گفتم: ميداني بابوشكا؟ داستايوفسكي نابغه بود. نابغهها هم جنون دارند
يك چشم آبچكان و پر آب زير دست و قيچي من باز شد
گفت: آره ديوانهاند. ديوانه!از آنها ديوانهتر گير نميآيد. آدم سر در نميآورد چطور راضيشان كند. خيال مي كني كه بلدي. ميخواهي ببيني چي راضيشان ميكند. اما راحت جا ميزنند . دم دمي مزاج هستند. چاي دم ميكني و با قند و خامه ميگذاري جلوشان، همان چيزي كه دوست دارند، زحمت كشيدهاي و رفته اي خريدهاي و فقط براي خريد خامه رفتهاي. آن وقت داد ميزنند كه قهوه و ليمو ميخواهند. دلت ميخواهد چاي را بريزي توي ليوان قرمز زشتشان و ليوان را روي سرشان خرد كني. اما نميكني كه!عذرخواهي ميكني. شب كه مست به خانه تشريف ميآورند و شلوارشان گهي است- گهي و خيس - چه كار مي كني! با لگد كه بيرون نمياندازي! ميآوري تو، لباس او را در ميآوري، گه را از شلوارش پاك ميكني و ميبري روي تخت درازش ميكني. بعد هم ميروي به رختشويخانهي عمومي و جلو چشم همه شلوار گهي آقا را ميشويي و همسايهها براي بوي گند سرت داد ميزنند! اما تو كه از رو نميروي
به احتمال زياد اين حرفها را دربارهي داستايوفسكي نميزد. مگر ميشود؟
پرسيدم: بابوشكا اين كارها را براي كي ميكنند؟ كي توي شلوارش خرابكاري ميكند؟
هر دو چشم را مثل حيواني منگ باز كرد. چشماني كه زير طرهي مو دو دو ميزد: آنها! آنها! نابغهها را ميگويم
بخشي كوتاه از داستان «خاطرات يك الاههي الهام» داستاني از«لارا واپنيار»نويسنده روسي تبار مقيم آمريكا. اين داستان اخيرا در مجموعه « عطر پنهان در باد» ترجمه و چاپ شده است. اين مجموعه با تلاش مترجم عزيز« اسد الله امرايي» و با همت انتشارات« نقش و نگار» چاپ و روانه بازار كتاب شده است.در اين مجموعه داستانهايي از نويسندگان زن با محوريت موضوع زنان چاپ شده كه هر كدام از حال و هواي خاص خود برخوردارند. مطالعه اين مجموعه لذت بخش را از دست ندهيد
No comments:
Post a Comment