Sunday, September 30, 2007
بازی با وبلاگ
تفریحم این روزها شده بازی کردن با قالب این وبلاگ.چرخیدن در این جهان بی سر و ته مجازی و قالب های متنوع را پیدا کردن و انتخاب آنها. این وبلاگ بیچاره برایم شده یک موش آزمایشگاهی. قالبی انتخاب می کنم و تمپلتش را عوض می کنم. ستونی تازه بنیان می گذارم و ستونی دیگر را حذف می کنم. رنگ های حاشیه و پس زمینه را تغییر می دهم، فونت را کوچک و بزرگ می کنم و بالای صفحه را عوض می کنم. عکسی انتخاب می کنم و برش می زنم تا برای کادر بالای صفحه اندازه شود. بعد که تصویر کلی وبلاگم را نگاه می کنم یک جایش تو ذوقم می زند و به سراغ قالبی دیگر می روم. همین جوری که سر بلند می کنم می بینم به شکل خنده داری چند ساعت گذشته است. حالا نمی دانم طی این چند ساعت وقت خودم را برای هیچ و پوچ هدر داده ام یا نه؟ به نظر خودم از این بازی تازه چیز های آموخته ام. پیش از این تغییرات وبلاگم را به دیگران می سپردم، اما این چند روز آنقدر آزمون و خطا کرده ام که بسیاری از امکانات بلاگر را یاد گرفته ام . بلاگر فضای بسیار مناسب و پر امکاناتی دارد. آنقدر که شما را از راه اندازی یک و وب سایت با دامین شخصی منصرف می کند، تازگی ها این امکانات در حال افزایش است. البته خودم به شخصه با فونت نگارش فارسی آن مشکل دارم، فقط به خاطر این که به زیبایی سایر فونت ها نیست. با این حال امکانات گسترده بلاگر آنقدر زیاد است که قید زیبایی فونت را زده ام. قالب قبلی وبلاگم به خاطر تغییرات سرور دچار اشکال شده و پریده بود. تحت اجبار وادار به انجام تغییرات شدم، اما الان از انجام این تغییرات رضایت دارم. در حال حاضر همین قالب کنونی را انتخاب می کنم، البته قول نمی دهم! اگر شما هم مثل من با یک دنیا قالب خوشگل آشنا می شدین، مطمئنا وسوسه می شدید که همه آنها ر امتحان کنید. به هر حال این قالب کنونی وبلاگ من است. در برابر دیدگان همه. این وبلاگ هنوز زنده است، چونان خود زندگی که جریان دارد، چونان همه ما که هستیم
Friday, September 28, 2007
سوز ساز و آواز
خود را به سوز ساز می سپاری و اندوه نیمه شبی که آمده است و نمی رود که رفته باشد.های های« رحمانپور» است در کنج این خانه و کمانچه زخمی که زار می زند و آن یکی که حنجره اش را به دست آتش سپرده است. دنیا دارد در این گلو می سوزد و کلمات در لا به لای شعله های آتش به رقص برخواسته اند.سوز ساز است و آتش سوزان کلمات در حنجره ای که دنیا را هماورد طلبیده است.« مویه بخوان برادر، مویه بخوان که ساز به عشق نمی زند، مویه بخوان که دنیا در آتش حنجره ات بسوزد نه یک بار که هزاران بار...» زخمی عمیق باید در دل داشت تا آرشه بی اختیار نوازنده اینگونه که به گوش می آید بر سیم های کمانچه کشیده شود.تا گلو رد کلمات را گم کند و کلمات بی هجا و بی مرکز از دلت برخیزند و آتش بگیرند.ای زخمی عمیق نیمه شب پاییزی ، از این گونه تلخ بخوان، بخوان، بخوان،باز هم برایمان بخوان که این لحظات آشوب رویایی گریخته بیش نیست. فردا که آفتاب بر آید و روز همان روز همیشگی شود نه تو می مانی در یاد باد نه ردی از کلمات باقی می ماند. دنیا در آشوب بر خواستن ، تو و آواز و سوز ساز و این کج اتاق تنهایی را به فراموشی خواهدسپرد.بخوان که همه این دنیای فراموشکار در خور ویرانی است
Sunday, September 23, 2007
نابغهها
گفتم: ميداني بابوشكا؟ داستايوفسكي نابغه بود. نابغهها هم جنون دارند
يك چشم آبچكان و پر آب زير دست و قيچي من باز شد
گفت: آره ديوانهاند. ديوانه!از آنها ديوانهتر گير نميآيد. آدم سر در نميآورد چطور راضيشان كند. خيال مي كني كه بلدي. ميخواهي ببيني چي راضيشان ميكند. اما راحت جا ميزنند . دم دمي مزاج هستند. چاي دم ميكني و با قند و خامه ميگذاري جلوشان، همان چيزي كه دوست دارند، زحمت كشيدهاي و رفته اي خريدهاي و فقط براي خريد خامه رفتهاي. آن وقت داد ميزنند كه قهوه و ليمو ميخواهند. دلت ميخواهد چاي را بريزي توي ليوان قرمز زشتشان و ليوان را روي سرشان خرد كني. اما نميكني كه!عذرخواهي ميكني. شب كه مست به خانه تشريف ميآورند و شلوارشان گهي است- گهي و خيس - چه كار مي كني! با لگد كه بيرون نمياندازي! ميآوري تو، لباس او را در ميآوري، گه را از شلوارش پاك ميكني و ميبري روي تخت درازش ميكني. بعد هم ميروي به رختشويخانهي عمومي و جلو چشم همه شلوار گهي آقا را ميشويي و همسايهها براي بوي گند سرت داد ميزنند! اما تو كه از رو نميروي
به احتمال زياد اين حرفها را دربارهي داستايوفسكي نميزد. مگر ميشود؟
پرسيدم: بابوشكا اين كارها را براي كي ميكنند؟ كي توي شلوارش خرابكاري ميكند؟
هر دو چشم را مثل حيواني منگ باز كرد. چشماني كه زير طرهي مو دو دو ميزد: آنها! آنها! نابغهها را ميگويم
بخشي كوتاه از داستان «خاطرات يك الاههي الهام» داستاني از«لارا واپنيار»نويسنده روسي تبار مقيم آمريكا. اين داستان اخيرا در مجموعه « عطر پنهان در باد» ترجمه و چاپ شده است. اين مجموعه با تلاش مترجم عزيز« اسد الله امرايي» و با همت انتشارات« نقش و نگار» چاپ و روانه بازار كتاب شده است.در اين مجموعه داستانهايي از نويسندگان زن با محوريت موضوع زنان چاپ شده كه هر كدام از حال و هواي خاص خود برخوردارند. مطالعه اين مجموعه لذت بخش را از دست ندهيد
Saturday, September 22, 2007
كولي در بازي وطن
دوباره وقتش شده كولهام را بردارم و تجربه زيستن در يكي ديگر از كوچههاي اين شهر را پشت سر بگذارم. گلايهاي نيست. هر سال خيلي زود زمان تخليه سر ميرسد. دوباره بايد دوره افتاد و كوچههاي بسياري را به هواي پيدا كردن خانه اي به اندازه وسع مالي خود، طي كرد، كولهام را برداشتهام. بهتر است به چيز خاصي فكر نكنم. اين شهر ، شهر من نيست.اين خانه خانه من نيست.با همه خاطرات ريز و درشت يك ساله بايد وداع كرد. مثل كوليها آواره و بي وطن، در چنين وضعيتي وقتي از سوي دوستاني چون بيتا و محمد به بازي وطن دعوت ميشوي، خانهات را به ياد ميآوري كه ديگر خانه تو نيست.شهرت را به ياد ميآوري كه ديگر شهر تو نيست.براي لرها، طبق يك عقيده كهن، وطن آنجاست كه قبر مردهات را در خاكش دفن كرده باشي، من قبر مردگانم را گذاشتهام. وطن ديگر برايم قبر مردگان و خاك آن نيست. وقتي به وطن فكر ميكنم چهره تك تك انسانهايي را به ياد ميآورم كه هر يك براي روزگاري در زندگيام حضور داشته و رفتهاند.كوهستانهاي دور دوران كودكيام را به ياد ميآورم. حس ميكنم همه اين سالهايي كه بر ما گذشته وطن، صليبي بر روي دوشم بوده است. اكنون از آن وطن، آن صليب، آن خاطرهها چه مانده است؟ چهره پير تر شده مادرم،دوستان دوري كه اكنون از عدد انگشتهاي دست هم كمتر شدهاند.خاطرههايي كه كمتر به ياد ميآيند و روزمرهگي و بيگانگي بيشتر در شهري كه شهر من نيست. بيگانگي با خود، با دوستان، با قبر مردگان و شهر و و وطن روز به روز بيشتر ميشود. ما پير ميشويم و تقويم تاريخ جايي حوالي ساعت صفر توقف خواهد كرد.كولي كه باشي قبيلهات روزي در جايي توقف خواهد كرد، هر كجا كه باشد، وطن تو آنجاست
Friday, September 21, 2007
Thursday, September 20, 2007
جنگیدن از نگاه کوندرا
هر فرهنگ لغتی را که می خواهید باز کنید. جنگیدن یعنی تحمیل اراده خود بر اراده دیگری، با هدف شکست دادن حریف، به زانو در آوردن و اگر ممکن شود کشتن او.«زندگی نبرد است» عبارتی است اخباری که در وهله اول باید معنی غم و تسلیم را افاده کرده باشد. اما قرن ما این قرن خوشبینی و قتل عام توانسته کاری کند که این عبارت موحش چون یک ترجیع بند شادی آور جلوه کند. شما خواهید گفت که جنگیدن علیه کسی ممکن است وحشتناک باشد اما جنگیدن برای یک چیز، کاری است شریف و زیبا. آری تلاش برای شادی(یا عشق، یا عدالت، و غیره) زیبا است، اما اگر عادت کنید که تلاش خود را با واژه «جنگ» معرفی کنید، معنایش این است که تلاش شریف شما این آرزو را در خود پنهان دارد که می خواهید کسی را نقش بر زمین کنید.جنگیدن برای همیشه با جنگیدن علیه پیوند دارد و حرف اضافه برای همیشه در جریان جنگ به نفع حرف اضافه علیه فراموش می شود
میلان کوندرا
جاودانگی
ترجمه حشمت الله کامرانی
نشر علم
ص 198
Monday, September 17, 2007
همراهی با سارتر
پدر: (با صدای خفه) احتمال یک در ده هست که در را به روی شما باز کند، احتمال یک درصد که به حرف شما گوش کند، احتمال یک در هزار که به شما جواب بدهد. اگر این احتمال هزارم به دست شما آمد
یوهنا:خوب...؟
پدر: آیا قبول می کنید که به او بگویید من دارم می میرم؟
گوشه نشینان آلتونا
ژان پل سارتر
انتشارات نیلوفر
Sunday, September 16, 2007
بخشی از شعر بلند «علف های هرز» اثر جاودانه تی اس الیوت
اینجا آبی نیست مگر صخره زاری
صخره زاری و آبی نیست مگر شن راهه ای
راهی که فرا می پیچد در حصار کوهساری
کوهی که جز صخره نیست آب نیست
آبی اگر بود آدمی می ایستاد و می نوشید
اینجا عرق به پیکر آدمی خشک است و پاها در شن
در قعر کوهسار ای کاش آبی بود
دندان های فرو پوسیده در دهان صخره زار مرده که تف نیز حتی نمی تواند
اینجا نمی توان نشست نمی توان ایستاد و آرمید
در صخره زاری اینچنین سکوتی نیست
گر هست تندری است خشک و سترون و بارانی نیست
در صخره زاری این چنین تنهایی نیز نیست
گر هست چهره های سرخ و عبوس است
از دور دست زاغه های ترک خورده گلین
که پوزخند می زنند و غر غر و دندان قروچه می کنند
ای کاش کاش آبی بود
سرزمین هرز
ترجمه جواد علافچی
انتشارات نیلوفر
ص29
Wednesday, September 05, 2007
تسلي نياب
پير گفت:«راحيل(يكي از زنان يعقوب پيامبر)است«كه براي فرزندانش ميگريد و تسلي نمييابد چون آنان ديگر نيستند» چنين است سرنوشتي كه براي شما مادران بر زمين قرار داده شده.تسلي نياب.چيزي كه نياز داري تسلي نيست. گريه كن و تسلي نياب، اما گريه كن
داستايوفسكي
برادران كارامازوف
ص76
ترجمه صالح حسيني
Subscribe to:
Posts (Atom)