كسي چه ميداند.شايد يك روز آمدي كنار همين حوالي، نشستيم و با هم قصه گفتيم. كسي چه ميداند بخت بياقبال ما كجا و كي قرار پيدا ميكند. همين كه هستيم هم خودش خيلي است، نه؟... حال ما خوب است. از بيقراريهاي هميشه كه بگذريم. دنياي اين حوالي همان گونه است كه بود و تو ميديدي. گدايي مسلول در خيابان راه ميرود و شاهي بي تاج و تخت در گوشهاي لقمه ناني ميجويد. موشها در شهر ما از تعداد آدمها فزوني گرفتهاند.هواي خوبي براي گشت و گذار نيست. دل بستهايم به چارديواري هميشگي خانه و انزواي هر روزه را تكرار ميكنيم.كسي چه مي داند. شايد يك روز هواي آفتاب و كوهستان به سرمان زد و آن طرفها هوايي شديم.به ديوارها كه خيره ميشوم رد خاطرات دور به سراغم ميآيد. تو كه نيستي، زمان ما امسال و پارسال ندارد. شده همان ساعتي كه دور خود ميچرخد. اين همه عجلهاش را من كه نميدانم براي چيست.دارم كتاب "خوبي خدا" را ميخوانم. داستانهايش يك جورهايي ساده و سر راست ميآيند روي دل آدم مينشينند. انگار نه انگار داستان خواندهاي. همين كه سر ميچرخاني ميبيني آن عقربه احمق چند دور چرخيده براي خود. چه اهميت دارد؟ بگذار آنقدر بچرخد كه خسته شود.دارم ميروم سر كار. يك روز كاري ديگر. اينها را كه مينويسم عجله دارم. ميدهم برايت همراه نامه، چند چيز كوچك از خاطرات اينجا بياورند.به همه، سلامت را ميرسانم
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment