Tuesday, July 30, 2013
نگاهي به كتاب « سومين پليس» اثر فلن اوبراين
«سومین پلیس» اثر « فلن اوبراین»(برایان اونولان) یکی از عجیب ترین
کتاب هایی بود که تاکنون خوانده ام. یعنی فکر می کنم تاکنون با اثر دیگری برخورد نکرده
ام که بتواند مرزهای تخیل را این گونه که «اوبراین» توانسته، به هم بریزد. تخیل ناب،
فانتزی ویرانگر یا هذیان مطلق... هر چه هست، این اثر بی همتاست. به نظرم اگر یک نفر
توانسته باشد هذیان را به قالب نوشتار دربیاورد و ایده مدنظرش را به زیباترین شکل در
این قالب بیان کند کسی جز « فلن اوبراین» نیست. «اوبراین» از قالب هذیان برای روایت
سرزمینی استفاده می کند که موجوداتی جز ارواح سرگردان قادر به زندگی در آن نیستند.
موجوداتی که روایت زندگی عجیب شان در قالب این فانتزی به طرزی حیرت انگیز شبیه شوخی
تمام عیار یک نویسنده با مخاطبان اش به نظر می رسد. با این حال داستان چیزی فراتر از
یک شوخی است. «سومین پلیس» ابداع عجیب یک نویسنده برای نشان دادن توانایی او برای فراتر
رفتن از مرزهای تخیل است، برای استفاده ناب و غیر قابل تکرار او از قالب هذیان برای
روایت روح انسانی است.روایت روح در سرزمین حکمرانی امور غیر جدی. «اوبراین» در « سومین
پلیس» این امور پیش پا افتاده و معمولی را به سطحی از اهمیت می رساند تا عقلانیت خشک،
عبوس و جدی آدمی را قلقک دهد و آن را با طنز ناب خود به پرسش بگیرد. در جهانی که همه
چیز زندگی برای انسان واجد اهمیت جلوه می کند، در جهانی که همه پرسش های مسیری آرمانی
و غیر قابل حل پیدا می کند،«اوبراین» به طرزی هنرمندانه به جدال با این طرز تلقی می
رود و با ترسیم جهانی غیر معمول ، تلقی پرسش برانگیز آدمی از هستی را به امری ساده
و معمولی تبدیل می کند.
Friday, July 26, 2013
نگاهي به رمان «یکی مثل همه» اثر «فلیپ راث»
«یکی مثل همه» اثر «فلیپ راث» یکی از بهترین رمان هایی بود که طی روزهای
اخیر خواندم. رمانی خواندنی با داستانی تلخ.
قهرمان سالخورده و بیمار « راث» در این اثر ، تصویری از انسان در جهان امروز است
که به دنیا می آید، زندگی می کند، بیمار می شود و خود را به دست پزشکان می سپارد. سالخوردگی
و تنهایی او به تصویر کشیده می شود، منزوی در دل جامعه رها می شود، روزگارش سپری می
شود و به پایان می رسد. همین است که قهرمان داستان در جایی با خود به مروز این کلمات
می پردازد:« تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه
ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی- یا تحمل می کنی، یا غرق می شوی. باید سخت تلاش
کنی تا ذهن گرسنه ات را از نگاه به گذشته باز داری تا نابود نشوی.»
گذشته ای که روی ذهن او سنگینی می کند، راحت اش نمی گذارد، او را با آرزوهای ناکامش
رو در رو می کند و فرصتی برای ترمیم خطاها نمی دهد.«راث» با درک این وضعیت قهرمان غمگین
خود را در متن جامعه امروز به نمایش می گذارد، برای درک بهتر طبیعت بشر مفهوم سالمندی
و بیماری را به زوال آدمی پیوند می زند و از پس این نمایش تلخ و حیرت انگیز تصویری
واقعی از آنچه بر انسان می گذرد را روایت می کند و به نقل از یکی از شخصیت های داستان
آن را به مثابه مبارزه ای بی امان در نظر می گیرد:« پیری یه مبارزه است عزیزم، با همه
چیز. یه نبرد بی امانه، اونم درست وقتی تو ضعیف ترین حالتت هستی و هیچ نیرویی برای
جنگیدن با چیزی تو وجودت نمونده.»
اگر در جست و جوی کتاب خوب هستید این رمان خواندنی را از دست ندهید.
*یکی مثل همه/ فلیپ راث/ ترجمه ی پیمان خاکسار/ نشر چشمه
Monday, July 22, 2013
نگاهي به رمان«آمستردام» نوشتهي ايان مك يوون
«آمستردام»روايتي براي مواجهه با مفهوم شكست است.شكست در عشق،شكست دركار،شكست در دوستي.همه در فكر شكست ديگري هستند و در تعجيل براي مشاهده، آن قدر پيش ميروند كه خود نيز به مرز شكست ميرسند. وقتي همه را شكست دادي،تنها كسي كه بايد شكست دهي خودت هستي. داستان تاملي در اين نكته است كه چگونه همه شكست ميخورند تا در پايان،ابتذال بازي بيش ازپيش عيان شود.در اين حركت به سوي شكست،همه تنهايند.«ورنون» روزنامهنگار، «كلايو»موسيقيدان و«گارموني»سياستمدار.حتا«مالي لين» كه حضوري عيني در داستان ندارد. زني كه قصه با مرگ او آغاز ميشود و در زندگي هر يك از شخصيتهاي كليدي داستان روزگاري نقش معشوقه را ايفا كرده است.او در غياب خود نيز پايان محتوم تمامي شخصيتهاي كليدي داستان را رقم ميزند. شخصيتهايي كه هر يك به نوعي نتوانستهاند او را فراموش كنند و هنوز هم با يادآوري نام و ياد او به مرور بخشي از خاطرات خود ميپردازند. «آمستردام» با وامگيري از عناصرسبك پليسي،روايتي ناب از مواجهه با اين شكست را به زيبايي توصيف ميكند. شكستي كه فاقد آن عناصر قهرمانانه است و تاكيد بر آن چيزي جز ترسيم تباهي حاكم بر زندگي روزمره نيست.
Sunday, July 21, 2013
نگاهي به رمان «ضربه طبل به علامت تسليم» اثر فرانسواز ساگان
« ضربه طبل به علامت تسليم» اثر« فرانسواز ساگان» كه پيش از اين با عنوان « سلام بر غم» انتشار يافته و ناياب شده بود،اين بار با ترجمهاي ديگر از سوي« آرش نقيبيان» منتشر و در بازار كتاب توزيع شده است.
نويسنده در اين رمان با محور قرار دادن روابط انساني به دنبال كنكاشي روانشناسانه در سرشت اين روابط، پيچيدگيهاي آن، پيوندها و جداييهايش ميگردد.قهرمان داستان بر مبناي دركي كه از اطراف خود دارد، با وجود سادگي ذاتياش به ناگاه بر اثر رنجشي كه به دل گرفته چهره عوض ميكند و برنامهاي پيچيده براي پدر خويش ميريزد. برنامهاي كه با عملي شدن آن، پدر در مثلثي عاشقانه گرفتار خواهد شد تا در نتيجهاش، «آنا»ي خشك و جدي و منضبط را رها كند و به سمت « الزا» بازگردد و زندگي بيقيد و بند خود را از سر گيرد. بيخبر از آن كه گاهي تصميمات ما در زندگي، همان نتيجهاي را به دنبال نخواهد داشت كه پيشبيني كردهايم. سويه دردناك ماجرا از همينجا ناشي ميشود، آن جا كه تصميمي به ظاهر كودكانه، فاجعهاي به دنبال خواهد داشت.«ساگان» روي همين موضوع تمركز ميكند،شاخ و برگاش را كنار مي زند و ما را با خود به مشاهده واقعيت بيرحم دعوت ميكند.
داستان« ضربه طبل به علامت تسليم» ، داستان ما انسانهاست.آن جا كه قادريم نتايج فاجعه آميز تصميمات خود را تنها به اين دليل كه مشمول زمان ميشوند به فراموشي بسپاريم،برگرديم و از نو آغاز كنيم. بي خبر از غمي كه جايي براي خود در وجودمان پيدا خواهد كرد و به حيات خويش ادامه خواهد داد ، تا ابد.
Sunday, July 07, 2013
پنجره
داستان
را برای بیستمین بار است که می نویسم، همیشه از یک جا آغاز می شود و به
جایی ختم نمی شود، یا بهتر بگویم عمدی در کارم هست که آن را به پایان
نرسانم. از اول قرار نبود که این طوری شود، می دانستم که باید از کجا شروع
کنم و به کجا برسانمش. وسط نوشتن یک بار بی اختیار به دام پنجره ای افتادم
که قرار بود وقتی از کنارش عبور می کنم باز مانده باشد. نمی دانم چه شد که
با خود فکر کردم اگر آن پنجره همان زمانی که
قرار بود از کنارش بگذرم و باز ماندنش دیگر پازل های داستان را تکمیل می
کرد بسته باشد چه می شود؟ همین پرسش مرا به دام وسوسه ای بی انتها انداخت
که بعد گذشت یک سال هنوز رهایم نکرده، یک بار رد می شوم و پنجره باز است و
من اما حواسم به جایی دیگر است، یک بار نرسیده به پنجره خیالم درگیر سودای
دیگری می شود و پنجره و خیابان همه را از یاد می برم، یک بار که پنجره باز
است بوق ماشین مرا از خیال پنجره بیرون می کشد، یک باز پنجره بسته است، من
هم از آن خیابان رد نشده ام، یک بار از خیابان رد شده ام اما خانه ای با آن
نشانی و آن پنجره هیچ وقت در خیابان نبوده تا باز ماندنش داستان من شود.
یک بار ، یک بار ، یک بار دیگر خیال خیابان و پنجره برای نوشتن در من زنده
می شود، خود را آماده می کنم که با حواس جمع ، با در نظر گرفتن تمامی شرایط
و احتمالات، بیست و یکمین تحریر را آغاز کنم، می خواهم امشب بروم و از
همان خیابان و از کنار آن پنجره عبور کنم و طلسم داستان را بشکنم، نمی دانم
چه خواهد شد، آیا در رویای خود ، در هزارتوی آن پنجره گرفتار خواهم شد؟
آیا نجات خواهم یافت و زنده می مانم؟ نکند رویایم در رویای دیگری بیدار شود
و ادامه کار به تحریری دیگر ، به معجزه ای دیگری، به انسانی دیگر واگذار
شود؟
Monday, July 01, 2013
گفتاري از كافكا
ما، ما ديگران، به راستي در بند گذشته و آينده خود هستيم. ما تقريباً همه وقت بيكاري و مقدار زيادي از كارمان را صرف بالا و پايين رفتن موزون آن ميكنيم. هر امتيازي كه آينده از لحاظ اندازه دارد، گذشته با سنگيني جبرانش ميكند، و دست آخر اين دو تا قابل تفكيك نيستند، جواني پيشين بعدتر مشخص ميشود، همچنان كه آينده ، و پايان آينده در واقع از هم اكنون در همه آههاي ما تجربه شده، و بنابراين تبديل به گذشته ميشود. پس اين دايرهاي كه ما بر لبهاش حركت ميكنيم تقريباً بسته ميشود. خوب، اين دايره به راستي به ما تعلق دارد، اما فقط تا زماني به ما تعلق دارد كه ما نزديكش باشيم، اگر فقط يك بار كنار برويم در هر فرصتي كه خود را فراموش كنيم، ديگر در حالتي از پريشانحالي،هراس،حيرت،خستگي،آن را در فضا از دست مي دهيم،تاكنون سر در فراز و فرود زمانه كرده بود، حالا به عقب برميگرديم،شناگران پيشين،رهروان امروز، و گم شدهايم. ما خارج از چارچوب قانون هستيم،هيچ كس آن را نميداند و با اين همه هر كس با ما چنين رفتار ميكند.
كافكا/ يادداشتها / ترجمهي مصطفي اسلاميه/ انتشارت نيلوفر/ ص 34
Sunday, June 30, 2013
سخني از بورخس
كلمات نشانههايي براي ذهنيات مشترك هستند. اگر من كلمهاي به كار ببرم، در اين صورت شما بايد تجربهاي از آنچه آن كلمه نشانه و نمايانگر آن است ، داشته باشيد، وگرنه آن كلمه براي شما هيچ معنايي ندارد. فكر ميكنم ما فقط ميتوانيم اشاره كنيم، فقط ميتوانيم سعي كنيم خواننده را به تخيل واداريم.
بورخس
اين هنر شعر/ ترجمهي ميمنت مير صادقي و هما متين رزم
انتشارت نيلوفر
1381
ص105
بورخس
اين هنر شعر/ ترجمهي ميمنت مير صادقي و هما متين رزم
انتشارت نيلوفر
1381
ص105
Saturday, June 29, 2013
آه ،استانبول
شب كه خسته و كوفته به خانه ميرسيدم ،زير دوش آب سرد ميرفتم و چشمانم را ميبستم. با خود ميگفتم كه به صداي باراني يكريز و بيانتها گوش ميدهم و جريان آب انگار لاشه واژهها را نه از ذهنم كه حتي از روي پوستم ميشست و با خود ميبرد. شب اگر جايي نميرفتم( و كجا مي توانستم بروم؟) دوباره پشت ميز مينشستم. كارهاي ناتمام خودم را براي اين وقت شب گذاشته بودم. نزديكيهاي ساعت دوازده كه سر از روي كاغذهايم بر ميداشتم، مغزم ديگر كار نميكرد. از جا بر ميخاستم و با كتابي در دست تلوتلوخوران به رختخواب ميرفتم و هميشه به ياد گفته آن نقاش معاصر انگليسي ميافتادم كه « از رنج هنر است كه ما بار ديگر در آن ميآساييم.» اما ذهن خوابآلود و نااميدم آن را تحريف ميكرد و هذيانوار بر زبانم ميآمد كه از رنج هنر است كه ما از پا در ميآييم و بار ديگر به خواب ميرويم.
رضا فرخفال
آه استانبول
انتشارات اسپرك/چاپ اول/1368
ص142
شعری از احمدرضا احمدی
ماه مهر که می شود
باید
گلدان های
شمعدانی را
آب بدهیم
این تنها
امیدی است
که برای ما
مانده است
احمدرضا احمدی
دفترهای واپسین/دفتر پنجم/به رنگ آبی آسمان
ص135
باید
گلدان های
شمعدانی را
آب بدهیم
این تنها
امیدی است
که برای ما
مانده است
احمدرضا احمدی
دفترهای واپسین/دفتر پنجم/به رنگ آبی آسمان
ص135
Friday, June 28, 2013
كوتاه از كتاب موهبت
يوهان با مشت روي ميز كوبيد.« زمان!بهم يه جواب سر راست بده؛ يه چيزي كه بتونم بهش بند بشم. چقدر وقت دارم؟ نميبيني؟»يوهان ساعتش را زير بيني دكتر چپاند.«من نياز دارم بدونم چقدر وقت دارم.»
دكتر جم نخورد؛ اما تسليم شد، و به چشمهاي يوهان نگاه كرد.« شش ماه، شايد بيشتر، شايد كمتر.» و بعد، پس از مكثي كوتاه: « ولي همون طوري كه اشاره كردم...» و جمله را ناتمام رها كرد.
لين اولمان/موهبت/ ترجمهي مهسا خليلي/ نشر افسون خيال/ص16
از زبان «سال بلو»
آدمها يكي در ميان به زبان تماماً مخصوص خودشان حرف ميزدند، زباني كه حاصل تفكر خصوصيشان بود؛ هر كسي ايدهها و شيوههاي منحصر به فردي داشت.اگر ميخواستي درباره يك ليوان آب حرف بزني، بايد بر ميگشتي و از آفرينش زمين و آسمان توسط خدا شروع ميكردي؛ ابراهيم؛ موسي و عيسي ؛ روم؛ قرون وسطا؛ باروت، جنگ استقلال؛ از نيوتن ميآمدي و ميرسيدي به اينشتين؛ بعد هم جنگ و لنين و هيتلر.بعد از مرور اينها و وقتي همهشان را خوب روشن كردي، دوباره ميتوانستي از آن ليوان آب بگويي. « دارم غش ميكنم، خواهش ميكنم يه كم آب به من بدين.» حتا آن موقع هم اگر بتواني حرفت را بفهماني، شانس آوردهاي.
سال بلو/ دم را درياب/ ترجمهي بابك تبرايي/ نشر چشمه/ ص114
Subscribe to:
Posts (Atom)