بهار با یک درخت گل داده به خانه ام آمده است. بعضی غنچه ها که وا شده اند به سفیدی می زنند. نام این غنچه و درخت کوچک را نمی دانم. اسمش را گذاشته ام درخت بهار.همنشینم در حیاط خانه و بهار غنچه داده درخت،گربه ای است که از کنار شاخه های درخت خرمالو رد می شود و پشت پنجره به عادتی نامعلوم زل می زند به من که پشت میز نشسته ام.کمی می ایستد، چیزکی زیر لب می خواند و با زبان نامفهوم گربه ها به گمانم درد دلی با من بی خبر از جهان او می کند و بعد که درد دلش تمام شد می رود و خانه خالی می شود. حیاط خالی می شود و باز من و درخت بهار تنها می مانیم. درخت بهار از امروز که روز اول سال بود در تمنای بارانی است که تکه ابر باردارش از گوشه افق می گذرد و در ایستگاه آسمان، سقف بالای سر ما می شود. بهار و درخت و این حیاط کوچک تشنه باران اند.خیلی وقت است که باران به این حوالی نیامده تا موسیقی ملایم اش در ناودان خانه و برگ درختها جاری شود. از باران که بگذریم. امروز گربه پشت پنجره نیامد. من و درخت بهار بی او اولین روز سال تازه را با هم به پایان بردیم.چند غزلی از سعدی خواندم و یکی دو فیلم نگاه کردم.روز گذشت و سال 87 با گذر همین یک روز خود را به تاریخ معرفی کرد.گذر این روز برایم شبیه گذر تمامی روزهای دیگر بود. جز آنکه سفیدی غنچه های شکوفه درخت بهار بیشتر شده بود و دیدن گلهای ریز سفید حس آرامش بخش خاصی برایم داشت.
برایتان سال خوبی آرزو می کنم. با گل و لبخند هایی که بر لبانتان بنشیند. آن تکه ابر باران گرفته گوشه افق، که بهار را با خود به این سو آن سو می برد، تقدیم شما.
No comments:
Post a Comment