهان بهره گرفته است که دیکتاتور های بسیاری را به چشم دیده است. برای درک بهتر نوع نوشتار این اثر بزرگ ، یک تصویر کوچک را انتخاب کرده ام که البته با خواندن کامل ماجرای آن لذت بیشتری خواهید برد. یک نکته دیگر اینکه یا اصلا به سراغ این کتاب نروید، یا اینکه اگر رفتید یک نفس تا انتها آن را بخوانید. به نظرم با قطع کردن هر باره و مطالعه در چند روز لطف خوانش درست اثر از بین می رود. و حال با هم این تصاویر هولناک را مرور می کنیم:
« به شان دستور داد بچه ها را از مخفی گاه شان به جنگل ببرند و آنها را در جهت مخالف، به ایالت های باران زای همیشگی بفرستند که باد های خیانت کاری وجود ندارد تا صدای کودکان را پخش کند؛ جایی که جانوران کره ی زمین موقع راه رفتن می پوسند،روی حرف های مردم زنبق آبی می روید و هشت پاها در میان درخت ها شنا می کنند. دستور داد آن ها را به غار های کوه های « آند» انتقال دهند تا کسی نفهمد چه موقع وجود داشته اند. برای شان قرص های گنه گنه و پتو های پشمی فرستاد؛ چون خبر دار شده بود به این خاطر که روز های پیاپی در شالیزار های گل آلود تا خرخره پنهان مانده اند تا هواپیماهای صلیب سرخ پیداشان نکنند، از تب لرزیده اند. همراه درخشش ستاره ها، نور خورشید را به رنگ سرخ آبی در آورده بود تا آن ها را از تب مخملک شفا بدهد. دستور داد از هوایی دارای حشره کش نفس بکشند تا شته های چاق وچله ی درختان موز را نبلعند. از هواپیما برای شان باران هایی از آب نبات و توفانی از بستنی و چتر های نجات، با کوله بارهایی از اسباب بازی های جشن کریسمس فرستاد که خوشحال نگه شان دارد تا بلکه راه حلی جادویی پیدا بشود. با این شیوه، از گزند شیطانی یادآواری شان نجات پیدا کرد. فراموش شان کرد. در مرداب غمگین شب های بی شماری فرو رفت؛ همگی شبیه به بی خوابی های همیشگی اش...خشمناک از جایش برخاست و داد زد: « کافی است!نفرین خداوند بر شماها!» فریاد کشید:« یا آن ها،یا من!» و قرعه به نام آنها بود؛چون پیش از سپیده دم، دستور داد کودکان را در یک کرجی بگذارند که با سیمان بار شده بود.« آنها را در حال آواز خواندن به محدوده ی آب های ساحلی ببرید و همچنان که به آواز خواندن ادامه می دهند، بی این که عذاب شان بدهید، با یک خرج دینامیت منفجر کنید.»
پی نوشت: این رمان تا کنون با چند ترجمه منتشر شده است. من این کتاب را با ترجمه« محمد رضا راه ور» خواندم. این مترجم را نمی شناسم، ولی ترجمه ای که از این اثر در اختیار مخاطب نهاده بسیار خوب و زیباست. من یکی که با ترجمه مشکلی نداشتم. ناشر نشر روزگار است و اثری که من خواندم چاپ سال 1382 است. امیدوارم از خواندن این اثر لذت ببرید.

Monday, June 02, 2008

معمولان لرستان


اینجا معمولان من است.عکس ها را با موبایل گرفته ام

Sunday, June 01, 2008

كوتاه‌ترين داستان دنيا

ماريو بارگاس يوسا نويسنده بزرگ پرويي در كتاب نامه‌هايي به يك نويسنده جوان كه آن را متاثر از كتاب« نامه‌هايي به يك شاعر جوان» اثر ريلكه نوشته شده است، به تشريح آموخته‌هاي خويش از داستان‌نويسي مي‌پردازد.داشتم اين كتاب بسيار ارزشمند را مي‌خواندم كه چشمم افتاد به يك نكته جالب كه در اين كتاب يوسا به آن اشاره مي‌كند.او در قسمتي از كتاب كه به بحث شيوه‌هاي روايت مي‌پردازد، مثال جالبي انتخاب كرده و در نقد آن مثال چندين صفحه مطلب ناب دست اول مي‌نويسد.حالا بياييد با هم اين نمونه درخشان را مرور كنيم و خود را در حس نويسنده بزرگ شريك كنيم:
« براي نمونه ، نه يك رمان بلكه شايد كوتاه‌ترين داستان دنيا( و البته يكي از درخشان‌ترين‌شان) را بر مي‌گزينيم:دايناسور نوشته آئو‌گوستو مونته روسو گواتمالايي كه تنها يك جمله است:
وقتي بيدار شد، دايناسور هنوز آنجا بود
چه داستان ششدانگ و تمام عياري! اينطور نيست؟ داستاني با فريبايي فوق‌العاده و منحصر به فرد، آنهم به خاطر ايجاز كلام، تاثير‌گذاري فراوان و كيفيت بالاي ايهام، طنز و پيرايش موضوع. اين داستان درخشان ساير نمونه‌هاي غني ادبي در عرصه اين كوچكترين گوهر‌هاي داستاني را از پيش روي ما پس مي‌راند.»
نامه‌هايي به يك نويسنده جوان
ماريو بارگاس يوسا
ترجمه رامين مولايي
انتشارات مرواريد
ص91