Friday, February 29, 2008

به احترام حسین علیزاده برخیزیم




از «سرود گل» آخرین کار «حسین علیزاده» لذت بردم. قشنگ بود. «سرود گل» یکی از اشعار فریدون مشیری است که آخرین تصنیف این مجموعه را تشکیل می دهد. آلبوم « سرود گل » اثری از گروه« هم آوایان» به سرپرستی «حسین علیزاده» است . نواختن شورانگیز بر عهده« حسین علیزاده »است . آواز ها توسط «افسانه رسائی» و «پوریا اخواص» با هم خوانده می شود. «مجید خلج» تنبک ودف «علی بوستان» هم سه تار را در دست گرفته است.« نیما علیزاده» رباب و« صبا علیزاده» کمانچه این اثر را برعهده دارند.درضمن این اثر در فرانسه انتشار یافته است.


این هم شعر زیبای سرود گل اثر فریدون مشیری که به زیبایی هر چه تمام در این اثر به اجرا در آمده است:
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود
***
به شکوفه، به صبحدم به نسیم
به بهاری که می رسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
***
ما که دل های مان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
***
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشم مان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
***
سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
***
گریه شوق با تمام وجود...

Wednesday, February 27, 2008

سهمی از آسمان برای توست

همه دشت ها که خشک شوند، همه آبها که جاری شوند، همه بادها که بوزند، آسمان باز آرام و بلند، با آبی و رنگ بالای سرمان است، با شب که وضوح ستارگانش را در شهر بزرگ از یاد برده است. آسمان تکرار می شود در خود به بلندا، تا باز شیهه اسب و آواز قناری را در خود بگیرد. فریادت که اوج بگیرد، جایی برای آن در بزرگ آسمان پیدا می شود، گریه ات که برخیزد، حتا به هق هق و دلواپسی سهمی از آن برای آسمان است. آواز که بخوانی، آواز که بخوانیم، باز این آسمان است که در خود پناهش می دهد .خاطره که بیاید و آهی که افسوس مداوم در خود داشته باشد، این هم می رود و در گوشه ای از آسمان پناه می گیرد. سرت را بالا بگیر، به این بلند بنگر که این سان بزرگ و خیره همه ما را در بر گرفته است. با وسعت بی انتها. در شادی و غم،حتا وقتی که ابر بر دلش بار می شود، حتا وقتی شب بر چهره اش می نشیند و ستاره ها تنها مونس تنهایی اش می شوند. خیره شو به این بلند بی کران و سهمی از آن را برای خود کنار بگذار...

Wednesday, February 20, 2008

داستان عقاب

نوشته ای از آفرین پنهانی

عقاب؛ یگانه ی بلندهمتی وغروردرجهان پرندگان ،پرواز برفراز آسمان، شهبال می گشاید. می چرخد ومی چرخد تا به بلندترین اوج صعودبرسد. انگاردراین گستره ی گیتی سواره روی بالهای ابر به تاخت می تازد وحریف می طلبد وبرنمی تابد هیچ کوتاهی وفرود را! به راستی زمانی برای سقوطش هست ؟ عمری درازتر ازهمه پرندگان نوع خود دارد اما گذرعمر عقاب حریف میدان می خواهد، تا تاب آن بیاورد آرزویی راکه دراندیشه می گذراند. رسیدن به هفتادسالگی عقاب، رنج سفر می خواهد و درد و دشواری تصمیمی که کسی چونان او تاب تحملش را دارد. وقتی چهل سالگی لرزه براندامش می اندازد و انزوا و دهشت چنگال های بلند و انعطاف ناپذیرش را از شکار وا می نهد؛نوک بلند وتیزش خمیده می شود وشهبال های کهن سالش براثر کلفت شدن ازعروج بازمی مانند و پرها ستونی می شوند ایستاده برستبرسینه اش ؛ اوناگزیر،باید تن به دوچیز بسپارد یا مرگ و وداع با جهانی که هنوزسرمست بوییدنش است یا نه ....! فرایند تازه ای را بپذیرد!
اوکه زیستنگاه سالیان فر و شکوهش گستره ی آسمان بی دریغ است ،راه دوم را برمی گزیند و بال می زند ،اوج می گیرد تا انتهای بلندترین کوه – قله – روبروی سنگی خمیده شانه هایش رابه جلو می کشاند و سینه به سنگ می دهد. پنج ماه با سنگ هماورد می شود.می کوبد! ازته دل می کوبد .صدا درصدا می شود به کوهستان . سنگ یارای تاراندن وهماوردی اش را ندارد تا منقارازچهره جدامی شود.چنگال هایش خراش می دهد سینه ی زمین را و رد خونین پاهایش درسینه کوه آوارمی شود وبال هایی که روزگاری سایه گسترزمین بود ازاوفاصله می گیرند.
زمان روی صدوپنجاه درجه می چرخد .منقارجوانه می زند ،چنگالی از نو زایشی دوباره می آغازد وشهبال هایش سایه برسنگ می کوبد. او پیروز میدان می شود .تولدی دوباره را می چشد وسرشار می شود ازعشق ،سرمستی وغرور.اوبه فرایند دگرگونی دست می یابد و پشت می کند به تمام عادت های کهنه .عقاب هفتادساله می شود چون خود می خواهد .

Tuesday, February 12, 2008

گفتاری از بکت

هنرمند بودن یعنی شکست خوردن،آن هم شکستی که هیچ کس دیگر جرات تجربه آن را ندارد. این شکست جهان اوست و پا پس کشیدن از آن یعنی فرار از جبهه، یعنی هنر نمایی و خانه داری به سبک اعلاء، یعنی زندگی کردن...آن است که از این تسلیم و تن سپردن، از این تایید، از این وفاداری به شکست نیز یک مناسبت هنری جدید، یک قطب جدید برای همان رابطه ، بسازیم، و از کنشی که او ناتوان از کنش و ناچار از کنش، بدان دست می زند، کنشی بیانی بسازیم، حتی اگر این بیان فقط به خود کنش، و ناممکن بودن و اجباری بودنش، منحصر شود.
بکت
نوشته آ. آلوارز
ترجمه مراد فرهادپور
انتشارات طرح نو
ص202

Friday, February 08, 2008

گفتاری از جان دان

هیچ انسانی جزیره تنها نیست...مرگ هر انسانی مایه نقصان من می شود،چون نوع بشر مرا نیز در بر می گیرد. بنابراین مبادا کسی را بفرستی که بدانی ناقوس در عزای که می زند، ناقوس در عزای تو می زند.
به نقل از کتاب زیر کوه آتشفشان
اثر مالکولم لاوری
ترجمه ی صالح حسینی
انتشارات نیلوفر