wong kar wai اثر my blueberry nights
فیلمی زیباست که روایت ساده ای از عشق و دوست داشتن را با پرداختی دلنشین به مخاطب ارائه می دهد.کارگردان روایت ساده خود را از کافه ای آغاز می کند که کافه داری جالب آن را می چرخاند.حرکات دوربین بر گونه ای عدم تمرکز استوار است. فیلمبردار در تصویر برداری بسیاری از پلان ها به عمد اساس کار را براستفاده از دیگر اشیای موجود در کافه برای به تصویر کشاندن صحنه های فیلم قرار داده است.او در استفاده از این شیوه که هماهنگی عجیبی هم با داستان فیلم پیدا کرده استادانه عمل می کند. داستان فیلم در یک نگاه کلی به دوست داشتن و دوست داشته شدن باز می گردد، با این حال روایت شکست هم به زبانی دیگر در دل صحنه ها گنجانده شده است.آدمهای فیلم همه ما به ازای بیرونی دارند . با غم ها و درد های معمولشان. در همان ابتدای داستان ما بعد از آشنا شدن با صاحب کافه با دختری مواجه می شویم که یکی از مشتری های کافه محسوب شده و از دوست خود ضربه دیده است. آشفتگی دختر در رفتار او با کافه دار مشخص است. او به کافه دار کلید آپارتمانی را می دهد تا در صورت مراجعه دوستش کافه دار این کلید را به او بر گرداند. نقطه کلیدی داستان در همین تصاویر اولیه چنان گنجانده شده که دیگر عزم و اراده شما را برای نا تمام گذاشتن فیلم از بین می برد.دختر پس از تحویل کلید ها به کافه دار، چند ساعت دیگر باز می گردد و از مرد کافه دار درباره صاحب کلید سوال می پرسد.اما کسی برای بردن کلید به کافه نیامده است. ناراحتی دختر در این صحنه دلالتی است بر تنهایی ادامه داری که در صورت مراجعه صاحب کلید اتفاق نمی افتاد. مرد کافه دار ظرفی پر از کلید به او نشان می دهد که صاحبان همه آنها راویان داستان مشترکی از شکست بوده اند.عمر بعضی از کلید ها به چند سال می رسد. مرد کافه دار داستان یک یک کلید ها را برای دختر بازگو می کند و در برابر پرسش دختر مبنی بر چرایی دور نینداختن آن کلید ها جمله ای به این مضمون می گوید:« اگه اونا رو دور می انداختم، اون درها برای همیشه بسته می موند .»حرکت قطار و استفاده از آن در همین تصاویر اولیه در متن برخورد های کافه دار و دختر نشانه ای آشکار برای به تصویر کشیدن سیر زمان در روایت شکست و پیروزی آدمهاست. این استفاده از نشانه های زمانی درادامه داستان با نشان دادن روزهایی که دختر از مرد کافه دار جدا شده و به شهری دیگر می رود نیز ادامه پیدا می کند.
با دیدن این فیلم جذاب و دلنشین که از ریتم سریعی هم برخوردار است همانگونه که اشاره شد، روایت ساده ای از شکست، دوستی و علاقه های موجود میان آدمها را مشاهده می کنیم.تاکید بر نشان دادن پوکر بازان حرفه ای که پیروزی و شکست برایشان دیگر واجد آن ویژگی معمول در نزد سایر انسانها نیست، کارگردان به عمد می خواهد نقبی به زندگی معمول انسانها بزند که در زمانه کنونی معیاری برای سنجش باختهایشان در اختیار ندارند.اینجاست که عشق به تعبیر زیبای «کارلوس فوئنتس» نویسنده نامدار مکزیکی به معیاری برای سنجش همین باختها بدل می شود. با این حال کارگردان می کوشد تا از همین عشق معیاری هم برای پیروزی نشان دهد.با دیدن این فیلم یاد جملاتی از« زیگمونت باومن» افتادم . فیلسوفی که در کتاب« عشق سیال» به تبیین ناپایداری پیوند های انسانی، شکنندگی غریب آن و احساس نا امنی ای که این شکنندگی پدید می آورد پرداخته است.تحلیل نهایی این نوشته را به جملات اندیشمندانه « باومن» واگذار می کنم، آنجا که می نویسد: « شکنندگی شگرف عشق، دست در دست امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری وشکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق می خواهد سلب مالکیت کند، ولی در لحظه پیروزی با بدترین شکست خود رو به رو می شود. عشق تلاش می کند منابع تزلزل و تعلیقش را مدفون سازد؛ ولی اگر به انجام دادن این کار موفق گردد، به سرعت شروع به پژمردگی می کند- و از میان می رود...مبارزه طلبی، جاذبه و فریبندگی دیگری هرگونه فاصله ای را، هر قدر کوچک و ناچیز، به نحو تحمل ناپذیری زیاد می کند...عشق مادامی که زندگی می کند، در آستانه شکست پرسه می زند. در حالی که پیش می رود، گذشته اش را زایل می کند؛ پشت سر خود هیچ سنگر مستحکمی باقی نمی گذارد، یعنی سنگری که در هنگام دشواری و گرفتاری بتواند به جانب آن عقب نشینی کند و در آن پناه گیرد. عشق از آینده و رخدادهای آن آگاه نیست. عشق هرگز آن قدر اعتماد به نفس نخواهد داشت که ابرها را پراکنده سازد و اضطراب را فرو نشاند. عشق وامی است که از آینده ای نا معلوم و مبهم می گیریم.عشق ممکن است به اندازه مرگ هراسناک باشد، و اغلب نیز چنین است؛ تنها تفاوتی که دارد این است که، بر خلاف مرگ، این حقیقت را با تب و تاب میل و هیجان می پوشاند. معقول است که تفاوت میان عشق و مرگ را مثل تفاوت جاذبه و دافعه بدانیم. گرچه، در صورت تامل بیش تر، نمی توانیم تا این اندازه مطمئن باشیم. بنا به قاعده، وعده های عشق از عطایای آن ابهام کمتری دارند. بنابراین، وسوسه عاشق شدن، شدید و مقاومت ناپذیر است، ولی جاذبه فرار از عشق نیز همین طور است. وسوسه جستجوی گل بی خار همیشه با ماست و مقاومت در برابر آن همیشه دشوار است.»(عشق سیال ص29-30)
فیلمی زیباست که روایت ساده ای از عشق و دوست داشتن را با پرداختی دلنشین به مخاطب ارائه می دهد.کارگردان روایت ساده خود را از کافه ای آغاز می کند که کافه داری جالب آن را می چرخاند.حرکات دوربین بر گونه ای عدم تمرکز استوار است. فیلمبردار در تصویر برداری بسیاری از پلان ها به عمد اساس کار را براستفاده از دیگر اشیای موجود در کافه برای به تصویر کشاندن صحنه های فیلم قرار داده است.او در استفاده از این شیوه که هماهنگی عجیبی هم با داستان فیلم پیدا کرده استادانه عمل می کند. داستان فیلم در یک نگاه کلی به دوست داشتن و دوست داشته شدن باز می گردد، با این حال روایت شکست هم به زبانی دیگر در دل صحنه ها گنجانده شده است.آدمهای فیلم همه ما به ازای بیرونی دارند . با غم ها و درد های معمولشان. در همان ابتدای داستان ما بعد از آشنا شدن با صاحب کافه با دختری مواجه می شویم که یکی از مشتری های کافه محسوب شده و از دوست خود ضربه دیده است. آشفتگی دختر در رفتار او با کافه دار مشخص است. او به کافه دار کلید آپارتمانی را می دهد تا در صورت مراجعه دوستش کافه دار این کلید را به او بر گرداند. نقطه کلیدی داستان در همین تصاویر اولیه چنان گنجانده شده که دیگر عزم و اراده شما را برای نا تمام گذاشتن فیلم از بین می برد.دختر پس از تحویل کلید ها به کافه دار، چند ساعت دیگر باز می گردد و از مرد کافه دار درباره صاحب کلید سوال می پرسد.اما کسی برای بردن کلید به کافه نیامده است. ناراحتی دختر در این صحنه دلالتی است بر تنهایی ادامه داری که در صورت مراجعه صاحب کلید اتفاق نمی افتاد. مرد کافه دار ظرفی پر از کلید به او نشان می دهد که صاحبان همه آنها راویان داستان مشترکی از شکست بوده اند.عمر بعضی از کلید ها به چند سال می رسد. مرد کافه دار داستان یک یک کلید ها را برای دختر بازگو می کند و در برابر پرسش دختر مبنی بر چرایی دور نینداختن آن کلید ها جمله ای به این مضمون می گوید:« اگه اونا رو دور می انداختم، اون درها برای همیشه بسته می موند .»حرکت قطار و استفاده از آن در همین تصاویر اولیه در متن برخورد های کافه دار و دختر نشانه ای آشکار برای به تصویر کشیدن سیر زمان در روایت شکست و پیروزی آدمهاست. این استفاده از نشانه های زمانی درادامه داستان با نشان دادن روزهایی که دختر از مرد کافه دار جدا شده و به شهری دیگر می رود نیز ادامه پیدا می کند.
با دیدن این فیلم جذاب و دلنشین که از ریتم سریعی هم برخوردار است همانگونه که اشاره شد، روایت ساده ای از شکست، دوستی و علاقه های موجود میان آدمها را مشاهده می کنیم.تاکید بر نشان دادن پوکر بازان حرفه ای که پیروزی و شکست برایشان دیگر واجد آن ویژگی معمول در نزد سایر انسانها نیست، کارگردان به عمد می خواهد نقبی به زندگی معمول انسانها بزند که در زمانه کنونی معیاری برای سنجش باختهایشان در اختیار ندارند.اینجاست که عشق به تعبیر زیبای «کارلوس فوئنتس» نویسنده نامدار مکزیکی به معیاری برای سنجش همین باختها بدل می شود. با این حال کارگردان می کوشد تا از همین عشق معیاری هم برای پیروزی نشان دهد.با دیدن این فیلم یاد جملاتی از« زیگمونت باومن» افتادم . فیلسوفی که در کتاب« عشق سیال» به تبیین ناپایداری پیوند های انسانی، شکنندگی غریب آن و احساس نا امنی ای که این شکنندگی پدید می آورد پرداخته است.تحلیل نهایی این نوشته را به جملات اندیشمندانه « باومن» واگذار می کنم، آنجا که می نویسد: « شکنندگی شگرف عشق، دست در دست امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری وشکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق می خواهد سلب مالکیت کند، ولی در لحظه پیروزی با بدترین شکست خود رو به رو می شود. عشق تلاش می کند منابع تزلزل و تعلیقش را مدفون سازد؛ ولی اگر به انجام دادن این کار موفق گردد، به سرعت شروع به پژمردگی می کند- و از میان می رود...مبارزه طلبی، جاذبه و فریبندگی دیگری هرگونه فاصله ای را، هر قدر کوچک و ناچیز، به نحو تحمل ناپذیری زیاد می کند...عشق مادامی که زندگی می کند، در آستانه شکست پرسه می زند. در حالی که پیش می رود، گذشته اش را زایل می کند؛ پشت سر خود هیچ سنگر مستحکمی باقی نمی گذارد، یعنی سنگری که در هنگام دشواری و گرفتاری بتواند به جانب آن عقب نشینی کند و در آن پناه گیرد. عشق از آینده و رخدادهای آن آگاه نیست. عشق هرگز آن قدر اعتماد به نفس نخواهد داشت که ابرها را پراکنده سازد و اضطراب را فرو نشاند. عشق وامی است که از آینده ای نا معلوم و مبهم می گیریم.عشق ممکن است به اندازه مرگ هراسناک باشد، و اغلب نیز چنین است؛ تنها تفاوتی که دارد این است که، بر خلاف مرگ، این حقیقت را با تب و تاب میل و هیجان می پوشاند. معقول است که تفاوت میان عشق و مرگ را مثل تفاوت جاذبه و دافعه بدانیم. گرچه، در صورت تامل بیش تر، نمی توانیم تا این اندازه مطمئن باشیم. بنا به قاعده، وعده های عشق از عطایای آن ابهام کمتری دارند. بنابراین، وسوسه عاشق شدن، شدید و مقاومت ناپذیر است، ولی جاذبه فرار از عشق نیز همین طور است. وسوسه جستجوی گل بی خار همیشه با ماست و مقاومت در برابر آن همیشه دشوار است.»(عشق سیال ص29-30)
No comments:
Post a Comment