Sunday, July 07, 2013

پنجره

داستان را برای بیستمین بار است که می نویسم، همیشه از یک جا آغاز می شود و به جایی ختم نمی شود، یا بهتر بگویم عمدی در کارم هست که آن را به پایان نرسانم. از اول قرار نبود که این طوری شود، می دانستم که باید از کجا شروع کنم و به کجا برسانمش. وسط نوشتن یک بار بی اختیار به دام پنجره ای افتادم که قرار بود وقتی از کنارش عبور می کنم باز مانده باشد. نمی دانم چه شد که با خود فکر کردم اگر آن پنجره همان زمانی که قرار بود از کنارش بگذرم و باز ماندنش دیگر پازل های داستان را تکمیل می کرد بسته باشد چه می شود؟ همین پرسش مرا به دام وسوسه ای بی انتها انداخت که بعد گذشت یک سال هنوز رهایم نکرده، یک بار رد می شوم و پنجره باز است و من اما حواسم به جایی دیگر است، یک بار نرسیده به پنجره خیالم درگیر سودای دیگری می شود و پنجره و خیابان همه را از یاد می برم، یک بار که پنجره باز است بوق ماشین مرا از خیال پنجره بیرون می کشد، یک باز پنجره بسته است، من هم از آن خیابان رد نشده ام، یک بار از خیابان رد شده ام اما خانه ای با آن نشانی و آن پنجره هیچ وقت در خیابان نبوده تا باز ماندنش داستان من شود. یک بار ، یک بار ، یک بار دیگر خیال خیابان و پنجره برای نوشتن در من زنده می شود، خود را آماده می کنم که با حواس جمع ، با در نظر گرفتن تمامی شرایط و احتمالات، بیست و یکمین تحریر را آغاز کنم، می خواهم امشب بروم و از همان خیابان و از کنار آن پنجره عبور کنم و طلسم داستان را بشکنم، نمی دانم چه خواهد شد، آیا در رویای خود ، در هزارتوی آن پنجره گرفتار خواهم شد؟ آیا نجات خواهم یافت و زنده می مانم؟ نکند رویایم در رویای دیگری بیدار شود و ادامه کار به تحریری دیگر ، به معجزه ای دیگری، به انسانی دیگر واگذار شود؟

No comments: