Friday, February 23, 2007

گرداب سكوت

داستاني از آفرين پنهاني

بالای سرت نشسته ام . مرا نمی بینی . چشم هایت را می بندی .لبخند تلخی روی لبانت سنگینی می کند . آرامی
آرام ؟
نه به اندازه ی آرامشی که در دیگران سراغ دارم . آرام در نا آرامی
موهایت ژولیده اند . هنوز از آن ها آب می چکد . چادری رویت می کشی . شاید هم می کشند و تو به راحتی می پذیری . نمی دانم چرا
گرداب بوی درد می دهد . می چرخد . بی تابانه می چرخد . رنگ می بازی
این جا دیگر چه جور جایی ست . چه طور باید از آن بگذرم . چه کسی تا به حال از آن بیرون رفته است
قضاوت بی رحمانه ای ست مگر نه ؟ چهار دست و پایت را می گیرند تا وسط آب پرتاب شوی .اما قبول نمی کنی ! به اختیار میروی . پادرسردی آب که می گذاری دلت هری می ریزد و دلشوره ای مثل پیچ و تاب گرداب هولت می کند . به عقب برمی گردی فقط یک گام اما زیر آوار نگاه تاب نمی آوری . دوباره پاها را کنار هم می گذاری
زود باش ! برو برای اثبات بکارت فصول .. نه ! یک فصل ! باید از آن بگذ ری؟
آخر چه طور .... مگر نمی بینید آب می چرخد ؟
برو ... یالا .... ثابت کن ...؟
تو او را می بینی .ازاو بیش از دیگران انتظار می رود مگر نه ؟ تردید رادر نگاهش می بینی - شاید دوستم دارد.... نمی دانم . جرأتش را ندارد روبرویشان قد علم کند ! اما نگاه عمیق جسارت می آورد . جرأت می بخشد . باید کاری کند . این را نمی یابی . ازاو بیش از دیگران مأیوس می شوی . اجبار وادارت می کند یک گام دیگر به جلو برداری . جسارت می گیری و درآب پرتاب می شوی. می چرخی . تاب می خوری. موهایت باآب دست و پنجه نرم می کنند
جدال بی رحمانه ای ست مگر نه ؟
می چرخی . می چرخد . هفت بار می چرخی . هفت موج تو را درخود می خوراند و واپس می زند . روی موج اول دستانت جان می بازند . سخاوت رااز تو می گیرند . بی حس می شوی . چیزی شبیه جلبک به پاهایت می پیچد . آرامش کوچکی حس می کنی درخت را نشان می کنی . هرروز سر ساعت هفت حاضر می شوی . بایک شاخه گل ور می روی تامی آید . لبخند می زند . جلو می روی . نشانت می کند . باکلماتش نشانت می کند . راضی می شوی . قبول می کنی . هفت مرتبه در هفت روز ، سر ساعت هفت قرارتان تکرار می شود
روزی رسمأ اعلام می شود ؛ مگر نه ؟
گرداب موج می گیرد . موج سوم برمی تابد . غضبناک می شود . هنوز جدال می کنی . مقاومت می کنی . قهرش دو چندان می شود . برمی تابی . ولی زورش دو برابر توست . تاب نمی آوری
او را دوست داری مگر نه ؟ لااقل جرأت این را داری روبروی همه بایستی و حرفت را بزنی . کتک می خوری
تو چطور جرأت کردی با ما چنین کاری کنی ؟
اولین سیلی رابیخ گوشت حس می کنی . کم نمی آوری . مقاومت می کنی . تامی خواهی حرفی بزنی خودت رازیر مشت و لگد پدرت می بینی . مادرت جیغ می کشد . برادرت چاقو تیز می کند و تو همچنان می ایستی . قرص و محکم ! دهانت خونی می شود . ازبینی‌ات فواره ای راه می افتد. سیلابی از خون . دیگر چیزی حس نمی کنی . فقط له می شوی . خرد می شوی چند روز گذشت و تو دوباره سرقرار حاضر می شوی . هنوز جای زخم ها روی صورتت مانده است
چی شده ؟ کی این بلا رو سرت
لبخند می زنی . به روی خودت نمی آوری
بیا قرارمان را عوض کنیم ؟
