Sunday, December 31, 2006

هواي خيال و خاطره

روحي سرگردان بر كناره‌ها مي‌چرخد. آسمان روشن است و زمان در نبض بي طنين‌اش ضرب‌مي‌گيرد.كوهستان آرام است.مهي سخت مي‌چرخد و دره را تصاحب مي‌كند. شورش بي‌دليلي است. به چوپان مي‌گويم:بنوازعامو، فصل دلگيريه، بنواز.عقابي به فراز مي‌چرخد. چوپان و گله و مه در هم مي‌شوند.آن پايين‌ها كيست كه ناله مي‌كند؟چوپان هي مي‌كند به گله و مي‌دمد به ني‌ . داد مي‌زنم: بنواز...چوپان سر بر مي‌گرداند و دستي به تاييد تكان مي‌دهد و مي‌رود. مي‌لغزد درون دره و با مه يكي مي‌شود. نادر گوشه اي كز كرده ومن چوب‌هاي خشك اطراف را جمع مي‌كنم.آتش در چوب‌هاي نيمه خشك مي‌زند و در شعله‌ها فوت مي‌كند. آتش گر مي‌گيرد. نادر بلند مي‌شود و چند قدم آن طرف‌تر به دنبال چيزي به كند و كاو مي‌پردازد.به دور‌ها خيره مي‌شوم. عقاب نيست.دره در مه و ما بر فراز قله‌ايم.صداي آواز مي‌آيد.سر بر مي‌گردانم. نادر است كه مي‌خواند.دلش كه مي‌گيرد آواز مي‌خواند. هر جا كه باشد. شب پيش‌اش كه او را ديدم بي مقدمه گفته بود: فردا هستي؟بريم يه طرفي؟و امروز آمده بوديم. طرفي.نادر است كه مي‌خواند و آوازش پيش از او به انتهاي دره مي‌رسد. اوج بر مي دارد. باز مي گردد و بر صورتمان مي‌نشيند. نادر است كه مي‌خواند. رفيق بچه‌گي‌ها و كوهستان آن طرف. آن طرف كه ما ايستاد‌ه‌ بوديم و باد در برگ‌هاي مانده بلوط ‌ها مي‌وزيد. بلوط‌ها را نادر جمع مي‌كند. خار و خاشاك و چوب را من. نادر است كه آتش مي‌زند در خار و خس، منم كه بلوط مي‌اندازم و آتش است كه شعله مي‌كشد و دود است كه در آسمان كوهستان مي‌پيچد. مي‌پيچد و مي‌رود به همان راهي كه باد ناگزير تعيين كرده و مي‌كند. نادر است كه بلوط از آتش مي‌گيرد، منم كه بلوط از پوست نيمه سوخته مي گيرم.كوهستان را دوست دارم.هميشه سهمي از آن در من تا به ابد حضور خواهد داشت. از آن بلنداي پرشكوه است كه مي‌تواني حال مار و مورو ملخ را در يابي. مي‌تواني بر عقاب‌ها حسد بورزي. مي‌تواني رد گم شده بي‌نشاني از گرگ و گراز پيدا كني.كوهستان در من است و فرمان مطلق‌اش را باد در زمزمه برگها پيچيده است. نادر است كه مي خواند و باد است كه مي وزد. منم كه اين بالا ايستاده ام و به زوزه باد و نواي نادر دل سپرده‌ام. نقشي از طبيعت بي‌انتها در روبه‌روست.كوهستان است نه شهر ويران پر دود وآبله. نه نجواي مردمان عاصي تكراري . نه موج موج جمعيتي كه روز از پي نان و شب به دشواري زندگي مشغول. كوهستان است و نقش باد و چشمه به هم.گاه گداري كه مي‌روم لرستان تنها كوهستان آرامم مي كند.از شهر خسته كه مي‌شوم آن دورهاي بي نشان به دادم مي‌رسد.نادر است كه بي دليل سنگ پرتاب مي كند و سنجابي كوچك است كه با دلهره پناه مي‌جويد. منم كه ايستاده‌ام و به انساني ، به نقطه‌اي كه آن پايين ها در حركت است خيره مانده‌ام.منم كه در خيابان قدم مي‌زنم و خاطره مرا برده به كوهستان. دلم براي نادر كه نيست تنگ شده است.رد گرازها، شيون عقاب گرسنه، رد مار بر خاك.بلوط و خاطره و خنجر و دود.نه؛ اين شهر، شهر من نيست.دلم براي نادر و باران، دلم براي بلوط و گرگ تنگ شده است

ستاره نمی شود

برای خودم متاسفم که رفتم سینما و فیلم ستاره می شود آقای فریدون جیرانی را دیدم. بیشتر از خودم برای آنانی متاسفم که به این فیلم درجه الف اعطا کرده اند.از این که کسی بخواهد به نام فیلمساز ملغمه ای از تصویر و صدا را دو روزه بدون هیچ هزینه ای تهیه کند و برای اکران به سینما بفرستد بدم می آید.حس می کنم که آقای کارگردان همه تماشاگران را خر فرض کرده و درنتیجه تمامی تصاویر فیلم قرار است نمایشگر شکلک آقای کارگردان به تماشاگران باشد.برای سینمای وطنی هم متاسفم که چنین موهوماتی در آن تولید می شود و نام فیلم و سینما بر آن می گذارند.این فیلم نه از وجه هنرمندانه ای برخودار است نه قرار است کسی را سرگرم کند. نه فیلمی در باره سینماست نه سخنی در مورد هنر یا جامعه در آن به گوش می رسد و دیده می شود.اساسا یک پروژه سر دستی و ابتدایی است که این روزها حتی بی استعداد ترین دانشجوی سینما هم به سراغ آن نمی رود

Friday, December 29, 2006

سخني از ويرجينيا وولف

با كنار هم چيدن جمله‌ها نمي‌توان كتاب ساخت،بلكه بايد با جمله‌ها تاق و گنبد ساخت تا كتاب شكل بگيرد

اتاقي از آن خود
ويرجينيا وولف
ترجمه:صفورا نوربخش
انتشارات نيلوفر
ص115

Thursday, December 28, 2006

غربت

در كار رفتن نبوديم. كسي آواز خواند و مجموع چنين نتيجه گرفتيم كه بايد رفت. با نوايي كه زمزمه گوشمان شده بود و دلي كه در كار فرمان ما نبود. راهي شديم، نه بدان سان كه باد مي‌شود و در شورش رفتن‌اش شاخه‌ها به رقص در مي‌آيند. نه چنان كه آب بر سنگ‌ها روان مي‌شود و شتاب مي‌كند بر زمين .راهي شديم به مقصد نا معلوم با دلي در كار خود. عزم رفتن و شتاب پاها در هم شدند. در رفتن ما پروانه بال بر صورت شمع نكوبيد.رفتن ما نويد رنج خورشيد مقابل نبود. زمان همان هميشگي هميشگي بود و زمين تنهابه چرخ بي قرار مي‌چرخيد. علف به صحرا بود و عشق به دروغ هر روزه ، كار خود مي‌كرد.در كار رفتن بوديم. به عزم بيهوده ،رفتن به سرزمين‌هاي ناشناس، بي هدفي كه راهي‌ات كند لطفي داشت.يله شدن در جاده‌هاي بي نام و نشان. رفتن به هر سو كه اراده‌ات بر آن حكم كند. اين هم براي خود حكايتي است.اينكه پا بر زميني بگذاري كه تا پيش از اين نامي نداشته و تو خود به هر وا‍‌ژه‌اي كه ذهن‌ات ياري كند آن را صدا مي‌زني.اينكه هر جا، هر لحظه، بي اين كه قصدي داشته باشي فرود بيايي و در كار ماندن صبر را بر شتاب ترجيح دهي. رفتن و ماندني از اين گونه سخت نا آشنا را مي‌پسندم.سرزمين‌ات را خودت انتخاب مي‌كني تا خطوط فرضي مرزها اختيارت را براي ماندن و برگزيدن محدود نكند.رفتن از اين زاويه خود حكايتي دارد. داستاني، سري مي‌خواهد كه در نجوا نگنجد. گفتم كه ، رفتيم.نه به قصد و معلوم. نه با عزم و از پيش.در كار رفتن نبوديم. كسي فرمانمان نداد، در دلمان آشوب رفتن نبود. همينطوري،تمنايي خارج از اراده راهنمايمان شد و رفتيم. به يك طرفي كه هر طرفي مي‌توانست باشد.هر طرفي خارج از حيطه اراده تو. نامعلوم نامعلوم. زير ريزش يكنواخت باران، روي خاك گل شده قدم زديم. خرسند از آنكه اينجاييم. بي آنكه نامي آشنا اصالت خاموش اين سرزمين را از بين برده باشد.انسان بر هر چيزي كه نامي بگذارد اصالت آن را پيشاپيش از بين مي‌برد. آن را مال خود مي‌خواهد. سر نامگذاري همين است. همين كه برايت از ناشناختگي در بيايد و مال تو شود. آشنا شود. خوشا آنان را كه هنوز نامي ندارند. هيچ كس آنان را براي خود نخواسته.خوشا سرزمين‌هاي ناشناخته. خوشا زيستن و قدم زدن بر سرزمين‌هاي ناشناخته.خوشا نامي نداشتن

Wednesday, December 27, 2006

چيستي فمينيسم منتشر شد

چيستي فمينيسم با عنوان فرعي در‌آمدي بر نظريه فمينيستي، نوشته"كريس بيسلي" و ترجمه "محمدرضا زمردي"از سوي انتشارات"روشنگران و مطالعات زنان" چاپ و روانه بازار كتاب شده است.اين كتاب در سه بخش و در مجموع هشت فصل نوشته شده است. بخش اول اين كتاب "گسستن از قلمرو انديشه سنتي نام دارد."كه نويسنده در اين بخش ابتدا به نقد فمينيسم بر انديشه اجتماعي و سياسي سنتي مي‌پردازد. آنگاه به سراغ تفاوت اين نحله فكري با انديشه اجتماعي و سياسي سنتي رفته ، آن را مورد كند و كاو قرار مي‌دهد.نويسنده در بخش دوم اين اثر مناقشات درون فمينيسم درباره فمينيسم را مورد بررسي قرار مي‌دهد و به شرحي درباره كليات آن مي‌پردازد.در بخش سوم نيزنويسنده ما را با شاخه‌هاي متعدد اين جريان فكري آشنا كرده، به توصيف و شرح كوتاه و موجزي در مورد اين نحله‌هاي متعدد مي‌پردازد."چيستي فمينيسم" در 1500 نسخه و با قيمت2500تومان چاپ و روانه بازار كتاب شده است

Sunday, December 24, 2006

معرفي دو كتاب تازه

اگر از نقطه‌اي خارج يك خط صاف،خطي به موازات آن بكشيم، به يك بعد از ظهر آفتابي پاييزي مي‌رسيم. به واقع : آسمان و همه چشم‌هاي آبي، روياي بي ماهي بركه‌ها را منعكس مي كنند و اين‌ها نيز به نوبت، خوش خوشك، كاهلي بعد از ظهر را به حمام مي برند.درختان كور در صفي آرام مي گذرند و بر بالاترين شاخه‌هاشان، برگي درخشان، خش خشي از طلا دارد.خيابان‌ها در فكر ترك شهر و رفتن به ييلاق‌اند، اما چنان كند كه مسافران مرتعش در آفتاب، آنها را به سرعت پشت سر مي‌گذارند.مزارع زرد گون از تپه‌ها بالا مي روند، لاف مي‌زنند و با پاهاي دراز، در انتظار شب، آن جا يله مي دهند. تنها چند سپيدار، خستگي ناپذير، با رمزگان مورس برگي، تلگراف مي‌زنند. نفس موزون بعد از ظهر، و همه ي چيزهاي ديگر، هماهنگ مي‌تپند.من،به كف دست عصاي بي برگم را گرفته‌ام.سينه اي نجوا كنان در آفتاب خوابيده. همه پنجره‌ها مژگاني مثل زنان دارند.برج كليسا، چون انگشت نشانه،رو به سوي آخرين ابر سفيد كوچك دارند. سوت پس از هياهو؛ بعدش مسيح مي‌گذرد و صدا مي‌فروشد. چكاوك، منقار ساعت هفت را مي بوسد. رگباري از خروس‌هاي بادنما در هواست.گوش هاي قاطري-كه خودش را نمي‌توان ديد- شب را به خود باز مي‌خوانند. نور روي يقه ام رنگ مي بازد. ساعتي است كه تولد تنهاي چراغ‌هاي خيابان آغاز مي شود. كسي كليد ستاره را مي‌زند. و اين چيزي است كه قصد اثباتش را نداريم.اين قطعه كوچك ، بخش كوتاهي از كتاب " بو نوئلي‌ها" است كه به تازگي از سوي نشر چشمه و با ترجمه"شيوا مقانلو"منتشر شده است.اين كتاب منتخب كوچكي است از نوشته‌هاي بونوئل. اين نوشته‌ها كه در قاب نظم و نثر نگاشته شده اغلب سورياليستي اند. نشر قصه نيز در روزهاي گذشته كتابي ديگر از "ميخائيل بولگاكف"را با نام " گارد سفيد" چاپ و روانه بازار كتاب كرده است.ترجمه اين اثر زيبا را " نرگس قندچي" انجام داده است.تا حالا كه حدود پنجاه صفحه از اين كتاب رو خوندم به نظرم با كار عجيب و فوق‌العاده اي رو به روييم.ترجمه روان كتاب به خوانش راحت آن كمك كرده و بر لذت آن مي‌افزايد

كافه تيتر فك پلمپ شد

كافه تيتر امروز صبح رفع پلمپ شد.ظاهرا اماكن مهلت يك ماهه‌اي براي رفع مشكلات به دوستان داده تا در اين فاصله پرونده را تكميل كنند. خوشحالم و اميدوارم كه اين اطلاع رساني محدود در اين زمينه موثر افتاده باشد.در هر حال به دوستان خوبم در كافه نيز رفع پلمپ را تبريك مي‌گويم .از همه دوستاني هم كه در اين زمينه واكنش نشون دادند و مطلب قبلي رو لينك دادند تشكر مي‌كنم

Saturday, December 23, 2006

بازي

حالا كه قراره همه بازي كنن. باشه، منم بازي.فرناز و آزاده و هزاردستان چمن گفتن. منم ميگم باشه
يك:كلاس دوم ابتدايي عاشق معلمم شدم. يه روز صبح واسش شير خريدم و بردم سر كلاس. قبل اين كه بياد شير رو گذاشتم رو بخاري تا يه خورده گرم بشه.وقتي خانم معلم اومد و جريان رو پرسيد.من مثلا اومدم زرنگي كنم گفتم واسه شما گرفتيم خانم. يكي از بچه‌ها در اومد و گفت:اجازه خانم، دوستون داره. خانم معلم هم تا خوردم من رو زد. از كلاس انداختم بيرون و پاكت شير رو پرت كرد طرفم. خب، من مريض شدم و عاشقي براي هميشه از يادم رفت
دو:بچه كه بودم با پسر عموم كارهاي وحشتناكي مي‌كرديم. راستشو بخوايين اصلا دوست ندارم اينا رو بگم. اما خب اعترافه ديگه بايد شهامت گفتنش رو داشته باشم.يه بار لاك يه لاكپشت رو با سنگ شكستيم.مثلا مي‌خواستيم بدونيم لاكپشته اون تو چيكار ميكنه. يه بارم هوس دكتر بازي زد به سرمون. آمپول زديم تو بدن يه قورباغه.بيچاره باد كرد و مرد.يه بارم يه ماهي رو گرفتيم پوستش رو كنديم. به خدا من خشن نيستم اصلا. فقط بچه كه بودم خيلي خرفت بودم. الانم البته باهوش نيستم. ولي خب، فكر كنم از خرفتي در اومدم
سه:يه بارم رفتيم فوتبال. بچه‌ها ما رو بازي ندادن. خب، ما هم بايد تلافي مي‌كرديم.به همين دليل هر چي شيشه تو آشغال دوني ها بود جمع كرديم و رفتيم تو زمين فوتبال اونا رو شكستيم. تصورش رو بكنيد.زمين فوتبال سرتاسر با شيشه شكسته چمن شده بود. بچه‌ها تا يه هفته زمين به اون بزرگي رو جارو مي‌كردن
چهار:يه بار زمان دانشجويي از تو نمايشگاه كتاب سه تا كتاب دزديدم
پنج:آها يه چيز ديگه هم از دوران بچه‌گي يادم اومد. با عموم رفته بوديم سر مزرعه‌شون. قرار بود لوبيا بكاريم. عموم چاله‌هاي كوچيكي درست مي‌كرد. منم بايد تو هر چاله دو تا دونه لوبيا مي‌انداختم. منم واسه اين كه لوبيا‌ها زودتر تموم بشه ، تو هر چاله ده يا دوازده‌تا لوبيا مي‌ا‌‌نداختم. بيچاره عمو. فكر كنم هنوز داره به اين موضوع فكر مي‌كنه كه چرا اون سال لوبياهاش نصف و نيمه سبز شد و محصولش نگرفت
خب، اينم از اعترافات بنده.نمي‌دونم چه كسي رو بايد معرفي كنم.همه اومدن تو بازي

كافه تيتر پلمپ شد

كافه تيتر، كافه روزنامه‌نگاران، امروز، ساعت11 از سوي اداره اماكن پلمپ شد.توضيح چنداني ندارم.گويا اداره اماكن چند روزي بوده كه مديريت كافه را به دلايل مختلف تحت فشار گذاشته و امروز در ادامه فشارها كافه را پلمپ كرده است.كافه تيتر به عنوان يكي از كافه هايي تازه تاسيس چند ماهي بود كه كار خود را آغاز كرده و به دليل مديريت زوجي روزنامه‌نگار به اسم"تيتر" نام گذاري شد.تاكنون جلسات فرهنگي بسياري در محيط اين كافه برگزار شده و اين كافه كوچك به لطف مديريت دوستان روزنامه نگاربه محفل فرهنگي بسيار ساده و سالمي براي اهل فرهنگ تبديل شده بود
در همين زمينه: کافه روزنامه نگاران پلمپ شد/محمد مطلق
کافه تیتر پلمپ شد/رضا ولي زاده
کافه تیتر پلمپ شد/فهيمه خضر حيدري
کافه تیتر پلمپ شد /عكس‌هاي سينا شعباني

Wednesday, December 20, 2006

مثل هميشه

از خانه مي‌زنم بيرون مثل هميشه،ساعت همان هفت صبح هميشگي است.از خانه تا سر خيابان مي‌روم . مثل هميشه همان سيگار كنت را روشن مي‌كنم. تا سر خيابان برسم نصف سيگار تمام شده و من بدم آمده از خودم كه چرا صبح به اين زودي سيگار مي‌كشم. همان سيگار نصف و نيمه را در جدول خيابان مي‌اندازم و سوار همان تاكسي هميشگي مي‌شوم. مي‌روم تا ميدان و از ميدان تا محل كارهمان تاكسي‌هاي خطي هميشگي را سوار مي‌شوم. مي‌دانم كه بايد325 تومان بپردازم اما راننده 25 تومان باقي مانده را به من نمي‌دهد و من دم بر نمي‌آورم تا وانمود كنم همه چيز عادي است. مي‌دانم كه يك ساعت تاخير دارم و همين ساعت ها روي هم در كل ماه چهل ساعت مي‌شوند. مي‌دانم كه اين ماه نيز به قرار هميشگي 40 هزار تومان، يا 50 هزار تومان كسر كار خواهم داشت و مي دانم كه همكار ديگرم همين روز‌ها كه فيش حقوقم را بگيرم خواهد گفت:" برو خدا رو شكر كن ، تو روزنامه ما به ازاي هر يك ساعت تاخير دو ساعت كسر مي‌كنن." مي‌دانم كه قرار است امروز گزارش ديگري را تهيه كنم. مي‌دانم كه محيط زيست مشكل دارد و پژو405 ‌ها بعد از هر بار تصادف آتش مي‌گيرند. مي‌دانم كه سازمان ملي جوانان در يك سال گذشته هيچ برنامه خبري خاصي برگزار نكرده و مركز امور مشاركت زنان در يك سال و نيم اخير تنها دو برنامه خبري داشته است. مي‌دانم كه مثل هميشه بايد دنبال عكس گزارشم باشم و مثل هميشه سوژه بعدي‌ام را دنبال كنم. مي‌دانم كه مثل هميشه ساعت 3 خواهد شد و من مجبورم از اين روزنامه به آن روزنامه بروم و كار دومم را ادامه بدهم. با عشق و بي عشق فرقي نمي‌كند. من سوداي ادامه دادن دارم و صاحبخانه‌ام به كرايه سر ماه فكر مي‌كند. مي‌دانم كه امشب نوبت من است كه صفحه ببندم و فردا نوبت همكار ديگرم . مي‌دانم كه ساعت 7 كه بشود بايد محل كار را به مقصد خيابان نا معلوم طي كنم. مثل هميشه. مثل هميشه بايد سر راه به كتابفروشي مراجعه كنم و مثل هميشه تلفن دوستانم را در داخل تاكسي جواب ندهم.مثل هميشه بايد زل بزنم به صورت انسانهاي خوشبخت و ناخود‌آگاه تماس تلفني عابرين توجه‌ام را جلب كند.:"نه جان تو من بهش گفتم..." همان جملات هميشگي. من گفتم و تو گفتي و او اهميت نداد و نديد و نشنيد، مثل هميشه. مثل هميشه ساعت 8 كه مي‌شود كارم تمام مي‌شود و مثل هميشه از محل كار تا خانه يك ساعت پياده روي مي‌كنم. مثل هميشه سيگاري ديگر روشن مي‌كنم و تا خانه برسم دويست و پنجاه تومان نصيب راننده هاي هميبشگي شده است. مثل هميشه از مغازه سر كوچه چند قلم جنس معمولي مي‌خرم. كليد در حياط را به قرار معمول در قفل در مي‌چرخانم. مثل هميشه در باز مي‌شود و من وارد همان خانه هميشگي مي‌شوم. مثل ديروز، مثل دو روز پيش، سه روز پيش...اصلا چه فرقي مي‌كند. چه فرقي مي‌كند كه در راهرو را آرام ببندم يا با سر و صدا. چه فرقي مي‌كند كه صداي ضبط صوت بلند باشد يا آرام؟ مثل هميشه در خانه را مي‌بندم. لباسهايم را عوض مي‌كنم. چاي درست مي‌كنم و سيگار روشن مي كنم. مثل هميشه خاكستر سيگار روي فرش مي‌ريزد و مثل هميشه با كشيدن انگشتان دست بر روي آن خاكستر محو مي‌شود. مثل هميشه با دوستي تلفني صحبت مي‌كنم. مي‌خنديم، دعوا مي كنيم، گريه مي‌كنيم، مي‌رنجيم. مثل هميشه به جان هم قسم مي‌خوريم.مثل هميشه قرار روز بعد تنظيم مي‌شود. مثل هميشه مي‌نشينم روبه روي صفحه كامپيوتر و شروع مي‌كنم به نوشتن. نون تمام نشده ه شروع مي‌شود و عين از خاطرم مي‌گريزد و در دال مي‌مانم. مثل هميشه سيگار ديگر شعله مي‌كشد و يادم مي‌آيد كه قرار بوده به چند نفر زنگ بزنم و نزدم، قرار بوده چند جا برم و نرفته‌ام. قرار بوده مثل هميشه فراموشي به جانم بيفتد و افتاده . مثل هميشه با خودم قرار مي‌گذارم كه فردا زودتر از خواب بيدار مي‌شوم و فردا باز هم بيدار نمي‌شوم و روز از نو آغاز مي‌شود. من همان آدم هميشگي مي‌مانم. با عشق نا تمام و درد فراوان. با همان سيگار نيمه كشيده و همان...همان هميشه هميشگي . مثل همه روزهايي كه گذشته و مي گذرد. مثل هميشه

Monday, December 18, 2006

روش‌هاي نا فرماني مدني از نگاه وودي آلن

اعتصاب غذا:در اين روش،ستم‌بران آن‌قدر غذا نمي‌خورند تا خواست‌شان برآورده شود.سياستمداران مكار هم غالبا بيسكويت و يحتمل پنير چدار دم دست آنها مي‌گذارند، اما ستم‌بران بايد مقاومت كنند. اگر حزب حاكم، بتواند اعتصاب‌كنندگان را وادار به خوردن چيزي كند، براي خواباندن شورش مشكل چنداني نخواهد داشت. و اگر بتوانند اعتصاب‌كننده را وادار به خوردن كنند و صورت حساب را هم كش بروند، مطمئنا برنده شده‌اند. در پاكستان، دولت با توليد نوعي غذاي استثنايي از گوشت گوساله فرد اعلا، يك اعتصاب غذا را شكست. اين غذا آنقدر دل‌چسب بود كه هيچ‌كس دلش نمي‌آمد آن را پس بزند؛اما چنين غذايي نادرالوجود است
مشكل اعتصاب غذا در اين است كه پس ازچند روز آدم حسابي گرسنه‌اش مي‌شود؛ مخصوصا وقتي كه ماشين‌هايي با بلند‌گو در خيابان راه بيفتند و بگويند:"اووم...چه جوجه‌ي خوشمزه‌اي-اووم...عجب نخود‌هايي...اووم..." شكل تعديل شده‌ي اعتصاب غذا براي كساني كه عقايد سياسي‌شان چندان افراطي نيست، ترك عادت خوردن سبزي‌خوردن با غذاست. همين حركت كوچك، اگر درست به كار گرفته شود، مي‌تواند اثر عظيمي بر حكومت بگذارد. معروف است كه اصرار مهاتما گاندي در خوردن سالادهايش ، بدون اين‌كه آنها را هم بزند، دولت انگليس را از زور خجالت وادار به دادن امتياز‌هاي زيادي كرد. كار‌هاي ديگري كه در كنار غذا نخوردن مي‌توان انجام نداد به شرح زير است: بازي حكم، لبخند زدن، مثل لك لك روي يك پا ايستادن
اعتصاب نشسته: به طرف محل انتخاب شده برويد و بعد بنشينيد، اما خوب روي زمين بنشينيد. وگرنه چمباتمه زده‌ايد و اين وضعيت هيچ امتياز و ارزش سياسي ندارد، مگر اين كه حكومت هم چمباتمه بزند.(و اين وضعيتي نادر است، هر چند يك حكومت هم گاهي وقت‌ها در هواي سرد قوز مي‌كند.)شگرد اعتصاب نشسته اين است كه تا گرفتن امتياز، نشسته بمانيم؛ و اما مثل مورد اعتصاب غذا، حكومت با توسل به وسايل ظريف، سعي خواهد كرد اعتصاب كنندگان را وادار به ايستادن كند. آن‌ها ممكن است بگويند:"خب، همه برپا. كافه تعطيل است." يا:ممكن است يك دقيقه سر‌پا بايستيد. فقط مي‌خواهيم قدتان را اندازه بگيريم
تظاهرات و راهپيمايي: نكته كليدي در مورد تظاهرات اين است كه بايد ديده شود، چرا كه از معناي"تظاهرات" چنين بر مي‌آيد. اگر كسي دور از چشم ديگران و به طور خصوصي در خانه‌اش تظاهرات كند، اين از لحاظ فني"تظاهرات" نيست، بلكه"حركتي ابلهانه" يا "رفتاري خركي " است
نمونه‌ي عالي تظاهرات، ميهماني چاي بوستون بود كه آمريكايي‌هاي خشمگين در هيات سرخپوستان، چاي انگليسي‌ها را در بندر به آب ريختند. بعدا سرخپوستان در هيات آمريكايي‌هاي خشمگين، خود انگليسي‌ها را در بندر غرق كردند.به دنبال آن، انگليسي‌ در هيات بسته‌هاي چاي همديگر را غرق كردند و سر انجام سربازان مزدور آلماني ملبس به لباسهايي از زنان تروا، به دليلي نا معلوم توي آب‌هاي بندر پريدند
موقع تظاهرات، خوب است پلاكادري با خود برداريم كه موضع ما را مشخص مي‌كند. بعضي مواضع پيشنهادي عبارتند از
ماليات ها را كم كنيد
ماليت‌ها را زياد كنيد
از نيشخند زدن به ايراني ها دست برداريد
روش‌هاي متفرقه‌ي نا فرماني مدني:"جلوي در ورودي تالار شهر بايستد و كلمه‌ي"دسر" را به آواز آن‌قدر بخوانيد تا خواست‌تان بر آورده شود
با هدايت يك گله گوسفند به مركز خريد شهر، گره ترافيك را كور كنيد
به اعضاي" تشكيلات" تلفن كنيد و توي گوشي به آواز بلند بخوانيد: بس، تو ديگه هست زن من
لباس پليس بپوشيد و بعد لي لي كنيد
وانمود كنيد سيب زميني هستيد، اما آدمهايي را كه از كنارتان مي‌گذرند با مشت بزنيد
بي بال و پر
طنزهاي وودي آلن
ترجمه‌ي محمود مشرف آزاد تهراني
نشر ماه ريز
ص100-103

Thursday, December 14, 2006

سخني از يوسا

خورشيد مي‌افتد،اين علامتي است. كار بدي كرده‌ايم.به علت اين كه مدت زيادي در يك جا مانده‌ايم فاسد شده‌ايم.بايد دوباره پاك شد،به راه رفتن ادامه دهيم
مردي كه حرف مي‌زند
ماريو بارگاس يوسا
ص48

Wednesday, December 13, 2006

گفتاري از فوئنتس

اولين قاعده در يك نظام سياسي پيچيده...اين است:چرا بايد كارها را آسان انجام داد، وقتي راههاي پيچيده هم وجود دارد؟قاعده دوم از همين‌جا ناشي مي‌شود،چرا بايد كارها را خوب انجام داد، وقتي مي‌شود خرابكاري هم كرد؟بلاخره قاعده سوم كه نتيجه منطقي آن دو تاي ديگر است:چرا برنده بشويم، وقتي كه مي‌توانيم ببازيم؟
كارلوس فوئنتس
سر هيدرا
ترجمه كاوه مير عباسي
ص283

Sunday, December 10, 2006

اميد

كورسوي اميد داشتن نه آن است كه منتظر حادثه و اتفاق بنشيني تا به مدد بخت و اقبال فرصتي نصيبت شود و باز هم در آن فرصت لحظه‌اي اتفاق بيفتد تا آن لحظه به مراد دلت تعبير شود . آنگاه در پس اين همه اتفاق رنگارنگ همه چيز همان شود كه تو خواسته‌اي و از بخت خويش مراد گرفته‌اي. نه؛كورسوي اميد اين لحظه نيست. اصلا وجود ندارد. اگر قرار است بدين گونه شكل بگيرد.كورسوي اميدي داشتن و دل بستن به آن هر چه باشد اين نيست. كورسوي اميد لحظه‌اي از رنج توست كه قرار است در زمان خودش به بار بنشيند و ثمر بدهد.تلاش توست حتي اگر نزد همگان بي معني باشد و فاقد ارزش.كورسوي اميد قسمتي از توانايي آدمي است در ادامه راهي كه پي گرفته است و بدان اميدوار است.با اين حال اين تلاش تنها زماني بي معنا خواهد بود كه از دايره عقل خارج شده و در كوره راه حماقت بيفتد.كور سوي اميد هر كسي تنها به اندازه تلاش او عظمت خواهد داشت. آن كه آرزوي واهي دارد و دل بدان مي‌سپارد و برايش متحمل رنجي نمي‌شود،نه اميدي بر اوست نه لحظه‌اي كه تاريخش در آن شكل مي‌گيرد

Tuesday, December 05, 2006

پيشنهاد

حرف زيادي براي گفتن نيست.آمدم بگويم اگر كتاب"ژوليا كريستوا"اثر "نوئل مك آفي" را تا كنون نخريده‌ايد، در اولين فرصت بگيريد و بخوانيد.اين كتاب به بررسي انديشه‌هاي "ژوليا كريستوا" مي‌پردازد و اثر در خور تاملي است. اين كتاب را "مهرداد پارسا" ترجمه كرده و نشر مركز چاپ و روانه بازار كتاب كرده است

Friday, December 01, 2006

برف

برف مي‌بارد. در من زماني طولاني، در تو به ناگاه.برف مي‌بارد و آسمان روشن شده است. نور در هوا يله است.قسمت ما سرماي نيم روزي و پياده رو‌هاي خالي از عابر بي‌همهمه است.سرما به صورت تك و توك عابر گريزان از خانه مي‌خورد.قدم زدن روي برف‌ها هم حكايتي است براي خود.شهر انگار خالي است.بگذار فكر كنم تنها تو مانده‌اي و من و قدم‌هايي كه روي زمين ميخكوب مي‌شوند انگار و برف...برف گريزان از آسمان.برف بي طاقت .برفي كه آمده است. پيش از آنكه زمستان بيايد و حكومت ابدي خويش را بر زمين اعلام كند.برف ناگهان .نه شاد و نه غمگين.برف سپيد. كاش بي رحم ببارد و زمين زير خز زمستاني‌اش بماند به يادگار. بماند براي هميشه اين‌ زمين دلمرده ،زمين من، زمين ما. نه شاد ، نه غمگين . داغدار هميشگي نسل آدمي. نه درخت، نه بيابان، نه دريا، نه كنام خيس جانوران وحشي،زمين تنهاي بي كس وكار. زمين ما درماندگان بي آرزو. محتاج. خيل عظيم محتاجان به سوگ بر نشسته. بر روي زمين برف مي‌بارد . مي‌نشيند و نقشي ديگر مي‌زند. در من، در خيال زمين. خدايان به خواب رفته‌اند.گيسوي درخت بيد اين حوالي سنگين از برف،خم برداشته تا روي خاك .آسمان روشن و خيابان طولاني و برفي كه مي‌بارد،يك ريز و پي در پي،همه سپيد شده‌اند .اين هم براي خود حكايتي است. داستاني است.سرما بر صورتمان مي‌نشيد و راه طولاني مي‌شود. خيال خيابان كش مي‌آيد و خانه آن دوردستهاست.برف مي‌بارد.آرام و بي زمزمه.فصل كوچ دوباره است