Wednesday, February 28, 2007

اين روزها

دلم گرفته اين روزها، نه كه از كسي دلخور باشم، نه كه به آينده ناديده دلبسته باشم و يكهو و بي هوا فهميده باشم آينده‌ زيبايي قابل تصور نيست. نه، همينجوري،اصلا بي خود و بي دليل.دلم گرفته،همين. چيزي مي‌آيد و راه گلو را مي‌گيرد. اين روز‌ها از همه بريده‌ام. منزوي‌تر از هميشه. اين هم براي خود دنيايي است.اين كه نه كسي سراغت را بگيرد، نه تو سراغ كسي را بگيري. راستش خسته شدم از بس كه هر كي سراغم را گرفته دنبال كاري بوده.نه اينكه خواسته باشد حالت را بپرسد. نه اين كه خواسته باشد بگويد زنگ زدم ببينم خوبي، زنده‌اي، چه مي‌كني.همين. محل كار هم كه مي‌روم هر كه زنگ مي‌زند مي‌گويم بگوييد نيستم.حوصله‌ ندارم. تنهايي هم براي خود دنيايي است. اين كه كسي نداند چگونه عمر مي‌گذراني، اين كه كسي نداند شب و روزت چگونه مي‌گذرد، اين كه خير و شر دنيا به يك ارزن ارزش نداشته باشد.مي‌گذرد... بي‌خود و بي‌دليل.اين‌‌كه دلت براي خيلي‌ها تنگ مي‌شود، اين كه جلوي خودت را مي‌گيري تا به كسي زنگ نزني، اين كه درباره بعضي‌ها دلت طاقت نمي‌آورد، اين كه زنگ مي‌زني و كسي جواب نمي‌دهد يا وقتي جواب مي‌دهد زماني است كه دوست نداشته با كسي حرف بزند. بعد تو يكهو و بي‌هوا آمده‌اي و تنهايي‌اش را از بين برده‌اي...همين. بعد با خودم فكر مي‌كنم كاش زنگ نزده بودم. كاش انزواي كسي را به هم نزده بودم. كاش مي‌گذاشتم با خود و تنهايي‌اش مي‌ماند. نمي‌شود، نمي‌شود ديگر. آدمي است.انزواي اين روز‌هايم انزواي نا‌خواسته‌اي است. با مشكل بيماري يكي از آشنايانم هم درگير شده‌ام. دكتر و بيمارستان و درد و درد. همين كه ببيني كسي درد مي‌كشد و از تو كاري ساخته نيست سخت است. كسي كه از بهترين‌هاست، كسي كه رنج زندگي‌اش ساليان درازي در برابرت بوده و تو نتوانسته‌اي برايش كاري بكني. نه، زبان سخن نگويد بهتر است. بگذار با درد اين روز‌ها تنها بمانم.ترجيح مي‌دهم بنشينم و در انزواي خود تنها بمانم.كمي مي‌خوانم، كمي مي‌نويسم، كمي مي‌بينم، كمي مي‌شنوم.با كاست تازه رضا يزداني، به خصوص آهنگ مش رمضون بدجوري درگير شدم. از آن گيتار برقي وحشتناك و صداي پر اعتراض‌اش تمام تنم مي‌لرزد. ترانه‌اش هم كاري‌است از يغما گلرويي. كاست خوبي است. يزداني به نظرم متفاوت‌ترين خواننده اين روز‌هاست. آهنگ‌هايش خصوصيات اجتماعي- سياسي بسيار زيادي دارد. حرف دل است. خوشم آمده از اين كار

Friday, February 23, 2007

گرداب سكوت

داستاني از آفرين پنهاني

بالای سرت نشسته ام . مرا نمی بینی . چشم هایت را می بندی .لبخند تلخی روی لبانت سنگینی می کند . آرامی
آرام ؟
نه به اندازه ی آرامشی که در دیگران سراغ دارم . آرام در نا آرامی
موهایت ژولیده اند . هنوز از آن ها آب می چکد . چادری رویت می کشی . شاید هم می کشند و تو به راحتی می پذیری . نمی دانم چرا
گرداب بوی درد می دهد . می چرخد . بی تابانه می چرخد . رنگ می بازی
این جا دیگر چه جور جایی ست . چه طور باید از آن بگذرم . چه کسی تا به حال از آن بیرون رفته است
قضاوت بی رحمانه ای ست مگر نه ؟ چهار دست و پایت را می گیرند تا وسط آب پرتاب شوی .اما قبول نمی کنی ! به اختیار میروی . پادرسردی آب که می گذاری دلت هری می ریزد و دلشوره ای مثل پیچ و تاب گرداب هولت می کند . به عقب برمی گردی فقط یک گام اما زیر آوار نگاه تاب نمی آوری . دوباره پاها را کنار هم می گذاری
زود باش ! برو برای اثبات بکارت فصول .. نه ! یک فصل ! باید از آن بگذ ری؟
آخر چه طور .... مگر نمی بینید آب می چرخد ؟
برو ... یالا .... ثابت کن ...؟
تو او را می بینی .ازاو بیش از دیگران انتظار می رود مگر نه ؟ تردید رادر نگاهش می بینی - شاید دوستم دارد.... نمی دانم . جرأتش را ندارد روبرویشان قد علم کند ! اما نگاه عمیق جسارت می آورد . جرأت می بخشد . باید کاری کند . این را نمی یابی . ازاو بیش از دیگران مأیوس می شوی . اجبار وادارت می کند یک گام دیگر به جلو برداری . جسارت می گیری و درآب پرتاب می شوی. می چرخی . تاب می خوری. موهایت باآب دست و پنجه نرم می کنند
جدال بی رحمانه ای ست مگر نه ؟
می چرخی . می چرخد . هفت بار می چرخی . هفت موج تو را درخود می خوراند و واپس می زند . روی موج اول دستانت جان می بازند . سخاوت رااز تو می گیرند . بی حس می شوی . چیزی شبیه جلبک به پاهایت می پیچد . آرامش کوچکی حس می کنی درخت را نشان می کنی . هرروز سر ساعت هفت حاضر می شوی . بایک شاخه گل ور می روی تامی آید . لبخند می زند . جلو می روی . نشانت می کند . باکلماتش نشانت می کند . راضی می شوی . قبول می کنی . هفت مرتبه در هفت روز ، سر ساعت هفت قرارتان تکرار می شود
روزی رسمأ اعلام می شود ؛ مگر نه ؟
گرداب موج می گیرد . موج سوم برمی تابد . غضبناک می شود . هنوز جدال می کنی . مقاومت می کنی . قهرش دو چندان می شود . برمی تابی . ولی زورش دو برابر توست . تاب نمی آوری
او را دوست داری مگر نه ؟ لااقل جرأت این را داری روبروی همه بایستی و حرفت را بزنی . کتک می خوری
تو چطور جرأت کردی با ما چنین کاری کنی ؟
اولین سیلی رابیخ گوشت حس می کنی . کم نمی آوری . مقاومت می کنی . تامی خواهی حرفی بزنی خودت رازیر مشت و لگد پدرت می بینی . مادرت جیغ می کشد . برادرت چاقو تیز می کند و تو همچنان می ایستی . قرص و محکم ! دهانت خونی می شود . ازبینی‌ات فواره ای راه می افتد. سیلابی از خون . دیگر چیزی حس نمی کنی . فقط له می شوی . خرد می شوی چند روز گذشت و تو دوباره سرقرار حاضر می شوی . هنوز جای زخم ها روی صورتت مانده است
چی شده ؟ کی این بلا رو سرت
لبخند می زنی . به روی خودت نمی آوری
بیا قرارمان را عوض کنیم ؟
نگاهش می کنی و سری تکان می دهی . جا نمی زنی تا می خواهی از او جدا شوی پدرت تو را می بیند . هردو رنگ می بازید . او بیشتر ! پدرت از خشم دندان هایش را به هم می ساید . هار می شود . مثل گرگ هاری حمله می کند . چند مشت به او می اندازد. خودت را جلو می اندازی . اززیر دست پدرت رم می کند و پابه فرار می گذارد . تنها می مانی . موهایت دور مچ پدر جیغ می کشند. تاخانه یک نفس می کشاندت . بی جان می شوی و شب در آغوشت می کشدگرداب به خشم می آید . پرتاب می شوی روی موج چهارم . دست وپایت بی جان می شوند . باز جدال می خواهی . لیز است . سر می‌خوری . دردوران یک پیچ روی موج پنجم می چرخی. تاب می خوری . می چرخی . این جا مضطربی . تقلا می کنی. شکمت بالا می آید . پرمی شوی از آب . ازموج .ازگرداب. صدای دهل می شنوی . امانت نمی دهد لبخند بزنی . تادهان باز می کنی ، موجی خودرا درشکمت می گیراند . سنگین ات می کند
صدای کل کوچه را پوشانده است .دو طرف کوچه پر از کودکانی است که روی پشت بام می رقصند . دست می زنند وتو زیر چشمی آنها را می پایی . سرشاری از شور . از عشق . تا می خواهی سوار شوی پدرت را کنار خودت احساس می کنی . می ترسی باز سیلی ات بزند . موهایت را بکشد .مادرت اسپند دود می کند . آرام می شوی . سخت است ولی شروع می کنی . باردار می شوی . هنوز پسرت یک سالش تمام نشده دختری را نیز به بار می نشانی . صدای دهل می آید . تقلا می کنی خودت را بالا بکشانی اما موج امانت نمی دهد . عاصی می شوی .گرداب خشم می گیرد . موج ششم تاریک تاریک است.بوی بدی می دهد
با عطش اولین بوسه یک تن می شوید . نفس ها و اندام ها در هم تلاقی می شوند .یکی می شوند .درد...سکوت...بهت ..و سپیدی نگاهها در بسترت دریده می شوند. شب آرام در زفاف بی گناهی ات به خواب می رود تا صبح رسوای ات را در سرنا بدمد مادرت جیغ می کشد . دخترت متولد می شود . کمی می خواهی سبک شوی، به موج هفتم پرتاب می شوی . بی رحمانه پرتابت می کند . می چرخی . صدای دهل می شنوی . مادرت جیغ می کشد . سکوت او تکانت می دهد وخشم پدرت تنت را می لرزاند . زیر بار سنگین نگاه همه خرد می شوی . شرط می گذارند . می ترسی
باید از گرداب بگذری ؟
برای چه ؟ من که کاری نکرده ام ؟
برای اثبات بکارتت
چطوری ! مگر می شود ؟
یا این یا هیچ وقت
و تو به پاکی ات ایمان داری . این قرصت می کند . مادرت جیغ می کشد . او سکوت می کند . پدرت خشمگین است . قبیله ات شرط می گذارند . تومی ترسی اما قبول می کنی
من پاکم ... پاک پاک
اما من باید پاسخ قبیله ام را بدهم
حجله غبار می گیرد . تفنگ خاموش می شود . دهل پاره و شب در دامنت دریده می شود . گرداب می پیچد . صدای دهل می آید . شکمت بالا آمده . سبک می شوی . بالا می آیی . موج اول موهایت را می گیرد . دست هایت از تو فاصله می گیرند .شکمت نیز هم . می چرخی . تاب می خوری .صدایی نمی شنویی . روی آب را می گیری . آرامی . در ناآرامی گرداب آرامی . لبخند تلخی روی لبانت سنگینی می کند. مادرت جیغ می کشد . پدرت دوزانو به خاک ناخن می زند . صدای دهل شکسته می شود. از آب گرفته می شوی . چادری رویت کشانده می شود . او سکوت می کند . من بالای سرت نشسته ام . مرا نمی بینی . مادرت جیغ می کشد . او اشتباه کرده است . همه اشتباه می کنند . غروب شلتی از یالش را در پنجه ات می کشاند . من رها می شوم و تو در سکوتی پرآرامی

Wednesday, February 21, 2007

دلتنگي

كسي چه مي‌داند.شايد يك روز آمدي كنار همين حوالي، نشستيم و با هم قصه گفتيم. كسي چه مي‌داند بخت بي‌اقبال ما كجا و كي قرار پيدا مي‌كند. همين كه هستيم هم خودش خيلي است، نه؟... حال ما خوب است. از بي‌قراري‌‌هاي هميشه كه بگذريم. دنياي اين حوالي همان گونه است كه بود و تو مي‌ديدي. گدايي مسلول در خيابان راه مي‌رود و شاهي بي تاج و تخت در گوشه‌اي لقمه ناني مي‌جويد. موشها در شهر ما از تعداد آدمها فزوني گرفته‌اند.هواي خوبي براي گشت و گذار نيست. دل بسته‌ايم به چارديواري هميشگي خانه‌ و انزواي هر روزه را تكرار مي‌كنيم.كسي چه مي داند. شايد يك روز هواي آفتاب و كوهستان به سرمان زد و آن طرفها هوايي شديم.به ديوار‌ها كه خيره مي‌شوم رد خاطرات دور به سراغم مي‌آيد. تو كه نيستي، زمان ما امسال و پارسال ندارد. شده همان ساعتي كه دور خود مي‌چرخد. اين همه عجله‌اش را من كه نمي‌دانم براي چيست.دارم كتاب "خوبي خدا" را مي‌خوانم. داستانهايش يك جور‌هايي ساده و سر راست مي‌آيند روي دل آدم مي‌نشينند. انگار نه انگار داستان خوانده‌اي. همين كه سر مي‌چرخاني مي‌بيني آن عقربه احمق چند دور چرخيده براي خود. چه اهميت دارد؟ بگذار آنقدر بچرخد كه خسته شود.دارم مي‌روم سر كار. يك روز كاري ديگر. اينها را كه مي‌نويسم عجله دارم. مي‌دهم برايت همراه نامه، چند چيز كوچك از خاطرات اينجا بياورند.به همه، سلامت را مي‌رسانم

Monday, February 19, 2007

پشت ميز مديريت را بخوانيد

پشت ميز مديريت، كتاب خاطرات مدير مدرسه‌اي است كه به انضباط و سخت‌گيري در زمان مديريت معروف بوده است.«دكتر سعيد پيشداد» سالها پيش مدير دبيرستان پسرانه «شهيد بهشتي»در منطقه2 بوده است. خواندن كتاب خاطرات اين معلم و مدير از اين نظرحائز اهميت است كه معمولا چاپ اين گونه كتب در كشور ما چندان متداول و معمول نيست .به همين خاطر مطالعه اين اثر ما را با بخش عمده‌اي از اتفاقاتي كه دربيشتر مدارس سالهاي آغازين دهه60 رخ داده آشنا مي‌كند. يك جور نگاه از درون و از زاويه چشم مدير مدرسه است.خواندن كتاب خاطرات دكتر«پيشداد»اين حسن را دارد كه با واكاوي آن يكبار ديگر مي‌توان چهره كودكان و نوجواناني را به خاطر آورد كه روزي روزگاري همه با هم پشت ميز‌هاي خشك مدرسه مي‌نشستيم و به حرف‌هاي معلم چشم مي‌دوختيم. «پشت ميز مدرسه» را انتشارات«مركز بازشناسي اسلام و ايران»چاپ كرده و در بازار كتاب توزيع شده است. با مطالعه دقيق اين كتاب مي‌توان به تصور بسيار دقيقتري از نظام آموزشي‌مان پي برد. نظام آموزشي‌اي كه در آن تربيت و پرورش همواره بر آموزش ارجح بوده و كنترل و دقت در تمامي زواياي زندگي دانش‌آموز و مدرسه اعمال مي‌شده است. كتاب از لحن صادقانه‌اي برخوردار است و خاطرات يك مدير از دوران مديريت در جغرافياي يك مدرسه را بيان مي‌كند..با اين همه با كمي دقت مي‌توان اتفاقات بيان شده در درون آن را به تمامي نظام آموزشي ما در دهه 60تسري داد

وقتي روز روز تو باشد

وقتي روز، روز بدشانسي آدم باشد از همه جا خير و بركت است كه مي‌بارد. تلفن خانه بي‌خود و بي‌دليل قطع مي‌شود. مخابرات و آن تلفن گويايي كذايي هفده نيز جز سر كار گذاشتن‌هاي مسخره كاري برايت نمي‌كنند. مجبور مي‌شوي از كار و زندگي‌ات بزني و بروي تا مخابرات و از آنجا با پاسخ‌هاي مسخره متصديان سر كار بماني. كارمند جماعت را گذاشته‌اند آنجا كه سر بالا جواب بدهد. بگويد كه تلفنت قطع نيست و تو بگويي اگر نبود كه من اينجا نبودم و اين بود و نبود مسخره را ادامه نمي دادم. همين جوري است ديگر.آنها مي گويند مامور مي فرستيم كه بيايد و فقط سيم را تا در خانه نگاه كند و همان را هم نمي‌آيند. روز از آن توست چه جاي گله و شكايت. بايد بروي دنبال تعمير كار. از اين خيابان به آن خيابان، قدم زدن زير برف لعنتي، سر كشيدن به اين كوچه و آن كوچه و پرسش‌هاي تكراري از مغازه داران. تعميركارشان كجا بود. خلاصه... پيدا مي‌كني و مي روي طرف خانه. او نگاه مي كند و گره كار را پيدا مي‌كند.آقاي مخابرات سيم را آنجا كه بايد وصل نكرده و در نتيجه به مرور زمان سيم وامانده در مسير باد و باران پوسيده و مانده تا يكي مثل من بيايد و در اين خانه ساكن شود و اين يكي خراب شود و ريق را بكشد.همين است ديگر...دير شده است و راننده تاكسي ولي‌عصر-سيدخندان مسافر سوار نمي كند. مي‌گويد فقط سيد خندان سوار مي كنم. مي‌گويي تو دو مسير بيشتر نداري، يا از آپادانا مي‌روي يا از سهروردي. مي‌گويد از هيچ كدام نمي‌روم. من فقط سيد خندان مي‌روم و رمز كار و منطق بي منطقي او اينگونه تعبير مي‌شود. آقا نمي‌خواهد هيچ جا ترمز بزند. انگار كه هنر كرده مردك.مي گويم برو آقا برو. قاطي كرده اي همين جوري هم بايد پشت ده چراغ ترمز كني و مي رود.برو برو كه روز از آن تو نيز هست، با بخت و اقبال بلند.سوار تاكسي بعدي مي‌شوي. از سهروردي مي‌رود.مهم نيست بگذار برود. سر هويزه پياده مي‌شوي، پياده شو، آنجا يك دفتر خدمات تلفن همراه است. برو قبض موبايلت را بگير، پياده مي‌شوي ، مي‌روي. همان كاغذ هميشگي، همان لحظه كه وارد دفتر مي‌شوي تمام مي‌شود. دست از پا درازتر مي‌زني به دل خيابان و قدم زنان مي روي به سمت محل كار. همين نزديكي‌ها دنبال بانكي مي‌گردي كه عابر بانك داشته باشد، پول داشته باشد، شتابش بي‌اختيار خراب نباشد، پيدا مي‌كني. يكي از همين بانك‌هاي شبيه هم. وقتي روز روز تو باشد، كارت عابر بانك در گلوي دستگاه گير مي‌كند.پسش بده لعنتي، اين تنها مدرك زندگي من است. پسش بده...پس نمي‌دهد. بايد بروي و با بانكدار و دستگاه و مشتري و همه دعوا كني كه كارتت را بدهند.كارتت را مي‌دهند. از ترس به بانك‌هاي پرشتاب نمي‌روي. كارت زندگي در جيبت بماند بهتر است.پول هم نباشد مهم نيست. همين كه احساس پول داشتن را اين كارت مسخره در اختيارت بگذارد كلي لطف دارد. همه پولت را بانك برداشته و اين تحفه را در اختيار تو گذاشته تا وقت و بي وقت حرصش را بخوري. نوبر است ديگر. روز كه روز تو باشد. همسايه طبقه پايين همان لحظه‌اي كه تو از بانك بيرون مي‌زني به تلفن‌ات زنگ مي‌زند. بله، حال شما خوبه، مرسي، به مرحمت شما، چي؟ لوله گاز...لوله گاز بايد جابه جا شود. از همان مسيري كه چهار كتابخانه پر كتاب در اتاقت قرار دارد. يعني كه بايد بروي كتابخانه جابه جا كني، سقف سوراخ كني، ديوار عوض كني، سيمان بياوري، مته بگيري، پول بدهي،جوشكار بيايد، مامور گاز بيايد، همسايه بيايد، مرگ بيايد، مرده شور ريخت اين شهر بد قواره مسخره را ببرد

Wednesday, February 14, 2007

بدون شرح

توضيح چنداني ندارم كه بدهم. جاي توضيح نيست. اين متن زيبا، اين داستان قشنگ، اين نوشته محكم و بدون ادعا را بخوانيد و درد و لذت را با هم تجربه كنيد

Tuesday, February 13, 2007

مرگ دلخراش دو پسربچه پلاستيك جمع‌كن در كرمان

همين امروز و تنها چند ساعتي است كه وبلاگم را به روز كرده ام. عادت ندارم كه تند و تند مطلب بنويسم. اما همين الان با خواندن اين خبر لعنتي دلم گرفت.فارغ از هياهوي اين زندگي نكبتي، ديدن چنين خبر‌هايي آدم را داغان مي‌كند. حس بسيار بدي دارم

Sunday, February 11, 2007

نگاهي به مجموعه داستان در دست انتشار«اژدهاكشان»يوسف عليخاني

ادبيات براي من زبان جهان است. مهم نيست كه راوي آن در كجاي اين پهن دشت جغرافيا مي‌زيد و به كدام زبان ندانسته سخن مي‌گويد، برايم همين مهم است كه چه مي‌گويد و كدام درد بشر را به سخن در مي‌آورد. وقتي از اين زاويه به آثار ادبي نگاه مي‌كنم ديگر نه مسئله زبان و ترنم‌هاي خاص آن برايم مهم است، نه ضرباهنگ كلام. عده‌اي دوست دارند دائم براي ادبيات دنبال مرز‌بندي باشند. من نه به اين ايده اعتقادي دارم نه هنگام خواندن آثار ادبي اهميتي به اين نكته ميدهم. برايم اصلا مهم نيست كه شخصيت داستان در كدام محيط جغرافيايي زندگي مي‌كند و به كدام زبان سخن مي‌گويد. همين كه احساس مي‌كنم روايت ارائه شده از سوي نويسنده با دنياي من همخواني دارد، برايم كافي است تا جذب آن شوم و بخوانمش. چه فرقي مي‌كند كه ايراني باشد يا نباشد. چه فرقي مي‌كند كه نويسنده عرب ياشد يا اسپانيايي،داستان در آمريكا اتفاق افتاده باشد يا در استراليا. من ادبيات را بخشي از انديشه و دانش بشري مي‌دانم كه روايت عام آن انسان است. اين انسان مي‌تواند انسان فرضي«ماكاندو» ماركز باشد يا انسان«ميلك» يوسف عليخاني، چه فرقي مي‌كند. تاكيد من براي كنار هم نهادن اين نكات اشاره به خصلت عامي است كه در درون آثار ادبي نهفته است. اسامي آدمها در اينجا فقط و فقط به خاطر اشاره به همان خصلت عام است تا آن كساني كه ادبيات را در مرز‌هاي جغرافيايي و زباني محدود مي‌كنند ، به فاصله خود با نويسنده اين خطوط پي ببرند. همه اين روده درازي‌ها براي اين بود كه بگويم «يوسف عليخاني» نويسنده مجموعه داستان«اژدهاكشان» در مجموعه تازه نوشته شده‌اش يك سر و گردن بالاتر رفته است.«ميلك» داستان‌هاي اين مجموعه بيش از آن كه ميلك مورد نظر عليخاني باشد به يك معنا«ميلكي» استعاري است. «ميلك» در اينجا همان«ماكاندو» ماركز است، بي آن كه در نقشه جغرافيا بگنجد. «ميلك» جهان روبه روست با همه پستي و بلندي‌هايش.اگر در مجموعه داستان پيشين اين نويسنده ثقيل بودن زبان بر روايت داستان پيشي گرفته بود ، در اين مجموعه چنين اتفاقي نيفتاده است. زبان با اين كه از عناصر محلي بهره مي‌گيرد، به هيچ وجه مانع روايت نمي‌شود. نويسنده در اين مجموعه بسياري از موانع پيشين در مجموعه «قدم بخير مادربزرگ من بود» را بر طرف كرده و روايت زباني‌اش را عام تر كرده تا مخاطب عام نيز در درك آن با مشكل چنداني مواجه نشود. فارغ از جنبه زبان شناسي، «عليخاني» در اين مجموعه همان روايت قصه پردازانه پيشين را با پختگي بيشتري ادامه مي‌دهد. تكنيك داستان‌هاي اين مجموعه بسيار ساده اما مدرن انتخاب شده است. با اين همه نويسنده در روايت داستان با هوشمندي خاصي به سراغ روايت‌هاي مورد اشاره قصه گوها رفته تا از اين نظر تفاوت نثر و روايت خود را با ساير هم نسلانش به تصوير بكشد. كار وي از اين نظر حائز اهميت است و از تازگي خاصي برخوردار است.«نسترنه» يا «كوكبه» داستان به همان اندازه كه مي‌تواند به جهان خيالي ميلك ارتباط داشته باشد ، روايت «زن» بي پناه امروزي است. چه فرقي مي‌كند كه در كدام جهان جغرافيايي حضور داشته باشد؟ مگر ادبيات قرار است در همان جغرافيايي مورد علاقه ما محدود شود؟اگر از اين زاويه به ادبيات و آثار ادبي ارائه شده در جهان بنگريم و قبول كنيم كه آثار ادبي نه مرز بردار و نه وابسته به مكان خاصي هستند ، آنگاه مي‌توان درباره مجموعه «اژدهاكشان» يوسف عليخاني توضيح قانع كننده تري ارائه داد. داستان‌هاي اين مجموعه نيز همچون مجموعه پيشين «عليخاني» در جغرافيايي خاصي به نام «ميلك» اتفاق مي‌افتند. با اين همه قرار نيست ميلك ارائه شده از سوي عليخاني در مرزبندي خاصي خلاصه شود. ميلك نام استعاري تمام جهان است. آنجا كه زني در ميان جمع سركوب مي‌شود، آنجا كه عشق انكار مي‌شود، آنجا كه روايت عاميانه از رسم و رسوم و عرف جامعه بر دوش تمامي شخصيت ها سنگيني مي‌كند، مكيلك همان جهان زيسته شده ما مي‌شود. استفاده رندانه «عليخاني» از رمز وراز مورد علاقه قصه گوهاي روستايي در داستان همه نشان از كاربرد اين نوع روايت در دلپذيري داستان‌هايي با ساختار قصه گونه روستايي دارد. از اين زاويه استفاده به جا از خرافات يا روايت‌هاي مورد علاقه مردمان روستايي در ارجاع هر حادثه و اتفاقي به رويداد‌هاي متافيزيكي از اهميت بيشتري برخوردار مي‌شود.«عليخاني»در روايت داستان‌هاي اين مجموع با بهره گيري از عناصر طبيعي تلاش مي‌كند تا فاصله انسان با طبيعت پيرامون و بهره گيري آنها از اين عناصر را به خوبي نشان دهد. باران و برف و خاك گل شده هماني نيستند كه ما مي‌پنداريم. در اين عناصر هويتي عميقتر نهفته است. ديو و آدمي در كنار هم به حيات خويش ادامه مي‌دهند تا نشان داده شود كه عنصر حيات در چيزي عميقتر از آنچه نهفته است كه ما به چشم خود مي‌بينيم. «امامزاده» مورد اشاره در داستان‌ها در اشاره به روح اشراقي جماعتي است كه از شرح و توضيح رويداد‌هاي طبيعي در مي‌مانند و ارجاع آن را در پيوست با عناصر متافيزيكي مي‌جويند. اينجاست كه مي‌توان روايت« عليخاني» از ميلك خيالي را روايت او از انسان‌هاي پيرامون دانست كه امر خير و شر را در پناه چنين اتفاقاتي جستجو مي‌كنند.ميلك مورد اشاره نشان از جهان پيراموني دارد كه خير و شر آن مي‌تواند به آساني در ارتباط با عناصر خيالي و واقعي به يكسان جستجو شود. از يوسف عزيز به خاطرهمه نوشته‌هايش كه مجال زيستن را براي ما به چيزي فراتر از شهر و خيابانهايش ارجاع مي‌دهد تشكر مي‌كنم

Thursday, February 08, 2007

يكي از نامه‌هاي" آنتونيو گرامشي" از زندان به خواهر زنش

19
مه1930
تاتيانياي بسيار عزيز
نامه ها و كارت پستال‌هاي تو را دريافت كردم.مجددا دركي كه تو از وضعيت من در زندان داري، مرا به خنده انداخت. نمي‌دانم آيا تو آثار هگل را خوانده‌اي يا نه. در يكي از آنها مي گويد"مجرم حق دارد مجازات شود". بر روي هم دلت مي‌خواهد از من مردي را تصوير كني كه با پافشاري، درد كشيدن و رنج شهيد شدن را حق خود مي‌داند و حاضر نيست حتي يك لحظه هم از هر نوع كيفري روي بگرداند. تو مرا گاندي ديگري تصور مي‌كني كه مي‌خواهد دنيا را متوجه درد مردم هندوستان سازد يا به صورت ارمياي ديگر يا الياس و يا هر نام ديگري كه اين پيامبر يهودي دارد كه به عمد و در حضور مردم چيز‌هاي پليد مي‌خورد تا خشم خدا را متوجه خود سازد. من واقعا نمي‌دانم،تو چگونه چنين دركي از وضعيت من پيدا كرده‌اي. برخوردي كه در درون خودت بسيار پاك و صادقانه اما در عين حال، در رابطه با من، به اندازه كافي نادرست و بدون توجه به واقعيت است. به تو گفته‌ام كه من كاملا يك مرد عمل هستم. اما فكر نمي‌كنم كه منظور مرا از اين گفته درك كني به اين دليل كه كوچكترين تلاشي نمي‌كني كه خودت را جاي من بگذاري(از اين رو بايد احتمالا در نظر تو يك كمدين و يا نمي‌دانم، چيزي شبيه آن باشم).مرد عمل بودن من به اين معني است كه مي‌دانم در كوبيدن سر به ديوار، سر مي‌شكند و نه ديوار. همانطور كه مي‌بيني، اين حرف بسيار ابتدايي و ساده است اما درك آن براي كسي كه هرگز حتي مجبور نبوده فكر كند كه بايد سرش را به ديوار بكوبد ولي هميشه شنيده كه كافي است به ديوار فرمان بدهد:"درخت كنجد باز شو"(مقصود دست يافتن آسان به هدفي است كه به طريق نمادي غير ممكن مي‌نمايد)برخورد تو به صورت نا‌آگاهانه‌اي بي رحمانه است؛ تو مي‌بيني كه كسي در بند است(اما واقعا نمي‌تواني او را در بند ببيني چون نمي‌داني بند را چگونه در نظرت مجسم كني)،نمي‌خواهد حركت كند چون نمي‌تواند حركت كند. تو فكر مي‌كني كه او حركت نمي‌كند چون نمي‌خواهد(آيا نمي بيني به دليل اينكه خواسته حركت كند، بند‌ها گوشت بدن او را تكه پاره كرده‌اند؟)پس، چون فكر مي‌كني كه نمي خواهد حركت كند، تو مي خواهي او را به تحرك وادار كني. حال، نتيجه چيست و چه چيزي به دست مي‌آوري؟او را بيشتر خم مي كني و خرد مي‌كني و به بند‌هايي كه او را خونين كرده‌اند، سوختگي را هم اضافه مي كني. بي‌شك اين تصوير دردناك از دادگاه‌هاي تفتيش عقايد اسپانيايي قرون وسطا كه به داستان پاورقي مي ماند نيز ترا تغيير نخواهد داد و ازآنجا كه دكمه‌هايي كه آتش را به سوي من روشن مي كنند، هم مجازي هستند، نتيجه اين مي شود كه من به كارهايم ادامه مي‌دهم، سرم را به ديوار نمي‌كوبم(كه به اندازه كافي سرم درد مي‌كند تا آنجا كه ديگر قادر به تحمل اين تمرين‌ها نيست)و آن مسائلي را كه براي حلشان ابزار لازم وجود ندارد، كنار مي‌گذارم. اين، تنها قدرت من است و تو دقيقا مي‌خواهي همين قدرت را از من سلب كني. از طرف ديگر، اين قدرتي است كه متاسفانه نمي‌شود آن را به ديگران داد گرچه مي‌توان آن را از دست داد. فكر مي كنم كه تو به اندازه كافي درباره شرايط من فكر نكرده اي و نمي‌داني چگونه بخش هاي مختلف آنرا از يكديگر تشخيص بدهي. در واقع من تابع چيزي بيش از نظام زندان هستم.نظام زندان بر چهار ديوار متكي است، صداي به هم ساييده شدن اشياء فلزي و قفل‌هاي محكم و سنگين و بسياري چيزها از اين قبيل. همه اينها را پيش بيني مي‌كردم و در حقيقت اهميتي بدانها نمي‌دادم چون از سال 1921 تا نوامبر 1926 چيزي كه زياد احتمال مي رفت، نه زندان رفتن، بلكه از دست دادن جان بود.اما اين زندان دوم را پيش بيني نكرده بودم اين هم به اولي افزوده شد و نه تنها بريدگي از زندگي اجتماعي، بلكه بريده شدن از خانواده و از اين قبيل را شامل مي‌شد. ضربات دشمني كه با او در جنگ بودم برايم قابل پيش بيني بود ولي ضرباتي كه از جهت مخالف، از جهتي كه كمتر از همه انتظارش مي‌رفت و بر من وارد شده،اصلا قابل پيش‌بيني نبودندمنظورم ضربات مجازي است .حتي قانون، خطا را به غفلت از انجام كار، وارتكاب جرم تقسيم مي‌كند يعني حتي غفلت از انجام كار هم تقصير محسوب مي‌شود. تمام مسئله در اينجاست. اما تو حتما خواهي گفت كه طرف، تويي. درست است. تو خيلي خوبي و من خيلي به تو علاقه دارم. اما اين مسائل را نمي‌توان با عوض كردن جاي اشخاص حل كرد و بعد، باز هم مسئله، خيلي خيلي پيچيده است و توضيح كامل آن، مشكل( ديوارها هميشه مجازي نيستند!) حقيقتش را بخواهي، من چندان احساساتي نيستم و مسائل احساسي مرا آزار نمي‌دهند. اين بدان معني نيست كه احساس نداشته باشم. تظاهر نمي‌كنم كه شكاك و عيبجو يا از لذت گريزانم، بلكه بايد بگويم مسائل احساسي را با ساير عوامل(ايدئولوژيك، فلسفي، سياسي و غيره) تركيب مي‌كنم بدانگونه كه نتوانم بگويم مرز احساسات و ساير عواملي كه اسم بردم كجاست، شايد نتوانم بگويم كه مسئله دقيقا در رابطه با كداميك از اين عوامل مطرح است، به خصوص كه تمامي آنها در يك مجموعه واحد و غير قابل تفكيك قرار دارند. شايد اين خود يك سرچشمه توان است؛ شايد هم يك ضعف باشد، چرا كه آدم را به آنجا مي برد كه ديگران را به يك گونه تحليل كند و نتايج اشتباه به دست آورد. بس است، ديگر نمي‌‌نويسم چون دارد يك رساله مي‌شود و آنطور به نظر مي‌رسد، اگر قرار باشد رساله بنويسم، بهتر است اصلا ننويسم
نامه‌هاي زندان
آنتونيو گرامشي
ترجمه مريم علوي نيا
انتشارات آگاه
سال چاپ1362
ص112
اين نامه را گرامشي خطاب به خواهر همسر خود نوشته است

Thursday, February 01, 2007

سخني از هگل


تاريخ انساني، تاريخ آرزوهاي آرزو شده است

هگل
خدايگان و بنده
ترجمه حميد عنايت
انتشارات خوارزمي
سال چاپ1352
ص32