Friday, September 28, 2007

سوز ساز و آواز

خود را به سوز ساز می سپاری و اندوه نیمه شبی که آمده است و نمی رود که رفته باشد.های های« رحمانپور» است در کنج این خانه و کمانچه زخمی که زار می زند و آن یکی که حنجره اش را به دست آتش سپرده است. دنیا دارد در این گلو می سوزد و کلمات در لا به لای شعله های آتش به رقص برخواسته اند.سوز ساز است و آتش سوزان کلمات در حنجره ای که دنیا را هماورد طلبیده است.« مویه بخوان برادر، مویه بخوان که ساز به عشق نمی زند، مویه بخوان که دنیا در آتش حنجره ات بسوزد نه یک بار که هزاران بار...» زخمی عمیق باید در دل داشت تا آرشه بی اختیار نوازنده اینگونه که به گوش می آید بر سیم های کمانچه کشیده شود.تا گلو رد کلمات را گم کند و کلمات بی هجا و بی مرکز از دلت برخیزند و آتش بگیرند.ای زخمی عمیق نیمه شب پاییزی ، از این گونه تلخ بخوان، بخوان، بخوان،باز هم برایمان بخوان که این لحظات آشوب رویایی گریخته بیش نیست. فردا که آفتاب بر آید و روز همان روز همیشگی شود نه تو می مانی در یاد باد نه ردی از کلمات باقی می ماند. دنیا در آشوب بر خواستن ، تو و آواز و سوز ساز و این کج اتاق تنهایی را به فراموشی خواهدسپرد.بخوان که همه این دنیای فراموشکار در خور ویرانی است

No comments: