Friday, March 21, 2008

حتی ریرا نیست

روزهای آخر سال که باشد، ترافیک و نبودن تاکسی هم که باشد، باز فرقی نمی کند، نظم زندگی به هم می ریزد. به هر خیابانی که برسی باز باید منتظر شوی.اینجاست که دیگر همه اولویت ها در رسیدن به هر روش و با هر وسیله ای خلاصه می شود.انتظار سخت است. پس اگر سر خیابان ایستاده باشید و ناگهان راننده تاکسی خطی از شما بخواهد که در صورت توافق نفر جلو شما دو نفر جلو بنشینید مشکلی وجود ندارد؟باز اجباری وادارتان می کند که این بی نظمی را بپذیرید. در صورتی که نفر جلو در صندلی عقب بنشیند تو و دوستت می توانید دو چهار راه را در صندلی جلو تحمل کنید. با خود فکر می کنید : «اشکالی ندارد، باید این روزها نشستن در صندلی جلوی تاکسی را هم غنیمت شمرد، به هر حال بهتر از پیاده روی است»
راننده به مسافری که در صندلی جلو نشسته چیزکی می گوید و او نیز پاسخی می گوید. موی سفید و بلند مسافر جلو از شیشه عقب در چشم باقی می ماند. راننده بر می گردد و می گوید:« آقا شرمنده، با یه ماشین دیگه برین»
با گفتن این جمله مسافر صندلی جلو در تاکسی را باز می کند و از تاکسی بیرون می آید. چهره آرام در مویی سفید محو می شود. شاعر سرزمین توست. گهواره و نارنج و اطلسی است. بابونه و تمشک و عسل. بوی نا و خستگی است. سید علی صالحی با ریرا و طعم نمک و دریا از تاکسی پیاده می شود. دلم رم می کند. می گویم:« آقا شما بفرمایین.» می گوید:« نه جوونا به گردن ما حق دارن.» به راننده می گویم:« آقا من سوار نمی شم.» شاعر سوار تاکسی نمی شود و ما پیاده می رویم. تاکسی خالی از کنارمان می گذرد و شاعر سرزمین من تنهای خیابان منتظر تاکسی می شود. با غرور مانده و دردی که در قلبم بیداد می کند. دو گرگ گرسنه را به یاد می آورم که در ذهن شاعر از خیابان شریعتی به سمت دماوند خسته می روند. ریرا در من اوج می گیرد و شاعر به انتظار تاکسی بعدی در خیابان منتظر می ماند. بی آنکه کسی او را بشناسد. نه راننده ای که قدرش بشناسد نه ریرایی که دستش بگیرد. دو تا گرگ گرسنه از سمت تجریش خسته تا سر خیابان دولت له له زنان به شاعر سرزمینم می رسند. من و دوستم از اولین پیچ خیابان می گذریم و شاعر با ریرا و دو تا گرگ گرسنه تنها می ماند. طعم بابونه و نارنج در خیابان دولت زیر زبانم می ماسد.شاعر سرزمین من تنهاست.

Thursday, March 20, 2008

من و درخت بهار

بهار با یک درخت گل داده به خانه ام آمده است. بعضی غنچه ها که وا شده اند به سفیدی می زنند. نام این غنچه و درخت کوچک را نمی دانم. اسمش را گذاشته ام درخت بهار.همنشینم در حیاط خانه و بهار غنچه داده درخت،گربه ای است که از کنار شاخه های درخت خرمالو رد می شود و پشت پنجره به عادتی نامعلوم زل می زند به من که پشت میز نشسته ام.کمی می ایستد، چیزکی زیر لب می خواند و با زبان نامفهوم گربه ها به گمانم درد دلی با من بی خبر از جهان او می کند و بعد که درد دلش تمام شد می رود و خانه خالی می شود. حیاط خالی می شود و باز من و درخت بهار تنها می مانیم. درخت بهار از امروز که روز اول سال بود در تمنای بارانی است که تکه ابر باردارش از گوشه افق می گذرد و در ایستگاه آسمان، سقف بالای سر ما می شود. بهار و درخت و این حیاط کوچک تشنه باران اند.خیلی وقت است که باران به این حوالی نیامده تا موسیقی ملایم اش در ناودان خانه و برگ درختها جاری شود. از باران که بگذریم. امروز گربه پشت پنجره نیامد. من و درخت بهار بی او اولین روز سال تازه را با هم به پایان بردیم.چند غزلی از سعدی خواندم و یکی دو فیلم نگاه کردم.روز گذشت و سال 87 با گذر همین یک روز خود را به تاریخ معرفی کرد.گذر این روز برایم شبیه گذر تمامی روزهای دیگر بود. جز آنکه سفیدی غنچه های شکوفه درخت بهار بیشتر شده بود و دیدن گلهای ریز سفید حس آرامش بخش خاصی برایم داشت.
برایتان سال خوبی آرزو می کنم. با گل و لبخند هایی که بر لبانتان بنشیند. آن تکه ابر باران گرفته گوشه افق، که بهار را با خود به این سو آن سو می برد، تقدیم شما.

Thursday, March 13, 2008

گفتاری از جوانگ جو، فیلسوف چینی

زمانی من، جوانگ جو،به خواب دیدم که پروانه ای هستم که در اطراف می پرد، با تمام نیازهای یک پروانه و در خیالات خود یک پروانه بودم و از وجود انسانی خویش بی خبر. ناگهان از خواب جستم و خود را دیدم که جوانگ جو هستم.اینک نمی دانم که من انسانی بودم خواب پروانه ای دیدم و یا پروانه ای هستم که خواب می بیند و خود را انسان می پندارد.
زبان،فلسفه
(مجموعه مقالات )
بهار 82
مقاله گرایش های سنتی فلسفی در سرزمین چین
ص96

Tuesday, March 04, 2008

بورخس خوانی

آدمی به مرور زمان با شکل تقدیرش در هم می آمیزد.آدمی در دراز مدت بدل به شرایط تقدیرش می شود. پیش از این که رمز گشا یا کین خواه باشم،پیش از اینکه کاهن خداوند باشم، من یک زندانی بودم.از هزار توهای پایان ناپذیر خواب ها انگار به خانه ام بازگشتم،به زندان دشخوار.نموری اش را ستایش کردم،جاگوارش را ستایش کردم،باریکه ی نورش را ستایش کردم،تن سالیده ی دردمندم را ستایش کردم،ظلمت و سنگ را ستایش کردم.
الف
داستان مکتوب خداوند
ترجمه محسن طاهر نوکنده
نشر: امیرخانی
ص154