نگاهش می کنی و سری تکان می دهی . جا نمی زنی تا می خواهی از او جدا شوی پدرت تو را می بیند . هردو رنگ می بازید . او بیشتر ! پدرت از خشم دندان هایش را به هم می ساید . هار می شود . مثل گرگ هاری حمله می کند . چند مشت به او می اندازد. خودت را جلو می اندازی . اززیر دست پدرت رم می کند و پابه فرار می گذارد . تنها می مانی . موهایت دور مچ پدر جیغ می کشند. تاخانه یک نفس می کشاندت . بی جان می شوی و شب در آغوشت می کشدگرداب به خشم می آید . پرتاب می شوی روی موج چهارم . دست وپایت بی جان می شوند . باز جدال می خواهی . لیز است . سر می‌خوری . دردوران یک پیچ روی موج پنجم می چرخی. تاب می خوری . می چرخی . این جا مضطربی . تقلا می کنی. شکمت بالا می آید . پرمی شوی از آب . ازموج .ازگرداب. صدای دهل می شنوی . امانت نمی دهد لبخند بزنی . تادهان باز می کنی ، موجی خودرا درشکمت می گیراند . سنگین ات می کند
صدای کل کوچه را پوشانده است .دو طرف کوچه پر از کودکانی است که روی پشت بام می رقصند . دست می زنند وتو زیر چشمی آنها را می پایی . سرشاری از شور . از عشق . تا می خواهی سوار شوی پدرت را کنار خودت احساس می کنی . می ترسی باز سیلی ات بزند . موهایت را بکشد .مادرت اسپند دود می کند . آرام می شوی . سخت است ولی شروع می کنی . باردار می شوی . هنوز پسرت یک سالش تمام نشده دختری را نیز به بار می نشانی . صدای دهل می آید . تقلا می کنی خودت را بالا بکشانی اما موج امانت نمی دهد . عاصی می شوی .گرداب خشم می گیرد . موج ششم تاریک تاریک است.بوی بدی می دهد
با عطش اولین بوسه یک تن می شوید . نفس ها و اندام ها در هم تلاقی می شوند .یکی می شوند .درد...سکوت...بهت ..و سپیدی نگاهها در بسترت دریده می شوند. شب آرام در زفاف بی گناهی ات به خواب می رود تا صبح رسوای ات را در سرنا بدمد مادرت جیغ می کشد . دخترت متولد می شود . کمی می خواهی سبک شوی، به موج هفتم پرتاب می شوی . بی رحمانه پرتابت می کند . می چرخی . صدای دهل می شنوی . مادرت جیغ می کشد . سکوت او تکانت می دهد وخشم پدرت تنت را می لرزاند . زیر بار سنگین نگاه همه خرد می شوی . شرط می گذارند . می ترسی
باید از گرداب بگذری ؟
برای چه ؟ من که کاری نکرده ام ؟
برای اثبات بکارتت
چطوری ! مگر می شود ؟
یا این یا هیچ وقت
و تو به پاکی ات ایمان داری . این قرصت می کند . مادرت جیغ می کشد . او سکوت می کند . پدرت خشمگین است . قبیله ات شرط می گذارند . تومی ترسی اما قبول می کنی
من پاکم ... پاک پاک
اما من باید پاسخ قبیله ام را بدهم
حجله غبار می گیرد . تفنگ خاموش می شود . دهل پاره و شب در دامنت دریده می شود . گرداب می پیچد . صدای دهل می آید . شکمت بالا آمده . سبک می شوی . بالا می آیی . موج اول موهایت را می گیرد . دست هایت از تو فاصله می گیرند .شکمت نیز هم . می چرخی . تاب می خوری .صدایی نمی شنویی . روی آب را می گیری . آرامی . در ناآرامی گرداب آرامی . لبخند تلخی روی لبانت سنگینی می کند. مادرت جیغ می کشد . پدرت دوزانو به خاک ناخن می زند . صدای دهل شکسته می شود. از آب گرفته می شوی . چادری رویت کشانده می شود . او سکوت می کند . من بالای سرت نشسته ام . مرا نمی بینی . مادرت جیغ می کشد . او اشتباه کرده است . همه اشتباه می کنند . غروب شلتی از یالش را در پنجه ات می کشاند . من رها می شوم و تو در سکوتی پرآرامی

No comments: