روحي سرگردان بر كنارهها ميچرخد. آسمان روشن است و زمان در نبض بي طنيناش ضربميگيرد.كوهستان آرام است.مهي سخت ميچرخد و دره را تصاحب ميكند. شورش بيدليلي است. به چوپان ميگويم:بنوازعامو، فصل دلگيريه، بنواز.عقابي به فراز ميچرخد. چوپان و گله و مه در هم ميشوند.آن پايينها كيست كه ناله ميكند؟چوپان هي ميكند به گله و ميدمد به ني . داد ميزنم: بنواز...چوپان سر بر ميگرداند و دستي به تاييد تكان ميدهد و ميرود. ميلغزد درون دره و با مه يكي ميشود. نادر گوشه اي كز كرده ومن چوبهاي خشك اطراف را جمع ميكنم.آتش در چوبهاي نيمه خشك ميزند و در شعلهها فوت ميكند. آتش گر ميگيرد. نادر بلند ميشود و چند قدم آن طرفتر به دنبال چيزي به كند و كاو ميپردازد.به دورها خيره ميشوم. عقاب نيست.دره در مه و ما بر فراز قلهايم.صداي آواز ميآيد.سر بر ميگردانم. نادر است كه ميخواند.دلش كه ميگيرد آواز ميخواند. هر جا كه باشد. شب پيشاش كه او را ديدم بي مقدمه گفته بود: فردا هستي؟بريم يه طرفي؟و امروز آمده بوديم. طرفي.نادر است كه ميخواند و آوازش پيش از او به انتهاي دره ميرسد. اوج بر مي دارد. باز مي گردد و بر صورتمان مينشيند. نادر است كه ميخواند. رفيق بچهگيها و كوهستان آن طرف. آن طرف كه ما ايستاده بوديم و باد در برگهاي مانده بلوط ها ميوزيد. بلوطها را نادر جمع ميكند. خار و خاشاك و چوب را من. نادر است كه آتش ميزند در خار و خس، منم كه بلوط مياندازم و آتش است كه شعله ميكشد و دود است كه در آسمان كوهستان ميپيچد. ميپيچد و ميرود به همان راهي كه باد ناگزير تعيين كرده و ميكند. نادر است كه بلوط از آتش ميگيرد، منم كه بلوط از پوست نيمه سوخته مي گيرم.كوهستان را دوست دارم.هميشه سهمي از آن در من تا به ابد حضور خواهد داشت. از آن بلنداي پرشكوه است كه ميتواني حال مار و مورو ملخ را در يابي. ميتواني بر عقابها حسد بورزي. ميتواني رد گم شده بينشاني از گرگ و گراز پيدا كني.كوهستان در من است و فرمان مطلقاش را باد در زمزمه برگها پيچيده است. نادر است كه مي خواند و باد است كه مي وزد. منم كه اين بالا ايستاده ام و به زوزه باد و نواي نادر دل سپردهام. نقشي از طبيعت بيانتها در روبهروست.كوهستان است نه شهر ويران پر دود وآبله. نه نجواي مردمان عاصي تكراري . نه موج موج جمعيتي كه روز از پي نان و شب به دشواري زندگي مشغول. كوهستان است و نقش باد و چشمه به هم.گاه گداري كه ميروم لرستان تنها كوهستان آرامم مي كند.از شهر خسته كه ميشوم آن دورهاي بي نشان به دادم ميرسد.نادر است كه بي دليل سنگ پرتاب مي كند و سنجابي كوچك است كه با دلهره پناه ميجويد. منم كه ايستادهام و به انساني ، به نقطهاي كه آن پايين ها در حركت است خيره ماندهام.منم كه در خيابان قدم ميزنم و خاطره مرا برده به كوهستان. دلم براي نادر كه نيست تنگ شده است.رد گرازها، شيون عقاب گرسنه، رد مار بر خاك.بلوط و خاطره و خنجر و دود.نه؛ اين شهر، شهر من نيست.دلم براي نادر و باران، دلم براي بلوط و گرگ تنگ شده است
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment