Wednesday, May 28, 2008

دختر لر


Tuesday, May 27, 2008

بدون شرح


چقدر شبیه این درخت شده ام
عکس از اینجا

Saturday, May 17, 2008

با پرسپولیس بردیم و عشق کردیم


در سال 1314 شاه ادوارد دوم مهر خود را بر حکمی سلطنتی زد که این بازی را به عنوان چیزی پست و عامیانه و فتنه انگیز محکوم می کرد: « نظر به این که بر اثر کشمکش بر سر توپ های بزرگ سر و صدای زیادی در شهر به راه می افتد، که ممکن است متضمن مفاسد عدیده باشد، خداوند آن را ممنوع می کند»روایت« ادواردو گالئانو »نویسنده و روزنامه نگار اروگوئه ای از بازی فوتبال در کتابی با عنوان « فوتبال در آقتاب و سایه» سرشار از واکاوی های حیرت انگیز در ورزشی است که خواه نا خواه پیوندی عجیب با عرصه های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جوامع مختلف پیدا کرده است.او در ادامه این واکاوی به نکته هایی از این دست اشارات بی شمار می کند: « در 1349، ادوارد سوم فوتبال را در شمار بازی هایی قرار داد که « احمقانه و کاملا بی فایده» بودند و فرمانهایی در دست است که هنری چهارم در 1410 و هنری پنجم در 1447 علیه این بازی حکم امضا کرده اند. این موارد فقط موید این نکته است که ممنوعیت اشتها را تیزتر می کند زیرا که هر قدر بیشتر ممنوع اش می کردند، بیشتر بازی می شد. » بازی ای که باز به گفته این منتقد سرشناس: « به صورت نمایش در آمده است با چند قهرمان اصلی نمایش و تعداد زیادی تماشاگر: فوتبال برای تماشا. و آن نمایش به صورت یکی از سود آورترین کسب و کارهای جهان در آمده است» با این حال با همه فراز و نشیب هایی که فوتبال از بدو تولد تا کنون سپری کرده است، این ظرفیت را دارد که هر از گاه شما را بر جای خود میخکوب کند یا به واسطه یک نمایش خیره کننده روانه خیابان تان کند.توصیف« گالئانو» منطبق بر چنین وضعیتی است: « خوشبختانه هنوز می توانید در زمین بازی، ولو فقط یک بار در فواصل طولانی، فلان تخم جن جسور را ببینید که نمایش نامه را کنار می زند و مرتکب اشتباه فاحش دریبل کردن کل طرف مقابل، داور و جمعیت جایگاه تماشاگران می شود و این همه برای لذت شهوانی در آغوش کشیدن ماجرای ممنوع آزادی.»و اما واکنش تماشاگر به این پرنده از قفس رها شده چه می تواند باشد. بگذارید «گالئانو» برایمان این واکنش را به تصویر بکشد: « اینجا عاشق سینه چاک دستمالش را تکان می دهد، آب دهنش را قورت می دهد، زردآب اش را فرو می دهد، کلاهش را می جود،دعا می خواند و بد و بیراه می گوید و ناگهان با ابراز احساسات می ترکد، مثل کبک از جا می جهد تا غریبه کنار دستی اش را که از گل به شوق آمده در آغوش بکشد. وقتی آیین عشای ربانی بت پرستان به درازا می کشد عاشق سینه چاک بسیار می شود. او نیز همراه هزاران هوادار دیگر در این یقین شریک است که ما بهترین ایم...عاشق سینه چاک به ندرت می گوید: « باشگاه من امروز بازی می کند.» او اغلب می گوید: « ما امروز بازی داریم.» او می داند که خود او « بازیکن شماره ی دوازده» است که وقتی توپ به خواب رفته با شور و حالی که به پا می کند او را از خواب بر می انگیزد، همانطور که یازده بازیکن دیگر می دانند که بازی کردن بدون عاشق سینه چاک شان مثل رقصیدن بدون موسیقی است.»
به گمانم همه این توضیحات برای گفتن این نکته که فوتبال چه عنصر هیجان بر انگیزی در خود نهفته دارد کافی نیست. با این حال ما هم تحت تاثیر این گفته های گالئانوی عشق فوتبال، عاشقان فقیر فوتبال خود باقی می مانیم. و می گوییم: « با پرسپولیس بردیم و عشق کردیم.»


نقل قول ها از کتاب « فوتبال در آفتاب و سایه»نوشته « ادواردو گالئانو» ترجمه « اکبر معصوم بیگی» است. این کتاب را نشر « دیگر» در سال 1381 منتشر کرد.

Friday, May 16, 2008

عشق در زمان وبا


دارم کتاب« عشق در زمان وبا» اثر بی نظیر « گابریل گارسیا مارکز» را می خوانم. اثر این رمان بر روح و روان آدم همچون طعم عسل و بوی صمغ کاج های وحشی در هوای رم کرده ی یک بعد از ظهر پاییزی است که نم بارانش با ابرهایی متراکم بر صورت آدم می نشیند.این« محمد مطلق» عزیز آنقدر از این رمان تعریف کرد که از دیشب ،کتاب را از قفسه کتابخانه بیرون کشیدم و شروع به خواندنش کردم.فعلا راجع به ماجرای عشق عجیبی که در کلمه به کلمه این اثر بزرگ گنجانده شده و برای رسیدن به نتیجه آن، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب وقت لازم است، چیزی نمی گویم. بیش از صد صفحه از اثر را خوانده ام و هنوز زود است تا درباره نتیجه ای که نمی دانم سخن بگویم. همین قدر بگویم که« مارکز» بزرگ با ترفندی خاص خود در انتهای فصل نخست چنان غافلگیرتان می کند که اصلا انتظارش را نداشته اید. یعنی همانجا که احساس می کنید رمان دارد به فرجامی عجیب گرفتار می شود و زودتر از موعد به پایان می رسد ، راوی قدرتمند عنان کلمه و کلام در دست، شما را به جهانی دیگر پرتاب می کند. این است قدرت خیره کننده ادبیات. شب و روزتان را به کلمات بسپارید.مارکز به عادت خاص خود در صفحه صفحه این رمان آنچنان توصیفات عجیبی دارد که ناچار از بیان چند جمله از آن توصیفات هستم. البته ناگفته نماند که در رساندن معنای دقیق این توصیفات بی نظیر مدیون ترجمه « بهمن فرزانه» هستیم که بعد از چاپ چند ترجمه از این رمان، این اثر را با ترجمه دقیق تری به بازار کتاب فرستاد.
در فصل دوم، صفحه 101 این رمان، هنگامی که «فرمینا داثا» در کلیسا به ناگهان با « فلورنتینو آریثا» مواجه می شود، توصیف مختصر مارکز از وضعیت این برخورد چنین است: « چون روی نیمکت کلیسا بین پدر و عمه اش نشسته بود. تمام سعی خود را به کار برد تا بر خود مسلط شود و نگذارد کسی متوجه آشفتگی حالش شود. ولی در آن ازدحام خروج از کلیسا، در آن سیل جمعیت چنان او را نزدیک به خود حس کرد، چنان واضح تر از بقیه بود که بی اختیار با نیرویی مقاومت ناپذیر، همانطور که از وسط کلیسا به طرف در خروجی پیش می رفت سر خود را به عقب برگرداند، و آن وقت در دو وجبی چشمانش، دو چشم دید که از یخ ساخته شده بودند، چهره ای کبود و لب هایی که از وحشت عشق سنگ شده بودند.»
اما بخوانید این قسمت کوچک را که اولین مواجهه جدی میان این دو تن صورت می گیرد. همانجا در صفحه 104 که « فلورنتینوی» بخت برگشته از« فرمینا» می خواهد که نامه عاشقانه او را از وی بگیرد و بخواند. «فرمینا» در موقعیت دشواری قرار گرفته است: « فرمینا داثا قبل از این که به چهره او نگاهی بیندازد، با نگاهی مدور اطراف خودرا نگریست و دید که خیابان ها در آن حرارت خشکسالی همه متروک هستند و باد برگ های مرده درختان را در خود می پیچد و همراه می برد.
گفت: « نامه را به من بدهید.»
اما یک توصیف عجیب از حالت یک عاشق نزار به زمانی مربوط می شود که فلورنتینو خسته از عشق عذاب آور به توصیه یکی از دوستان شبها به میکده های اطراف بندر پناه می برد و بر خلاف دیگرانی که عشق اضطراری را در اتاقک های مسافرخانه ها می جویند، وقتی اندوهش شدت می گیرد...بخوانید: « هر وقت اندوهش شدت می گرفت به آنجا می رفت، در یکی از آن اتاقک های خفقان آور می نشست، در را به روی خود قفل می کرد و کتاب های شعر و رمان های مبتذل عاشقانه گریه دار می خواند. رویاهایش طرح تیره رنگ پرستوها را در لانه های روی بالکن بر جای می گذاشت...» و بعد ادامه ماجرا در جایی دیگر: « سالهای سال بعد ، وقتی سعی می کرد شکل واقعی محبوبه ای را به خاطر بیاورد که با کیمیای شعر به صورت دلخواهش در آمده بود، موفق نمی شد. نمی توانست تصویر او را در غروب های پاره پاره شده آن زمان بازسازی کند؛ نه حتی موقعی را که زاغ سیاه او را چوب می زد، آن ایامی که مشوشانه در انتظار جواب اولین نامه اش بود. ولی باز هم او را می دید که در نور کور کننده ساعت دو بعد از ظهر نشسته است؛ در جایی که در تمام فصل های سال بهار بود.تنها دلیلی که باعث شده بود در ارکستر لوتار توگوت، در گروه آوازه خوانان دسته جمعی، تکنواز ویلون باشد، این بود که ببیند پیراهن محبوبه اش چگونه با ارتعاش صدای آواز دسته جمعی، تکان می خورد و موج می زند. ولی درست همان مدهوشی کارها را خراب کرد.آن موسیقی آرام و صوفیانه اصلا با آشوب درونی او هماهنگ نبود. برای این که هیجانی در آن موسیقی به وجود بیاورد، با ویلون والس های عاشقانه زد و لوتار توگوت مجبور شد از ارکستر بیرونش کند. در همان ایام بود که شروع کرد به خوردن گل های گاردنیا که ترانزیتو آریثا در گلدان کاشته و در گوشه های حیاط گذاشته بود. به این شکل با خوردن آن گلها با طعم فرمینا داثا آشنا شد.»
نمی توانم تمام کتاب را اینجا و یک جا برایتان بنویسم. 542 صفحه خیره کننده در پیش است که قرار است تا ابد ادامه پیدا کند.
« عشق در زمان وبا» را« بهمن فرزانه» ترجمه و نشر« ققنوس » آن را چاپ و روانه بازار کرده است. سال انتشار، سال 85 است و قیمت پشت جلد آن هم 6500تومان می شود.الته اگر به چاپ های دیگر رسیده باشد احتمالا قیمتش فرق کرده است.

Sunday, May 11, 2008

كتاب «به من دروغ نگو»، اثري درخشان در حوزه روزنامه‌نگاري منتشر شد

نمايشگاه تمام شد و فرصت نكردم درباره كتابهايي كه خريدم مطلبي بنويسم.در كل دو بار رفتم نمايشگاه و بدون اتلاف وقت به غرفه هاي ناشران مورد علاقه‌ام سري زدم و برگشتم.در ميان ناشراني كه ديدم نشر « اختران» كتاب‌هاي بيشتري چاپ كرده بود كه بيشتر هم در حوزه‌هاي تاريخ و مطالعات اجتماعي بودند.كتاب ها همه فوق العاده‌اند و براي علاقمندان اين حوزه‌ها نكات بسيار مفيدي در بر دارند.اما در بين كتاب هايي كه اين ناشر چاپ كرده كتابي وجود دارد كه براي علاقمندان حوزه روزنامه‌نگاري خبري مسرت بخش به حساب مي‌آيد.البته گفتن اين نكته به معني اين نيست كه كتاب مربوط به آموزش روزنامه‌نگاري و از اين حرفها است.كتاب مورد نظر با نام« به من دروغ نگو» مجموعه‌اي ضروري از تاثيرگذارترين نوشتارهاي كاوشگرانه‌ي 60 سال گذشته در حوزه روزنامه‌نگاري است.«تي .دي. آلمن»، روزنامه‌نگار آزاد آمريكايي و افشا كننده‌ي « جنگ پنهان» سازمان CIAعليه كشور لائوس، مي‌گويد،اين كتاب نه فقط مجموعه‌اي از درخشان‌ترين نمونه‌هاي گزارشگري كه نيز فراخواني به انديشه و عمل براي همه آناني است كه به جهاني استوار بر پايه‌هاي شرافت و عدالت براي نوع بشر مي‌انديشند. اين اثر توسط « جان پيلجر» ويراستاري شده و اين استاد روزنامه‌نگاري علاوه بر مقدمه كتاب براي هر يك از گزارش‌هاي چاپ شده در كتاب مقدمه‌اي نيز نوشته است.« جان پيلجر»، استاد دانشگاهcornellو روزنامه‌نگار كاوشگر مقيم بريتانيا و استراليا، تاكنون براي گزارش‌ها ، كتاب‌ها، و فيلم‌هايش بيش از بيست جايزه از جمله دو بار جايزه‌ي« ژورناليست سال»(بالاترين جايزه ژورناليستي بريتانيا)،« جايزه صلح رسانه‌ها»از سازمان ملل متحد، جايزه اسكار براي گزارش‌هاي تلويزيوني و چند جايزه ديگر شده است.« تي. دي. آلمن» خواندن كتاب « پيلجر» را همچون سفري از ميان 60سال تاريخ معاصر جهان مي‌داند.سفري كه با گزارش دلخراشي از كوره‌هاي آدم سوزي داخائو در سال 1945 آغاز مي‌شود و با گزارش‌هايي از جنگ عراق به پايان مي‌رسداين كتاب بزرگداشتي از گزارش‌هاي شجاعانه و اغلب تكان دهنده است و طيفي از بهترين مقالات را پوشش مي‌دهد، از افشاگري‌هاي « سيمور هرش » درباره جنگ ويتنام تا افشاگري‌هاي « اشلوسر» درباره صنعت غذاي فوري و مطالب ادوارد سعيد فقيد درباره اسلام و تروريسم.
مطالعه اين كتاب را به همه روزنامه‌نگاران و دوستان اهل مطالعه توصيه مي‌كنم. با مطالعه اين نمونه‌هاي درخشان مي‌توان به دركي جامع از فرم گزارش‌هاي موفق پي برد. نثر‌هاي درخشان اين روزنامه‌نگاران ، نوشته‌هايي به وجود آورده كه كلمه به كلمه‌اش روح و جان آدمي را تكان مي‌دهد.
پي نوشت:نازنين لطف كرده و آدرس سايت جان پيلجر را برايم فرستاده كه با تشكر از او اين آدرس را براي علاقمندان معرفي مي‌ كنم
سايت جان پيلجرwww.johnpilger.com

Friday, May 09, 2008

داستان تلخی این روزها

نوشتن این روزها برایم دشوار شده است. در یک کلام، تلخم. در این تلخی نابهنگام هوس نوشتن به سراغم آدمده است. موضوعات زیادی است که دوست دارم درباره شان بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمی رود. دلم می خواهد ماجرای امروز را در مترو بنویسم، ولی حین نوشتن دل و دستم نا تمام می ماند. می خواهم حسم را از دیدن فبلم هایی که روز گذشته دیده ام بنویسم ،اما آنقدر تلخم که حسم به نوشتن راه نمی برد. می خواهم راجع به تازه ترین کتاب هایی که دیده یا خوانده ام بنویسم، باز هم در می مانم. حتی الان که دارم یک مویسقی بسیار زیبا را می شنوم دوست دارم راجع به همین موسیقی چیزی بنویسم، باز هم نمی توانم. در این نتوانستن چه حکمتی نهفته است، نمی دانم.تلخم، تلخی بیهوده ای تمام وجودم را در بر گرفته است. دوستانی داشتم که اکنون نیستند، خاطراتی داشتم که به وقت اندوه به آنها پناه می بردم. عجیب تر آنکه خاطره نیز اکنون راهی به رهایی نمی برد. با خود فکر می کنم؛ پیر تر شده ام.در تنفس هر روزه ام نقصی است که خود آن را حس می کنم.عجیب تر آنکه به شدت نیازمند هم صحبتی انسانی هستم که دغدغه فقر و درد و بیکاری و عشق و محبت نداشته باشد،دغدغه جنگ و وحشت و طلسم و زلزله نداشته باشد. در یک کلام، بی پناه تر از همیشه ام.