Wednesday, February 28, 2007

اين روزها

دلم گرفته اين روزها، نه كه از كسي دلخور باشم، نه كه به آينده ناديده دلبسته باشم و يكهو و بي هوا فهميده باشم آينده‌ زيبايي قابل تصور نيست. نه، همينجوري،اصلا بي خود و بي دليل.دلم گرفته،همين. چيزي مي‌آيد و راه گلو را مي‌گيرد. اين روز‌ها از همه بريده‌ام. منزوي‌تر از هميشه. اين هم براي خود دنيايي است.اين كه نه كسي سراغت را بگيرد، نه تو سراغ كسي را بگيري. راستش خسته شدم از بس كه هر كي سراغم را گرفته دنبال كاري بوده.نه اينكه خواسته باشد حالت را بپرسد. نه اين كه خواسته باشد بگويد زنگ زدم ببينم خوبي، زنده‌اي، چه مي‌كني.همين. محل كار هم كه مي‌روم هر كه زنگ مي‌زند مي‌گويم بگوييد نيستم.حوصله‌ ندارم. تنهايي هم براي خود دنيايي است. اين كه كسي نداند چگونه عمر مي‌گذراني، اين كه كسي نداند شب و روزت چگونه مي‌گذرد، اين كه خير و شر دنيا به يك ارزن ارزش نداشته باشد.مي‌گذرد... بي‌خود و بي‌دليل.اين‌‌كه دلت براي خيلي‌ها تنگ مي‌شود، اين كه جلوي خودت را مي‌گيري تا به كسي زنگ نزني، اين كه درباره بعضي‌ها دلت طاقت نمي‌آورد، اين كه زنگ مي‌زني و كسي جواب نمي‌دهد يا وقتي جواب مي‌دهد زماني است كه دوست نداشته با كسي حرف بزند. بعد تو يكهو و بي‌هوا آمده‌اي و تنهايي‌اش را از بين برده‌اي...همين. بعد با خودم فكر مي‌كنم كاش زنگ نزده بودم. كاش انزواي كسي را به هم نزده بودم. كاش مي‌گذاشتم با خود و تنهايي‌اش مي‌ماند. نمي‌شود، نمي‌شود ديگر. آدمي است.انزواي اين روز‌هايم انزواي نا‌خواسته‌اي است. با مشكل بيماري يكي از آشنايانم هم درگير شده‌ام. دكتر و بيمارستان و درد و درد. همين كه ببيني كسي درد مي‌كشد و از تو كاري ساخته نيست سخت است. كسي كه از بهترين‌هاست، كسي كه رنج زندگي‌اش ساليان درازي در برابرت بوده و تو نتوانسته‌اي برايش كاري بكني. نه، زبان سخن نگويد بهتر است. بگذار با درد اين روز‌ها تنها بمانم.ترجيح مي‌دهم بنشينم و در انزواي خود تنها بمانم.كمي مي‌خوانم، كمي مي‌نويسم، كمي مي‌بينم، كمي مي‌شنوم.با كاست تازه رضا يزداني، به خصوص آهنگ مش رمضون بدجوري درگير شدم. از آن گيتار برقي وحشتناك و صداي پر اعتراض‌اش تمام تنم مي‌لرزد. ترانه‌اش هم كاري‌است از يغما گلرويي. كاست خوبي است. يزداني به نظرم متفاوت‌ترين خواننده اين روز‌هاست. آهنگ‌هايش خصوصيات اجتماعي- سياسي بسيار زيادي دارد. حرف دل است. خوشم آمده از اين كار

No comments: