Saturday, April 26, 2008

زیباترین اس ام اس

تو زندگی ما آدما یه لحظاتی هست که نه با خوندن کتاب، نه با دیدن فیلم، نه با صحبت با دیگرانی که به هر طریقی تحت تاثیرمون میذارن نمی تونه پر بشه.اما تو همین مواقع یه اتفاقی میتونه شما رو به هم بریزه. این به هم ریختن به معنی این نیست که شما دچار بحران روحی و از این حرفا شدین، بیشتر به معنی یه فرصته که فکر کنین، تامل کنین و از این حرفا...من حالا تو این وضعیت قرار گرفتم. اینکه چه فکری به سراغم اومده و چه جوری تحت تاثیر قرار گرفتم هم یه چیز شخصیه و به نظرم اونقده مهم نیست که برای دیگران بازگو بشه. اما به نظرم رسید که علتش رو با دیگران میشه مطرح کرد. این دنیای اس ام اس هم دنیای جالبیه که میشه درباره اش مطالب زیادی نوشت. همیشه از این که یه اس ام اس میاد رو موبایلم برای خودم به شخصه این حس رو تجربه کردم که نا خودآگاه بازش کنم و ببینم چی نوشته، حتا اگه اس ام اس تبلیغاتی باشه. در خیلی از موارد جوابی ندارم.حتا اگه از طرف یه دوست باشه .اگه حالم خوب باشه جواب میدم،اگه نباشه ممکنه چند روز طول بکشه تا جواب بدم. خیلی وقتا هم شده جوابی نداشتم.این یه حس شخصیه. اما الان یکی از دوستام یه اس ام اس رو برام خوند که به نظرم ادبی ترین اس ام اسی بود که تا حالا دیده و شنیده بودم. این هم البته نظر شخصیه منه، شاید دیگران با این نظر موافق نباشن اما ترجیح خودم این بود که حس خوندن این اس ام اس رو با دیگران در میون بذارم. توضیح اضافی ندم. اس ام اس این بود:
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی،خورشید را در دفتر نقاشی اش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد


Sunday, April 13, 2008

درباره رودهای ژرف اثر خوزه ماریا آرگداس

«مصطفی مفیدی» مترجمی که پیش از این با ترجمه آثاری از کارلوس فوئنتس، خولیو کورتاسار و ارنستو ساباتو نام خود را به عنوان یکی از مترجمین آثار ادبی آمریکای لاتین به ثبت رسانده بود، این بار اثری از «خوزه ماریا آرگداس» را ترجمه و روانه بازار کتاب کرده است. این اثر « رودهای ژرف» نام دارد و توسط انتشارات« نیلوفر» چاپ شده است.خوزه ماریا آرگداس نویسنده ای پرویی است و در انتهای همین اثر، مترجم نقدی از ماریو بارگاس یوسا دیگر نویسنده بزرگ پرویی را بر این اثر نیز ترجمه کرده که در پی گفتار اثر آمده است.به گمانم این کتاب اولین رمانی باشد که از این نویسنده یعنی «آرگداس» به فارسی ترجمه و روانه بازار می شود.آرگداس در روند کاری خود در سه حوزه نوشتاری یعنی رمان، شعر و گزارش های قوم شناختی فعالیت کرده است.« یوسا» در نقدی که بر این اثر نوشته چنین آورده است: « رشته ارتباطی که وقایع این کتاب حسرت بار ، و گاه شور انگیز را به هم می پیوندد خاطرات کودکی است آزار دیده از اصل و نسب دوگانه خویش، کودکی که در دو جهان متخاصم ریشه دارد.پسر سفید پوستان، بزرگ شده نزد سرخپوستان، و بعد بازگشته به جهان سفید ها...او این امتیاز را نیز دارد که تضادی غمبار را بین دو جهان بیگانه که یکدیگر را نفی می کنند و نمی توانند حتی در وجود خود او به آسانی همزیستی کنند بر انگیزد...کتاب رودهای ژرف از خاطرات خود نویسنده منشا می گیرد؛ از آن خاطرات قصه ای سر بر می کشد که شخصیت اصلی آن، به نوبه خود از واقعیتی شکننده، که تنها در حافظه خود او زنده است، تغذیه می کند...زبان آرگاداس، هر گاه که گل ها، حشره ها، سنگ ها و نهرها را وصف می کند بهترین لحن را به خود می گیرد. واژگان او هرگونه تلخی و زمختی را وا می گذارد، به لطیف ترین و دلپذیر ترین واژه ها می پیوندد،جاندار سخن می گوید؛سخن اش همچون موسیقی شیرین می شود، و خواننده را با تخیل شورانگیزش به وجد می آورد.
در پایان سال 1969 «خوزه ماریا آرگداس» با شلیک گلوله خودکشی کرد. در آخرین نامه اش نوشت: « من اکنون صحنه را ترک می کنم، زیرا احساس می کنم و به احساسم اطمینان دارم، که دیگر انرژی و الهام ضروری برای ادامه کار و در نتیجه توجیه زندگی ام ندارم.» ما نمی توانیم بدانیم که این سخن درست است یا نه، که آیا او دیگر واقعا قدرت و اراده نوشتن کتاب هایی مانند آنها که از خود باقی گذاشته است را نداشته است. ولی آنچه می دانیم این است که با کشیدن ماشه در لحظه ای که وی احساس می کرد رسالت و وظیفه اش به مخاطره افتاده است بزرگترین سرمشق درستکاری و صداقتی را که یک نویسنده می تواند ازخود نشان دهد برای ما بر جای گذاشته است.»
« رودهای ژرف» 368 صفحه با تیراژ 2200 نسخه از سوی انتشارات نیلوفر چاپ و روانه بازار کتاب شده است.

Friday, April 11, 2008

وسوسه عشق،روایت پیروزی یا شکست؟


wong kar wai اثر my blueberry nights
فیلمی زیباست که روایت ساده ای از عشق و دوست داشتن را با پرداختی دلنشین به مخاطب ارائه می دهد.کارگردان روایت ساده خود را از کافه ای آغاز می کند که کافه داری جالب آن را می چرخاند.حرکات دوربین بر گونه ای عدم تمرکز استوار است. فیلمبردار در تصویر برداری بسیاری از پلان ها به عمد اساس کار را براستفاده از دیگر اشیای موجود در کافه برای به تصویر کشاندن صحنه های فیلم قرار داده است.او در استفاده از این شیوه که هماهنگی عجیبی هم با داستان فیلم پیدا کرده استادانه عمل می کند. داستان فیلم در یک نگاه کلی به دوست داشتن و دوست داشته شدن باز می گردد، با این حال روایت شکست هم به زبانی دیگر در دل صحنه ها گنجانده شده است.آدمهای فیلم همه ما به ازای بیرونی دارند . با غم ها و درد های معمولشان. در همان ابتدای داستان ما بعد از آشنا شدن با صاحب کافه با دختری مواجه می شویم که یکی از مشتری های کافه محسوب شده و از دوست خود ضربه دیده است. آشفتگی دختر در رفتار او با کافه دار مشخص است. او به کافه دار کلید آپارتمانی را می دهد تا در صورت مراجعه دوستش کافه دار این کلید را به او بر گرداند. نقطه کلیدی داستان در همین تصاویر اولیه چنان گنجانده شده که دیگر عزم و اراده شما را برای نا تمام گذاشتن فیلم از بین می برد.دختر پس از تحویل کلید ها به کافه دار، چند ساعت دیگر باز می گردد و از مرد کافه دار درباره صاحب کلید سوال می پرسد.اما کسی برای بردن کلید به کافه نیامده است. ناراحتی دختر در این صحنه دلالتی است بر تنهایی ادامه داری که در صورت مراجعه صاحب کلید اتفاق نمی افتاد. مرد کافه دار ظرفی پر از کلید به او نشان می دهد که صاحبان همه آنها راویان داستان مشترکی از شکست بوده اند.عمر بعضی از کلید ها به چند سال می رسد. مرد کافه دار داستان یک یک کلید ها را برای دختر بازگو می کند و در برابر پرسش دختر مبنی بر چرایی دور نینداختن آن کلید ها جمله ای به این مضمون می گوید:« اگه اونا رو دور می انداختم، اون درها برای همیشه بسته می موند .»حرکت قطار و استفاده از آن در همین تصاویر اولیه در متن برخورد های کافه دار و دختر نشانه ای آشکار برای به تصویر کشیدن سیر زمان در روایت شکست و پیروزی آدمهاست. این استفاده از نشانه های زمانی درادامه داستان با نشان دادن روزهایی که دختر از مرد کافه دار جدا شده و به شهری دیگر می رود نیز ادامه پیدا می کند.
