براي ساختن تنديس يك زن، با سنگهاي سخت آلپ دست و پنجه نرم كردن و از درونش، پيكري زنده را بيرون كشيدن، كه هر چه از سنگ كاسته شود، بر آن افزوده ميشود
به نقل از كتاب يك زن
اثر آن دلبه
ص 308
انتشارات نيلوفر
ترجمهً مهستي بحريني
Tuesday, August 29, 2006
گفتاري از ميكل آنژ
Thursday, August 24, 2006
گفتاري از داستايوفسكي
ما حتي نميدانيم كه اين"زندگي زنده و واقعي" در كجاست و اساسا چيست و چه نام دارد. تجربه ميكنيم:تنهايمان بگذارند، كتابهايمان را بگيرند، آن وقت سرگشته خواهيم شد وبه خطا خواهيم رفت. و نخواهيم دانست به كه بايد پناه ببريم و به كدام سو توجه كنيم. چه چيز را دوست بداريم؛ و از چه چيز نفرت داشته باشيم؛ چه چيز را تجليل كنيم؛ و چه چيز را تحقير. بر ما حتي دشوار است كه بشر باشيم: بشر عادي و واقعي؛ بشر داراي گوشت و پوست،با تن و خون و رگ و ريشه. ما از چنين بودني شرمساريم؛ آن را ننگ و عار ميشماريم.ما پيوسته سعي بر آن داريم كه هر چه تمامتر هيات و نوع انسان بيسابقهً كلي را به خود بگيريم. ما مرده به دنيا ميآييم. مدتهاست كه ديگر نسلهاي ما از پشت پدراني زنده و از رحم مادراني زنده به دنيا نيامدهاند...دانستن اين معنا حتي برايمان دلچسب است، خوشمان ميآيد كه چنين هستيم؛ ما ساختگي و تصنعي هستيم و دائما نيز تصنعمان بيشتر ميشود. مدتهاست كه به آن خو كردهايم. به گمانم به زودي بر آن خواهيم شد تا ترتيبي بدهيم كه به صورت انديشه محض متولد شويم
ياداشتهاي زير زميني
داستايوفسكي
ترجمهً رحمت الهي
انتشارات علمي و فرهنگي
صفحهً آخر كتاب
Wednesday, August 23, 2006
بدون شرح
ديروز از صبح چشمانتظار تو بودم
ميگفتند"نميآيد"،چنين ميپنداشتند
چه روز زيبايي بود،يادت هست؟
روز فراغت ومن بينياز به تن پوش
امروز آمدي، پايان روزي عبوس
روزي به رنگ صبح
باران ميآمد
شاخهها و چشم اندازها در انجماد قطرهها
واژه كه تسكين نميدهد
دستمال كه اشك را نميزدايد
آرسني تاركوفسكي
برگرفته از فيلمنامه آينه اثر آندري تاركوفسكي
ترجمهً صفي يزدانيان
نشر ني
ص27
Tuesday, August 22, 2006
بدون شرح
سليمان گفت:چيز تازهاي بر زمين نيست
همانگونه كه افلاتون نيز چنين ميپنداشت
كه همه داناييها چيزي نيست مگر يادآوري
سليمان نيز گويد:هر تازهاي نيست مگر از ياد رفتهاي
فرانسيس بيكن:رسالات،پنجاه و هشتم
Monday, August 21, 2006
آفتاب خانواده اسكورتا در بازار كتاب
آفتاب خانواده اسكورتا، نوشته لوران گوده و برنده جايزه ادبي گنكور 2004، رماني است كه حكايت پر ماجراي خانوادهاي ايتاليايي را از سال 1875 تا به امروز به تصوير ميكشد. خانوادهاي فقير كه در دهكدهً كوچكي در جنوب ايتاليا زندگي ميكنند و عليرغم بد اقبالي و سايه شوم سرنوشت بر زندگيشان، در تلاش هستند تا با شجاعت و ارادهً منحصر به فرد خويش به آرامش برسند. در گذر سالها، هر يك از اعضاي اين خانواده به نوبه خود در جستجوي راهي يراي تغيير اين سرنوشت است.اين كتاب را آزاده حسيني پور ترجمه و از سوي انتشارات روزنه چاپ و روانه بازار كتاب شده است
Saturday, August 19, 2006
گفتاري از گونترگراس
اگر من به زبان انسان و ملائك صحبت كنم،اما عشق نداشته باشم، ناقوس زندگي پر سر و صدا هستم كه فقط جرينگ جرينگ صدا ميكند. اگر قدرت پيامبر گونه داشته باشم، و همه علوم و رموز را بدانم، اگر ايمانم به قدري باشد كه بتوانم كوهها را حركت دهم، اما عشق نداشته باشم هيچ چيز نيستم.اگر همه داشتههايم را رها كنم و اگر جسمم را براي سوزانده شدن تحويل دهم، اما عشق نداشته باشم، هيچ چيز به دست نياوردهام. عشق صبور و مهربان است؛ عشق حسود و خودستا نيست. او متكبر و خشن نيست. راهش را به ديگران اصرار نميكند. او زود رنج و بيميل نيست. او به اشتباه به وجد نميآيد بلكه به جا و به حق مسرور ميشود. عشق تحمل همه چيز را دارد. به همه چيز اميدوار است،در برابر همه چيز بردبار است. عشق هرگز به پايان نميرسد، بر خلاف رسالت كه گذراست، بر خلاف زبان كه متوقف ميشود، بر خلاف دانش كه فاني است. زيرا دانش ما ناقص و از بين رفتني است و رسالت ما نيز نا كامل است. اما هنگامي كه كمال ميآيد، بي كمال فاني ميشود.وقتي كه بچه بودم حرفهايم كودكانه بود، افكارم كودكانه بود؛ دلايلم كودكانه بود؛ وقتي مرد شدم از همه عادتهاي كودكانهام دست برداشتم. پس ايمان، اميد و عشق وفادارند و ايستادگي ميكنند، اما بهترين آنها عشق است
Monday, August 14, 2006
گفتاري از ايزابل آلنده
من وبرادرانم زير درختها بزرگ شديم، بدون آن كه ذرهاي آفتاب ببينيم.بعضي وقتها يك درخت صدمه خورده ميافتاد و يك روزنه در جنگل ژرف به جا ميگذاشت، در آن وقت ما چشم آبي آسمان را ميديديم. والدين من برايم داستان ميگفتند،آواز ميخواندند و چيزهايي به من ميآموختند كه مردها بايد بدانند تا بتوانند بدون ياري هيچ كس و تنها با تير و كمان خود زنده بمانند. به اين روال من آزاد بودم . ما، فرزندان ماه ، بدون آزادي نميتوانيم زنده بمانيم. وقتي ما را بين ديوارها يا پشت ميلهها محصورميكنند، از داخل خرد ميشويم،بينايي و شنواييمان را از دست ميدهيم و در عرض چند روز روحمان از جناغ سينه مان جدا ميشود و ميرود.بعضي وقتها مبدل ميشويم به حيوانات بدبخت، اما تقريبا هميشه ترجيح ميدهيم بميريم. به خاطر همين، خانه هاي ما ديوار ندارد، فقط يك سقف شيبدار براي جلوگيري از باد و منحرف كردن باران دارد، كه در زير آن ننوهايمان را نزديك به هم آويزان ميكنيم، چون دوست داريم به روياهاي زنها و بچهها گوش بدهيم و نفس ميمونها، سگها و خوكها را حس كنيم كه زير همين سرپناه ميخوابند
ايزابل آلنده
داستان واليماي
از مجموعه داستان هاي كتاب جن زده
ترجمهً ستاره فرجام
ص45
انتشارات كاروان
Saturday, August 12, 2006
دمي با مولانا
معشوقه به سامان شد، تا باد چنين بادا
كفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا
ملكي كه پريشان شد،از شومي شيطان شد
باز آن سليمان شد، تا باد چنين بادا
از"اسلم شيطاني"،شد نفس تو رباني
ابليس مسلمان شد، تا باد چنين بادا
خاموش ،كه سرمستم بربست كسي دستم
انديشه پريشان شد، تا باد چنين بادا
گزيده غزليات شمس
به كوشش دكتر محمد رضا شفيعي كدكني
انتشارات علمي و فرهنگي
ص 37-38
توضيح:ابيات اين غزل طولانياست من فقط چند بيت آنرا به دلخواه خود كنار هم گذاشتهام
Wednesday, August 09, 2006
گفتاري از كافكا
بر ماست كه نقشي منفي بر عهده بگيريم. نقش مثبت را تا كنون بر عهده داشتهايم
يادبود ايوب در جهان كافكا
سياوش جمادي
نشر قطره
ص159
Thursday, August 03, 2006
يك نكته
بازي را آن كس نميبرد كه امتياز بيشتري به دست ميآورد، بلكه آن كس ميبرد كه امتياز كمتري از دست داده است
هانس هرلين
آلبوم خاطرات
ترجمهً عباس پژمان
نشر افق
ص80
Wednesday, August 02, 2006
مونولوگ
شب لايه لايه روي شهر ما پخش شده است. در اين اعماق، چراغي سو سو ميزند به مهر. پشت پنجره ايستادهام. سيگاري در دست و نگاهي به رو به رو. دلي در خيال و شبي گستاخ بر فراز. ايستادهام. با خيال دوستي كه راز دردش را با من در ميان نهاد.ساعاتي پيش. نواي حزن انگيزي فضاي اتاقم را در بر گرفته است. سكوت و شب تاريك اهل مجادله نيستند. انسان را ميگذارند تا خود فكري به حال خودش بكند. اگر بودند كه دوستم احساس تنهايي نميكرد. اگر بودند كه بر فراز خانهها و پشت پنجرهها تنها يك چراغ بينشان سوسو نميزد.شب در من و همه خانههاست. در تو و همه خانهها.و اين دليل نميطلبد. چونان غم تو كه دليل نميخواست.چون بود. خودش دليل خودش بود. كلمات از برابرم مي گذرند و در شب بيمهار رها ميشوند.خوابم يا بيدار؟خوابي يا بيدار؟راهمان به تبار تيره كدام قسمت تلخ تاريخ افتاده است؟آيا بايد همچون قبايل ماچيگنگا در اعماق جنگلهاي آمريكاي لاتين باور كنيم كه خورشيد افتاده است تا بعد باورمان شود كار بدي كردهايم،كه باورمان شود مدت زيادياست در يك جا ماندهايم و فاسد شدهايم.ايستادهام بي صدا و پريشان. در فكر قبيلهاي كه راهش را به سمت كوههاي بلند روبه رو تغيير داد. آن قلل برفگير و تو در توي سر ساييده به آسمان.قبيله من در جدال مرگ و آزادي اختيار را به آزادي داد. رفت و ميان مه سرد گم شد تا آزاد بماند. در شهر اما نامي از قبيلهام نيست. من ماندهام و خيال تو كه با كلمات كنار نميآيد. من ماندهام و شب گرم تابستان و سيگاري به انتها رسيده و چراغي سوسوزن به روبه رو. به دوستم فكر ميكنم و درد بيبهانهاش.به تو و دردهايت. كلمات انسان را آرام نميكنند.تو و غم بزرگت چگونهايد؟خوابي يا بيدار؟من ايستادهام.سيگاري در دست و چراغي در روبه رو. نواي حزنانگيز در اتاق اوج گرفتهاست
Tuesday, August 01, 2006
نقل تاريخ
خسرو انوشيروان پس از چهل و هشت سال پادشاهي، در حدود هشتاد سالگي چشم از جهان فرو بست. ميگويند روزي در جواني به زني كه دوستش ميداشت گفته بود:"پادشاهي بيترديد وديعه خوبي است. اما بسيار خوبتر و شيرينتر از اين ميشد اگر براي هميشه انسان آن را در اختيار داشت."آن زن در جوابش گفته بود:اما پادشاها اگر چنين بود، هرگز نوبت پادشاهي به شما نميرسيد
سفرنامه ژي.ام. تانكواني
ترجمهي علي اصغر سعيدي
نشر چشمه
ص164