Sunday, December 30, 2007

دستور‌العمل‌هايي براي كوك كردن ساعت از نگاه كورتاسار

وقتي يك ساعت به تو هديه مي‌دهند، در واقع يك جهنم كوچك غرقه در گل را برايت هديه آورده‌اند. يك كند و زنجير از جنس گل سرخ، يك سلول زندان از جنس هوا. فقط ساعت را به تو نمي‌دهند؛ همراه آن، بهترين آرزو‌ها را هم ارزاني مي‌كنند و اينكه اميدواريم يك عالمه وقت برايت كار كند چون يك مارك عالي سوييسي ست و يك سنگ ساعت فوق‌العاده هم دارد. فقط اين وسيله ظريف كاري شده را كه به مچ دستت مي‌بندي و با خودت به گردش مي‌بري به تو هديه نمي‌كنند. خودشان هم نمي‌دانند- و عمق فاجعه هم همينجاست كه نمي‌دانند- كه به تو يك قطعه شكننده و متزلزل از خودت را هديه مي‌دهند، چيزي كه پاره‌اي از توست اما جسمت نيست. چيزي كه بايد با يك بند چرمي به بدنت وصل كني، مثل يك دست اضافه كه از مچت آويزان باشد.به تو ضرورت كوك كردن هر روزه‌اش را هديه مي‌دهند، لزوم كوك كردن دائمش را تا همچنان يك ساعت بماند. به تو وسواس توجه كردن به زمان دقيق در ويترين جواهر‌فروشي‌ها، اخبار راديو و ساعت گويا را هديه مي‌دهند. به تو هراس از دست دادنش را هديه مي‌دهند، هراس از اينكه آن را از تو بدزدند يا از دستت زمين بيفتد و بشكند. به تو ماركش را هديه مي‌دهند و اطمينان به اينكه اين مارك از بقيه بهتر است. به تو دغدغه مقايسه ساعتت با بقيه ساعت‌ها را هديه مي‌دهند. به تو يك ساعت هديه نمي‌دهند؛ تو خودت هديه هستي. تو را براي جشن تولد ساعت، به او هديه مي‌دهند
خوليو كورتاسار
قصه‌هاي قرو قاطي
ترجمه: جيران مقدم
ص51
انتشارات مانك

Monday, December 17, 2007

آواز مويه زير پل سيدخندان

همشهري‌هاي من ايستاده‌اند زير پل سيد خندان و آواز مويه مي‌خوانند كه دلتنگي است.خود اما انگاري دلتنگ نيستند، مي‌خندند و ميان اين همه جار و جنجال اطراف سيد خندان گوشه‌اي براي خود پيدا كرده و نشسته‌اند. بي خيال عالم فاني سيگاري مي‌گذارند گوشه لب و چند نفري يك نخ را با پك‌هاي جانانه روانه هواي تهران مي‌كنند.آواز مويه كه غم و دلتنگي است ميان لب‌هاي يكي‌شان اوج مي‌گيرد و به طرز غريبي تكرار مي‌شود.من اين آواز را شنيده‌ام. روي سنگهاي كوهستان‌، زير درخت بلوطي، جايي براي خود پيدا كرده‌ام و نشسته‌ام تا آواز آن كه مي‌خواند تمام شود و بروم پي كارم، حالا اينجا و آواز مويه و كوهستاني كه نيست تا آواز با صداي باد در شاخ و برگ درختان بچرخد. زير پل سيد خندان ، كيست كه مويه مي‌خواند به دلتنگي و كلماتش بر صورتم مي‌خورد . كمي ابر باران گرفته آمده و بالاي سرشان ايستاده و آب بر سر و صورتشان مي‌ريزد. نقش باران و آواز غم با هم يكي مي‌شوند تا اين صورتهاي خسته را جلايي ديگر بدهند.دارم مي‌روم سر كار اما از اين آواز گريزي نيست. ساعت 9 صبح هم كه باشد، دير هم كه به محل كار برسم، گزارشم را هم كه ننويسم ، باز خيالي نيست، كوهستاني هم كه نباشد، جايي همان حوالي براي خود پيدا مي‌كنم تا آواز آن را كه با دود سيگارش شهر ما را به هيچ گرفته گوش كنم. بخوان همشهري من امروز قيد كارم را به خاطر آواز غريب تو مي‌زنم

Sunday, December 09, 2007

در حال پوست كندن پياز اثر گونترگراس منتشر شد

در حال پوست كندن پياز اثر مناقشه بر انگيز «گونترگراس» كه در واقع زندگينامه او محسوب مي‌شود با ترجمه جاهد جهانشاهي از سوي انتشارات« نگاه» چاپ و روانه بازار كتاب شد. اين اثر يك سال پيش در اروپا منتشر و اشاره «گونترگراس» در اين كتاب مبني بر حضور وي در اس اس آلمان نازي در سن 17 سالگي باعث به وجود آمدن جرياناتي بر عليه اين نويسنده شد . يك اثر ديگر كه اين روزها در بازار كتاب ايران توزيع شده چاپ مجدد يكي از آثار مهم هگل است. اين كتاب كه « استقرار شريعت در مذهب مسيح» نام دارد، پيش از اين يكبار در سال 69 از سوي انتشارات آگاه منتشر شد و بعد از مدتي ناياب شد. به گونه‌اي كه براي يافتن آن جستجو در بازار سياه كتاب هم به نتيجه نمي‌رسيد. « استقرار شريعت در مذهب مسيح»يكي از آثار دوره جواني هگل محسوب مي‌شود كه درباره الاهيات نوشته شده بود. مترجم اين اثر مهم«باقر پرهام» است و انتشارات آگاه اين اثر را تجديد چاپ كرده است
اينجا هم مي‌توانيد معرفي چند كتاب تازه را كه براي مجله زنان نوشته‌ام بخوانيد

Tuesday, November 27, 2007

جاده آغاز سفر است

جاده آغاز سفر است. وقتى تصميم مى گيرى تا در مسيرى كه جاده تعيين كرده حركت كنى، اين تو نيستى كه قواعد را تعيين مى كنى، اين جاده است كه تو را در بى انتهايى خود گير مى اندازد. در اين بى انتهايى، تو هم نفس با وجب به وجب راه با كوه و كوير و دشت و جنگل، با مار و مور و ملخ يكى مى شوى، اصلاً احساس قرابت مى كنى، از كالبد خود بيرون مى زنى تا لحظاتى با روايت جاده و سفر هم كلام و هم نفس شوى. اين اشتباه است كه فكر كنى تو مسيرت را مشخص كرده اى، در جاده كه باشى، راه همانى نيست كه تو پيش از حركت مشخص كرده اى. پا گذاشتن در جاده و مسافر شدن، فراتر از رسيدن ساده به مقصدى معلوم است. جاده يك راز است كه بايد مرحله به مرحله آن را كشف كنى، مثلاً سرت را بگذارى روى شيشه و چشم بدوزى به بيرونى كه لحظه به لحظه تازه تر مى شود و تصاوير گريزانش از مقابل چشمانت به آنى محو مى شوند و جاى خود را به تصاويرى تازه تر مى سپارند. اينجا جاده است، راه است، بخشى از زندگى توست. هر كجاى زمين خدا كه باشد، تو مى شوى مسافر جاده هاى جهان. در مسيرى كه راه تعيين مى كند تا انسان را از ملال و يكنواختى زندگى روزمره شهر هاى خاكسترى نجات دهد. جاده نجاتت مى دهد تا براى يك بار ديگر خودت را پيدا كنى. چشمانت از شيشه خودرو، از شيشه اتوبوس، از پشت شيشه قطار با پست و بلند زمين هماهنگ مى شود، جفت و جور مى شود. جاده خيز بر مى دارد، تو در جاده راهى سفرى و سفر در تو ادامه پيدا مى كند. اينجاست كه سفر با وجب به وجب خاكى كه پشت سر نهاده اى مى شود يك خاطره، مى شود بخشى از دغدغه ات كه هر چند وقت يكبار تكرار كنان از راه مى رسد و رؤياى آن تو را نيز با خود مى برد. ما در هر سفرى كه هستيم، ناخودآگاه هم كه باشد بزرگتر مى شويم. كافى است سرت را بچرخانى و در پيرامون جهان تازه اى كه هستى دقيق تر شوى. به ظرافت آن رفتار توجه كنى، آن قوم تازه را بنگرى، از اين لهجه دلنشين و آن رفتار صميمى مردمان سرزمين ات لذت ببرى. كافى است سرت را بچرخانى و چشمانت را باز كنى. اينجا شهرى است با آئين هاى بى شمار، آنجا كوير است با خاك و آفتاب بى دريغش، آنجا كوهستان است با سلطنت عقابان باشكوهش، اين طرف دريا است با مردان ماهيگيرش كه آوازخوان توفان و تنهايى شده اند. برو به جنگل روبه رو و بر خس و خاشاك درختان پا بگذار، برو و خاك كوير را با هرم گرمايش در دستانت بگير، بگذار تنفس گرم خاك دستانت را بسوزاند كه مرد و زن كويرى در ميان همين هرم گرما به دنيا مى آيند و ياد مى گيرند كه چگونه از كوير گل برويانند. برو به ديدار دريا، آنجا كه ماهى دارد. برو به شهرى كه از در و ديوارش شعر مى بارد. اينجا شهر ديگرى است، آنجا روستايى است با چنارهاى بلند و انار و پرندگان بى نظيرى كه انگار بر شاخه درختان مى رويند. سفر تو را كشان كشان به جايى دعوت مى كند كه خشت وگل اش از حكومت ابدى تاريخ سخن مى گويند. سفر برايت از شهر ها و روستا هاى بى شمارى مى گويد كه در برابرت قد مى كشند و هماورد مى طلبند. جاده برايت لب باز مى كند و نقالى آغاز مى كند. جاده حكايت هاى بى شمارى دارد. نقال شيرين سخن اش از حكايت آمدن و رفتن سخن مى گويد. اين احساس اما براى همگان به يكسان تجربه نمى شود. آنكه آهسته و آرام مى رود، از زندگى سفر نكات بى شمارى مى آموزد. آنكه سفر نه برايش بهانه كه لازمه رسيدن به كارهاى ديگرى است نوع نگاهش متفاوت است. او چشم مى بندد. پرد ه اى بر روى شيشه مى كشد تا جهان از برابر ديدگانش محو شود. نمى رود، مى تازد تا برسد و برگردد. سفر كردن از اين منظر كنكاشى در شناخت عميق تر لايه هاى مختلف درون نيست، يك وسيله است تا تو يا او كه تند مى رود از اين طريق به كارهاى ديگرش برسد يا برسى. سفر كوتاه تر كردن فاصله هاست تا كارهاى گوناگون سامان پيدا كند. نه خاطره اى با خود دارد، نه احساسى ايجاد مى كند. در چنين سفرى نه كوه به چشم مى آيد نه كوير دلنشين مى شود. نه جنگل ديدنى است نه كوير بهانه براى شناخت عميق تر مى شود. امتداد نگاه ما اگر به جاده دوخته مى شود فقط از آن روست كه بفهميم كه مى رسيم

Sunday, November 25, 2007

رمان «خانم دالاوي» با ترجمه «خجسته كيهان» منتشر شد

رمان «خانم دالاوي» اثر برجسته« ويرجينيا وولف» با ترجمه «خجسته كيهان» توسط انتشارات« نگاه» چاپ و روانه بازار كتاب شد. به گفته منتقدان اين اثر يكي از برجسته‌ترين آثار ويرجينا وولف به شمار مي‌آيد كه اكنون براي دومين بار است كه درايران ترجمه و چاپ مي‌شود. بار نخست مربوط به سالها پيش مي‌شود كه اين اثر با ترجمه« پرويز داريوش» منتشر شده بود. ترجمه« داريوش» از اين رمان سالهاست كه ناياب شده و تلاش براي يافتن آن حتي در بازار كتابفروشي‌هاي قديمي به نتيجه نمي‌رسيد. اكنون اين رمان برجسته يك‌بار ديگر ترجمه و منتشر شده است كه از اين نظر واقعا جاي خوشحالي دارد.چندي پيش در جايي خواندم كه قرار است اين رمان با ترجمه مهدي غبرايي هم منتشر شود كه از صحت و سقم آن چندان اطلاعي ندارم. سالها پيش نيز با ساخت فيلم «ساعت‌ها» كه بر مبناي داستان «ساعت‌ها» اثر«مايكل كانينگهام» ساخته شده بود، رمان «خانم دالاوي» ورد زبان اهل كتاب شده بود و بر اساس اطلاعاتي كه از ترجمه اين اثر به دست آورده بودند در به در به دنبال اين كتاب مي‌گشتند. حالا كتاب منتشر شده و مي‌توان با مراجعه به بازار كتاب آن را تهيه و مطالعه كرد.به گفته منتقدان بيست صفحه اول اين رمان پيچيده‌ترين اثر وويرجينيا وولف به شمار مي‌آيد كه خوانش آن نياز به تمركز بسيار بالايي دارد. به نوشته مترجم اثردر سراسر اين رمان نقطه تمركزدائما ازجهان بيروني به ذهن شخصيت‌هايي كه آن را مشاهده مي‌كنند تغيير مكان مي‌دهد. و اين در حالي است كه مكان ماجرا فورا مشخص مي‌شود

Wednesday, November 21, 2007

بغض و باران

باران به وقت پاييز باريدن نگرفت تا رگ‌هاي تاك پدربزرگ و دايي با هم بگيرد . تا بغض ما كنار قبر دايي پيش از ابر باران گرفته ترك بردارد و بشكند در گلوي خسته.حالا كه پاييز مي‌بارد. از دايي رضا و آن تركش‌هايي كه سالهاي زياد در بدنش آرام گرفته بود تنها خاطره‌اي مانده است. باراني كه مي‌بارد وقف خاكش شده است و تركش‌ها سهم زمين.اثر سم شيميايي كه سالها در بدنش مانده و گردش خون‌اش را مختل كرده بود به گمانم رفته است. ببار باران نم گرفته ، بر پاييز ببار، بر شهر پير ببار، بر خستگي ما ببار، بر خاك ماتم گرفته ببار.ببار پاييز رنگ، درختان اين حوالي خسته‌اند. نديده‌اي برگهاشان چه سنگين سنگين نثار خاك بي بوته و گل مي‌شود . از باراني كه بر اين زمين مي‌بارد تا خاطره دايي تنها يك قدم فاصله است .از خاك باران گرفته واندوهي كه بر خاك دايي مي‌بارد هم تنها يك خاطره . اين خاطره و اندوه در قبرستان بي‌چتر زير باران و پاييز كه مي‌ماند بغض مكرر مي‌شود. ببار باران، در بغض مكرر ببار

Sunday, November 11, 2007

برای داریوش نظری، آوازه خوان بزرگ لرستان عزیز


داریوش نظری با نای خسته اش تا انتها می خواند و مغز استخوان را می سوزاند. بخوان داریوش عزیز، بخوان با آن صدای پریشان که قبیله ما گم شده است. بخوان که نه روزگارمان خوش است، نه دنیامان به کام. قرار گذاشته ایم تا در کوهستان های همیشه غمگین با آواز تو و عقاب های سحر خیز و بابونه های عطر آگین به عهدی عتیق یکی شویم. بخوان برادرکم.حوصله ما زیاد است و عادت کرده ایم که به انتهای این راه دور چشم بدوزیم و زل بزنیم و هی زل بزنیم.آواز تو که آواز نیست، آواری است که بر سرمان خراب می شود. اگر که همراهمان باشد چه بهتر، با طاقتی به سختی سنگ و سنگینی کوه همه چیز را تحمل می کنیم. خاک کف پای مردمان خسته، هنوز هم قبر ماست. دیوانه پرستی ات را عشق است. باز هم برایمان بخوان برادر

Saturday, November 10, 2007

اروينگ گافمن در بازار كتاب ايران

كتابفروشي نشر ني، زل زده ام به كتاب‌هاي چيده شده روي ميز و توي غرفه‌ها تا ببينم چه آثار تازه‌اي روانه بازار كتاب شده است. چشمم مي‌افتد به بسته‌هايي ‌كه در گوشه‌اي تل انبار شده و هنوز باز نشده‌اند . به عادت هميشه مي‌روم تا اول به آنها نگاه كنم .فضولي و كنجكاوي در هم مي‌شود. اول اينكه كتابي از « اروينگ گافمن» جامعه‌شناس برجسته آمريكايي به چشمم مي‌خورد.اسم كتاب «داغ ننگ» است. گافمن در اين اثر به تحليل موضوعي جالب مي‌پردازد كه براي همه ما آشنا است. داغ ننگ خوردن اشاره به وضعيتي است كه انسان به خاطر وجود يك ايراد جسمي، يك ويژگي خاص و يا يك وضعيت ويژه با آن مواجه مي‌شود و در ميان جامعه انگشت‌نماي خلق مي‌شود.تحليل‌هاي اين اثر فوق‌العاده جالبند.« گافمن» از برجسته‌ترين جامعه‌شناسان قرن بيستم آمريكاست كه به همراه چهره‌هاي سرشناسي چون ديويد ماتزا، كينگزلي ديويس، نيل اسملسر و همچنين هربرت بلومر يكي از قويترين گرو‌هاي جامعه‌شناسي دهه1960 آمريكا را تشكيل داد.از اين جامعه‌شناس بزرگ تا‌كنون اثري به فارسي ترجمه نشده و تنها در لابه لاي آثار شارحان جامعه‌شناسي اشارات مختصري به نحوه كار او شده است. با اين حساب چاپ اولين كتاب از اين جامعه‌شناس بزرگ با ترجمه« مسعود كيانپور» توسط نشر «مركز» مي‌تواند خبر خوبي براي علاقمندان علوم اجتماعي باشد. اميدوارم اين كتاب به سرنوشت كتاب« طبقه تن آسا» اثر« تورشتاين وبلن» دچار نشود. اين كتاب نيز كه اولين اثر يكي از بزرگترين جامعه‌شناسان آمريكايي بود چند سال پيش با ترجمه« فرهنگ ارشاد» و توسط نشر ني چاپ شده بود، اما چندان كه بايد و شايد در محافل دانشگاهي معرفي نشد. با اين حال تازگي‌ها همين اثر هم به چاپ دوم رسيده است. در هر حال چاپ اين آثار كلاسيك جامعه‌شناسي مي‌تواند براي علاقمندان اين رشته نويد خوبي باشد. در ميان كتاب‌هاي تازه انتشار يافته البته هر از گاه چشم آدم به كتاب‌هايي مي‌افتد كه غرض ناشر فقط و فقط كسب سود بوده و با اين هدف به روش‌هايي نه چندان اخلاقي‌اي هم دست زده است. يكي از اين آثار چاپ يك كتاب آشپزي است كه عنوان آشپزي يانگوم را براي آن انتخاب كرده‌اند. با نگاهي ساده به محتويات اين اثر مي‌توان فهميد كه نه تنها هيچ فرقي با ساير كتاب‌هاي آشپزي ندارد،كه به مراتب نازل‌تر هم هست.حالا آقاي ناشر براي اينكه از جو يانگوم زده جامعه ما سود ببرد، آمده و آشپزي يانگومي را اختراع كرده تا هم به بحران بازار كتاب پايان دهد، هم رقيبي براي ساير كتاب‌هاي عامه‌پسندي از قبيل« راز» باشد كه تا كنون بيش از هفت ناشر عجيب و غريب ترجمه‌هاي گوناگوني از آن را روانه بازار كتاب كرده‌اند.در هر حال اميدوارم ذايقه كتابخواني كشور اندكي تغيير كند تا به جاي اين ناشران عجيب و غريب سودجو چند ناشر درست و حسابي از قبل چاپ آثار ارزنده سود برده و از بحران‌هاي مالي گوناگون نجات پيدا كنند

Monday, November 05, 2007

شعری از آفرین پنهانی

من
هار می شوم
تو کبریت می کشی
عزیزم
نام تمام زنان ما آذر است
شعر از اینجا

Sunday, November 04, 2007

البته كه «كوندرا» بزرگ است

اين درست كه جناب بهمن خان فرزانه فرموده‌اند كه« ميلان كوندرا» نويسنده متوسطي است!! اما مي‌خواستم فقط اين نكته را بگويم كه البته اين شوخي جالب را از آقاي فرزانه نشنيده مي‌گيريم. ميلان كوندرا همان« ك» بزرگ و ديگري است كه« فوئنتس»نويسنده شهير مكزيكي در كتاب «خودم با ديگران»با نگارش مقاله‌اي تحت اين عنوان به شرح و توصيف نقاط قوت او پرداخته است. يك نكته ديگر، جناب فرزانه« آلبا دسس پدس» را هم در مرتبه‌اي بالاتر از« ايتالو كالوينو» قرار داده است. به نظرم مقايسه اين دو نويسنده اصلا قياس مع الفارق است. فعلا تصميم گرفته‌ام عصباني نشوم
مصاحبه با بهمن خان فرزانه را در اينجا بخوانيد. لينك را از يوسف عليخاني دزديدم
در ضمن كتاب خودم با ديگران با ترجمه عبدالله كوثري و توسط انتشارات طرح نو چاپ شده كه مي‌توانيد آن را از كتاب‌فروشي‌ها تهيه كنيد. البته اسم كتاب در چاپ جديد عوض شده كه من اسم جديدش رو فراموش كردم. ولي چاپ قبلي آن با عنوان خودم با ديگران
منتشر شده بود

Saturday, November 03, 2007

پاييز كه نيست

پاييزي كه باران نداشته باشد، ابر نداشته باشد، پاييزي كه برگ‌هاي سرخ و زرد ريخته بر كف سنگ‌فرش خيابان را نداشته باشد كه پاييز نيست. پاييزي كه كلاغ‌ها در باغ‌هايش زرت و زرت قار قار نكنند كه پاييز نيست. ادامه تابستان است. اصلا هر فصلي كه مي‌خواهد باشد. اما پاييز نيست. پاييز كه نبايد آفتاب داشته باشد كه شعاع تند و تيزش يك راست بر فرق سرت بتابد. اين پاييز را هم تخواستيم. نه رنگ برگ ها سرخ و زرد مي‌شود ، نه جار اسب به گوش مي‌رشد، نه قار قار كلاغ اوج مي‌گيرد. فصل رنگ و رنگ، پادشاه فصل‌ها، اكنون گداي گوشه نشيني شده گم و گور در كوچه‌ها. بي تاج و تخت و سلطنت. مرده شورش اين فصل را ببرد كه نه باران دارد نه برگ‌ريزان

Wednesday, October 31, 2007

تا نگاه مي‌كني وقت رفتن است


Monday, October 29, 2007

دلبركان غمگين ماركز و يك كتاب ديگر از كورتاسار ترجمه و روانه بازار كتاب شد

اين روز ها فضاي كتاب‌فروشي‌ها كمي بهتر شده است. يعني مي‌توان رفت و كتاب تازه‌اي در پيشخوان مشاهده كرد. بهترين و البته تازه‌ترين خبر از بازار كتاب‌ هم مربوط به انتشار كتاب« گابريل گارسيا ماركز» بزرگ است. بلاخره قرق شكست و «خاطره دلبركان غمگين من» با ترجمه «كاوه مير عباسي» توسط انتشارات نيلوفر چاپ و روانه بازار شد. از دو سال پيش كه خبر انتشار كتاب تازه‌اي از ماركز در ميان اهل كتاب زمزمه شد تا كنون از اين طرف و آن طرف شنيده بودم كه اين اثر ، اثر بسيار زيبايي است و داستان آن هم مربوط به پيرمردي 90 ساله است كه مي‌خواهد براي يك شب روسپي باكره‌اي را در كنار خود داشته باشد.به هر حال اسم چهار نفر هم نقل مي‌شد كه اين اثر را ترجمه و روانه وزارت ارشاد كرده اند . شايعات هم مي‌گفت كه اين اثر غير قابل چاپ تشخيص داده شده و مجوز نخواهد گرفت. خوشبختانه آن شايعات با انتشار كتاب رد شد و اكنون اهل كتاب مي‌توانند با مراجعه به كتابفروشي‌ها اين اثر را تهيه كرده و از آن لذت ببرند. در ميان آثاري كه منتشر مي‌شوند گاهي اوقات چشم آدم به كتاب‌هايي مي‌افتد كه عليرغم اهميتي كه دارند در بازار كتاب چندان به چشم نمي‌آيند. يكي از اين آثاري كه تازگي‌ها روانه بازار شده ،ترجمه تازه‌اي از آثار« كورتاسار» است.اين اثر با عنوان«داستان‌هاي قر و قاطي»توسط انتشارات «مان كتاب» چاپ و روانه بازار شده است. خب، مترجم آن هم«جيران مقدم»است كه قبلا در روزنامه شرق داستان‌هاي كوتاهي از اين نويسنده را ترجمه مي‌كرد. اين كتاب، يكي از كتاب هاي مجموعه‌اي است كه تحت عنوان « كتاب‌هاي مانك» منتشر مي‌شود. تا كنون پنج جلد از اين كتاب‌ها در قطع كوچك منتشر شده است. متاسفانه معروف نبودن ناشر و احتمالا توزيع نامناسب باعث شده كه اين آثار ارزشمند نا ديده مانده و چندان به چشم مخاطب نيايد.ضمن تشكر از تلاش مترجم و انتشارات مان كتاب، مي‌توانم بعد از خواندن چند داستان زيبا‌ كه با ترجمه خوب «مقدم» در اين اثر آمده به عنوان يك مخاطب كتاب به همه اين اطمينان را بدهم كه با خريد و تهيه اين اثر به هيچ وجه پشيمان نمي‌شويد. واقعا مي‌توانم ارزش انتشار آن را با كتاب تازه ماركز يك اندازه بدانم. نكته ديگر اين كه براي ناشران بزرگ كشورم متاسفم كه براي چاپ چنين آثاري فقط و فقط به شناخته بودن مترجم توجه كرده و لذت چاپ چنين كتاب‌هايي را به راحتي را از دست مي‌دهند

Friday, October 26, 2007

خطر کن

خطر کن، همیشه و در هر حالی. فکر نکن که این مرحله ای که تو در آن قرار گرفته ای آخرین مرحله است. یکبار هم که شده خودت را در موقعیت کسی قرار بده که در موقعیت دشوارتری قرار دارد. اینگونه فکر کن که تو در یک مرحله ماقبل آخر قرار گرفته ای. یک مرحله ماقبل آخر یعنی که یک نفس تا پایان جا داری، پس تلاش کن که از این مرحله تا پایان برای خود راه نجاتی طراحی کنی. به این فکر نکن که از این مرحله تا آن مرحله راهی نیست، به این فکر کن که یک نفس دیگر باقی است . مگر نگفته و نخوانده ای که از این پله تا آن پله فرجی است. پس تلاش کن که راه گشایش در دستان تو باشد نه آن چیزی که به آن فکر می کنی.چند ثانیه وقت داری؟ به این نکته فکر نکن، یک لحظه خودت را در موقعیت کسی قرار بده که فردا صبح قرار است اعدام شود. سخت تر از این که نیست، داستایوفسکی یکبار در این موقعیت دشوار قرار گرفته بود. سه نفری که پیش از او قرار داشتند در برابر جوخه اعدام زانو زدند، بخت و اقبال مانع از اعدام داستایوفسکی شد. ما اینگونه فکر می کنیم، اما همه آثاری که داستایوفسکی بعد از این مرحله خلق کرد ، به نوعی جستجویی بود در یافتن پاسخ این پرسش که چگونه می شود انسان پیش از رسیدن به مرحله آخر خود را به آخر می رساند یا از رسیدن به این مرحله سرباز می زند. خودت را آرام کن. هنوز هم خدا می تواند از حکمی که دیگری بزرگ طراحی کرده بزرگترباشد. پرسش پاسکالی همین است. خود را در موقعیت دشوار گرفتار می بینی، به آن امیدی فکر کن که می تواند این موقعیت دشوار را تغییر دهد. اگر آن امید بزرگ به نتیجه نرسید، در هر حال تغییر چندانی حاصل نمی شود، به هر صورت تو در همان موقعیت دشوار باقی می مانی، اما اگر تغییری صورت گیرد، آن وقت است که باید تغییری آگاهانه در خود به وجود بیاوری. تغییری که با همه تغییرات پیشین تفاوت دارد.خطر کن

Sunday, October 21, 2007

بورخس خوانی

در میان قضایای مکتبی که بنابر آن هیچ چیزی وجود ندارد که با چیز دیگری جبران نشده باشد، قضیه ای هست که اهمیت نظری بسیار کمی دارد، اما ما را در اواخر یا ابتدای قرن دهم به متفرق شدن روی کره زمین کشاند. قضیه با این چند کلمه بیان شده است: رودی وجود دارد که آب آن جاودانگی می بخشد؛ پس باید در جایی، رود دیگری باشد که نوشیدن از آب آن جاودانگی را از میان ببرد. تعداد رودها بی نهایت نیست؛ یک مسافر جاودان که جهان را بپیماید، روزی از همه آنها خواهد نوشید
بورخس
کتابخانه بابل
ترجمه کاوه سید حسینی
ص23

Friday, October 12, 2007

نگاهی به رمان «هزار خورشید تابان» اثر تازه خالد حسینی

نمایشی عامه پسند از یک زندگی تراژیک

هزار خورشید تابان ، اثر تازه«خالد حسینی»، نویسنده افغانی تبار مقیم آمریکا با دو ترجمه به سرعت وارد بازار کتاب ایران شد. این اثر دومین اثر این نویسنده است که بعد از موفقیت کتاب قبلی این نویسنده یعنی« بادبادک باز» در ایران ترجمه و روانه بازار می شود.« هزار خورشید تابان »، روایت دیگری از زندگی مردم افغانستان در 40 یا 50 سال گذشته است. از این نظر می توان با شواهد بی شمار ثابت کرد که این رمان از سبکی تاریخی برخوردار است. با این حال نویسنده علاوه بر تاریخ موضوعات دیگری را نیز دستمایه نگارش این اثر قرار داده است. با اندکی مطالعه می توان دریافت که نویسنده زندگی زنان افغان را در جامعه ملتهب افغانستان مد نظر قرارداده تا از طریق پیوند آن با تاریخ پر فراز و نشیب این کشور بتواند وضعیت دردناک این بخش از حیات اجتماعی جامعه افغان را برای خوانندگان خود ترسیم کند. قهرمانان بخت برگشته این اثر نیز دو زن به نام لیلا و مریم هستند که نویسنده از خلال زندگی آنها از کودکی تا بزرگسالی می کوشد تا وضعیت چنین زنانی را در کشورش به نمایش بگذارد. «خالد حسینی» برای بیان این وضعیت و روایت آن از راوی دانای کل استفاده کرده و روایتش را به شکلی خطی در یک سیر تاریخی پیش می برد.زبان داستان به دور از هر گونه پیچیدگی بسیار ساده است. از این نظر داستان بسیار خوش خوان است. با این حال روایت دانای کل داستان بسیار ملال انگیز است و توی ذوق می زند. به نظرم استفاده کامل از راوی دانای کل روشی منسوخ است که نویسنده با استفاده از آن داستان خود را از یک اثر تفکر برانگیز به یک اثر متوسط تبدیل کرده است. این احساس آنجا تقویت می شود که خواننده پس از مطالعه قسمتی از داستان متوجه می شود که نویسنده داستان برای خوش خوان کردن قصه داستان عشق لیلا و طارق و علاقه این دو از زمان کودکی به همدیگر را به میان می کشد. این اتفاق با شروع فصل دوم داستان که یکسر روایتی از زندگی لیلاست آغاز می شود. به عبارتی می توان گفت که لحن روایت و نوع چینش کلمات در این بخش به روایتی عامه پسندانه از عشق دختر و پسری اختصاص دارد که در جامعه ملتهب افغان زندگی می کنند و از کودکی به نوعی به هم علاقمندند
مطلب كامل را در اينجا بخوانيد

Tuesday, October 09, 2007

تا از پا در آیی

می شود سکوت، می شود فریاد، می شود اشک و فرومی ریزد بر رخسار همیشه نگران، می شود عشق با غمزه و مویی در شکنج و فریب، می شود بی قراری و بی تابی در شبهای بلند بی خوابی. می شود دوستی تا هیچ کس راه به راز دلش نبرد. نه با رنگ پنهان می شود و نه با واژه به ختم کلام می رسد.نه چون اشک بر زمین سرد می ریزد، نه چون نفس بی اختیار از کنج دل راه به عافیت بیرون پیدا می کند.می شود کلمه، می شود انسان، می شود خدا تا خدای گونه به اختیار در گلویت چنگ بیاندازد و ببردت به این سو و آن سو، به هر آن جا که بخواهد. می شود راز تا در کنج دلت خانه کند.می شود اندیشه، می شود هدف، می شود آرمان که حتا اگر که بخواهی نتوانی از آن گریخت. می شود راه، راهی بی انتها که تا ته آن را رفتن نتوانی . می شود اندوه تا شعله در جانت زند به رسم همیشه.می شود آتش تا خاکستری از تو باقی گذارد. می شود باد تا خاکسترت را پراکنده کند، تا نابودت کند، تا عدم شوی به پاس رنج دیرینت، می شود آب تا موج شود ، تا دریا شود، تا غرق جانت شود، تا از پاروهایت بالا رود، تا تو را در خود گیرد. می شود ناز تا نیازش کنی.می شود آشوب و خود سری تا طغیان کنی، تا از پا در آیی و به پایش در افتی . می شود سکوت تا تو را با هفت جان در بدن به میهمانی مردگان روانه کند. می شود عشق تا لبریزی از جانت برون ریزد و به اشتیاق شعله ای در انتظارشوی .می شود به جان دوست، اگر که زیستن از این گونه نبود.از این گونه تلخ

حكايت يك دزدي

در اين فضاي بزرگ مجازي همه جور آدمي پيدا مي‌شود.عده‌اي هستند كه تا كنون نامي از آنها نشنيده اي اما آنقدر زيبا مي‌نويسند كه تو را به جهاني ديگر پرتاب مي‌كنند. عده‌اي ديگر كه تا كنون در نوشتن توانايي چنداني نداشته و هرگز نتوانسته‌اند به هر دليل مطلبي را در جرايد چاپ كنند، با صرف كمترين هزينه وبلاگي راه انداخته و خود را به عالم و آدم اينگونه معرفي مي‌كند كه ايها الناس چه نشسته‌ايد بياييد و ببينيد كه من چه گلي به سر عالم زده ووو...خلاصه حكايت اين دسته آدمها به طرق مختلف قابل تحليل و بررسي است.يكي را بايد مورد تعريف و تمجيد قرار داد و يكي ديگر را بايد سريعا روانكاوي و ديگري را بايد روانه بيمارستان كرد. دسته‌اي ديگر هم هستند كه به مدد بي توجهي ملي ما به حق كپي رايت به آساني مطالب ديگران را دزديده و به نام خود در اين خراب شده مورد استفاده قرار مي‌دهند.اين دسته را بايد به دست عسس سپرد. حتما تا كنون با وبلاگ‌ها و سايت‌هايي برخورد كرده‌ايد كه به ناله و شكايت برخواسته و از اين كه يك طفلك ديوانه پريشان حالي مطلبشان را دزديده سر به شكايت برداشته و از دست آن ديوانه ناله سر داده است . خلاصه كه اين همه روده درازي كردم تا بگويم يك بنده خدايي كه نمي‌شناسمش آمده اين مطلبم را كه يك سال پيش در وصف ايرج رحمانپور ترانه سرا و خواننده لرستاني نوشته بودم به نام خود در وبلاگش منتشر كرده است. حالا كه دارم نگاه مي‌كنم مي‌بينم عجب اعتماد به نفس بيمارگونه‌اي بايد داشت كه اينگونه مطلب ديگران را بدزدي و به روي مبارك هم نياوري. خلاصه كه اين وبلاگستان محيط پر تناقض عجيبي است. همه جور انساني در آن پيدا مي‌شود. خوب و بد، بيمار و سالم، عاقل و ديوانه. همه هم بسته به اين دارد كه انسان از چه زاويه‌اي بخواهد به دنيا نگاه كند. من يكي ازدست اين جناب دزد چندان گله اي ندارم. خب اگر قرار بود كسي با استفاده از نوشته‌هاي ديگران به جايي رسيده باشد كه تا كنون چند نويسنده موفق از اين دست به دنيايي نوشتن معرفي شده بود. نوشته‌هاي اين وبلاگ هم فقط برداشت‌هاي شخصي من از دنياي اطرافم هستند، اگر مي‌دانستم قرار است با اين نوشته‌ها، ديوانه‌اي براي خود كسب وجه كند هر گز در اين خراب شده رد پايي از خودم نمي‌گذاشتم. خدا همه بيماران را شفا دهد

Monday, October 01, 2007

اندر احولات سپری شدن یک روز سگی

از صبح دیروز شروع کرده ام به جمع کردن اثاثیه تا امروز جا به جایی دیگری را تجربه کنم. از این سر شهر به آن سر شهر، از این خانه به آن خانه، تجربه خانه به دوشی هر ساله دست از سرم بر نمی دارد. پول های قایم کرده در بالشت به همان اندازه بود که بتوانم با این تورم لجام گسیخته بخش مسکن برای یک سال دیگربا زندگی مستاجری در این شهر خراب شده دوام بیاورم.کتاب ها را در کارتون ریخته ام و دارم به کتابخانه های خالی از کتابم نگاه می کنم. یک روز کامل وقتم را فقط گذاشتم سر بسته بندی کتاب ها. نکته اخلاقی این یک روز هم دستم آمد. اگر مستاجرید کتاب نخرید. گور پدر ادبیات و تاریخ و فلسفه، دیروز من یکی از کت و کول افتادم. تازه این اول عشق است. امروز باید کارگران زحمت کش بیایند و در امر خانه به دوشی این جانب همیاری کنند. بعدش هم که عزاداری مفصلی برای چیدن شان در پیش دارم، بگذریم...وسایل آشپزخانه و گاز و سماور و مبل و تلویزیون و کامپیوتر بخت برگشته بینوا هم باقی مانده اند. جمع کردن این همه وسیله مسخره تک و تنها بدبختی بزرگی است. از شانس احمقم به هر کسی که می شناختم از دوست و آشنا زنگ زدم ،هیچ کدام در دسترس نبودند تا در این لحظات دراماتیک کمی همراهی کنند. یکی در مسافرت بود و آن دیگری میهمانی را ترجیح داده بود. یکی که هیچ شب خدا خوابش نمی گیرد و وقت و بی وقت نیمه های شب ، هر وقت عشق اش بگیرد با زنگ تلفنش همه مردگانم را جلوی چشمم میاورد از بخت من برای اولین بار در طول عمرش ساعت 9 خوابیده بود. از لجم به مادرش گفتم من 10 هزار تومان رشوه می دهم تا بیدارش کنید. مادر بود و دلش نیامد. با خنده گوشی را گذاشتم و با گریه به بدبختی خودم خندیدم.خلاصه که داستانی داشتم.دو روز از محل کارم مرخصی گرفتم تا این شر عظیم را از سر خود وا کنم. تازه با خوش خیالی به بچه های روزنامه گفته بودم که گزارشم را در خانه می نویسم و برایتان آن لاین می فرستم. هم اینجا به همکاران عزیزم اعلام می کنم که بنده غلط بیجا کردم. به بزرگواری خودتان ببخشید و اینجانب را حلال بفرمایید. من الان در کام شیر گرفتار شده ام و ساعت یک نصفه شب صبحانه و نهار و شام را یک جا به اندازه یک بشقاب میل کردم. شما اگر امروز وضعیتم را مشاهده می کردید با این حال زار، فکر کنم چند تا گزارش هم به جای من می نوشتید تا اندکی تسلایم بدهید. یک چیز دیگر خطاب به آن دوستان عزیزی که اس ام اس های حاوی همیاری مرا پاسخ ندادند و به خیال خودشان مرا پیچاندند. نخیر عزیزان، این جانب اگرچه گرفتار توفان شده ام اما بلاخره سهمی از ساحل آسایش نصیبم می شود. آن وقت من می مانم و شما یاران و دوستان و آشنایان نزدیک و دور که حسابهایی را با هم تسویه کنیم. الغرض امشب را خوب به ریش اینجانب بخندید. اما در تعجبم که چرا این کار را با خود می کنید، شما که می دانید بنده دستی دور در پیچاندن دارم، آیا از کرده خود نادم و شرمسار نیستید و نمی دانید که گذر پوست به دباغخانه می افتد. اگرشرمسار هستید که هستید و پوستتان قرار است به دباغخانه سری بزند تا چند ساعت دیگر از امروز هم بنده همین آش و کاسه و کاسه را دارم، می توانید حضور سبز به هم برسانید و اندکی از آلام اینجانب را تخفیف بدهید

Sunday, September 30, 2007

بازی با وبلاگ

تفریحم این روزها شده بازی کردن با قالب این وبلاگ.چرخیدن در این جهان بی سر و ته مجازی و قالب های متنوع را پیدا کردن و انتخاب آنها. این وبلاگ بیچاره برایم شده یک موش آزمایشگاهی. قالبی انتخاب می کنم و تمپلتش را عوض می کنم. ستونی تازه بنیان می گذارم و ستونی دیگر را حذف می کنم. رنگ های حاشیه و پس زمینه را تغییر می دهم، فونت را کوچک و بزرگ می کنم و بالای صفحه را عوض می کنم. عکسی انتخاب می کنم و برش می زنم تا برای کادر بالای صفحه اندازه شود. بعد که تصویر کلی وبلاگم را نگاه می کنم یک جایش تو ذوقم می زند و به سراغ قالبی دیگر می روم. همین جوری که سر بلند می کنم می بینم به شکل خنده داری چند ساعت گذشته است. حالا نمی دانم طی این چند ساعت وقت خودم را برای هیچ و پوچ هدر داده ام یا نه؟ به نظر خودم از این بازی تازه چیز های آموخته ام. پیش از این تغییرات وبلاگم را به دیگران می سپردم، اما این چند روز آنقدر آزمون و خطا کرده ام که بسیاری از امکانات بلاگر را یاد گرفته ام . بلاگر فضای بسیار مناسب و پر امکاناتی دارد. آنقدر که شما را از راه اندازی یک و وب سایت با دامین شخصی منصرف می کند، تازگی ها این امکانات در حال افزایش است. البته خودم به شخصه با فونت نگارش فارسی آن مشکل دارم، فقط به خاطر این که به زیبایی سایر فونت ها نیست. با این حال امکانات گسترده بلاگر آنقدر زیاد است که قید زیبایی فونت را زده ام. قالب قبلی وبلاگم به خاطر تغییرات سرور دچار اشکال شده و پریده بود. تحت اجبار وادار به انجام تغییرات شدم، اما الان از انجام این تغییرات رضایت دارم. در حال حاضر همین قالب کنونی را انتخاب می کنم، البته قول نمی دهم! اگر شما هم مثل من با یک دنیا قالب خوشگل آشنا می شدین، مطمئنا وسوسه می شدید که همه آنها ر امتحان کنید. به هر حال این قالب کنونی وبلاگ من است. در برابر دیدگان همه. این وبلاگ هنوز زنده است، چونان خود زندگی که جریان دارد، چونان همه ما که هستیم

Friday, September 28, 2007

سوز ساز و آواز

خود را به سوز ساز می سپاری و اندوه نیمه شبی که آمده است و نمی رود که رفته باشد.های های« رحمانپور» است در کنج این خانه و کمانچه زخمی که زار می زند و آن یکی که حنجره اش را به دست آتش سپرده است. دنیا دارد در این گلو می سوزد و کلمات در لا به لای شعله های آتش به رقص برخواسته اند.سوز ساز است و آتش سوزان کلمات در حنجره ای که دنیا را هماورد طلبیده است.« مویه بخوان برادر، مویه بخوان که ساز به عشق نمی زند، مویه بخوان که دنیا در آتش حنجره ات بسوزد نه یک بار که هزاران بار...» زخمی عمیق باید در دل داشت تا آرشه بی اختیار نوازنده اینگونه که به گوش می آید بر سیم های کمانچه کشیده شود.تا گلو رد کلمات را گم کند و کلمات بی هجا و بی مرکز از دلت برخیزند و آتش بگیرند.ای زخمی عمیق نیمه شب پاییزی ، از این گونه تلخ بخوان، بخوان، بخوان،باز هم برایمان بخوان که این لحظات آشوب رویایی گریخته بیش نیست. فردا که آفتاب بر آید و روز همان روز همیشگی شود نه تو می مانی در یاد باد نه ردی از کلمات باقی می ماند. دنیا در آشوب بر خواستن ، تو و آواز و سوز ساز و این کج اتاق تنهایی را به فراموشی خواهدسپرد.بخوان که همه این دنیای فراموشکار در خور ویرانی است

Sunday, September 23, 2007

نابغه‌ها

گفتم: مي‌داني بابوشكا؟ داستايوفسكي نابغه بود. نابغه‌ها هم جنون دارند
يك چشم آبچكان و پر آب زير دست و قيچي من باز شد
گفت: آره ديوانه‌اند. ديوانه!از آنها ديوانه‌تر گير نمي‌آيد. آدم سر در نمي‌آورد چطور راضي‌شان كند. خيال مي كني كه بلدي. مي‌خواهي ببيني چي راضي‌شان مي‌كند. اما راحت جا مي‌زنند . دم دمي مزاج هستند. چاي دم مي‌كني و با قند و خامه مي‌گذاري جلوشان، همان چيزي كه دوست دارند، زحمت كشيده‌اي و رفته اي خريده‌اي و فقط براي خريد خامه رفته‌اي. آن وقت داد مي‌زنند كه قهوه و ليمو مي‌خواهند. دلت مي‌خواهد چاي را بريزي توي ليوان قرمز زشتشان و ليوان را روي سرشان خرد كني. اما نمي‌كني كه!عذر‌خواهي مي‌كني. شب كه مست به خانه تشريف مي‌آورند و شلوارشان گهي است- گهي و خيس - چه كار مي كني! با لگد كه بيرون نمي‌اندازي! مي‌آوري تو، لباس او را در مي‌آوري، گه را از شلوارش پاك مي‌كني و مي‌بري روي تخت درازش مي‌كني. بعد هم مي‌روي به رختشوي‌خانه‌ي عمومي و جلو چشم همه شلوار گهي آقا را مي‌شويي و همسايه‌ها براي بوي گند سرت داد مي‌زنند! اما تو كه از رو نمي‌روي
به احتمال زياد اين حرفها را درباره‌ي داستايوفسكي نمي‌زد. مگر مي‌شود؟
پرسيدم: بابوشكا اين كارها را براي كي مي‌كنند؟ كي توي شلوارش خرابكاري مي‌كند؟
هر دو چشم را مثل حيواني منگ باز كرد. چشماني كه زير طره‌ي مو دو دو مي‌زد: آنها! آنها! نابغه‌ها را مي‌گويم
بخشي كوتاه از داستان «خاطرات يك الاهه‌ي الهام» داستاني از«لارا واپنيار»نويسنده روسي تبار مقيم آمريكا. اين داستان اخيرا در مجموعه « عطر پنهان در باد» ترجمه و چاپ شده است. اين مجموعه با تلاش مترجم عزيز« اسد الله امرايي» و با همت انتشارات« نقش و نگار» چاپ و روانه بازار كتاب شده است.در اين مجموعه داستان‌هايي از نويسندگان زن با محوريت موضوع زنان چاپ شده كه هر كدام از حال و هواي خاص خود برخوردارند. مطالعه اين مجموعه لذت بخش را از دست ندهيد

Saturday, September 22, 2007

كولي در بازي وطن

دوباره وقتش شده كوله‌ام را بردارم و تجربه زيستن در يكي ديگر از كوچه‌هاي اين شهر را پشت سر بگذارم. گلايه‌اي نيست. هر سال خيلي زود زمان تخليه سر مي‌رسد. دوباره بايد دوره افتاد و كوچه‌هاي بسياري را به هواي پيدا كردن خانه اي به اندازه وسع مالي خود، طي كرد، كوله‌ام را برداشته‌ام. بهتر است به چيز خاصي فكر نكنم. اين شهر ، شهر من نيست.اين خانه خانه من نيست.با همه خاطرات ريز و درشت يك ساله بايد وداع كرد. مثل كولي‌ها آواره و بي وطن، در چنين وضعيتي وقتي از سوي دوستاني چون بي‌تا و محمد به بازي وطن دعوت مي‌شوي، خانه‌ات را به ياد مي‌آوري كه ديگر خانه تو نيست.شهرت را به ياد مي‌آوري كه ديگر شهر تو نيست.براي لرها، طبق يك عقيده كهن، وطن آنجاست كه قبر مرده‌ات را در خاكش دفن كرده باشي، من قبر مردگانم را گذاشته‌ام. وطن ديگر برايم قبر مردگان و خاك آن نيست. وقتي به وطن فكر مي‌كنم چهره تك تك انسان‌هايي را به ياد مي‌آورم كه هر يك براي روزگاري در زندگي‌ام حضور داشته و رفته‌اند.كوهستان‌هاي دور دوران كودكي‌ام را به ياد مي‌آورم. حس مي‌كنم همه اين سالهايي كه بر ما گذشته وطن، صليبي بر روي دوشم بوده است. اكنون از آن وطن، آن صليب، آن خاطره‌ها چه مانده است؟ چهره پير تر شده مادرم،دوستان دوري كه اكنون از عدد انگشتهاي دست هم كمتر شده‌اند.خاطره‌هايي كه كمتر به ياد مي‌آيند و روزمره‌گي و بيگانگي بيشتر در شهري كه شهر من نيست. بيگانگي با خود، با دوستان، با قبر مردگان و شهر و و وطن روز به روز بيشتر مي‌شود. ما پير مي‌شويم و تقويم تاريخ جايي حوالي ساعت صفر توقف خواهد كرد.كولي كه باشي قبيله‌ات روزي در جايي توقف خواهد كرد، هر كجا كه باشد، وطن تو آنجاست

Friday, September 21, 2007

به ياد پدر

پدر به خانه بيا و با ملال خويش بساز

Thursday, September 20, 2007

جنگیدن از نگاه کوندرا

هر فرهنگ لغتی را که می خواهید باز کنید. جنگیدن یعنی تحمیل اراده خود بر اراده دیگری، با هدف شکست دادن حریف، به زانو در آوردن و اگر ممکن شود کشتن او.«زندگی نبرد است» عبارتی است اخباری که در وهله اول باید معنی غم و تسلیم را افاده کرده باشد. اما قرن ما این قرن خوشبینی و قتل عام توانسته کاری کند که این عبارت موحش چون یک ترجیع بند شادی آور جلوه کند. شما خواهید گفت که جنگیدن علیه کسی ممکن است وحشتناک باشد اما جنگیدن برای یک چیز، کاری است شریف و زیبا. آری تلاش برای شادی(یا عشق، یا عدالت، و غیره) زیبا است، اما اگر عادت کنید که تلاش خود را با واژه «جنگ» معرفی کنید، معنایش این است که تلاش شریف شما این آرزو را در خود پنهان دارد که می خواهید کسی را نقش بر زمین کنید.جنگیدن برای همیشه با جنگیدن علیه پیوند دارد و حرف اضافه برای همیشه در جریان جنگ به نفع حرف اضافه علیه فراموش می شود
میلان کوندرا
جاودانگی
ترجمه حشمت الله کامرانی
نشر علم
ص 198

Monday, September 17, 2007

همراهی با سارتر

پدر: (با صدای خفه) احتمال یک در ده هست که در را به روی شما باز کند، احتمال یک درصد که به حرف شما گوش کند، احتمال یک در هزار که به شما جواب بدهد. اگر این احتمال هزارم به دست شما آمد
یوهنا:خوب...؟
پدر: آیا قبول می کنید که به او بگویید من دارم می میرم؟
گوشه نشینان آلتونا
ژان پل سارتر
انتشارات نیلوفر

Sunday, September 16, 2007

بخشی از شعر بلند «علف های هرز» اثر جاودانه تی اس الیوت

اینجا آبی نیست مگر صخره زاری
صخره زاری و آبی نیست مگر شن راهه ای
راهی که فرا می پیچد در حصار کوهساری
کوهی که جز صخره نیست آب نیست
آبی اگر بود آدمی می ایستاد و می نوشید
اینجا عرق به پیکر آدمی خشک است و پاها در شن
در قعر کوهسار ای کاش آبی بود
دندان های فرو پوسیده در دهان صخره زار مرده که تف نیز حتی نمی تواند
اینجا نمی توان نشست نمی توان ایستاد و آرمید
در صخره زاری اینچنین سکوتی نیست
گر هست تندری است خشک و سترون و بارانی نیست
در صخره زاری این چنین تنهایی نیز نیست
گر هست چهره های سرخ و عبوس است
از دور دست زاغه های ترک خورده گلین
که پوزخند می زنند و غر غر و دندان قروچه می کنند
ای کاش کاش آبی بود
سرزمین هرز
ترجمه جواد علافچی
انتشارات نیلوفر
ص29

Wednesday, September 05, 2007

تسلي نياب

پير گفت:«راحيل(يكي از زنان يعقوب پيامبر)است«كه براي فرزندانش مي‌گريد و تسلي نمي‌يابد چون آنان ديگر نيستند» چنين است سرنوشتي كه براي شما مادران بر زمين قرار داده شده.تسلي نياب.چيزي كه نياز داري تسلي نيست. گريه كن و تسلي نياب، اما گريه كن
داستايوفسكي
برادران كارامازوف
ص76
ترجمه صالح حسيني

Thursday, August 23, 2007

آن سوي سكو/ شعري از عباس صفاري

قطار هميشه استعاره‌ي جدايي نيست
از صبح اين شهر كه پياده‌روهايش
بوي زيتون كال و قهوه‌ي شب‌مانده مي‌دهد
همان تعداد مسافر مي‌برد
كه شامگاه باز مي‌آورد
تقصير قطار نيست اگر امشب
از هيچ دريچه‌اش دستي
براي تو بيرون نمي‌آيد

قطارها كل كل كنان
راه خودشان را مي‌روند
باد در كريدورهاي ايستگاه
ساز خودش را مي‌زند
وپاره ابري كه بر بالهاي پنبه‌اي
به سرعت از برابر دريچه‌ها مي‌گريزد
هرگز به آشيانه نخواهد رسيد

روزي دو پاكت سيگار هم كه دود كني
تنابنده‌اي نمي‌فهمد
بي بادبان به جايي رسيده‌اي
كه همسفر دريا‌ دلت بايد
ضرب‌الاجل خودش را برساند

مسافران رفته‌اند
و دستي كه صاحبش را هرگز نديده‌اي دريچه‌ي گيشه را مي‌بندد
تو مانده‌اي و بر آنسوي سكو
زني كنار چمدانش
در بي حضوري تو ايستاده است
و دم به دم ساعتش را نگاه مي‌كند
فروشنده نشر ني مي‌گويد:« اين كتاب هم تازه اومده، خيلي ميان سراغش...»كتاب را ميان انگشتانم مي‌گيرم.«كبريت خيس»يك مجموعه شعر از« عباس صفاري». نامش برايم آشنا نيست.ورق مي‌زنم و شعر اولش را نگاه مي‌كنم، به دلم مي‌نشيند . كتاب را مي‌خرم و راهي خانه مي‌شوم تا شعر باقي لحظاتم را پر كند. عقربه ساعت به خيال خود آنقدر مي چرخد تا ميان من و او مرزي پديدار شود.«كبريت خيس» مجموعه زيبايي است. پر است از شعر‌هاي دلنشيني كه براي هر كدامشان مي‌توان ساعت‌ها سكوت كرد. اين مجموعه با تلاش انتشارات« مرواريد»چاپ و روانه بازار كتاب شده است. اگر دلتان براي خواندن شعر‌هاي خوب تنگ شده، توصيه مي‌كنم كه اين مجموعه زيبا را از دست ندهيد

Thursday, August 16, 2007

داستايوفسكي خواني







كوليا فرياد زد: كارامازوف، آيا چنان كه مذهب به ما مي‌گويد، راست است كه ما همگي از ميان مردگان بر‌خواهيم خاست و زنده خواهيم شد و باز يكديگر را، ايليا و ديگران، همه را خواهيم ديد؟



آري و بي ترديد، باز بر خواهيم خاست، بي‌ترديد يكديگر را خواهيم ديد و شادمانه به يكديگر خواهيم گفت كه چه بر ما رفته است
داستايوفسكي
برادران كارامازوف

رفتن به سراغ داستايوفسكي و آثار بزرگش ، جسارت بالايي مي‌خواهد. نه از آن رو كه خوانش آثار او دشوار يا غير قابل فهم باشد. از آن رو كه با خواندن آثار او ترس اين وجود دارد كه براي هميشه در جدالي كه او خود در آن قرار داشت گرفتار شوي. جدال شك و ايمان.اين جدال، انسان را در موقعيت غريبي قرار مي‌دهد.موقعيتي كه خود وي در توصيف آن چنين نوشته است:« ماها آدمهاي غير معقولي هستيم، ماها ملغمه غريبي از خوبي و بدي هستيم؛ ماها عاشق روشنفكري و شيلر هستيم، و در عين حال در ميخانه‌ها آشوب به پا مي‌كنيم و چنگ در ريش رفقاي مستمان مي‌زنيم... ماها سرشتي گسترده داريم، سرشتي كارامازوفي- يعني قادريم هر تضاد و تناقضي را در وجودمان جا دهيم و همزمان به دو نهايت مخالف بينديشيم- نهايتي در بالا، نهايت آرمان‌هاي بلند، و نهايتي در پايين، نهايت پستي و تباهي تهوع آور...ماها گسترده‌ايم... ماها براي هر چيزي در وجودمان جايي پيدا مي‌كنيم و خودمان را با هر چيزي وفق مي‌دهيم.» اشاره به همين تناقض‌ها در روح بشر است كه خواندن آثار داستايوفسكي را دشوار مي‌كند.بي‌خود نيست كه او را نويسنده‌اي فيلسوف قلمداد كرده‌اند.مواجهه با اين نويسنده بزرگ به تنها ماندن در قفس شير مي‌ماند.سالهاي زيادي است كه كتاب‌هايش را دارم.بعضي‌هاشان را خوانده‌ام، اما هميشه از ترس قفس شير جسارت راه رفتن درست در حوالي او را نداشته‌ام. شايد از اين روست كه هيچ گاه از خواندني اينگونه لذت نبرده‌ام. اما در موقعيت كنوني تصميم‌ام را گرفته‌ام كه خود را اينبار در قفس شير بيندازم و زندگي با كلماتش را همراه با غرش‌هاي خشمگينانه‌اش تجربه كنم.اين تجربه را با اين دوست و اين دوست در ميان نهاده‌ام. آنها نيز براي آمدن در قفس شير اظهار تمايل كردند.اگر زنده مانديم به گفته داستايوفسكي: شادمانه به يكديگر خواهيم گفت كه چه بر ما رفته است

Wednesday, August 15, 2007

كارشناس خر است

آقاي كارشناس دوست داشتن را دليلي ضعيف دانسته و به جاي آن اخلاق و اصالت خانوادگي را پيشنهاد داده تا جوانان اين مرز و بوم پيش از آنكه علاقه خاصي به كسي پيدا كنند ، اول بروند پرونده جد و آبا طرف را در بياورند و بعد نسبت به علاقمند شدن به او تصميم بگيرند. خب، با كلي گويي اين كارشناس كاري ندارم. منطق مطلق‌گرايانه چنين گفته‌اي را هم كنار مي‌گذارم.در چنين حرفي،نوعي اصالت دادن به خانواده و ساختار‌هاي مسلط مشاهده مي‌شود. ساختاري كه در نهايت فرد در برابر آن بايستي سر تسليم فرود آورده و قرباني آن شود. آقاي كارشناس كه خود را مشاور ازدواج مي‌داند با افتخار اعلام كرده كه افراد مختلف در هنگام مراجعه به وي دوست داشتن را ارجح دانسته در حالي كه اين دليل، دليل ضعيفي است چرا كه به زعم او اصالت خانوادگي از دوست داشتن اهميت بيشتري دارد.اصالت مورد نظر همان مبنا قرار دادن نظم مسلط و ارزش‌هاي مورد علاقه آن به شمار مي‌آيد. اين جاست كه فرد به خاطر اين ملاك‌ها بايستي از طبيعي‌ترين حق خود يعني انتخاب شخصي گذشته و علايق فردي خويش را به فراموشي بسپارد. اخلاق مورد تاكيد اين كارشناس نيز در دايره واژه‌هاي مبهم باقي مي‌ماند. به عبارتي انگار اخلاق امري بيروني به شمار آمده كه بر روي لوحي از پيش نوشته حكاكي شده و همه ما در هنگام انتخاب بايد به آن مراجعه كنيم. مزخرف بافتن‌هايي از اين دست در نشريات مختلف راه باز كرده و مشاوراني درجه پنج با برچسب كارشناس به سر كيسه كردن خلق‌الله ادامه مي‌دهند. كسي نيست از اين افراد بپرسد كه چرا اخلاق به موضوعي بيروني تبديل مي‌شود. در حالي كه هر علاقه‌اي بر اساس معيار‌هايي به وجود مي‌آيد كه هزار و يك دليل اخلاقي براي آن مي‌توان مطرح كرد. همه اين دلايل در كنار هم دوست داشتن را به وجود مي‌آورند كه خود موضوع مستقلي نيست كه بتوان آن را در برابر موضوعات ديگر قرار داد.دوست داشتن هر كس وابسته به دلايلي است كه هر شخصي براي خود به چند تا از آنها اهميت مي‌دهد.اينكه كسي در انتخاب خود مرتكب اشتباه شده باشد، به خود دوست داشتن كه بر نمي‌گردد. كارشناس همه چيز دان فراموش كرده كه از شخص مورد نظر اين دلايل را پرسيده و ميزان ارتباط آن را با اصل دوست داشتن يا به زعم فلاسفه ، فضيلت دوست داشتن بررسي كند. چه بسا همان خانواده و انتخاب از سر اجبار آنها فرد را دچار مشكل كرده باشد. پس دوست داشتن نمي‌تواند علت يا مسبب بدبختي كسي باشد اين كه شخصي در زندگي با فرد مورد علاقه خود به نتيجه نرسيده گناهش به پاي دوست داشتن نيست كه آقاي كارشناس خبره مشاور آن را منطقي ضعيف قلمداد مي‌كند و با تجويز نسخه‌هايي چون اصالت و پول و اخلاق مي‌خواهد راه درمان براي آن پيدا كند

Sunday, August 12, 2007

سخني از سارتر

اگر ادبيات همه چيز نباشد هيچ خواهد بود.اين تعريف من از تعهد است. ادبيات ارزشي نخواهد داشت اگر آن را به امري معصوم در حد ترانه ها كاهش دهيد. اگر هر عبارت نوشته شده به تمامي جنبه‌هاي انساني و اجتماعي مرتبط نشود، ديگر معنايي نخواهد داشت. ادبيات يك دوران يعني دوران كه با ادبياتش رهبري مي‌شود

Sunday, August 05, 2007

سخني از والتر بنيامين

يك دم، فقط يك دم، حس مي‌كني كه در اين دنيا تنهايي و براي هميشه تنها باقي خواهي ماند

Sunday, July 29, 2007

ديو بايد بميرد/كوتاه درباره يك رمان پليسي

يك رمان پليسي روايت تو در توي حوادث عجيب و غريبي است كه در امتداد هم رخ مي‌دهند و قرار است تو خواننده را بر روي تك تك كلماتي كه مي‌خواني چنان ميخ‌كوب كند، كه زمان و مكان را فراموش كني.كسي مي‌خواهد كسي ديگر را بكشد. نه نامش را مي‌داند، نه قيافه‌اش را ديده و نه مي‌داند اهل كجاست. اما قصد دارد آن مرد را پيدا كرده و او را بكشد، به همين سادگي. او قصد دارد در انجام كاري وارد شود كه جهان جرم‌اش مي‌خواند.براي ضد قهرمان داستان پليسي اين نكته به هيچ وجه اهميت ندارد، چه آنكه او كودك كشته شده خود را دوست مي‌داشته و مردي كه اين كودك را با ماشين خود زير گرفته و فرار كرده حتما انسان سنگدلي بوده است. چنين است كه« فرانك كيرنيس» نويسنده داستان‌هاي پليسي با نام مستعار« فليكس لين» خود به تنهايي تصميم به انجام كاري مي‌گيرد كه دستگاه پليسي كشور تا پيش از آن از انجامش ناتوان نشان داده بود. «ديو بايد بميرد» حكايت اين جستجو و تلاش ديوانه وار مردي است كه مي‌خواهد قاتل فرزندش را به تنهايي مجازات كند. داستان با خاطرات « فليكس لين» آغاز مي‌شود اما در ميانه« نيكلاس بليك» نويسنده اين كتاب راوي داستان را عوض كرده و از چشم بازرس مورد علاقه‌اش «نيگل استرنج ويز» ماجرا را پي مي‌گيرد. جنايت رخ داده است، اما نه به دست «فليكس لين» گره كور ماجرا در همين جاست. كسي شما را در برهوت كلمات تنها گذاشته است. ذهنتان را آرام كرده و راه خود را پيدا كنيد. رمان« ديو بايد بميرد» در ميان آثار پليسي كه معمولا از ساختاري محافظه كارانه برخوردارند، اثري راديكال به شمار مي‌آيد.اين را تنها زماني مي‌توان فهميد كه از آغاز بازي، خود را به دست كلمات هيجان انگيز آن بسپاريد. اين اثر به تازگي توسط« شهريار وقفي پور» ترجمه و به وسيله انتشارات« نيلوفر» چاپ و روانه بازار كتاب شده است. اين اثر در واقع يكي از آثار مجموعه دايره هفتم است كه با دبيري« كاوه مير عباسي» و از سوي انتشارات نيلوفر چاپ و روانه بازار كتاب شده است. از اين مجموعه دو اثر ديگر نيز با نام‌هاي « مسافري كه با ستاره شمال آمد» و« همچون فرشتگان» نيز ترجمه و روانه بازار كتاب شده است. «مسافري كه با ستاره شمال آمد» نوشته «ژرژ سيمنون» است و توسط «كاوه مير عباسي» ترجمه شده است.« همچون فرشتگان» نيز اثري است از « مارگارت ميلر» با ترجمه «بهاره جمشيدي». اين مجموعه آنگونه كه مير عباسي خود پيشتر گفته بود ، مجموعه‌اي است در معرفي و نشر آثار برتري از ادبيات پليسي جهان .ادبيات پليسي ، شاخه‌اي از ادبيات است كه در كشور ما آنگونه كه بايد و شايد به درستي تعريف نشده و همواره در بحث پيرامون آن ، به اشتباه آن را در جايگاه كتاب‌هاي سطح پايين عامه پسند قرار داده‌اند. اين در حالي است كه اين ژانر از طرفداران بي‌شماري در دنيا برخوردار بوده و نويسندگان صاحب سبكي نيز در اين حوزه قلم زده و به خلق اثر پرداخته‌اند. با اين حال اين روزها به نظر مي‌رسد بعد از انتشار آثار پليسي فردريش دورنمات و اقبالي كه از اين آثار صورت گرفت، نگاه مخاطب نيز به چنين آثاري تغيير كرده باشد

Monday, July 23, 2007

تونل، ارنستو ساباتو و انسان كه معماي پيچيده‌اي است

نشسته‌ام و دارم به رمان« تونل» اثر ارنستو ساباتوي آرژانتيني فكر مي‌كنم كه تازه همين چند دقيقه پيش تمامش كردم و به شدت ذهنم درگير كلمات آن شده و نمي‌دانم چگونه با جراحت كلامش كنار بيايم. زخمي كه اين رمان در روح آدم ايجاد مي‌كند از جنس آن زخمهايي نيست كه هر بار بعد از فوران قطراتي خون بند مي‌آيد و سر مي‌بندد و بعد چندي فراموش مي‌شود و مي‌رود پي كارش.« ساباتو» دست روي نقطه حساسي در روح همه ما گذاشته و آنقدر به عمد بر انجام كار خود پافشاري مي‌كند كه حس مي‌كني اين تويي كه قهرمان داستاني و در برابر خواننده به اعترافي خود خواسته پرداخته‌اي.بسياري از ما با موضوعاتي از اين دست كه« ساباتو» درباره آن به شيواترين وجه ممكن سخن مي‌گويد آشناييم. اينكه در لحظاتي از زندگي دلباخته كسي مي‌شويم و باقي عمر را در جنون با او بودن سر مي‌كنيم و به دست آوردنش را در لحظاتي از زيستن به تعلق پايان ناپذيري براي خود تبديل مي‌كنيم . تا اينجاي كار مشكل چندان حاد نيست.نكته كليدي در شكي نهفته است كه گريبان عده‌اي را مي‌گيرد و آرام آرام روح آنان را مي‌جود و خردشان مي‌كند. شكي خرد كننده در اين باره كه آيا او فقط براي من است؟آيا او به تمامي به من، به جسم و روح من تعلق دارد؟ اينجاست كه« ساباتو» عنان قلم را در دست مي‌گيرد و راه را نشانمان مي‌دهد و آنجا كه قرار است به مقصد برسيم ما را با روح و بياباني بي انتها تنها مي‌گذارد. عشق را با جنوني شكاكانه كه در پي آمده در هم مي‌آميزد و به شيوه داستان‌هاي پليسي با تعليق‌هاي خرد كننده تر تو را به مطالعه ادامه داستان دعوت مي‌كند و رويه ديگري از شخصيت برخي انسانها را برايمان واكاوي مي‌كند.نشسته‌ام و دارم در بهتي كه از خواندن اين رمان و تك تك كلماتش به من دست داده به ارنستو ساباتوي آرژانتيني فكر مي‌كنم و بخشي از واقعيت را در برابر خويش مي‌گذارم كه براي بسياري از ما يا نزديكانمان اتفاق افتاده و همه ما قسمتي از كوله بار تجربه‌هامان را با آن تصاوير پر كرده‌ايم. تصاويري از آن دست كه قهرمانانش عشق را تبديل به جنون كرده و در ادامه راه به جاي آسايش، آزار دادن طرف ديگر را دستمايه زندگي هم قرار داده‌اند.ساباتوي شايسته تحسين است. به خاطر تك تك كلماتي كه در اين رمان روانكاوانه كنار هم قرار داده تا انسان را با رويه ديگري از شخصيت تو در تو و پيچيده اش آشنا كند. به احترام او و كلماتش مي‌توان ساعتها به شب پشت پنجره چشم دوخت و فرياد زد
اين رمان به تازگي با ترجمه مصطفي مفيدي از سوي انتشارات نيلوفر چاپ و روانه بازار كتاب شده است

Saturday, July 21, 2007

مادر كلمه، باز هم برايمان زنده بمان

براي سيمين دانشور
ماه آسمان در گذر است با سايه و تنهايي در كوچ هميشه.كوچ، سنگين سنگين مي‌گذرد بر ماه و آدمها.براي آدمها در نزديكي خاك،براي
ماه در غربت آسمان. قربت و غربت آدمها و ماه كه در هم مي‌شود، گريه بي سبب كودكي گرسنه بايد برخيزد تا آدم‌بزرگ‌ها ياد بغض بي سبب و سر‌انجام خود بيفتند.كسي به پشت سر كه نگاهي نمي‌اندازد. اينجاست كه ياد و يادواره زندگي ايل خاموش، خاموش مي‌ماند در آن سرزمين و خاطره در گريز سفر جايي ديگر براي نشستن و بر ملا شدن پيدا مي‌كند. كوچ، براي ايلياتي يعني سفر مداوم. يعني تعلق نداشتن، كوچ يعني رفتن با بار اندوه و شادي كه در هم مي‌شوند.چه جاي ايستادن و باز ماندن كه زمين خدا براي ايل و ايلياتي يعني يك وجب جا براي نشستن و بر خواستن و آنگاه فراموش شدن. مسير جاده را فراموش كن.هر كجا كه خاكي باشد و خستگي، جايي براي نشستن پيدا مي‌شود. مي‌ماند آن سهم كوچك و اندكي از جستجو براي ما كه روزي به ايلياتي خسته دل بسته بوديم. آنجا كه در انديشه طلب، با تصوير كوچ و زمين مانده رو به رو مي‌شويم، مي‌مانيم كه رد ايل و ايلياتي خود را از ماه بگيريم يا نه؟حكايت نسل ما و خانم دانشور، حكايت آن ايل و ايلياتي و رد آشنايي است كه به موقع پيگير آن نمي‌شويم تا بعد‌ها براي يافتنش دست به دامان ماه شويم. اين قله ماست كه آنگونه با خس خسي در سينه دارد نفس نفس كوچك خود را با هر دم و باز‌دم ادامه مي‌دهد.او مادر همه كلماتي است كه از سرزمين سووشون به جزيره سرگرداني گريخته‌اند.مادر كلمه به احترام قلمت بايد سالها بر‌مي‌خواستيم و نخواستيم. ما را ببخش و باز هم برايمان زنده بمان، باز هم برايمان قصه بگو

Monday, July 16, 2007

كتابي تازه از فاطمه مرنيسي منتشر شد

مشهورترين داستان عمه حبيبه سرگذشت زن بالدار بود كه هر گاه اراده مي‌كرد مي‌توانست از خانه‌اش به پرواز در‌آيد و هر گاه عمه‌ام اين داستان را نقل مي‌كرد زنان روسري‌هايشان را به كمر مي‌بستند و مي‌رقصيدند و دست‌هايشان را مي‌گشودند و اداي پرواز در مي‌آوردند.دختر عمويم شامه هفده سال سن داشت. او مرا قانع كرد كه زنان داراي بال‌هاي نامرئي هستند و مي‌گفت:بال‌هاي تو بزرگ‌تر خواهند شد
فاطمه مرنيسي
زنان بر بالهاي رويا
ترجمه حيدر شجاعي
نشر دادار
ص24
چاپ 1386

Saturday, July 14, 2007

تو و گريز

تو ، تو و بساط هر روزه‌ آرزو‌ها بر پياده رو خالي، تو و نان‌ات،تو و خانه‌ات بر بلندا، تو و خانه‌ات بر آلاچيقي در دشت، تو و هر جاي دنيا كه خانه داري ، تو و شهرت كه مي رود و روز به روز دور تر مي‌شود از ما. تو و صاعقه‌اي كه هر روز بر شانه‌هاي نحيفت مي‌زند. تو و زمين زير پايت، تو و قدمهاي محكمت، تو و انگشتان ظريفت، تو و انگشتان پينه بسته‌ات، تو و انگشتان زمختت. تو هر جور كه هستي، تو و زخمهاي مانده بر دلت، تو و آدمهاي شهرت، تو و گريز از روزمره‌گي‌ات، تو و اشكهايت، تو و واژه‌هايت، تو و كتابهايت، تو و كتاب‌ها، تو و سينما و آلپاچينو و رقصيدن به خاطر زيستن، تو و خواهش مرگ. تو و گريستن و اعتراض كردن و بريدن و ايستادن. تو و هر جور كه هستي، تو و هر جور كه مي‌خواهي باشي. تو وقتي كه شادي، وقتي كه غمگيني، وقتي كه معترضي، وقتي كه حرف مي‌زني، وقتي كه سكوت مي‌كني، وقتي كه مي‌جنگي،وقتي كه افسرده مي‌شوي. تو، وقتي كه شعر مي‌خواني، وقتي كه ذوق مي‌كني،وقتي براي يك لحظه ، فقط يك لحظه ستايش مي‌شوي.

Friday, July 06, 2007

تا بيايي و لبخند بزني

چوب لاي چرخ گذاشتن، سيرت زمانه بود، سر من كه بي كلاه بود ، چرخم پيش از آن كه به دام زمانه بيفتد، خودش به گل خاك آلوده شده بود. من خود در گل شده بودم، ور نه من كجا و زمانه بي صاحب مانده كجا. مي‌گفتم تقاصي اگرباشد بايد از خود بگيرم و چرخ و گل آب بسته سه روز مانده. مي‌گفتم جاي شكايتي اگر باشد، تفي است كه بايد نصيب بخت و اقبال خود كنم. نثار اين دستها كه نمك بر شده‌اند ديري و روزي است. هر از گاهي كه دلم مي‌گرفت، همين جوري بي هوا و بي خودي سر پايين مي‌انداختم و بي رمق بي رمق طول كوچه‌هاي قديمي حوالي شما را شماره شماره طي مي‌كردم.قدم زدن بي دليل ، آب نطلبيده نيست كه مراد باشد.با اين حال، اين پاها اگر به درد قدم زدن تا حوالي شما هم نخورند به چه كار مي‌آيند. آدم بايد هر از گاهي از دست و پاهايش هم استفاده كند. مثلا برود بنشيند كنار جوي آبي و پاها را تا زانو در آب خنك و رونده فرو كند تا سردي و خنكي آب از زانو‌هايش بالا برود.دست‌ها را هم مي‌شود به كار گرفت.حالا حديث گفتن من و شنفتن تو نيست كه. همينجوري يكهو و بي‌هوا ياد تو افتادم. دلگير ساختمانهاي آن حوالي و دلتنگ خانه‌هاي غريبه نواز شدم.چه مي‌شود كرد؟ من كه در كار چرخ و گل و اين حرفها نبودم. چشم كه وا كردم اينجوري شد كه شد.كاريش هم نمي‌شد كرد.پس ماندم تا چه بشود و گل كي رخصت بدهد تا چرخم را با انگشتان درب و داغان بيرون بكشم و راهي حوالي شما شوم. مي‌گفتم رخصت اگر نداد مي‌مانم و فوق فوقش بر بخت داغان و چرخ كج به خلاصه نفريني حواله مي‌كنم كه حق روزگار و در خور چرخ باشد. مي گفتم به زمانه كه نرسيدم، بگذار راه خودش را برود و كار خودش را بكند. همين بود كه مرتب و بي وقفه سر كوچه‌هاي قديمي آن دور و بر را مي‌گرفتم و مي‌رفتم تا ته ته‌شان و باز برمي‌گشتم تا روزي ديگري شود و كوچه‌اي ديگر پيدا كنم تا به شما برسد.تقصير من چه بود كه اين شهر هر روزش كه مي‌گذشت از كوچه‌هاي قديمي تهي تر مي شد. جاي كوچه و خشت باران خورده را هي خدا خدا آپارتمان و برج و برجك و زلم زيمبوي بي خودي گرفت تا كلك دار و درخت حياط خانه‌ها و كوچه‌هاي آشتي كنان همه با هم يكجا براي‌هميشه كنده شود.حالا تو بودي كه هي مي‌گفتي چرا نشسته‌اي كنج آن چار ديواري واپس مانده گرد و خاك گرفته و كاري نمي‌كني؟ حالا منم كه با خيال تو و آن حرفهاي هميشه زل مي‌زنم به شيشه‌هاي پنجره و تنها زبان گنجشك باقي مانده درخت همسايه را ديد مي‌زنم كه يك گنجشك و سه تا ياكريم صبح به صبح مي‌آيند و روي شاخه‌هاي خسته پير شده‌اش مي‌نشينند.حالا تو بودي كه مي‌رفتي، حالا من بودم كه مي‌ماندم و بي دليل خيره مي‌شدم به تك و توك خانه‌هاي قديمي خشت خشت و آجر آجر خاطره تا بيايي و لبخند و اخم را يكجا نصيب چشمهايم كني

Friday, June 29, 2007

گفتاري از زيگموند باومن

چه مسخره است كه در تكاپوي تغيير جهت تاريخ باشيم وقتي كه هيچ نشانه‌اي‌ از اراده يا تمايلي براي جهت دادن به تاريخ وجود ندارد.چه بيهوده است كه بكوشيم نشان دهيم چيزي كه حقيقت دانسته مي‌شود نادرست است وقتي كه در هيچ چيز شهامت و رمقي نمانده تا خود را داعيه دار حقيقي براي همگان و همه زمان‌ها اعلام كند. چه مضحك است مبارزه براي هنر اصيل وقتي هر كاري كه تصادفا از كسي سر مي زند هنر محسوب مي‌شود. چه بلاهت دون كيشوت واري است كه دروغ و تحريف در بازنمايي واقعيت را افشا كنيم وقتي هيچ واقعيتي ادعا ندارد كه واقعي‌تر از بازنمايي است.چه مهمل است كه مردم را به سويي فرا بخوانيم وقتي در دنيايي زندگي مي‌كنيم كه در آن همه چيز امكان پذير است




زيگموند باومن
اشارت‌هاي پست مدرنيته
ترجمه حسن چاوشيان
انتشارات ققنوس
ص 9

Tuesday, June 26, 2007

شعري از آفرين پنهاني


و سواران آمدند
با چكمه‌هايي كه پيشاني برخاك مي‌سودند
و دستاني
كه ديگر ياراي بوسيدن افسار نبود
گناه اسبان چيست؟
هرگز از خود پرسيده‌ايم
كه چرا
فاتحان بي‌نام و نشان
در قاب هاي فلزي به خاك رفتند؟
هرگز از خود خواسته‌ايم
كه باور كنيم
كوليان پير نيز از اين جهان سهمي دارند؟
چرا بايد هميشه در انتظار برگ عبوري باشيم
تا دروازه‌هاي شهر را به رويمان نبندند؟
هرگز از قفس شنيده‌ايم
كه چه لذتي در اسارت قناري دارد
گناه پرندگان چيست؟
و سواري آمد
كه دستانش را
با خون مسح مي‌كشيد
و ماران عطشناك
به استقبالش
خاك را به رقص واداشتند
گناه بودن چيست؟



Saturday, June 23, 2007

خاطره

بايد از يك سر بالايي گذر مي‌كرديم تا برسيم بالاي تپه. يادت كه هست؟ در انتها هميشه تو بودي كه فرياد مي‌زدي:«اوناهاش، خونه‌مون...» رد انگشت‌ات به سمت خانه‌هاي قديمي بود.آبادي‌هاي ويران شده، خانه‌هاي گلي و فرسوده و فرو ريخته. ميان خانه‌هاي گلي، بناي خانه‌مان با آن خشت‌هاي قرمز رنگ مشخص‌تر بود.خاك و خشتي در‌هم. پدرم آنجا به دنيا آمده بود لابد. پدر بزرگ و مادر‌بزرگ نديده نيز. روزگاري در آن خانه‌ي اكنون خرابه از ميهمانان پذيرايي مي‌كرده اند.اينك بر ويرانه‌ها‌ي آبادي در خانه‌اي فرو ريخته اين من بودم و تو و حسن. نه پدر بود و نه پدر بزرگ، نه مادر بزرگ و نه عمو.اينجا خانه ما بوده روزگاري. مادر بارها از روزگارشان در اين آبادي خاطره گفته است.يادت كه هست داداشي. آن روز كه رفته بوديم آبادي ديگر آباد نبود، نبود،نبود، نبود داداشي. مشتي خاك و خشت و سنگ درهم بود. با چشمه اي آن سوتر كه هنوز از دل زمين مي‌جوشيد و درختان بلوط آن سوتر را آبياري مي‌كرد.چشمه‌هاي اين حوالي را مي‌توان از بوته‌هاي پونه اي باز شناخت كه به شكل خودرو اطراف‌شان سبز مي‌شوند. آب چشمه ‌ها طعم پونه وحشي مي‌داد. روستاييان هنوز هم عاشق طعم پونه‌اند.بر خانه فرو ريخته و زمين‌هايي كه تا انتها درخت بلوط در خود جاي داده‌اند، به انسان‌هايي فكر مي كرديم كه روزگاري در اين سرزمين مي‌زيستند و هواي پاك در سينه و نفس خود جاي مي‌دادند. براي اين مردمان طبيعت همه چيز بود. نان و قاتق نان‌شان از همين خاك به دست مي‌آمد. صفايي بود و سروري. قيمت خانه‌هاشان بر اساس حرص و طمع آدمي تعيين نمي‌شد. نان و مسكن و آزادي‌شان در دامان همين طبيعت بود.ساختار نظام طبقاتي‌شان ساده بود. برادري اگر مي‌مرد، كمرشان مي‌شكست.خواهري اگر، سوي چشمهايشان مي‌رفت.پدرها اگر، كوهستان‌شان فرو مي‌ريخت. با مرگ هر زني، اين مادر كوهستان ها بود كه مرده بود.حالا بر ويرانه‌ها، من و تو و حسن ايستاده‌ايم، نشسته‌ايم. كسي نيست. به تماشاي باد شده ايم كه در گندم‌زارها رها شده است. پرنده‌اي مي‌خواند و حسن آرشه بر سيم كمانچه مي‌كشد و سوز كمانچه لاي برگ‌هاي درختان كهنسال بلوط رها مي‌شود.دلم طبيعت مي‌خواهد داداشي.دلم نشستن روي آن خاك و گل و سنگ درهم مي‌خواهد داداشي. مثل همان روز‌ها. داداشي، داداشي، داداشي، دلم آويزان شدن كودكي از شاخه‌هاي درخت بلوط مي‌خواهد.دلم بنه مي‌خواهد كه خوشه خوشه از درخت‌ها آويزان شده باشد.دلم سايه درخت و چشمه و پونه مي‌خواهد.نشستن زير سايه بلوط و خيره شدن به رد مار بر خاك نرم مي‌خواهد داداشي. دلم زوزه گرگ و پارس سگ مي‌خواهد. دلم مار و مور و ملخ و پرنده مي‌خواهد. دلم زين و يراق اسب پدربزرگ مي‌خواهد داداشي. دلم مويه زنانه مي خواهد. دلم نشستن مي‌خواهد، مادر و مادربزرگ مي‌خواهد. داداشي ، داداشي، داداشي

Friday, June 22, 2007

توصيه ساده به كاربران بلاگر

به همه دوستاني كه از سيستم بلاگر استفاده مي‌كنن و در حال حاضر به علت نقص يا فيلتر احتمالي اين سيستم امكان درج مطالب خود در وبلاگشان را از دست داده‌اند، توصيه مي‌شود كه براي ورود به سيستم بلاگر از فيلتر شكن استفاده كنند. در ضمن وقتي با استفاده از فيلتر‌شكن صفحه بلاگر باز شد، بعد از اين كه آي دي و پسورد خود را وارد كرديد ممكن است كه براي بار اول صفحه داشبورد باز نشود. در اين صورت با يك بار كليك كردن روي علامت بك و اينتر دوباره مي‌توانيد وارد بلاگر خود شده و مطلبتان را تايپ كنيد

بدون شرح

دامن كشان
ساقي مي‌خواران
از كنار ياران
مست و گيسو افشان
مي‌گريزد

Thursday, June 21, 2007

بدون شرح

روزگاري ما اينجا بوديم

Saturday, June 16, 2007

بدون شرح

يادش به خير پاييز
با آن توفان رنگ و رنگ




شاملو

Thursday, June 14, 2007

در ستايش دلتنگي

دلتنگي بي دليل، اشباح و سايه خيال و توهم است. يك جورهايي بي بهانه مي‌آيد و عارضه وجود مي‌شود. نديد‌ه‌اي يكهو، بي‌هوا گريبان آدم را مي‌گيرد. در رفتن و ماندن هم كه باشي فرقي برايش نمي‌كند.دلتنگي بي دليل، سايه دلتنگي عميق تر است كه در آن ته ته رسوخ كرده و گاهي كه غليان در پيچ و تابش انداخته فوران مي‌كند و مي‌زند بيرون. زخم كهنه سر باز مي‌كند. براي كسي كه اين گونه دلتنگ مي‌شود چه بايد كرد؟ آيا بايد نشست و به زور وادرش كرد تا به سخن درآمده بگويد چه مرگش شده يا راحت‌اش گذاشت تا حال و روز بگذرد و غليانش فرو بنشيند.خيلي پيش آمده كه ديده‌ام كساني بعد از هر بار به هم ريختگي يكي از دوستانشان سمج ايستاده‌اند و از او در باره ناراحتي بي دليلش توضيح خواسته‌اند. دامنه پرسش‌ها در چنين مواقعي از صحبت‌هاي خيلي معمولي دررابطه با علت ناراحتي آغاز شده و آنگاه به يك بازجويي طولاني مدت از طرف مقابل درباره دلايل ناراحتي‌اش تبديل شده است.انسان دلتنگ هم كه در شرايط دشواري گير افتاده چاره‌اي جز توضيح و توضيح و توضيح نداشته است. توضيح درباره اينكه من از كسي ناراحت نيستم، از تو ناراحت نيستم، بي دليل است و خودم خوب مي‌شوم و مي‌گذرد و فراموش كن و بگذر و بي خيال شو و باز كسي بي خيال نمي‌شود. قاعده عجيبي است. از يك سو انسان نسبت به ناراحتي دوست‌اش واكنش نشان داده و بر اساس يك قاعده انساني در باره علت آن به پرسش‌هايي رو مي‌آورد. از سوي ديگر اين پرسش‌ها در صورتي كه با اصرار ادامه پيدا كنند و طرف مقابل حاضر به پاسخگويي درباره آنها نباشد خود به آزاري ديگر براي او تبديل مي‌شوند.كليشه‌هاي معمول در رفتار روزمره نيز چنان به همه ما قالب شده كه در چنين مواقعي مي‌پنداريم عقل كل هستيم و روانشناس و هزار كوفت و مزخرف ديگر...پس در برخي موارد آنقدر موي دماغ مي‌شويم كه بر تمامي دلتنگي طرف مقابل ناراحتي افزون‌تري اضافه كنيم.همه اينها را گفتم تا بگويم مي‌توان براي يكبار هم كه شده آن قاعده كليشه‌اي و استنباط عاميانه از كليشه بني آدم و ارتباط ارگانيك بين اعضا و درنتيجه لزوم جستجو در همه دلتنگي‌هاي دروني آدمها را به دور انداخت. مي‌توان انسانها را براي لحظاتي كه در پيله خودشان فرو مي‌روند و از عالم و آدم دلزده هستند در همان پيله تنها گذاشت.چه آنكه برخي دلتنگي‌ها، دلتنگي براي همان پيله خود خواسته است.لحظه اي است كه آن لحظه بايد بگذرد و او دوباره به حالت عادي برگردد.نه بيماري رواني است نه مشكل اعصاب نه هيچ كوفت و زهرمار ديگر. به تجسس بي معني و سير بي بهانه در احوال و عادات او هم نياز نيست.گذاشتنش به حال خود است. اگر هم نگراني برايش وجود دارد بهتر آن است كه واكنش نسبت به اين نگراني غير مستقيم و از دور باشد. نه اينكه بازجويي و اصرار و حقه بازي براي بيرون ريختن هزار حرف ديگرش باشد

Friday, June 08, 2007

عمو امان كه مي‌ميرد

عمو امان كه مي ميرد، كودكي‌هاي من مي‌ميرد. من بي‌كودكي مي‌مانم. بي‌دستان مردي كه در آغوشم مي‌كشيد.عمو امان كه مي‌ميرد، ميان من و كودكي‌هايم فاصله مي‌افتد.كودكي از خاطره‌ام پر مي‌كشد. شهر پير مي‌شود، من پير مي‌شوم، خاطره پير مي‌شود.در لرستان من، وقتي عزيزي مي‌ميرد، وقتي بازماندگان در غم از دست دادنش به مويه مي‌پردازند، وقتي زنان از شدت غم چنگ بر صورت مي‌كشند و مردان خاك بر سر مي‌كنند، آن سو‌تر هميشه كسي هست كه به تماشا بنشيند.و آنگاه به غم ، با فرياد، با ناله يا خيلي عادي بگويد كه : دارند خونش را از خدا مي‌گيرند.حالا ما مانده‌ايم و عمو اماني كه نيست و كسي كه منتظر است تا بگويد:دارند خونش را از خدا مي‌گيرند. در طايفه من ولوله‌اي است

Wednesday, June 06, 2007

تو اگر بودي

تو را با دست‌هايت به امان خدا رها كردند.گفتند ببار: برايشان باريدي.گفتند بخار شو: بخار شدي. در چشم‌هايشان فراموش شدي. بر سنگ‌فرش خيابان ، بخار ، بخار مي‌كرد. بخار بر مي‌آمد، بخار به آسمان مي‌رفت، بخار بغض مي‌كرد، بخار مي‌گريست. باران مي‌شد و مي‌باريد.در چشم عابران، بر سطح پياده رو. تو خيس بودي، باران بودي.تو با گونه خيس به زمين آمدي. آسمان خالي شد و به تمنايت نشست. ما به عادت ديرينه بغض كرديم. در آسمان به جستجو بر خواستيم، تو بر زمين بودي. خيس بر گذر راهها جاري مي‌شدي. اگر چشمه مي‌شدي، جوشش مي‌كردي. اگر رودخانه مي‌شدي خروش مي‌كردي. به دريا اگر مي‌شدي، دريا غليان مي‌كرد بر سنگ‌هاي سفيد ساحل.دريا بر ساحل امن مي‌ خروشيد، دريا شلاق مي‌شد بر تن زمين. دريا كابوس ماهيگير مي‌شد. تو اگر بودي، اگر بودي،اگر بودي، با دستهايت هيچگاه به فراموشي نمي‌رفتيم.تو كه نيستي ما دستهايمان را به امان خدا رها كرده‌ايم


Monday, June 04, 2007

بادي آرتيست، اثري از دان دليلو منتشر شد

در ساده‌ترين گفتگو رمزي هست كه به گوينده مي‌گويد بيرون اصوات محض چه خبر است. وقتي آنها حرف مي‌زدند رمز گم مي‌شد. ضربه‌اي گم شده در كار بود. براي زن سخت بود ضرب‌آهنگ را پيدا كند. هر چه داشتند كلمات ناموزون بود. زن ارتباط با مرد را از دست مي‌داد، گاهي علاقه را، نمي‌توانست وقفه هاي منظمي برقرار كند، يا نشانه‌هاي زباني يا حتا نجواها و پچ پچ‌ها، مكث‌هاي مصوت كه جمله‌اي را موزون مي‌كرد. مرد به حرف‌هاي زن با چشم و ابرو پاسخ نمي‌داد و اين زن را از پا مي‌انداخت. نه اينجا تاكيدي بود و نه آنجا صراحتي. زن كم كم فهميد كه حرفهايشان هيچ بار زماني ندارد و تمام ارجاع ها در حدي ناگفته است، همان چيز‌هايي كه يك مرد آلماني زبان و يك مرد چيني زبان مشترك دارند- همه اينها اينجا غايب بود
بادي آرتيست
دان دليلو
ترجمه منصوره وفايي
نشر ني
ص60
يك چيز ديگر، اين كتاب واقعا ارزش خريدن دارد. بخريد و بخوانيد و لذت ببريد. چند روزي نيست كه وارد بازار كتاب شده است. به گمانم اولين نوشته‌اي است كه از دان دليلو در ايران ترجمه مي‌شود. اميدوارم آخرين نوشته هم نباشد. چون نثر و داستان باشكوهي دارد

Monday, May 28, 2007

من يوسفم پدر/شعري از محمود درويش

من يوسفم پدر
پدر!برادرانم دوستم نمي‌دارند
پدر!مرا همراه خود نمي‌خواهند
آزارم مي‌دهند
با سنگريزه و سخنم مي‌رانند
مي‌خواهند كه من بميرم تا به مدحم بنشينند
آنان در خانه‌ات را به رويم بستند
از كشتزارم بيرون كردند
پدر!آنان انگورهايم را به زهر آلودند
پدر!آنان عروسك‌هايم را شكستند
آن گاه كه نسيم گذشت و با گيسوانم بازي كرد
آنان رشك بردند و بر من شوريدند
و بر تو شوريدند
مگر من با آنان چه كرده بودم، پدر
پروانه‌ها بر شانه‌هايم نشستند
خوشه‌ها به رويم خم شدند
و پرنده بر كف دستانم فرود آمد

با آنان چه كرده بودم،پدر
و چرا من؟
تو يوسفم ناميدي
آنان به چاهم انداختند
و به گرگ تهمت بستند
حال آن كه گرگ مهربان‌تر از برادران من است

آي پدر
آيا من به كسي جفا كردم
وقتي كه گفتم: به رويا يازده ستاره ديدم
و خورشيد و ماه را
ديدم كه بر من سجده مي‌برند
من يوسفم پدر
محمود درويش
ترجمه عبدالرضا رضائي نيا
نشر مركز
1386
ص31-32

Friday, May 25, 2007

كجا ممكن است پيدايش كنم

فكر مي‌كنم جست‌و‌جوي من جايي ديگر ادامه خواهد يافت. جست‌و‌جو به دنبال چيزي كه ممكن است شبيه يك در باشد، يا شايد بيشتر شبيه يك چتر ، يك دونات يا يك فيل. جست‌و‌جويي كه اميدوارم من را جايي ببرد كه ممكن است پيدايش كنم
هاروكي موراكامي
كجا ممكن است پيدايش كنم
ترجمه بزرگمهر شرف‌الدين
نشر چشمه1386
ص58-59

Monday, May 14, 2007

اينترنت

صندلي عقب تاكسي‌هاي تهران هميشه جايي براي گوش كردن اجباري به برنامه‌هاي راديويي است. هر چند ممكن است كه بعضي اوقات از برنامه‌اي خوشت بيايد، اما در اغلب موارد مجبور به تحمل هستي. جيغ مجريان، قر و قاطي كردن موسيقي و صدا در هم و همه و همه ... خلاصه حكايتي است.حالا امروز هم كه تاكسي‌هاي ميدان ولي عصر به سمت سيد خندان را سوار شده‌اي راديو به قرار هميشگي روشن است. مجري يكي از برنامه‌ها بحث اينترنت را دست مايه انواع و اقسام لوس بازي و شيرين‌كاري هاي دلقكانه قرار داده و پس از چند دقيقه فرصت را طبق معمول در اختيار كارشناس عزيز برنامه قرار مي‌دهد و باز هم اين كارشناس محترم بحث را به كليشه استفاده درست و نادرست از اينترنت مي‌كشاند و در اين باب سخن مي‌گويد كه استفاده از اينترنت اگر براي موارد درست باشد خيلي خوب است. مثلا براي موارد علمي و اينجاست كه شرح مي‌دهد زماني كه در دانشگاه بوده براي استفاده‌هاي علمي(بخوانيد كپي پيس كردن و دزديدن از اين و آن)چه مقاله‌ها كه پيدا نمي‌كرده و چه و چه و چه .حالم به هم مي‌خورد از اين بحث‌هاي كليشه‌اي كه با منطقي بسيار ابتدايي از هر نوع تكنولوژي‌اي كه پديد مي‌آيد فقط به شكل يك بعدي به دريافت‌هاي مثلا علمي از پديده به عنوان درست‌ترين روش استفاده از آن فكر مي‌كند. من نمي‌دانم اين استفاده درست و غير درست از اينترنت ديگر چه صيغه‌اي است.هر كسي بر اساس نياز‌هاي خود از ايترنت استفاده مي‌كند و ما در هيچ جايگاهي نيستيم كه درست بودن يا غير درست بودن‌اش را تعيين كنيم.بعضي‌ها انگار دوست دارند خودشان را هميشه در جايگاه عالم اخلاق قرار داده و ذهنيت شخصي‌شان را ملاك درست بودن يا نبودن همه پديده‌هاي عالم بدانند.اينجاست كه همه چيز، از تربيت گرفته تا مطالعه و تفريح و خوراك و پوشاك و راه رفتن و نگاه كردن، همه و همه در نگاه اين كارشناسان راديويي به درست و غير درست تقسيم شده و در انتها همان نتيجه‌گيري كليشه‌اي مبني بر لزوم ساماندهي همه چيز به شكل غرايي از زبان اين عده ايراد مي‌شود.استفاده علمي و مزخرفاتي از اين دست هم فقط توجيه و بهانه‌اي است كه هميشه از زبان اين مخالفان هر پديده مدرني بيان مي‌شود. كدام استفاده علمي؟ احتمالا آقاي كارشناس فكر كرده كه با استفاده از مقالات اينترنتي مي‌توان به يك دانشمند يا فيلسوف تبديل شد. اين در حالي است كه اينترنت هم مثل هر رسانه ديگري استفاده هاي چند وجهي دارد و مي‌توان از همه كاربرد‌هاي آن استفاده كرد.بهترين كاربرد‌هاي آن هم از نظر من يكي اين است: با آن تبديل به دانشمند نمي‌شويم، لحظاتي از عمر خود را همينجوري سپري مي‌كنيم، با رفيق رفقا كمي چت مي‌كنيم و چرت و پرت مي‌گوييم، به ريش كارشناس مودب كار درست هم مي‌خنديم.ابدا استفاده علمي هم نمي‌كنيم.حين استفاده موزيك گوش مي كنيم، چايي مي‌خوريم، وبلاگ مي‌نويسيم، سيگار مي‌كشيم و كمي فحش نثار بر و بچه‌هاي وبلاگر مي‌كنيم. باز هم به استفاده علمي اصلا فكر نمي‌كنيم. اصلا ككمون هم نمي‌گزه كه استفاده علمي سيري چند.آهنگ‌هاي محسن نامجو و محسن چاووشي و محسن يگانه و چند تا محسن ديگه رو دانلود مي‌كنيم و حالش رو مي‌بريم.از سياست مي‌پريم تو دنياي اقتصاد و كمي هم در مورد ادبيات و بعدش ورزش و بارسلونا نظر مي‌دهيم تا نوبت به انديشه و ميشل فوكو و تئاتر و سينما برسه و بعد مي‌ريم تو كار ايميل و نوشتن يه مطلب براي وبلاگ و علافي و دو ساعت از نيمه شب گذشتن و تمام. اهميتي هم نداره كه اين كليشه استفاده علمي رايج مورد علاقه كارشناسان كار درست و كاربلد راديو هيچ تاثيري روي ما نذاشته. اصولا آدم وقتي صحبت‌هاي همچين كارشناساني رو مي شنوه به چيزي جز استفاده‌هاي با حال و غير درست فكر نمي‌كنه

Saturday, May 05, 2007

قصه زمان و زخمهاي آدمي


در حال كندن شاخه‌هاي خشك درخت مرغ بهشت خود است. هر بار كه صداي اتومبيلي را مي‌شنود به آن تكيه مي‌زند. زن هرگز خانه قديمي را در پس پرچيني ختمي درخت‌هاي سر به فلك كشيده در خم جاده كثيف نخواهد يافت. بخصوص يك گرينگو دومينيكني كه با اتومبيل كرايه‌اي و نقشه‌اي در دست دنبال نام خيابان‌ها بگردد! دده امروز صبح در آن موزه كوچك به تلفن او جواب داده بود.آيا مي‌تواند دده را ببيند و با او درباره خواهران ميرابال گفت‌وگو كند؟ اينجا زاده شده اما سال‌ها ست كه در آمريكا زندگي مي‌كند. براي اين متاسف است. چون اسپانيايي‌اش خيلي خوب نيست. آن جا خواهران ميرابال را نمي‌شناسند. براي اين موضوع نيز متاسف است، چون فراموش كردن آنها جنايت است. اين قهرمانان گمنام مخفي و چه و چه...« در زمانه پروانه‌ها» اثر «خوليا آلوارز» شاعر و نويسنده برجسته آمريكايي دومينيكني تبار اينگونه آغاز مي‌شود. آلوارز در سال 1950 از خانواده‌اي سياسي در شهر نيويورك آمريكا به دنيا آمده است. خانواده وي در دهه 1950 براي ادامه زندگي به جمهوري دومينيكن بازگشت ولي به دليل فعاليت سياسي پدر و عمويش از نو مجبور به مهاجرت به آمريكا شدند. خواهران ميرابال، پاتريا، ميندوا و ماريا ترسا، تنها زاده تخيل نويسنده كتاب حاضر نيستند. آنها زناني واقعي‌اند كه در زمان ديكتاتوري سياه «تروخيو» در دومينيكن به مبارزه برخاستند و به‌عنوان نماد مقاومت شناخته شدند. ديكتاتوري تروخيو در دومينيكن را براي نخستين بار در ادبيات «گراهام گرين» با كتاب «مقلدها» به جهان معرفي كرد. بعد از آن نيز «ماركز» در «پاييز پدرسالا‌ر» و «يوسا» در «سوربز» به بررسي آن پرداختند.خوليا آلوارز نيز در كتاب حاضر به زندگي خواهران ميرابال در ديكتاتوري تروخيو مي‌پردازد. آنها كه به پروانه‌ها معروف بودند، در روز 25‌نوامبر 1960 به دست مزدوران ديكتاتور به قتل رسيدند. اين روز از سال 1991 در سراسر جهان به‌عنوان روز جهاني مبارزه با خشونت عليه زنان به رسميت شناخته شده است.در زمانه پروانه‌ها با ترجمه «حسن مرتضوي» و از سوي نشر «ديگر» چاپ و روانه بازار كتاب شده است. اين داستان برپايه واقعيت‌هاي تاريخي نوشته شده كه در پي‌نوشت نويسنده به آنها اشاره كرده است. بازار كتاب در روزهايي كه جنب‌وجوش چنداني درآن مشاهده نمي‌شد، شاهد چاپ و انتشار كتاب‌هاي ديگري نيز بود. «تا تو هستي» اثر «مارك لوي» با ترجمه «مهدي طارمي (سرداني) يكي از اين كتاب‌ها است. متاسفانه مترجم هيچ مقدمه‌اي درباره نويسنده و كتاب او ارائه نداده است. تنها در قسمت شناسنامه كتاب اين اثر در ميان داستان‌هاي فرانسه در قرن بيستم قرار داده شده است. «تا تو هستي» را نشر «ني» چاپ و روانه بازار كرده است. در قسمتي از اين كتاب مي‌خوانيم: «آرتور من، خب، بالا‌خره به خانه خودت برگشتي. زمان همه زخم‌ها را درمان مي‌كند. گرچه جاي بعضي از زخم‌ها مي‌ماند. در اين چمدان، تمام خاطرات و يادگاري‌هاي من جمع شده‌اند كه به تو و به زماني كه هنوز تو نيامده بودي مربوط است و چيزهاي ديگري كه نمي‌توانستم براي تو بازگو كنم. چون هنوز كودك بودي. تو مادرت را حالا‌ با چشم ديگري باز خواهي شناخت و خيلي چيزهاي تازه كشف خواهي كرد. من مادر تو بودم، زني با ترس‌ها و ترديد‌ها، شكست‌ها، پشيماني‌ها و پيروزي‌هايش در راهنمايي‌ها و پند و اندرزهايي كه به تو دادم و چه بسا بيش از اندازه هم بود، اشتباه‌هايي هم داشته كه شمار آن هم كم نبوده است

جستجو در خاطرات ابدي


اينجا قرار است يك قفسه كتاب باشد در ويترين يك مغازه كتابفروشي. سر كه مي‌چرخاني كتاب‌ها در رديف هم خودنمايي مي‌كنند. كتاب‌هايي سرخ، سفيد، آبي، زرد. كتاب‌هاي كوچك، كتاب‌هاي بزرگ. كتاب‌هايي با انديشه‌هاي متراكم و لا‌يه‌هاي تودرتو. اينجا هزارتوي خاطرات بزرگ و ابدي است.سهمي از اين كتاب‌ها مي‌تواند نصيب من و تو شود. كسي در بستر مرگ به واگويه آخر خويش پرداخته است. يك جا تراژدي ديگري شكل مي‌گيرد. در اين قفسه كتابي براي عشق‌هاي خنده‌دار و خنده‌هاي عاشقانه وجود دارد. كتابي هست كه انسان را در متعالي‌ترين مفهوم آن مورد بررسي قرار داده است. بزرگان به صف ايستاده‌اند. تماشاي انديشه‌ها، تماشاي دردهاي بزرگ آدمي است. يكجا كسي از تنهايي مي‌گويد، مورخ و اديب و شاعر و فيلسوف مجموع هم شده‌اند. در اين قفسه كتاب‌هايي است كه خواندنشان خواب از آدمي مي‌گيرد. يكجا گريه‌ات مي‌گيرد، يك جام غمگين مي‌شوي. يكجا مي‌گريزي از هم‌نوع خويش، يكجا به انكار برمي‌خيزي و جاي ديگر سكوت مي‌كني. در پرتو چنين سكوتي است كه چيزي مي‌آيد و در درونت رخنه مي‌كند. در درونت خيمه مي‌زند، به روحت چنگ مي‌كشد، زخمه مي‌زند، بي‌قرارت مي‌كند. گاهي هم نوازش‌ات مي‌كند. در ويترين امروز كتاب‌هايي تازه در برابر چشم قرار گرفته است. فريدريش دورنمات و فرد اولمن در كنار اينياتسيو سيلونه قرار گرفته‌اند تا تو از «سوءظن» و «دوست بازيافته» گريزي به «مكتب ديكتاتورها» بزني. اين يعني قرار گرفتن در مرز ميان مرگ و مرگ. تلا‌شي جانكاه براي اثبات بودن طلب مي‌كند. در «سوءظن» كه از سوي نشر «ماهي» و با ترجمه «محمود حسيني‌زاد» چاپ و روانه بازار كتاب شده است، بازرس «برلا‌خ» كه در بيمارستان بستري است پي مي‌برد كه پزشكي از دارودسته جنايتكارهاي نازي اكنون در سوئيس در مقام پزشكي صاحب‌نام به جنايت‌هايش ادامه مي‌دهد. «برلا‌خ>»كه با مرگ فاصله‌اي ندارد بايد تكليف اين سوءظن را روشن كند. «قاضي و جلا‌دش» هم هست. اين كتاب را هم «حسيني‌زاد» ترجمه كرده است. اين كتاب نيز همانند كتاب قبلي از سوي نشر ماهي چاپ و روانه بازار كتاب شده است. دو رماني كه طي سال‌هاي هزار و نهصد و پنجاه تا 1952 نوشته شدند. اصل شناخته شده در اين دو رمان پليسي «دورنمات» همان مبارزه هميشگي ميان خير و شر است. با اين همه سبك او در اين نوشته‌ها با آن سبك آشنا و معمول پليسي‌نويس‌ها تفاوت دارد.كتاب ديگر نشر ماهي «دوست بازيافته» است. اثري از «فرد اولمن» است. كتابي كه «آرتور كوستلر»درباره آن چنين گفته است: «درباره دوراني كه جسدهاي آدميان را ذوب مي‌كردند تا از آ‌نها براي پاكيزگي نژاد برتر صابون بسازند، صدها كتاب بزرگ و قطور نوشته شده است. اما يقين دارم كه اين كتاب كوچك براي هميشه جايي را در كتابخانه‌ها از آن خود خواهد كرد.» اما ماجراي اين كتاب چيست: « در گرماگرم زمانه پرآشوب و رويدادهاي سرنوشت‌سازي كه به استقرار نظام هيتلري در آلمان انجاميد، دو نوجوان هم مدرسه‌اي زندگي به ظاهر آرام و بي‌دغدغه‌اي را مي‌گذرانند. از اين دو يكي يهودي و ديگري از يك خاندان برجسته اشرافي است. آشنايي و دوستي ساده دو همشاگردي دوام چنداني نمي‌يابد و كشمكش‌هاي سياسي و اجتماعي، آن دو را كم‌كم از هم جدا مي‌كند. سرنوشت يكي تبعيد و گريز و مهاجرت ناخواسته است در حالي كه همه چيز مي‌تواند به ترقي و شهرت ديگري منتهي شود. اما رويداد دردناك و تكان‌دهنده‌اي در آخرين سطرهاي كتاب، همه آنچه را كه خواننده حدس مي‌زند نقش بر آب مي‌كند.» دوست بازيافته با قلم روان مهدي سحابي ترجمه شده است.در قفسه كتاب‌هاي امروز، كتابي تازه از نويسنده‌اي به چشم مي‌خورد كه همه ما او را با «نان و شراب»مي‌شناسيم. «اينياتسيو سيلونه» نويسنده بزرگ ايتاليايي همزمان با «نان و شراب» كتاب ديگري نوشت و منتشر كرد كه به همت مهدي سحابي به تازگي ترجمه و روانه بازار كتاب شده است. مكتب ديكتاتورها در آستانه جنگ جهاني دوم اتفاق مي‌افتد. يك جوجه ديكتاتور آمريكايي به اروپا آمده تا از تجارت طولا‌ني اروپايي‌ها در زمينه ديكتاتوري درس بگيرد، به آ‌مريكا برگردد و در آنجا هم يك نظام استبدادي برقرار كند. براي فراگيري شگردها و رموز ديكتاتوري به سراغ كسي مي‌رود كه عمري را در مبارزه با استبداد گذرانده است، چرا كه منطق حكم مي‌كند كه «حقيقت از زبان دشمن شنيده شود».«مكتب ديكتاتورها» به عنوان يكي ديگر از كتاب‌هاي تازه انتشار يافته از سوي نشر «ماهي» به زباني شيرين و موشكافانه شرح اين جلسات درسي ديكتاتور آمريكايي است. بيان طنزآلود و در عين حال بسيار عالمانه آن از والا‌ترين سنت استعاري سياسي اروپا پيروي مي‌كند و از اين نظر مي‌توان آن را با برجسته‌ترين آثار جدلي ولتر برناردشاو و نيز با شهريار و ماكياولي مقايسه كرد.‌ هنگام جست‌وجو در قفسه كتاب‌ها چشممان به نام‌هايي مي‌افتد كه اين روزها چاپ نوشته‌هايشان يا مطالبي كه درباره آنها نوشته مي‌شود براي قشر كتابخوان ايراني از اهميت فراواني برخوردار است. «ميشل فوكو» و «يورگن هابرماس» دو فيلسوف نام‌آوري هستند كه در ميان اين دسته جاي مي‌گيرند. «نقد و قدرت» كتابي است درباره اين دو فيلسوف كه به تازگي با ترجمه فرزان سجودي و از سوي انتشارات اختران چاپ و روانه بازار كتاب شده است. گردآورنده و ويراستار اين اثر «مايكل كلي» نام دارد. وي درباره كتاب مورد نظر چنين مي‌گويد: «بخش اول اين كتاب از قطعاتي از مناظره صريح يا ضمني بين فوكو و هابرماس تشكيل شده است. قطعه اول «دو سخنراني» نام دارد كه فوكو در سال 1976 در كولژدوفرانس ارائه كرده است. اين سخنراني‌ها در اينجا اهميت خاصي دارند، زيرا نشان‌دهنده تمايزي است كه فوكو بين قدرت قضايي و قدرت انضباطي قائل مي‌شود و نيز روشنگر مفهوم نقد محلي و روش تبارشناختي است كه فوكو در تحليل قدرت به كار مي‌گيرد. قدرت و پيامدهاي هنجاري آن در نظريه انتقادي، كانون نقد هابرماس از فوكو است كه در دو فصل «گفتمان فلسفي مدرنيته»، با عناوين «نقد عقل براي افشاي علوم انساني: ميشل فوكو» و «پرسش‌هايي در مورد نظريه قدرت: باز هم فوكو آمده است.» بخش دوم اين كتاب البته آن‌گونه كه ناشر نوشته است در دست ترجمه است و به زودي در مجلدي جداگانه منتشر خواهد شد. گويا در بخش دوم مقالا‌تي از اكسل هانت، نانسي فريزر، ريچارد برنشتاين، تامس مك‌كارتي، جيمز اشميت، توماس مارتينگ، ژيل دلوز، يانا ساويكي و مايكل كلي آمده است. اين نويسندگان در مقالا‌ت خود ميل به مناظره‌اي را كه بين فوكو و هابرماس وجود داشت را پيگيري و دنبال كرده‌اند.«دگرديسي مشغوليت‌ها» با عنوان فرعي «نفع شخصي و كنش همگاني» كتاب ديگري است كه به تازگي در قفسه كتابفروشي‌ها جايي براي خود پيدا كرده است. نويسنده اين اثر «آلبرت هيرشمن» نام دارد. وي آنگونه كه از لا‌به‌لا‌ي كتاب مشخص است، ظاهرا بايد در دانشگاه پرينستون نيوجرسي صاحب كرسي باشد. اين اثر با ترجمه محمد مالجو و از سوي انتشارات علمي و فرهنگي چاپ و روانه بازار كتاب شده است. آلبرت هيرشمن در اين كتاب نشان مي‌دهد چرا مردم گاه‌گداري به طور دسته‌جمعي از جست‌وجوي يك نوع خوشبختي به جست‌وجوي نوع ديگري تغيير جهت مي‌دهند، به عبارتي چرا مردم خوشبختي را زماني در عرصه سياست مي‌جويند و زماني ديگر در اقتصاد؟ رساله حاضر ضمن پاسخ به اين پرسش‌ها دستاوردهاي فرعي ديگري دارد، از جمله نقدي بر نظريه مصرف متعارف و دركي عميق‌تر از كنش جمعي و تفسيري جديد از حق راي همگاني. شايد همين دستاوردها است كه دگرديسي مشغوليت‌ها را سزاوار دريافت جايزه تالكوت پارسونز از آكادمي آمريكايي علوم و فنون كرده است

Wednesday, May 02, 2007

سخني از كي ير كه گور

ما از اين كه معلوم شودميرا هستيم نمي‌ترسيم،بلكه، بيشتر، از اين مي‌ترسيم كه ناميرا باشيم

Monday, April 30, 2007

باران و شهر و روز‌هاي هميشگي

بايد باران ببارد، يا اينكه هر دفعه اندكي زمين به نامهرباني بلرزد. بايد آب جاري شود، يا اينكه ترك در نقش خاك بيفتد، هر دفعه بايد اتفاقي بيفتد. مثلا‌ تصادفي در چهارراهي يا ريزش ديواري. مثلا‌ برف ببارد و شاخه‌اي سنگين شود، درختي تحمل از دست بدهد و نقش زمين شود. هر دفعه بايد در جوي آبي، آنجا كه آب زيرپلي هدايت مي‌شود، سنگي بيايد و راه بر آب ببندد و آب در خيابان جاري شود. هر دفعه همان است،‌همان اتفاق هميشگي‌.برق چراغي در سر چهارراهي قطع شده يا لا‌مپي سوخته. باران و برف بي‌موقع آمده، باد بي‌موقع وزيدن گرفته، زلزله و سيل خبرمان نكرده و تصادف بي‌اجازه ما رخ داده است. اگر اينها نبود كه شهر ما مشكلي نداشت. شهر ما در بستر مديريتي مناسب، در چارچوب مطمئن‌ترين برنامه‌ها، اصولي‌ترين ساخت‌وسازها، طراحي‌ها، مدل‌هاي مناسب و درست شهرسازي، شهري بديع و بي‌نظير در دنياست. اگر همه خيابان‌هاي شهر آسفالت مناسب داشت تهران چه شهري مي‌شد. اگر اين عرض خيابان‌ها وسيع‌تر از اين بود كه هست، اگر بر فراز بزرگراه‌هاي پايتخت بزرگراه ديگري بود و تهران ديگري در زير زمين قرار داشت و مترو تنها وسيله نقليه آن شهر بود، اگر تهران درخت‌هاي بيشتري داشت، اگر همه ميادين فواره داشت، چه نيازي بود كه تهراني‌جماعت با هر دو روز تعطيلي اينجا را بگذارد و عزم شمال كند. اگر باراني نبود، برفي نبود، شهرداري لا‌بد مي‌توانست شهري بسازد كه با هر بارش، خيابان‌هايش قفل نشود و مسافران بينوا براي رفتن به خانه و كاشانه گرفتار نمي‌‌شدند. اگر شهر ما را پيش از اينكه انساني بيايد و اينجا خانه‌اي بسازد، مي‌ساختند، خيابان‌ها لا‌بد همه در استانداردترين شكل خود به سر مي‌بردند. ديگر نيازي نبود كه شهر نامرئي ما در خواب‌هاي ما بيدار شود. ديگر آلودگي نفس تهران را به شماره نمي‌انداخت. ديگر با هر بارش كوچكي از آسمان، تهران پريشان‌روزگار نمي‌شد و اين سيل‌هاي كوچك و بي‌معني بنيان حادثه نمي‌شدند. نه برف قطع طريق مي‌كرد، نه ترافيك معضل ابدي تهران مي‌شد. ديگر باران بهاري به قول آن خبرگزاري «تبديل به بحران» نمي‌شد. بايد باران ببارد تا همه بفهميم و جدي بفهميم كه كجا زندگي مي‌كنيم؛ در كدامين شهر. تا متوجه شويم كه پي ديوارها سست است و جوي آب از طراحي مناسبي برخوردار نيست. تا بفهميم كجاي زمين اين شهر كج است. انگار بايد هميشه منتظر رعشه زمين بمانيم تا پي ببريم كه ستون خانه‌مان چفت زمين نشده است. تا بفهميم در طراحي و ساخت اين شهر پهناور عنصري به نام مديريت اساسي و اصولي چندان كه بايد و شايد مورد توجه قرار نگرفته است .آب كه بالا‌ بيايد در شهر جاري مي‌شود. هوا كه آلوده شود، پرنده از آسمان مي‌گريزد. چراغي اگر قطع شود ميان دو چهارراه بعدي نسبت مستقيمي برقرار مي‌شود. درختي اگر قطع شود، قلبي آزرده سريع‌تر پريشان مي‌شود. آب، هوا، شهر و آسماني كه به دنبال هر دفعه باريدن تنها براي لحظاتي آبي مي‌شود و مي‌ماند همه مال ماست. سهمي از نشانه‌ها و امتيازات اين زندگي است. امكانات و امتيازات حداقلي در بستر شهرسازي غيراصولي از مرز ناچيز بودن رد مي‌شود. اينجاست كه تازه مي‌فهميم شهر ما با چه مشكلا‌تي مواجه است. اينجاست كه مي‌توان امر پنهان شده را به عيان ديد. اينجاست كه مي‌توان آنچه را تا پيش از آن ناديده و نگفته گرفته شده بود ديد و درباره‌اش به نكاتي پي برد

Saturday, April 28, 2007

بدون شرح

يهودي گفت:«بيا ودكا بخوريم.تاثيرش بي برو برگرد است.نبايد ازش غافل شد، وگرنه در اين سياره‌اي كه پروردگار هم فراموشش كرده، آخرين روياي شيرينمان را هم از دست مي‌دهيم»بعد هم گيلاسها را پر كرد و با صداي بلند گفت:«زنده باد انسان!»گيلاسي بالا انداخت و ادامه داد: ولي چطوري؟ بعضي وقتها مشكل همين جاست
سوظن
فردريش دورنمات
ترجمه: محمود حسيني زاد
نشر ماهي
ص50

Thursday, April 26, 2007

گفتاري از آدورنو

زمين كه تمام و كمال روشن شده است فاجعه را پيروزمندانه مي‌پراكند

Saturday, April 21, 2007

تاريخ

مي‌شود هنوز چند كلمه ديگري نوشت. نوشت كه دنيا ادامه دارد و چرخ به قرار هميشگي تاريخ مي‌چرخد و كساني باقي خواهند ماند كه ببينند و براي اين تاريخ شاهد بياورند.مي‌شود نوشت، آنقدر كه روزي روزگاري بي قراري راه گم كرده گذارش به اين طرفها بيفتد و چشمش به كلمات نسل ما بيفتد. همين است ديگر. تاريخ روزي روزگاري پيش از اين بارها و بارها تصميم خود را گرفته و هر بار به راه خود رفته است و نتيجه‌اش آن نشده كه ديگران مي‌پسنديده‌اند و در صدد تغييرش بر‌آمده‌اند.تاريخ قاضي بي‌رحمي است

Wednesday, April 18, 2007

دو آلبوم از اجراهاي احمد كايا در بازار موسيقي توزيع شد

چندي پيش مطلب كوتاهي درباره «احمد كايا» خواننده، ترانه‌سرا و آهنگساز بزرگ ترك نوشتم.آواز و صدا و ترانه اين هنرمند بزرگ را هميشه ستايش مي‌كنم.ديروز خيلي اتفاقي در يكي از مراكز پخش موسيقي متوجه شدم كه دو تا مجموعه از كارهاي «احمد كايا» مجوز گرفته و انتشار پيدا كرده است.اسم اين آلبوم‌ها« جاودانه‌هاي احمد كايا» است.انتشار اين آلبوم‌ها با تلاش «پويا موزيك»امكان‌پذير شده است.شركت مورد نظر لطف كرده و همه ترانه‌هاي اين دو مجموعه را با ترجمه آن انتشار داده و روانه بازار موسيقي كرده است. به همه دوستاني كه به صداي اين خواننده بزرگ علاقه دارند توصيه مي‌كنم حتما اين دو مجموعه را بخريد و از شنيدن صداي حيرت‌انگيز كايا لذت ببريد.در زير ترجمه يكي از ترانه‌هاي زيبا كايا را كه در اين مجموعه هم منتشر شده، انتخاب كرده‌ام
ديگر با تو آرام نمي‌گيرم
به شامگاهان ره مي‌سپارم و مي‌روم
حسابمان به روز محشر بماند
دستم را مي‌شويم و مي‌روم
تو ديگر خود را آزار مده
بي سر و صدا و آهسته
بر سر انگشتانم همانند آب
جاري مي‌شوم و مي‌روم
ديگر،تو بي من صفا كن
مرا نه جسمي بر جاي ماند و نه جفايي
اينبار،ديگر شكايتي ندارم
دندان به هم مي‌فشارم و مي‌روم
تو پنداشتي كه رنج‌ها مرا نابود خواهد كرد
خود را گرفتار بلا مي‌سازم و مي‌روم
همانند گلوله‌اي و چون سرنيزه
كوه‌سان منفجر مي‌شوم و مي‌روم
اگر همه چيز خود را از دست بدهم
اين عشق را مي‌درم و مي روم
رفتنم بي سر و صدا نخواهد بود
در را به هم مي‌كوبم و مي‌روم
ترانه‌اي را كه برايت سرودم
از ساز خود جدا مي‌سازم و مي‌روم
مي داني كه مرا ياراي گريستن نيست
چهره‌ام را مي‌درم و مي‌روم
از سگ‌ها تا پرنده‌هايم
از پاره جانم دل مي‌كنم و مي‌روم
هر چه را از تو داشته‌ام
به تو بر مي‌گردانم و مي‌روم
خود را نزد تو خوار نمي كنم
وجودم را به آتش مي‌كشم و مي‌روم
نفرينت نمي كنم، ناراحت نباش
بر مغز خود خالي مي‌كنم و مي‌روم

Sunday, April 08, 2007

درباره سيصد

اگر همه اقتباسهاي ادبي و تاريخي سينما به مانند فيلم سيصد باشد از اين پس هيچ اقتباس ادبي و تاريخي‌اي را نبايد از چشم سينما ديد و باور كرد.تحريف تاريخ در زمانه كنوني كار ساده‌اي است تا سينما را در مقام وانموده واقعيت بنشاند و دروغ را به جاي واقعيت به خورد جهانيان دهد. حالا از چشم تاريخ به يك واقعه تاريخي نگاه كنيد تا ميزان صحت يك اقتباس ادبي را با واقعيت تاريخي دريابيد:هنگامي كه پيشرفت سپاه به سوي جنوب از سر گرفته شد هيچگونه دگرگونگي در وضعيت پيدا نشد.از دست رفتن تساليه، لئونيداس را با سيصد سپارتي و چند دسته از هم‌پيمانها به شمال ترموپيلي آورد، ولي شمار اندك آنها بلند فرياد مي‌زد كه غرض زد و خورد‌هاي كوچك عقبداران براي عقب انداختن پيشرفت و نه ايستادن پيشرفت سپاه است تا آن كه ديوار باريكه ي گورينت به انجام برسد.اپولون دلفي سر‌انجام از ترس به ميهن‌پرستي گراييد و وخشي‌ داد كه يوناني‌ها بايد به بادها نماز برند كه خود را هم‌پيمانان نيرومندي نشان خواهند داد.ناوگان هم‌پيمانان نزديك ارتمسيوم آرايش گرفت ولي يكبار كه علامتهاي آتش از نزديك شدن دسته‌پيشرو ناوگان پارسي آگاهي داد به اويپوس كه باريكتر بود عقب‌نشيني كرد. ناوگان بزرگ در فاصله‌اي از دماغه‌ي سپياس لنگر انداخت؛سپيده دم باد هلسپنتي از شرق وزيدن گرفت و سه روز پيوسته مي‌وزيد،و صد‌ها كشتي جنگي،باربري،و قايقهاي غله را شكست. كشتي‌هاي هم‌پيمانان به ارتمسيوم باز گشتند، ولي حتي اين نشان لطف يزداني كه در ويران ساختن چنين بخش بزرگي از ناوگان دشمن آشكار شده بود لئونيداس را دلگرم نساخت. پلوپونسيها خواستار بازگشت فوري به لاريكه شدند، و تنها پرخاش خشمگين فوكيها و لوكريها شاه را واداشت كه در آنجا بماند و شهرت پس از مرگ به دست آورد.خشايارشاه رسيد و فرمان داد كه ماديان و كاشيان زير رهبري ارتاپانوس به نيروي كوچكي كه در ترموپيلي بود تاخت آورند، ولي آنها كشته و زخمي سنگيني دادند، و سربازان بي‌مرگ زير فرمان هيدارنس نيز بهتر از آنها از نبرد بيرون نيامدند. آنگاه گزارش رسيد كه راه باريكي از روي تپه‌ها به پشت هست، و بي‌مرگان نگهبانان فوكي را سپيده‌دم غافلگير كردند. سپارتيها كه سرنوشت شوم خود را دريافتند با خشم تند از خود دفاع كردند؛ بسياري از تازندگان كه زير فشار پيش رانده مي‌شدند زير لگدها مردند يا به دريا انداخته شدند، در ميان آنها دو پسر داريوش از فراتا‌گونه، دختر برادرش ارتاس،كه نامشان ابروكومس و هيپرانتس بود.سر انجام لئونيداس كشته شد، هيدارنس به عقب لشكر سپارت دست يافت، تبسيها گردن نهادند و داغ زده شدند، و گذر باز شد
همه آنچه گفته شد بر پايه تاريخ هرودوت و از كتاب «تاريخ شاهنشاهي هخامنشي» نوشته« ا. ت . اومستد» مورخ بزرگ غربي نقل شده است. اين كتاب سالها پيش با ترجمه دكتر« محمد مقدم» و از سوي انتشارات «امير كبير»چاپ و روانه بازار كتاب شده و اكنون در بازار موجود است. اين مورخ غربي همه نقل قول‌هاي اين قسمت را به تاريخ هرودوت ارجاع داده و در آن شكي وجود ندارد. حال اين روايت را با روايت حماسه‌گونه و سرشار از تحريف فيلم سيصد مقايسه كنيد. در هيچ كجا نيامده كه خشايارشاه با لئونيداس مذاكره مي‌كند. نبرد در لحظات اوليه به نفع يونانيان پيش مي‌رود اما با فهم موقعيت سو‌ق الجيشي منطقه اين نيرو‌ها از بين رفته و لئونيداس كشته مي شود.سپاه ايران نيز در هنگام حمله آنقدر نيرو داشته كه قسمتي از آنها زير دست و پا له مي‌شود و اين هيچ ربطي به حماسه سازي مد نظر كارگردان فيلم سيصد ندارد.سيصد در مقايسه با تاريخي كه خود هرودوت نوشته تحريفي بيش نيست. روايتي سهل و ممتنع در فيلمي بسيار كودكانه است. استفاده هوشمندانه از تكنيك‌هاي كامپيوتري كارگردان فيلم را در به تصوير كشيدن هدف مورد نظر خود به خوبي ياري داده است تا وانموده واقعيت در مقام يك اثر سينمايي به تصوير كشيده شود.سيصد بهره‌برداري خاص از تاريخ در ربط با زمانه كنوني نيز مي‌تواند باشد، با اين حال پر رنگ نشان دادن وجه حماسي آن به نفع يونانيها آنقدر لوس و اغواگرانه تصوير شده كه اين اثر سينمايي را تا حد يك انيميشن كودكانه پايين آورده است. روايتي نيز كه از زبان راوي بيان مي‌شود كودكانه بودن بيان موضوع را تشديد مي‌كند

Monday, April 02, 2007

تنهايي

زندگي بود و اميد و روزهاي آرزو.زندگي بود و غمي كه هر از گاه مي‌آمد و بر دل پوسيده بار مي‌شد.شك مي‌آورد. شكي جانكاه تا هر از گاه امتحاني شود و آزموني. سخاوتي بود كه در دلها ريشه داشت. تقسيم همگان مي‌شد،انسان و حيوان را به يكسان. بي‌دريغ بود. آدمي به جنبش بود و زندگي به قرار.سخاوت رفت، عشق رفت،اميد نا اميد شد و روزها از قاعده چرخ خارج شد. سوگواري آدمي بود و زمين پر عطش.اينك آدمي مانده و روزهاي تهي بي بار و برگ. مرگ مانده و سوگ و نقش پوسيدگي بر خاك پوك بي علف. سر پيچي آدمي از نظام طبيعت به دشوار تر گونه‌اي رخ نشان داده است. انسان در مقام خدايي‌عالم خوي دهشتناك خود را بر ملا ساخته است. سويه غم انگيز اقتداري از اين گونه تلخ در قلمرو كيهان خود را به دشوار‌تر گونه‌اي نشان داده است. مرگي كريه و بي ارزش. تا نشان داده شود كه سرپيچي آدمي از نظام طبيعت تا به كجا خواهد انجاميد. هبوط دوباره و طعم تلخ ميوه ممنوعه‌،اينك سرنوشت آدمي است. آدمي و سرنوشت در توقف عقربه‌هاي ساعت رو در روي هم قرار گرفته‌اند تا نشان داده شود كه زمان،زمان هبوطي دوباره است. فرزندان آدم در انتظار رفتن ، چه خوابها كه نمي‌بينند. ما تنها مانده‌ايم. آنكه بالا و آنكه زير است، همه تنهايند. انسان از گردش كيهان خارج شده و بر مدار چرخ به حال خود واگذاشته شده است. به نقش خوني بنگريد كه بر دستان تاول خورده ما جا خوش كرده است. همه ما سالهاست كه همديگر را مي‌كشيم.روز از پي روز

Thursday, March 22, 2007

يك تشكر ساده

خيلي فكر كردم كه اولين مطلب سال جديد را چطوري بنويسم.خيلي فكر كردم و به نتيجه نرسيدم. با خودم فكر كردم بذار اولين نوشته‌ام در مورد مترجمي باشه كه در آخرين روزهاي سال 85 كتابي رو ترجمه و روانه بازار كتاب كرده كه به نظرم يكي از اتفاقات بزرگ فرهنگي سال گذشته محسوب مي‌شه.«علي اصغر حداد»رو نديدم ولي هميشه از ترجمه‌هاي زيبايي اون لذت بردم. بعد از ترجمه كتاب فوق العاده «بودنبروك ها»اثر ارزنده توماس مان و ترجمه داستان‌هاي كافكا، آقاي حداد عزيز، «مجموعه نامرئي» رو ترجمه كرده كه توسط نشر«ماهي» چاپ و روانه بازار كتاب شده.كتابي كه شامل45 داستان كوتاه از 26 نويسنده آلماني زبان است.نويسنده‌ها البته در سه دسته اتريشي، آلماني و سوييسي تقسيم بندي شده‌اند، با اين حال همه آلماني زبان هستند.داستان‌ها آنقدر قوي هستند كه واقعا نمي‌تونم بينشون دست به انتخاب بزنم. اگه كسي دوست داشت بره و اين اثر بزرگ رو بخره و از روزهاي تعطيلات به خوبي استفاده كنه.من اينجا فقط از آقاي «حداد» عزيز تشكر مي‌كنم

Tuesday, March 20, 2007

بهاريه

رسم اين است كه آدم بهار را تبريك بگويد. به آنكه مي‌شناسد و نمي‌شناسد، به آنكه سالي در كنارش بوده و نبوده، به آنكه غم و غصه‌ها و شادي‌هايي در كنارش داشته است. رسم اين است و جز اين نيست.اينك بهار و نو روز تازه و سال ديگر است.ما ايستاده‌ايم و" ماه مي‌گذرد بر مدار چرخ". سالتان خوش و روزهاتان به كام. شادي‌اي اگر هست تقديم همه. آن تكه ابر باران گرفته گوشه آسمان تقديم شما

Friday, March 09, 2007

برگردان يك ترانه لري

در غريبستان خاموش
صدايت رامي‌شناسم
گريه‌هايت را نيز
وقتي مي‌روي
وقتي نمي‌آيي
وقتي در كنج گردابي گير افتاده‌اي
وقتي همه اطرافت را ديواري فرا گرفته
به جاي قدمهايت مي‌نگرم
آنجا كه بلندي در جاي پاهايت اوج مي‌گيرد
در سكوت مطلق شهر خاموش
من
صدايت را مي‌شناسم
وقتي مي‌روي
وقتي نمي‌آيي
وقتي
تو هستي و ديوار و ديوار
من
صدايت را مي‌شناسم
من
صدايت را مي‌شناسم

Monday, March 05, 2007

شعري از آفرين پنهاني

سه دقيقه مانده تا كليسا بنوازد
دقيقه اول
كسي مرا جار مي‌زند
دقيقه دوم
بازار حراج هنوز داغ است
دقيقه آخر
در بار‌انداز‌هاي خليج
زني به فروش مي‌رسد
بگو
چقدر مي‌ارزم؟

چه مي‌توان كرد؟

دستگيري تعدادي از فعالان حقوق زنان تنها به خاطر انجام يك تجمع بسيار مسالمت‌آميزدردناك‌ترين خبر اين روزهاست. انتظاركنوني ازسطح تحمل دولتمردان بيش از اينهاست كه به خاطر يك تجمع بسيار ساده مسالمت‌آميز اين همه هزينه سنگين را بپردازند. تعجب‌آور نيست؟ با توجه به اتفاقي كه چند روز پيش ازبرگزاري اين تجمع در تجمع معلمان در سطح گسترده‌تري رخ داد- تجمعي كه بنا به گفته شاهدان تعدادش به هزاران نفر مي‌رسيد-اما هيچ برخوردي با گردانندگان آن صورت نگرفت . بنابر اين اميد و انتظارداشتيم كه شاهد برخورد قهرآميزي در اين مورد نيزنباشيم. به ويژه تجمعاتي كه به خاطر حقوق اوليه زنان برگزار مي‌شود و همه ما به آن باور داريم .با اين حال برخورد تند با زناني كه در مقابل دادگاه انقلاب تجمع كرده بودند اين تصور را نقش بر آب كرد
يك فرض بسيار ساده را در اينجا مطرح مي‌كنم.اگر زناني كه در مقابل دادگاه انقلاب تجمع كرده بودند همان جا مي‌ماندند. ساعتي مي‌گذشت، دادگاه برگزار مي‌شد، دوستان آنها بعد از دادگاه از در اصلي بيرون مي‌آمدند، تجمع تمام مي‌شد و همه بر‌مي‌گشتند. چه اتفاقي مي‌افتاد؟يك تجمع اعتراضي برگزار شده و بعد از ساعتي تمام شده بود. اين اتفاق باعث مي‌شد كه كساني به سطحي از تحمل در نزد دولتمردان نيز پي ببرند و نگرش و اميدشان نيز در اين زمينه افزايش يابد.متاسفانه اين اتفاق رخ نداد و زناني كه در تجمع شركت كرده بودند دستگيرو همه روانه اوين شدند. مگر با بالا بردن چند پلاكارد ساده چه اتفاقي مي‌افتاد؟ اميدوارم هر چه سريعتر به اين وضعيت رسيدگي شود.همه منتظريم. منتظريم كه تصميم درستي در اين زمينه اتخاذ شود و پرونده با ديدي مثبت مختومه اعلام شود

Thursday, March 01, 2007

تمهيداتي عليه زور

در دوران مبارزه‌ي مخفي، يك روز مزدوري به خانه‌ي آقاي"اگه"آمد. آقاي اگه آموخته بود بگويد نه. مزدور برگه‌اي را نشان داد كه به دستور كساني صادر شده بود كه در شهر فرمان مي‌راندند. در آن برگه آمده بود كه آن مزدور به هر خانه‌اي پا بگذارد، آن خانه از آن او خواهد بود؛ هر غذايي هم طلب كند، آن غذا به او تعلق خواهد داشت، و هر مردي هم پيش چشم او بيايد، بايد به او خدمت كند.مزدور روي صندلي نشست، دست و روي خود را شست، و پيش از خواب، در حالي كه رو به ديوار دراز كشيده بود، پرسيد:«به من خدمت خواهي كرد؟»آقاي اگه روي او را پوشاند، مگس‌ها را پس زد، مراقب خواب او شد، و هفت سال آزگار مانند آن روز از او فرمان برد. در اين مدت هر چند در حق او از هيچ خدمتي كوتاهي نكرد، اما هميشه از انجام يك كار سر باز زد:آن كار اين بود كه كلامي بر زبان بياورد.پس از هفت سال، مزدور از آن همه خوردن و خوابيدن و فرمان دادن فربه شد و سرانجام روزي از دنيا رفت. سپس آقاي اگه او را در همان رو انداز پيچيد،كشان كشان از خانه بيرون برد، اتاق را پاكيزه كرد، به ديوار‌ها رنگ نو زد، نفسي به راحتي كشيد و جواب داد :نه
برتولت برشت
مجموعه نامرئي
داستان‌هايي كوتاه از 26نويسنده آلماني زبان
ترجمه علي اصغر حداد
نشر ماهي
ص291-292

Wednesday, February 28, 2007

اين روزها

دلم گرفته اين روزها، نه كه از كسي دلخور باشم، نه كه به آينده ناديده دلبسته باشم و يكهو و بي هوا فهميده باشم آينده‌ زيبايي قابل تصور نيست. نه، همينجوري،اصلا بي خود و بي دليل.دلم گرفته،همين. چيزي مي‌آيد و راه گلو را مي‌گيرد. اين روز‌ها از همه بريده‌ام. منزوي‌تر از هميشه. اين هم براي خود دنيايي است.اين كه نه كسي سراغت را بگيرد، نه تو سراغ كسي را بگيري. راستش خسته شدم از بس كه هر كي سراغم را گرفته دنبال كاري بوده.نه اينكه خواسته باشد حالت را بپرسد. نه اين كه خواسته باشد بگويد زنگ زدم ببينم خوبي، زنده‌اي، چه مي‌كني.همين. محل كار هم كه مي‌روم هر كه زنگ مي‌زند مي‌گويم بگوييد نيستم.حوصله‌ ندارم. تنهايي هم براي خود دنيايي است. اين كه كسي نداند چگونه عمر مي‌گذراني، اين كه كسي نداند شب و روزت چگونه مي‌گذرد، اين كه خير و شر دنيا به يك ارزن ارزش نداشته باشد.مي‌گذرد... بي‌خود و بي‌دليل.اين‌‌كه دلت براي خيلي‌ها تنگ مي‌شود، اين كه جلوي خودت را مي‌گيري تا به كسي زنگ نزني، اين كه درباره بعضي‌ها دلت طاقت نمي‌آورد، اين كه زنگ مي‌زني و كسي جواب نمي‌دهد يا وقتي جواب مي‌دهد زماني است كه دوست نداشته با كسي حرف بزند. بعد تو يكهو و بي‌هوا آمده‌اي و تنهايي‌اش را از بين برده‌اي...همين. بعد با خودم فكر مي‌كنم كاش زنگ نزده بودم. كاش انزواي كسي را به هم نزده بودم. كاش مي‌گذاشتم با خود و تنهايي‌اش مي‌ماند. نمي‌شود، نمي‌شود ديگر. آدمي است.انزواي اين روز‌هايم انزواي نا‌خواسته‌اي است. با مشكل بيماري يكي از آشنايانم هم درگير شده‌ام. دكتر و بيمارستان و درد و درد. همين كه ببيني كسي درد مي‌كشد و از تو كاري ساخته نيست سخت است. كسي كه از بهترين‌هاست، كسي كه رنج زندگي‌اش ساليان درازي در برابرت بوده و تو نتوانسته‌اي برايش كاري بكني. نه، زبان سخن نگويد بهتر است. بگذار با درد اين روز‌ها تنها بمانم.ترجيح مي‌دهم بنشينم و در انزواي خود تنها بمانم.كمي مي‌خوانم، كمي مي‌نويسم، كمي مي‌بينم، كمي مي‌شنوم.با كاست تازه رضا يزداني، به خصوص آهنگ مش رمضون بدجوري درگير شدم. از آن گيتار برقي وحشتناك و صداي پر اعتراض‌اش تمام تنم مي‌لرزد. ترانه‌اش هم كاري‌است از يغما گلرويي. كاست خوبي است. يزداني به نظرم متفاوت‌ترين خواننده اين روز‌هاست. آهنگ‌هايش خصوصيات اجتماعي- سياسي بسيار زيادي دارد. حرف دل است. خوشم آمده از اين كار

Friday, February 23, 2007

گرداب سكوت

داستاني از آفرين پنهاني

بالای سرت نشسته ام . مرا نمی بینی . چشم هایت را می بندی .لبخند تلخی روی لبانت سنگینی می کند . آرامی
آرام ؟
نه به اندازه ی آرامشی که در دیگران سراغ دارم . آرام در نا آرامی
موهایت ژولیده اند . هنوز از آن ها آب می چکد . چادری رویت می کشی . شاید هم می کشند و تو به راحتی می پذیری . نمی دانم چرا
گرداب بوی درد می دهد . می چرخد . بی تابانه می چرخد . رنگ می بازی
این جا دیگر چه جور جایی ست . چه طور باید از آن بگذرم . چه کسی تا به حال از آن بیرون رفته است
قضاوت بی رحمانه ای ست مگر نه ؟ چهار دست و پایت را می گیرند تا وسط آب پرتاب شوی .اما قبول نمی کنی ! به اختیار میروی . پادرسردی آب که می گذاری دلت هری می ریزد و دلشوره ای مثل پیچ و تاب گرداب هولت می کند . به عقب برمی گردی فقط یک گام اما زیر آوار نگاه تاب نمی آوری . دوباره پاها را کنار هم می گذاری
زود باش ! برو برای اثبات بکارت فصول .. نه ! یک فصل ! باید از آن بگذ ری؟
آخر چه طور .... مگر نمی بینید آب می چرخد ؟
برو ... یالا .... ثابت کن ...؟
تو او را می بینی .ازاو بیش از دیگران انتظار می رود مگر نه ؟ تردید رادر نگاهش می بینی - شاید دوستم دارد.... نمی دانم . جرأتش را ندارد روبرویشان قد علم کند ! اما نگاه عمیق جسارت می آورد . جرأت می بخشد . باید کاری کند . این را نمی یابی . ازاو بیش از دیگران مأیوس می شوی . اجبار وادارت می کند یک گام دیگر به جلو برداری . جسارت می گیری و درآب پرتاب می شوی. می چرخی . تاب می خوری. موهایت باآب دست و پنجه نرم می کنند
جدال بی رحمانه ای ست مگر نه ؟
می چرخی . می چرخد . هفت بار می چرخی . هفت موج تو را درخود می خوراند و واپس می زند . روی موج اول دستانت جان می بازند . سخاوت رااز تو می گیرند . بی حس می شوی . چیزی شبیه جلبک به پاهایت می پیچد . آرامش کوچکی حس می کنی درخت را نشان می کنی . هرروز سر ساعت هفت حاضر می شوی . بایک شاخه گل ور می روی تامی آید . لبخند می زند . جلو می روی . نشانت می کند . باکلماتش نشانت می کند . راضی می شوی . قبول می کنی . هفت مرتبه در هفت روز ، سر ساعت هفت قرارتان تکرار می شود
روزی رسمأ اعلام می شود ؛ مگر نه ؟
گرداب موج می گیرد . موج سوم برمی تابد . غضبناک می شود . هنوز جدال می کنی . مقاومت می کنی . قهرش دو چندان می شود . برمی تابی . ولی زورش دو برابر توست . تاب نمی آوری
او را دوست داری مگر نه ؟ لااقل جرأت این را داری روبروی همه بایستی و حرفت را بزنی . کتک می خوری
تو چطور جرأت کردی با ما چنین کاری کنی ؟
اولین سیلی رابیخ گوشت حس می کنی . کم نمی آوری . مقاومت می کنی . تامی خواهی حرفی بزنی خودت رازیر مشت و لگد پدرت می بینی . مادرت جیغ می کشد . برادرت چاقو تیز می کند و تو همچنان می ایستی . قرص و محکم ! دهانت خونی می شود . ازبینی‌ات فواره ای راه می افتد. سیلابی از خون . دیگر چیزی حس نمی کنی . فقط له می شوی . خرد می شوی چند روز گذشت و تو دوباره سرقرار حاضر می شوی . هنوز جای زخم ها روی صورتت مانده است
چی شده ؟ کی این بلا رو سرت
لبخند می زنی . به روی خودت نمی آوری
بیا قرارمان را عوض کنیم ؟
نگاهش می کنی و سری تکان می دهی . جا نمی زنی تا می خواهی از او جدا شوی پدرت تو را می بیند . هردو رنگ می بازید . او بیشتر ! پدرت از خشم دندان هایش را به هم می ساید . هار می شود . مثل گرگ هاری حمله می کند . چند مشت به او می اندازد. خودت را جلو می اندازی . اززیر دست پدرت رم می کند و پابه فرار می گذارد . تنها می مانی . موهایت دور مچ پدر جیغ می کشند. تاخانه یک نفس می کشاندت . بی جان می شوی و شب در آغوشت می کشدگرداب به خشم می آید . پرتاب می شوی روی موج چهارم . دست وپایت بی جان می شوند . باز جدال می خواهی . لیز است . سر می‌خوری . دردوران یک پیچ روی موج پنجم می چرخی. تاب می خوری . می چرخی . این جا مضطربی . تقلا می کنی. شکمت بالا می آید . پرمی شوی از آب . ازموج .ازگرداب. صدای دهل می شنوی . امانت نمی دهد لبخند بزنی . تادهان باز می کنی ، موجی خودرا درشکمت می گیراند . سنگین ات می کند
صدای کل کوچه را پوشانده است .دو طرف کوچه پر از کودکانی است که روی پشت بام می رقصند . دست می زنند وتو زیر چشمی آنها را می پایی . سرشاری از شور . از عشق . تا می خواهی سوار شوی پدرت را کنار خودت احساس می کنی . می ترسی باز سیلی ات بزند . موهایت را بکشد .مادرت اسپند دود می کند . آرام می شوی . سخت است ولی شروع می کنی . باردار می شوی . هنوز پسرت یک سالش تمام نشده دختری را نیز به بار می نشانی . صدای دهل می آید . تقلا می کنی خودت را بالا بکشانی اما موج امانت نمی دهد . عاصی می شوی .گرداب خشم می گیرد . موج ششم تاریک تاریک است.بوی بدی می دهد
با عطش اولین بوسه یک تن می شوید . نفس ها و اندام ها در هم تلاقی می شوند .یکی می شوند .درد...سکوت...بهت ..و سپیدی نگاهها در بسترت دریده می شوند. شب آرام در زفاف بی گناهی ات به خواب می رود تا صبح رسوای ات را در سرنا بدمد مادرت جیغ می کشد . دخترت متولد می شود . کمی می خواهی سبک شوی، به موج هفتم پرتاب می شوی . بی رحمانه پرتابت می کند . می چرخی . صدای دهل می شنوی . مادرت جیغ می کشد . سکوت او تکانت می دهد وخشم پدرت تنت را می لرزاند . زیر بار سنگین نگاه همه خرد می شوی . شرط می گذارند . می ترسی
باید از گرداب بگذری ؟
برای چه ؟ من که کاری نکرده ام ؟
برای اثبات بکارتت
چطوری ! مگر می شود ؟
یا این یا هیچ وقت
و تو به پاکی ات ایمان داری . این قرصت می کند . مادرت جیغ می کشد . او سکوت می کند . پدرت خشمگین است . قبیله ات شرط می گذارند . تومی ترسی اما قبول می کنی
من پاکم ... پاک پاک
اما من باید پاسخ قبیله ام را بدهم
حجله غبار می گیرد . تفنگ خاموش می شود . دهل پاره و شب در دامنت دریده می شود . گرداب می پیچد . صدای دهل می آید . شکمت بالا آمده . سبک می شوی . بالا می آیی . موج اول موهایت را می گیرد . دست هایت از تو فاصله می گیرند .شکمت نیز هم . می چرخی . تاب می خوری .صدایی نمی شنویی . روی آب را می گیری . آرامی . در ناآرامی گرداب آرامی . لبخند تلخی روی لبانت سنگینی می کند. مادرت جیغ می کشد . پدرت دوزانو به خاک ناخن می زند . صدای دهل شکسته می شود. از آب گرفته می شوی . چادری رویت کشانده می شود . او سکوت می کند . من بالای سرت نشسته ام . مرا نمی بینی . مادرت جیغ می کشد . او اشتباه کرده است . همه اشتباه می کنند . غروب شلتی از یالش را در پنجه ات می کشاند . من رها می شوم و تو در سکوتی پرآرامی