با دیدن این فیلم جذاب و دلنشین که از ریتم سریعی هم برخوردار است همانگونه که اشاره شد، روایت ساده ای از شکست، دوستی و علاقه های موجود میان آدمها را مشاهده می کنیم.تاکید بر نشان دادن پوکر بازان حرفه ای که پیروزی و شکست برایشان دیگر واجد آن ویژگی معمول در نزد سایر انسانها نیست، کارگردان به عمد می خواهد نقبی به زندگی معمول انسانها بزند که در زمانه کنونی معیاری برای سنجش باختهایشان در اختیار ندارند.اینجاست که عشق به تعبیر زیبای «کارلوس فوئنتس» نویسنده نامدار مکزیکی به معیاری برای سنجش همین باختها بدل می شود. با این حال کارگردان می کوشد تا از همین عشق معیاری هم برای پیروزی نشان دهد.با دیدن این فیلم یاد جملاتی از« زیگمونت باومن» افتادم . فیلسوفی که در کتاب« عشق سیال» به تبیین ناپایداری پیوند های انسانی، شکنندگی غریب آن و احساس نا امنی ای که این شکنندگی پدید می آورد پرداخته است.تحلیل نهایی این نوشته را به جملات اندیشمندانه « باومن» واگذار می کنم، آنجا که می نویسد: « شکنندگی شگرف عشق، دست در دست امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری وشکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق می خواهد سلب مالکیت کند، ولی در لحظه پیروزی با بدترین شکست خود رو به رو می شود. عشق تلاش می کند منابع تزلزل و تعلیقش را مدفون سازد؛ ولی اگر به انجام دادن این کار موفق گردد، به سرعت شروع به پژمردگی می کند- و از میان می رود...مبارزه طلبی، جاذبه و فریبندگی دیگری هرگونه فاصله ای را، هر قدر کوچک و ناچیز، به نحو تحمل ناپذیری زیاد می کند...عشق مادامی که زندگی می کند، در آستانه شکست پرسه می زند. در حالی که پیش می رود، گذشته اش را زایل می کند؛ پشت سر خود هیچ سنگر مستحکمی باقی نمی گذارد، یعنی سنگری که در هنگام دشواری و گرفتاری بتواند به جانب آن عقب نشینی کند و در آن پناه گیرد. عشق از آینده و رخدادهای آن آگاه نیست. عشق هرگز آن قدر اعتماد به نفس نخواهد داشت که ابرها را پراکنده سازد و اضطراب را فرو نشاند. عشق وامی است که از آینده ای نا معلوم و مبهم می گیریم.عشق ممکن است به اندازه مرگ هراسناک باشد، و اغلب نیز چنین است؛ تنها تفاوتی که دارد این است که، بر خلاف مرگ، این حقیقت را با تب و تاب میل و هیجان می پوشاند. معقول است که تفاوت میان عشق و مرگ را مثل تفاوت جاذبه و دافعه بدانیم. گرچه، در صورت تامل بیش تر، نمی توانیم تا این اندازه مطمئن باشیم. بنا به قاعده، وعده های عشق از عطایای آن ابهام کمتری دارند. بنابراین، وسوسه عاشق شدن، شدید و مقاومت ناپذیر است، ولی جاذبه فرار از عشق نیز همین طور است. وسوسه جستجوی گل بی خار همیشه با ماست و مقاومت در برابر آن همیشه دشوار است.»(عشق سیال ص29-30)

Thursday, April 10, 2008

تنفس در هوای شعر

چه لذتی دارد خواندن شعر های زیبا وقتی که دلت شعر می خواهد و کلام و کلمه شاعران بند بند وجودت را تکان می دهد. سرخوش و بازیگوش می شوی، کتاب های شعر را دوره می کنی، به هم می ریزی، دیوانه می شوی، از سر و کول کلمات بالا می روی.این هم از انتخاب های امشب من.

1-از کتاب « ملاح خیابانها» اثر زیبای شمس لنگرودی


بی سر/خواب تو را می بینم/بی پر/به بام تو می پرم،/انگور سیاهم/به بوی دهان تو شراب می شوم/سمندر تشنه ای که زیر شعله،چشمه آب جسته منم/نوروز منی تو/با جان نو خریده به دیدارت می دوم/شکوفه های توام من/به شور میوه شدن در هوای تو پر می کشم./تو،طلسم آب شده در هوا، شش های مرا، تسخیر کرده ای./پرنده های توام/دام و رام توام/باروت توام/در دهان تفنگم بگذار و پرنده های پرستارت را صید کن./ساق نازک تاک/به شوق بوسه های تو بر زانو راست می شود/آفتاب/به جست و جوی تو در بادها سرگردان مانده است/صدفها کورند/تو شناور آب هایی، به حسرت صیدی در باران پلک می زنند/بادها کورند/تو اینجایی و آشیان عقابان را می جویند./ساعت برای لحظه شماری دیدار توست/عقربه ها کارد های تکه تکه کننده انتظارند/ای لرزه دقیقه موعود/انتظار شادمانه پایان تن!/شیرازه دیوان شمس!/شعر های من اینک/که مثل ریشه پراکنده است/دیوان من اینک/که پرکنده پراکنده است/انگشت سلیمان!/دیوان مرا هم ببند.


2- این هم یک انتخاب از میان مجموعه شعر« ساعت10 صبح بود» اثر «احمد رضا احمدی».این شعر« صبح» نام دارد.


صبح تو به خیر/که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی/ که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم/دوستان من ساعت حرکت قطار را/در شب گذشته به من گفته بودند/بر شانه های تو خزه و خزان روییده بود/تو توانستی با این شانه های مملو از خزه و خزان/سوار قطار شوی/دستانت را تا صبح نزد من/به امانت نهادی/نان را گرم کردی به من دادی/دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه/ما طلاها و سنگ های فیروزه جهان را/تصاحب کردیم/سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب/بر سینه آویختم/هر روز در آینه به این سکوت خیره می شدم/سپس روز را آغاز می کردم/می خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه/از آفتاب فرش کنم/دندان های تو ارج و قرب فراوان داشت/ که نان بیات شده ی خانه ی مرا/گاز زدی/ما/من و تو/چگونه به صدای پرندگان رسیدیم/که کنار پنجره از سرما جان باختند/پرندگان بی آشیانه را همیشه دوست داشتی/اما دیگر عمر آنان تکرار نمی شد/هم چنان که عمر من و تو هم/دیگر تکرار نمی شد.


3- از محسن فرجی عزیز که لذت خواندن مجموعه شعر زیبای « یک بسته سیگار در تبعید» اثر «غلام رضا بروسان» را به من بخشید با چه کلماتی می توانم تشکر کنم؟این شعر را از این مجموعه انتخاب کرده ام.محسن عزیز همه کلمات در دهانت شعر شوند.این شعر را از این مجموعه انتخاب کرده ام. امیدوارم شما هم به این اشعار بسیار زیبا دسترسی پیدا کنید.نام شعر « آشتی» است.


مهربانی ات را با گلها در میان بگذار/با سنگ ها/با رودی که می رود/با خنده کودکان عراقی/مهربانی ات را با جنگ در میان بگذار/صدای تو چشمه ای خواهد شد/و انسان را با انسان/آشتی خواهد داد.