ايرج رحمانپور ميخواند و صداي كمانچه در ناي او ميپيچد. كمانچه سوز دارد و در صداي رحمانپور آتش ميزند. با خود فكر ميكنم نكند شعله در گلوي آوازش گر بگيرد و جهان يكسر بسوزد."تو را مينويسم، بر روي سنگ، بر روي چوب..."صدا اوج ميگيرد"به هر جا برسم، بر روي كوه،بر روي موج آب،بر روي بازوي پهلوانان،بر پيشاني اسب، تو را مينويسم..." آواز اوج ميگيرد:"در رفتن، در آمدن، با پاي پياده، سوار بر اسب، تو را مينويسم..."رحمانپور چشمهايش را بسته و خود با صدا رفته است. به كجا؟"بر روي اوج آواز، آنجا كه دستي دلي را ناز ميكند، تو را مينويسم"گوش سپردهام به صدا و سوز كمانچهاي كه قلبم را شيار به شيار طي ميكند.صداي غمگين رحمانپور در من است و خود تنها چند صندلي آنطرفتر نشسته و با راننده اتوبوس گپ ميزند.صداي او در من گرم و زلال پيش ميرود. او خود اما دورتر از اثرش نشسته و چند صندلي با من فاصله دارد. من اما جهاني ديگر را تنفس ميكنم. جهاني را كه خشم و خاطرهاش در صداي او ديگرگونه ميشود و فرياد ميشود.جهاني كه شادياش را از اندوه او ميگيرد"تو هستي و ديوار و ديوار،در سكوت مطلق شهر ساكت، من صداي تو را ميشناسم..." بخوان رحمانپور، بخوان..."بيمار بيمارم، در كوهستانها به جستجوي طبيبي ميچرخم" تنها آواز زخمي مانده و من و اتوبوس نيم شبي كه در پيچ و خم جادههاي جهان ميرود."نفس سردي در سينهات جاي گرفته، سرگردان آسمان را دور ميزني، نه منفجر ميشوي، نه ميباري" ميرويم با صدايي كه ميخواند"بيا برويم، بيا برويم كه شور و شوق رفتن دنيا را به سرگيجه انداخته..."كمانچه گريه ميكند.صدا شعله ميكشد. التهاب آتشي بيدارم ميكند. در خود ميپيچم و با صدا ميروم. با شعلههاي آتشي كه گر ميگيرد ورقصكنان از حنجره بيرون ميزند."شب خسته و كوفته مرا گرفت، در ديار خود غريبم...دردهايم سخت و سنگين شده اند، توان رفتن ندارم، بيا تا كوههاي دردم را بر شانه هايت بگذارم"اتوبوس در جادههاي تاريك به كجا ميرود؟ميان شعله ها و ناي حنجره اين مرد به كدام سوي جهان مي رويم
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment