Saturday, December 31, 2005

توصيف آرنولد روگه در مورد ماركس

توجه به زندگي متفكران بزرگ و دقت در شيوه زيستن آنها ، مي تواند براي بسياري از ما حاوي نكات در خور تاملي باشد . متن كوتاهي كه در اين مورد ارايه مي شود يكي از بسيار نمونه هايي است كه در اين مورد ديده يا شنيده ايم . در اين نوشته" آرنولد روگه " يكي از هم عصران" كارل ماركس" بعد ازديدار با وي به توصيف موقعيت ماركس پرداخته و در گزارش كوتاهي نحوه فعاليت و تمركز اين متفكر بزرگ اجتماعي را اينگونه توضيح مي دهد :"او زياد مي خواند . او به شيوه اي بسيار فشرده كار مي كند . او استعداد شگرفي دارد كه چيز هايي را در يك بازي ديالكتيكي تباه كند ، اما هرگز چيزي را تمام نمي كند ، او هر پاره اي از تحقيق را در اقيانوس تازه اي از كتاب ها غوطه ور مي كند . او پر شور تر و شديد تر از هميشه است، به ويژه زماني كه سختي كار او را بيمار ساخت ، او سه يا حتي چهار شب پيوسته به بستر نرفته است .

Tuesday, December 27, 2005

سخن بزرگان

گمان نكنم كار فكري اي خطرناك تر از خيالبافي وجود داشته باشد،اما من با ترديد از خود پرسيده ام اگر به اين فعاليت فكري نپرداخته بودم،اصلا مي توانستم رمان بنويسم يا نه .از طريق همين خيالبافي بود كه ياد گرفتم به داستانهاي خيالي علاقمند شوم، به تفصيل به اثري فكر كنم كه آفريده تخيل من است، و در جهاني زندگي كنم كه يكسره بيرون از جهان زندگي مادي خود من قرار گرفته است .
ترولوپ

Saturday, December 24, 2005

تراژدی سياحت در شرق

زنگ ساربان در خاطره جاده ابريشم محبوس هميشه است تا روز نمي‌دانم كدام سالي كه قرار است كسي از غرب به هواي سياحت در اين سوي شرق گام بگذارد. بي‌اعتنا به دودلي‌هاي هميشگي، بي‌اعتنا به كابوس‌هاي اين جهاني عالم كه انقراض تمدن‌هاي پيشين‌اش در غريو انقراضی ديگرگونه گم مي‌شود و دور مي‌شود و براي هميشه از ذهن عالم و آدم راهي به بيرون مي‌جويد و مي‌رود و بازنمي‌گردد اين تاريخ كه ما داريم، اين خود حكايتي است. مسافر غريب اگر رخصت بگيرد و بازگردد پي نام و نشان نمي‌آيد در بي‌نشاني جهان كه شرق در اين سوي دنيا گمنام‌تر است، بي‌چون و چرا بزرگ است. در خاطره‌اي دور. در آن خاطره است كه عظيم‌ترين دستاوردهاي تمدن به دست انسان رام مي‌شود و در دل سنگ‌ها، بناها، باغ‌ها، شهرها ، جاده‌ها و كاروانسراهاي بي‌شمار براي هميشه جا خوش مي‌كند و آرام مي‌شود. به حرمت آن خاطره است كه ما براي امروز دنيامان نقشه مي‌كشيم تا بلكه جهان را به سوي خويش بخوانيم و تصاوير هول‌انگيز رژه سربازان ارتش‌هاي كهن را براي آنها بازسازي كنيم تا كمي براي كمي احساس دلخوشي در درونمان بيدار شود و پيچ و تاب بخورد كه يعني ما هم. مسافر صبور مي‌آيد و ما چنان گرفتار خاطرات امروز شده‌ايم كه سنگ‌مان روي سنگ بند نمي‌شود و حس زيبايي‌شناسي‌مان در معارضه با عقل معاش خاموش مي‌شود. مسافر مي‌آيد و ما تاريخ را به تعطيلات مي‌فرستيم تا جايي براي خود پيدا كنيم. ما شيفته ي مسافريم و مسافر به ديدن چيزي ديگر دلخوش. مسافر به هواي خاطره ما آمده. ما در خاطره ی او جايي براي خود جست و جو مي‌كنيم. اين يك رفتار ذهني دوگانه است. شايد از اين روست كه در مواجهه با فرنگي عزيز به جاي بازنمايي خويش به جست‌وجوي اوييم. اين برخورد دوگانه از تراژدي محتوم بي‌خبري ما حكايت مي‌كند يا سهم ضرورت است در چنته نداشته ما. مهم نيست. جاده‌ها از كار افتاده‌اند و نقش تاريخي كاروانسرا براي هميشه از بين رفته. ما هنوز به كاروانسراي نداشته مي‌نازيم. چه اهميت دارد كه مسافران با هواپيما خوش‌تر مي‌گذرانند و گردشگري به وسايل جديد رفاهي نيازمند است. چه اهميت دارد كه در بهترين حالت يك ميليون گردشگر به ايران آمده و باز در بهترين حالت چهار ميليون ايراني براي گردشگري به خارج رفته‌اند. ايده‌ها در فضاي كاروانسرا بسط پيدا مي‌كنند، بزرگ مي‌شوند، به پرواز درمي‌آيند و چند متر آن طرف‌تر زمين‌گير مي‌شوند. ميان كاروانسراي ديروز و فرودگاه امروز چه زبان مشتركي مي‌توان پيدا كرد. هر تقلايي در اين زمينه بي‌توجه به مباني فكري فرودگاه امروز و جهش تاريخي آن در ايجاد فاصله با كاروانسرا, گرفتار شدن در توهم گوي گوي زنگ كاروان‌هاي نمانده است. كارواني نيست. نقشي اگر مانده به سرانگشتان نگهدارنده‌اي نياز دارد كه بر اين نقش و خاطره‌اش و چگونگي استفاده بهينه از اين نقش و آن خاطره واقف باشد، بار اقتصادي و مالي اين خاطره را بسنجد، فايده‌اش را به دست آورد و در پر و باي دادن به آن كوشش كند
بوي نفت و مزه تاريخ
گردشگري و تلاش براي فراهم آوردن امكانات مناسب براي گسترش آن نيازمند توجه به چنين نكاتي است. ما اما در معارضه دروني خود، تاريخمان را با همه عظمت‌اش در مقابل قمرهاي مصنوعي به سبك جديد تاخت زده‌‌ايم. نديده‌اي كه ميزان علاقه‌‌مندان به ديدن دبي از ميزان مثلا بازديدكنندگان تخت جمشيد بيشتر است. هول و ولاي كاروان و راهزني كه قرار بوده جايي در شبگير بيابان كولي‌وار راه به مسافران ببندد و اجناس بخت‌برگشته‌گان از سفر بازگشته را به يغما برد، چيزي در حد قصه است. همه خاطرات ما افسون زدايي شده‌اند. بوي نفت چنان در فضا پيچيده كه امكان رجوع به تاريخ در اذهان خسته وجود ندارد. ما گيج شده‌ايم. تخت جمشيد به چاه نفت خورده است و براي هميشه قيد آدميان را زده است
برج‌ها و باروها، همه معماري‌هاي كهن سر و سري با نفت پيدا كرده‌اند. چه جاي تامل در مفهوم گردشگر. كاروانسراها از لوله‌هاي نفت پذيرايي مي‌كنند و گردشگران از فراز آسمان به نيم نگاهي اين صحنه معاشقه دل‌انگيز را مشاهده مي‌كنند. در شهر سوخته، در شوش، در شيراز و اصفهان و ديگر جاها. نفت همه جا هست، در همه ما حضور دارد. در خاطره جمعي ما راه يافته، شايد از اين روست كه كسب سود به ارزان‌ترين راه و كوتاه‌ترين زمان ممكن به روياي دلنشين بسياري از ما تبديل شده است. نفت منطق و فلسفه زندگي روزمره‌مان را تغيير داده است. لهجه‌مان را عوض كرده است. تلاش ما براي برداشتن انواع موانع و جست‌وجوي بديل‌هاي مناسب فرهنگي براي گردشگر چاق و چله خارجي تا زماني كه بوي نفت در آسمان ايران پيچ و تاب مي‌خورد و آن اندك گردشگر از همه‌جا بي‌خبر را به سرگيجه دچار مي‌كند, كاري بيهوده است
در كاروانسراها جا براي شترهاي خيالي خاطره نيست, كاميون‌هاي نفتي مدت‌هاست كه به انتظار نوبت ايستاده‌اند تا شيرها، تانكرها را لبريز كند. جنون نفتي و دلارهاي سياه آن توجه به امر گردشگري و مزاياي اقتصادي حضور آن را از بين برده است.
قرار است مجنون خاطره‌ها در جايي از قصه امروز براي رسيدن به ليلي خيلي اتفاقي به چاه نفتي بر بخورد و پولدار شود و با پولش به دبي برود و شركت راه بيندازد و جهاني شود و ليلي و تبارش را نيست و نابود كند.
نقال‌ها خسته‌اند. رستم از شاهنامه گريخته است. گردشگر بيچاره در توس با نقش سنگي بي‌رستم چه كند؟ رستم شاهنامه به آنتاليا مي‌رود، خمار و گيج و خسته
سياحت‌نامه
راوي افسانه‌ها، قصه‌هاي كهن را در نقل خويش به فراموشي سپرده‌است. جاده ابريشم در بازنمايي امروز ما تبديل به امر وانموده مي‌شود. آسفالت مي‌شود و هر روز چندين و چند تصادف مرگبار از شمال به جنوب روي سطح آن رخ مي‌دهد. در اين فاصله رستوران‌هاي گوناگون بي‌هيچ خدماتي، بي‌هيچ نشانه‌اي حاكي از وفاداري به كهن الگوهاي فرهنگي بنا مي‌شوند و جاي كاروانسرا را مي‌گيرند.
گردشگر خارجي خودش اينها را دارد. ما او را به شهر مي‌بريم، او شهر هم دارد، بهترين نوع‌اش را. شهر جزیي از فرهنگ يوناني اوست. بخشي از فلسفه زندگي روزمره اوست. ما با عادت‌هاي عشيره‌اي در شهر او زندگي مي‌كنيم، در جست‌وجوي نشان دادن هويت فرهنگي خود در همين شهر غربي شده شرق عالم، او را دعوت مي‌‌كنيم تا از برج ميلاد به عنوان درخشان‌ترين اثر معماري ايران ديدن كند.هتل‌هايمان را در جوار شهرهايمان بنا مي‌كنيم و در كنار مراكز تاريخي‌مان مسافرخانه مي‌زنيم. بخشي از خاطره جمعي او را توليد مي‌كنيم و به عنوان كار دست خود تحويل اثر مي‌دهيم. امر متناقض شكل مي‌گيرد، قيافه ‌سياح غربي بعد از هر بار مشاهده ما ديدني‌تر از هميشه مي‌شود. مسافر به سياحت تناقض‌ها آمده است. شرقي وجود ندارد. گردشگري يعني مسافرت شمال يعني فرصت دو روزه براي نشان دادن سويه ويرانگر تمدن تهراني در جوار درياي خزر.
مواجهه با گردشگر يعني زل زدن به خارجي جماعت، يعني نتوانستن، يعني انگليسي دست و پا شكسته آجيل‌فروش ميرداماد با گردشگر كانادايي. نه بهار شمال و زمستان جنوب، نه زاگرس و نه البرز، نه الموت و خاش، نه ترانه‌ها و متل‌ها و نه افسانه‌ها و قصه‌هاي هزار و يك شب
مواجهه فرهنگي يعني ارشاد گردشگر بي‌حجاب خارجي براي توجه به معيارهاي اخلاقي. سياحت‌نامه غربي است، ناقص است فرهنگ گردشگري ما و مواجهه با پديده گردشگري در آن، برايمان جا نيفتاده است. روياي كارهاي بزرگتر در فضاي مه‌آلوده توسعه بدجوري گريبانمان را گرفته است. سد را در كنار پاسارگاد مي‌زنيم و آپارتمان را در كنار نقش جهان، روي قبرستان تاريخي چند هزار ساله آهن و آجر بالا مي‌بريم و روايت خود از گردشگري را با توجيه كلي، دروغين و سرانجام مشكلات فرهنگي، سرهم‌بندي مي‌كنيم
ردپاي گردشگران بر قله‌هاي الموت، بر کرانه خليج‌فارس، در كوير، بر سنگفرش‌هاي چارباغ به زودي محو مي‌شود. ما قيد همه پول‌ها به جز پوي نفت را زده‌ايم. ما قيد تاريخ و فرهنگي كه قرار است در جهان اشاعه پيدا كند را زده‌ايم. فيلم‌های صدا و سيما هيچ‌كدام به ترويج جاذبه‌هاي گردشگري نمي‌پردازند. جاي خنده و بذله‌گويي مستانه است، رايحه خوش سرمستي در آسمان طنين انداخته است. مادر، آيين كهن و موروثي پخت نان در خانه را فراموش كرده‌است، گردشگري از آن سوي جهان آمده و در جست‌وجوي مادري كه نان در خانه پخت مي‌كند همه شهر را زير پا گذاشته است

معرفی كتاب

طبل طبل بارانی ذاکر حسن در زمينه ی آوای زعفرانی گيتار مک لوگينِِ، حضور خاطره اشباع شده است. من نشسته ام كنار پنجره خانه تنهايی در كمند سكوت گور آسای صد و هشت پنجره ی خاموش روشن. هوا، زمين و درختان تشنه ی نميدنند

مردی آنور خيابان زير درخت تازه ترين اثر بهرام مرادي، اينگونه آغاز می شود. اين مجموعه كه از سوی انتشارات كاروان چاپ و روانه بازار شده در مجموع از ۱۲ داستان كوتاه تشكيل شده است. بهرام مرادی سالهاست در برلين زندگی می كند

انتشارات ققنوس يكی از موفق ترين ناشران كشور در سالهای اخير كتاب های ارزنده ای در حوزه های فلسفه،جامعه شناسي،ادبيات و... چاپ و روانه بازار كرده است
اين تلاش ارزنده در اين وا نفسای كار نشر به نظرم جای تقدير و تشكر دارد.به هر حال.يكی از جديد ترين آثار منتشر شده از سوی اين ناشر كتابی است در مورد" ماكس وبر"جامعه شناس برجسته و كلاسيك آلماني.نويسنده كتاب"فرانك پاركين"نام دارد و مترجم آن" شهناز مسمی پرست" است.كتاب به چهار عنصر اصلی كار وبر می پردازد:رويكرد او به روش جامعه شناسي،بی طرفی اخلاقی و تبيين تاريخي؛كار تاثير گذارش درباره دين و سرمايه داري؛نظريه اش در باب اقتدار و قدرت سياسي؛و سهم او در تحليل طبقه،منزلت و حزب.كتاب نثری بسيار روان و خوب دارد.نويسنده زاويه ديد انتقادی خود با وبر را در متن مورد نظر لحاظ كرده و البته در تبيين درست انديشه های اين متفكر بزرگ تلاشی در خور داشته است.مطالعه اين كتاب را به همه دوستانی كه به چنين حوزه هايی علاقه دارند پيشنهاد می كنم

نوشته ها در خويش آتش زدند

155856.jpg

نوشته ها در خويش آتش زدند. كتاب هاى خوانده نشده در پس ديوارهاى تاريخى به روياى خويش درآويختند. آرزويشان را با يكديگر در يكديگر خلاصه كردند و در مجموع به اين نكته بديهى رسيدند: «در خويش آتش بزنيم.» گونه اى خودكشى براى انكار خويشتن، براى انكار وجودى كه از فرط يكجانشينى به امرى درخود خلاصه شده بود. كتاب هايى نوشته شده كه درك نمى شوند و كمتر خوانده مى شوند. وجودشان به امرى بى معنا تبديل مى شود. آن يكجانشينى سكرآور در آخر بايد به اين نقطه ختم مى شد. سيم برق و شعله اى كه از پس آن به انبوه كاغذها رسيد، در اينجا دروغى است برساخته ما. سيم برقى وجود نداشت. آنجا كه نوشته ها پيش پيش حكم مرگ خويش امضا كرده بودند. آتش جدال شعله با كاغذ نبود، آتش تولد مرگ در ازدحام بى معنى كلماتى بود كه پيشتر حضور مرگ آور خويش را احساس كرده بودند. نوشته ها در خويش آتش زدند. هنوز زود است ما اين حركت را نشانه اى ققنوس وار براى شكل گيرى وجودى ديگرگونه بناميم. بايد زمان بگذرد تا چنين تفسيرى محل عرضه پيدا كند. بنابراين در حال حاضر اجازه خودنمايى به چنين تفسيرى ندهيم، بهتر است. كتاب هاى نخوانده شده، كتاب هاى بى سر، اين كتاب ها را مى توان كتاب هاى سفيد قلمداد كرد. كتاب سفيد درخور آتشى است، از اين گونه تلخ. نفى خواهش زيستن در اين حركت نمادين از سوى كتاب ها را مى توان از دو زاويه مورد تفسير قرار داد. كتاب ها در جهان واقعى يا به اين نكته رسيده بودند كه وجودشان وصله اى است بر تن جهان. پس اين وجود خوشايند اكنون و درخور زيستن نيست. يا آن را نشانه اعتراض اندوه بارى دانستند كه از فقدان احترام به كلمه ياد مى كرد. مى توان گونه اول را از زاويه خودكشى به مثابه نفى زيستن، نفى خواهش زيستن مورد بررسى قرار داد و بر گونه دوم انگ ايدئولوژى چسباند و آن را صداى اعتراضى مرگبار ناميد. شما از چه زاويه اى به آن مى نگريد. جهان از كلمه تهى شده است. كلمات از منظر ديد ما حذف شده اند. كلمات كتابخانه اى، كلماتى زندانى اند. زندانى اگر به ابد محكوم شود، به مرگ خويش راضى است. مرگ را از اين زاويه مى توان رضايت دادن به گونه اى از آزادى دانست. آيا نوشته ها به تنفس در فضاى آزاد به هرگونه كه باشد، مى انديشيدند؟ اين ديگر براى ما معلوم نيست. ما پاسداران درستى براى حفاظت از كلمات نبوده ايم. پس چه بهتر كه دم فرو بنديم و بر اين حركت دوگانه مرگبار تاملى خاموش داشته باشيم. اما تامل خاموش خود مرگ ديگرى است. از اين ديالكتيك چگونه مى توان نجات يافت. وقتى ارزش كلمات به ارزشى شىء گونه تقليل پيدا مى كند، اين ماييم كه به اشيا تبديل شده ايم و پيشاپيش حكم مرگ خويش را امضا كرده ايم. پاسداشت كلمه پاسداشت حضور خود ما است. آتش كه به كتابى مى افتد آتشى است كه بر جان ما افتاده است... يا سهمى از آن به كتاب ها رسيده است، يا كتاب ها خود بخشى از اين آتش را به جان خويش راه داده اند. وقتى جهان از كلماتى تهى مى شود، چه جاى توليد كلمه است. كسى كه به حضور معنا در بطن كلمات واقف نباشد يا به حضور آن اهميتى ندهد، چه جاى آن كه بنشيند در زندان كلمه اشكى به پهناى صورت بريزد. اين گريستن ديگر امرى نازل و پيش پاافتاده است. خود را به آن راه ديگر زدن است. همان نينديشيدن است. پس چه بهتر كه خود را به آن راه ديگر نزنيم. بپذيريم كه كلمات از ما گريخته اند. خواهش زيستن در نزد آن فراموش شدگان ابدى چندى بود كه به امرى بى معنا تبديل شده بود. حضور يا عدم حضور در اين وضعيت فرق چندانى ندارد. آتش خاموشى كه بر جان آن ياران مهربان افتاد، عمد خودخواسته اى بود كه از درونشان شعله كشيده بود. يك نوع خودسوزى، كتاب ها در خويش آتش زدند تا با ما از رويايى بگويند. روياى خوانده شدن، روياى فهميده شدن

آقا اجازه ما پير شديم

234006.jpg

نجواى كودكانه در فضاى كلاس طنين مى اندازد و كلاس سرشار از صداى همكلاسى مى شود. در يك سو معلم ايستاده است. حسى آميخته با تنبيه و مشق از آن سوى كلاس به اين سو انتقال پيدا مى كند. آن روزها كلاس به روش پادگانى اداره مى شد و اين روزها هنوز هم صداى خبردار ناظم از پشت ديوار مدرسه به گوش مى رسد. معلم نماد قدرت در مفهوم شرقى اش روزگارى با تازيانه به كلاس مى آمد، تا شاگردان را معلوم شود كه «مكتب خانه» هنوز هم در درون بسيارى از ما به حيات خويش ادامه مى دهد. امروز اما قلم و قدرت معلم در كلاس تغيير كرده است. مفهوم دانش نيز از حد فراگيرى آب و بابا و نان كودكى گذر كرده است. معلم بى تازيانه به كلاس مى آيد. قدرت در بيرون مدرسه است و اوليا در تلاش براى لقمه اى نان ساعتها از مدرسه دور مى شوند. مدرسه اما با زخم هاى ناسور كودكى، با ترسها، با فرارها، با بى ميلى براى تحصيل و مشقهاى ننوشته، با كتك ها و گريه ها در آميزش اين همه، چون جراحتى عميق بر روح مجروح ما باقى مى ماند وبه حيات خويش ادامه مى دهد
اينجاست كه معلم مى رود به آن سوى خاطره تا وجدان معذب از ديدار او در روزى از روزهاى سال، در كنار پياده رو يكى از خيابانهاى شهر به وجد آيد و سرشار از تمنا شود. راز تلمذ در محضر استاد زنده مى شود و معلم در بيرون از كلاس درس يكبار ديگر مى شود نماد علم و عشق در روزگارى كه مى رود، به تندى و سخت. «آقا اجازه» از ناخودآگاه بيرون كشيده مى شود و در پياده رو طنين مى اندازد. «آقا اجازه» معلم اين بار فرمان نمى دهد. مى خندد. لب مى گشايد و جهان را در برابر به پرسش مى گيرد. معلم بيرون از كلاس درس لبخند مى زند و پير مى شود. با او نقشى از خودكار و مشق وكتاب و كلاس در ما جوانه مى زند، اين بار با مهر. با عشق و يقين وخاطره. معلم بوى نارنج مى دهد. معلم لب باز مى كند ومى گويد: «اينكه كسى معلمى را به خاطر پول و شغل انتخاب كند، تصميم درستى نيست. معلم بودن براى من يك جور عشق بود. وسوسه اى كه توان رهانيدن خود از چنگالش را نداشتم
تفسير عاشقانه از فضاى كلاس، بازآموزى دانسته ها، روشن ساختن چراغ جهان بر چشم هاى نابينا و كودكان . اين است روايت معلم از درس و علمى كه ثروت نداشت و در اين سوى جهان خريداران چندانى پيدا نكرد تا جمعه ها طفل گريزپا را به مكتب بياورد. طفل گريزپا به مكتب نرفت و اگر رفت در بازار كار نقش پول را از خطوط درهم و برهم كتابها بيشتر پسنديد. شد دلال پول و معاوضه. آن خيال سحرانگيز و اخلاقى اى كه از لابه لاى داستان «زاغ و روباه» توى «جنگلهاى گيلان» مى پيچيد در خيابانهاى تهران به فراموشى سپرده شد. «كتاب خوب ومهربان» از فقدان مهر در جهان نوشت و معلم تابستانهاى نداشته را براى موضوع انشا انتخاب نكرد. واقعيت جاى انتزاع را گرفت و جهان بى رحم شد تا موضوع انشا به جاى علم و ثروت خيالى، به كودكان فلسطين وعراق اختصاص پيدا كند. موضوع انشاهاى قديم براى هميشه در راهروهاى مدرسه گم شد. دانش كلاسيك و يادگيرى كهنسال اما به تكنولوژى واگذار شد تا حل المسائل آخرين نقش آقاى معلم را از او بگيرد و كلاس از هيجان آموزش بيفتد و به يك امر اجبارى صرف بدل شود. كامپيوتر جاى انشا و رياضيات و ورزش را گرفت. حياط مدرسه ها كوچك شد و كلاسهاى قوطى كبريتى به جاى فضاى معمارى باز و دل انگيز شرقى نشست
روايت روزگار از ديروز تا امروز بر چرخ زمان مى گذرد. معلم به كلاس مى آيد و مى رود. اطفال بازيگوش مى آيند و مى روند. مناسبات اجتماعى تغيير مى كند. «زمزمه محبت» در مقاطع تحصيلى اما به گوش نمى رسد. شوق بازآموزى و يادگيرى در فاصله ميان خانه و مدرسه دود مى شود و به هوا مى رود. انواع كلاسهاى آموزش خصوصى در اين فاصله تأسيس مى شوند تا از طريق تسخير آن حس به هوا رفته كسب درآمد كنند. شهر مدرسه مى شود و اخلاق خاص خودش را توليد مى كند. اينجاست كه يادگيرى خيابانى به عنوان پديده اى روزمره در زندگى و اطراف ما شكل مى گيرد. شنيدنهاى گاه و بيگاه از اين و آن به همراه تعابيرى خاص در زبان روزمره جاى مى گيرد. معلم در مدرسه يك را با يك برابر مى گيرد و جهان با ما از نابرابرى دم مى زند. معلم در مدرسه از عشق و عدالت و آزادى سخن مى گويد و بنى آدم را اعضاى يكديگر فرض مى كند تا جهان را انكار كند. تا رنج ناشى از فقدان حضور انسانهاى واقعى در جهان بيرونى، طفل نوآموز را نياز اردو درونش را به آشوب نكشد و معلم نماد مقاومت مى شود. او اين بار به جاى تنبيه دلدارى مى دهد. جهان معيوب است و راز بسيارى از ناگفته ها را كسانى ديگر مى دانند. بيرون مدرسه. معلم مى آموزد كه عشق به همنوع يعنى اخلاق، يادگيرى به تلاش وابسته است. «همه معلم ها اخلاقى اند. اخلاق آنها كلاسيك و دست نخورده است. همه معلم ها حتى اگر فقير باشند، حتى اگر جذب بازار كار شده باشند، حتى اگر به سود و پول و مال و جاه و مقام هم رسيده باشند، اخلاقى اند. چه آنكه اين اخلاق نه به واسطه شخصيت افراد كه بيشتر به واسطه اين شغل به آدمى تحميل مى شود.» اين را معلم مى گويد. او در آستانه ۶۰سالگى قرار دارد. بازنشسته است. گاهى اگر وقت كند از كنار ديوار مدرسه مى گذرد و به نجواى شاگردان شاگردانش گوش مى سپارد. «معلمى توجيه ندارد. يا نبايد معلم شد يا اگر مى شوى ديگر بعضى چيزها ازتوان تو خارج است. مى شوى آقا يا خانم معلم. پس اين يعنى تحميل. اما اين تحميل كجا و آن تحميل كه تو را به مقام بندگى در برابر آدم بزرگ ها مى رساند كجا. من بنده شاگردانم شدم و به آنها ايستادن در برابر ظلم را آموختم
دانش و ثروت در توزيع جهان به قدرت رسيده اند. معلم در سايه قرار گرفته است. معلمى از عشق به پيشه تبديل شده است تا ظرافت هاى عقل معاش بر آن سايه بيندازد. خاطرات مدرسه نيز از ما دور شده اند و دنيا قواعد اخلاقى آموزش داده شده در مدارس را به فراموشى سپرده است. به جاى آموزش و به جاى اخلاق، ايدئولوژى ها در مدارس حكمرانى مى كنند. تلويزيون ها دروغ مى گويند و معلم ها آشكارا تأثير يادگيرى اين دروغ را بر چهره دانش آموزان مشاهده مى كنند. معلم ها از دانش آموزان رودست مى خورند. دانش آموزان بزرگ مى شوند، قد مى كشند، بعضى ها به راه راست مى روند و بعضى ها هيولا مى شوند. معلم از پشت ميز كلاس تكان نمى خورد. گرد سفيد و نرمى كه روزگارى از لابه لاى حركت انگشتان او به هوا برخاسته بود، اينك كه اجازه گريز از مرزهاى جهان را به او نداده اند، بازگشته و بر موهاى معلم نشسته است. معلم پير شده است و در خيابانهاى تهران نقش قدم هايش روز از پى روز كمتر و كمتر مى شود. «آقا اجازه» ما نيز پير شديم

سخن بزرگان

تنها شر،شر حقيقي،قراردادها و تصنعات اجتماعی هستند كه جای واقعيت های طبيعی را می گيرند.همه چيز،از خانواده گرفته تا پول،از دين تا حكومت.آدم مرد يا زن به دنيا می آيد،می خواهم بگويم،آدم متولد می شود تا در هنگام بلوغ زن يا مرد شود،انسان با حقوق طبيعی به دنيا می آيد،نه برای شوهر بودن،نه برای غنی يا فقير بودن،همچنان كه آدم به دنيا نمی آيد برای كاتوليك يا پروتستان،پرتغالی يا انگليسی بودن.همه اين چيزها به يمن تصنعات اجتماعی وجود دارد.حالا چرا اين تصنعات منفی هستند؟ چون تصنعی هستند،چون طبيعی نيستند.حكومت به همان اندازه منفی است كه پول،ساختار خانوادگی همانقدر منفی است كه دين

فرناندو پسوا
بانكدار آنارشيست ـ ص۲۴

امروز صبح يک روز معمولی است

امروز صبح يك روز معمولى است. مرگ در شيار يك ديوار بزخو كرده و به كمين نشسته تا ديوار فرو ريزد. و تنى چند گرفتارش شوند. برادرى، برادر در خون كشيده تا ميراث پدر به تمامى سهم او شود. تروريست ها در عراق، عراقى ها را مى كشند. زنى بر شوى مرده مى گريد و كودكى هراسان از انفجار هزار تكه مى شود. در فلسطين مسلمانان قتل عام مى شوند و جهان از مرگ انباشته مى شود
سياستمداران بر ضد جنگ حرف مى زنند و با سياست دنيا را ويران مى سازند. امروز صبح يك روز معمولى است. در كوير باران نباريده است، خشكسالى عطش آورده و اشتياق آب به تب مرگ، با وبا فرو مى نشيند. مرگ قيقاج مى رود و خاك مى سوزد. براى مرده هايمان يك بار گريه مى كنيم و خاموش مى شويم. آن سوتر مردى راه بر ماموران مى بندد و به خاطر آنكه جدال بى پايان عبور محموله اش را ادامه داده باشد، بر ماشه فشار مى آورد. جنازه سرباز جوان براى مادر پس فرستاده مى شود. مرز ناامن است. مواد مخدر از ميان تمامى تدابير مى گذرد و در خيابان ها جوانى ديگر از ناتوانى بر زمين مى افتد و برنمى خيزد و عابران از كنارش مى گذرند. بى تفاوتى، اين روزها رسم رايگان است، همه مردمان را. جهان ديگر شده است.امروز صبح يك روز معمولى است. شهروندان به جان هم چنگ مى كشند و خيابان ها خراش برمى دارند. اداره دولتى برگه عوارض صادر مى كند. ترافيك به لعنت ابدى گرفتار مى شود و جرايم افزون مى شوند. انسان ها عصبى مى شوند و روانشناسان به كسب و كار خويش رونق مى دهند. ساختمان هاى بى شكل بلند مى شوند و پول انسان را با انسان معاوضه مى كند. دستى در كار است تا انسان ها از چيزهايى درباره خودشان بى خبر بمانند. همان چيزهايى كه روياها بى ترديد به آنها مى دهند. حروف سربى بر صفحات رج مى زند و اتومبيلى در خيابان با يك موتور تصادف مى كند. اورژانس نمى رسد و جوانك نقش زمين شده، در خون خويش شنا مى كند. ترافيك اتوبان را مسدود كرده و تيم ملى به ژاپن باخته است.امروز صبح يك روز معمولى است. تماشاگران شيشه اتوبوس ها را شكسته اند و عابران از چراغ قرمز عبور مى كنند. دزد به كيوسك مطبوعاتى روبه روى پارك دانشجو زده است. ده قدم آن سوتر ماموران از سفارت ارمنستان محافظت مى كنند. ساختمان نيمه كاره بانك در خيابان مطهرى ده سال است كه پياده رو را به حكم خويش تصاحب كرده و در همان قسمت تصاحب شده بر تخته هاى تقسيم پياده رو چنين نوشته شده است: «نصب هرگونه آگهى در اين مكان پيگرد قانونى دارد.» تصاحب ده ساله پياده رو اما از جانب هيچ شهروندى به شكلى قانونى مورد پيگرد قرار نمى گيرد. مردم به سينما مى روند و با هم مشغول صحبت مى شوند و فيلم تمام مى شود. مردم بازمى گردند و با هم صحبت نمى كنند.امروز صبح يك روز معمولى است. استقلال و پرسپوليس جام ديگرى را به شهرستانى ها واگذار مى كنند و مربيان تهرانى به شهرستان مى روند و شهرستانى ها به تهران مى آيند و تهرانى ها به خارج مى روند و مهاجرت زياد مى شود و مهاجران در آن سوى مرزها مى مانند. مردم با ماشين هاى آخرين مدل در خيابان مسافركشى مى كنند تا آرزوى استفاده از اين خودروها بر دل كسى بار نشود. هفته اى ديگر باران مى بارد و سيل براى پنجمين سال پياپى كودكان باقى مانده گلستان را با خود مى برد و درياى خزر عصبانى مى شود و جان ۳۰ جوان ديگر را مى گيرد. اتوبان تهران _ شمال از ميان جنگل ها مى گذرد و كنام آخرين حيوان هاى جنگل در زير آسفالت سياه مدفون مى شود. كشت كشاورزان به وبا آلوده مى شود تا شبانه گرفتار آفتى ديگر شود و صبح مزارعش را لگدكوبان ناشناس از بين ببرند. آب آلوده است. هوا آلوده است. در خيابان جا براى راه رفتن نيست. طرح پاركبان به تمام شهر سرايت مى كند و شهر به فروش مى رسد. درخت به فروش مى رسد، پياده رو به فروش مى رسد، چهارراه و هر آنچه در آن است به فروش مى رسد. چراغ قرمز و چراغ سبز و طرح ترافيك و همه به فروش مى رسند. نرخ اجاره مسكن سر بر آسمان مى زند، زمين مى گندد و روى دست زمين خواران باد مى كند. وام مسكن افزايش مى يابد. جوانان دانشجو به خانه بخت فرستاده مى شوند. نرخ بيكارى افزايش مى يابد. نرخ طلاق افزايش مى يابد. اميد به زندگى افزايش مى يابد. خبرنگارى كه درباره روز پدر مطلب نوشته در خانه با پدر خويش گلاويز مى شود. اول و آخر همديگر را به باد ناسزا مى گيرند. زندگى در تضاد شكل مى گيرد. آدم ها هجوم مى آورند و خيابان ها را مغازه هاى زيبا در برمى گيرد. روزنامه شرق منتشر مى شود. روزنامه شرق دو ساله مى شود. روزنامه شرق در صفحه اول خويش عكس «مارلون براندو» را كار مى كند و زيبا مى شود.امروز صبح يك روز معمولى است. «شجريان» به بم مى رود و «راجه واترز» بر سياهى دنيا آواز مى خواند. در كوهستان هاى لرستان پيرمردى همان نوحه قديمى را از سر مى گيرد. كهن سنگين و دور. خدا فرشتگانش را به گرد خويش فرا مى خواند و اتم به راز تمامى معماهاى معيوب بشر تبديل مى شود. فلسفه در كار خويش مى ماند و شاعران جهان را تفسير مى كنند. جهان تغيير نمى كند و در خيابان هاى لندن جوانكى برزيلى به اشتباه طعمه گلوله هاى پليس مى شود. او در همان لندنى مى ميرد كه «ماركس» ابرفيلسوف مغربى در پى افسون زدايى از سرمايه دارى بر نقش تاريخى پرولتاريا تاكيد مى كرد. جهان مرده است. روزنامه شرق در نيم تاى اول خود مى نويسد: «قيمت نفت افزايش يافت.» گرسنگان جهان نيز افزايش مى يابند و انتخاب شهردار تهران به كلافى سردرگم تبديل مى شود. در دنيا خبرى نيست، همه جا امن و امان است. مردم به زندگى روزمره خو گرفته اند. راز زندگى روزمره اما مقاومت است. آنجا كه امر مسلط به تمامى حضور پيدا مى كند. جوانكى به قصد مقاومت در خيابان هاى شهر ميان هزاران عابر رونده آواز برمى دارد، مى خواند و راديوى تاكسى از روان تر شدن ترافيك خيابان خبر مى دهد. روزنامه شرق در ميان انگشتان عرق كرده لوله مى شود و پژمان راهبر از برانكو مى نويسد. خداداد از استراليا مى آيد و در امتداد نقش تاريخى خويش به عقاب مى رود. غزال تيزپا به چنگال عقاب مى افتد.سردبير جمهوريت را با مشروطه خواهی تاخت می زند و داريوش فرهنگ آخرين كار سينمايى يا تلويزيونى خويش را در ميدان آرژانتين كليد مى زند.امروز صبح يك روز معمولى است. خبرنگاران از تلكس خبر مى گيرند و ماشين جنگ در دنيا بر تمامى جاده ها فرمان مى راند. جاده هاى جهان ناامن شده اند، تا اطلاع ثانوى سفر نكنيد. غرب به شرق مى آيد و چكمه هاى سنگين مالرو هاى سبز را آشفته مى كند. آمريكا صورتك انسان دوستى بر چهره مى زند و انسان ها را نقره داغ مى كند. سرمايه دارى حقوق بشر را در بسته بندى هاى شيك به جهان سوم صادر مى كند تا تجارت حقوق بشر همراه با كوكاكولا در زير دندان آسيايى ها مزه كند. هر يك از ما با خريد بسته اى حقوق بشر خوشحال به خانه مى رويم. همه حقوق بشر مصرف مى كنند. كسى از قيمت تخم مرغ خبر ندارد. پول نفت هم كه به دولت مربوط است. به ما چه كه كودكان سفيلان در آتش سوختند. حقوق بشر با روغن خوب كرمانشاهى طعمى به ياد ماندنى مى گيرد. تلويزيون سينما پاراديزو پخش مى كند و صداى ويگن از راديو پيام شنيده مى شود. گنجى از اعتصاب غذا دست مى كشد.امروز صبح يك روز معمولى است. روزنامه شرق دو ساله مى شود و خبر هاى بى شمار بر ميز «محمد رهبر» باد كرده است


اين مطلب به مناسبت سالگرد روزنامه شرق روز پنجشنبه ۳/۶/۸۴ دراين روزنامه چاپ شد

ضرورتی به نام تنفس در شهر طبقاتی تهران

تهيدستان در جهان حاشيه با اتكا بر ضرورت به عنوان نيروي پيش برنده يا محرك واقعي زندگي، لحظات را در تجربه امكاني به نام زيستن سپري مي كنند. گروه هاي وابسته به اين بخش از حيات اجتماعي بر حكم همان ضرورت كه حق حيات بهتر نام گرفته، به جست وجوي سرپناه، زمين يا رفاه حداقلي برمي خيزند. مهاجرت هاي طولاني و پذيرش غربت از نفي نفي در ساختار اين طبقه خبر مي دهد. اينجاست كه به دست آوردن امكانات حداقلي براساس يك منطق ساده به عنوان هدفي والا با هر وسيله اي توجيه مي شود. دستيابي غير قانوني و مستقيم به امكانات مصرفي جمعي چون زمين، سرپناه، فضاهاي عمومي و فرصت ها، تحت تاثير الزامات همان هدف والا قابل قبول فرض مي شود. پذيرش اين فرضيه ها از سوي اعضاي طبقات تهيدست به استقلال آنها از دولت نيز كمك مي كند. فرق قضيه اين است كه اين جدايي هيچ شباهتي به جدايي جامعه مدني از دولت ندارد
نمود واقعي اين جدايي و عدم تمايل به رعايت چارچوب هاي نظم مسلط رخ عيان مي كند. مي توان اين تمايل به بي نظمي را نوعي سركشي عمدي فرض كرد كه نيروي خود را از انرژي رها شده در بطن فاصله هاي اجتماعي به دست مي آورد. اين بي تمايلي، نگاه كارشناسان را در تحليل شخصيت طبقه تهيدست شهري با مشكل روبه رو ساخته است. عده اي از اين گروه به عنوان گروه هاي حاشيه اي ياد مي كنند و عده اي ديگر آنها را افرادي با تمايلات گريز از مركز معرفي مي كنند كه تن به نظارت رسمي و كنترل مدرن در جامعه نمي دهند. در اين تحليل، افراد اين طبقه در عين حال كه از ابعاد رهايي بخش دنياي مدرن بهره مي برند، از كنترل مدرن سرباز مي زنند
اعضاي تهيدست كه با فرار از مناطق كوچك به شهرهاي بزرگ پا نهاده اند، تحت تاثير شرايط زندگي تا اندازه بسيار زيادي در معرض فشار پيشامدهاي اقتصادي قرار دارند. اين فشارها در جوامع نوين و پيچيده صنعتي به عنوان خاستگاه شكل گيري طبقات تهيدست شهري عمل مي كنند. در نتيجه طبيعي است كه اقتضائات مبارزه براي كسب امكانات زندگي به هر طريقي به صورت بالقوه در ميان اعضاي اين طبقه نسبت به ساير طبقات ديگر جدي تر عمل كند
طبقه تهيدست، طبقه اي راديكال است. براي اعضاي اين طبقه منافع مشترك و هويت مشترك در محيط زندگي در قالب همان محدوده جغرافيايي قابل تشخيص است. به همين دليل رسيدن به حوزه عمل نزد اعضاي اين طبقه براساس تهديد مشترك صورت مي گيرد.شايد از اين روست كه به گفته جامعه شناسان، اعضاي اين طبقه وقتي با تهديد و خلع يد در محل استقرارشان مواجه مي شوند، بلافاصله گرد هم جمع مي شوند، حتي اگر همديگر را نشناسند. آنها در تحليل عده اي ديگر از كارشناسان به اعضاي شبكه هاي انفعالي لقب گرفته اند. اعضاي اين شبكه ها را كساني چون دستفروش هاي خياباني تشكيل مي دهند. جزيره هاي جداگانه اي كه بر اساس يك نيت مشترك در يك جغرافياي واحد گرد هم مي آيند. با اينكه به ظاهر هيچ منافع مشتركي ندارند و به صورت جداگانه به حيات خويش ادامه مي دهند، اما به هرگونه تهديد در حوزه جغرافيايي فعاليت خويش پاسخ مشتركي مي دهند. اينجاست كه به تعبيري بدون درك مفهوم شبكه هاي انفعالي، درك بسياري از رخدادهاي خيزش گونه و خود به خودي توده هاي منفعل در محيط هاي شهري دشوار و در عين حال ناممكن مي شود. تهيدستان شهري در قالب اين تحليل به همان شبكه هاي انفعالي تعلق دارند. هرگونه احساس خطر از جانب نظم مسلط امكان هر پيشامدي را نزد آنان تقويت مي كند. درگيري هايي كه هرازگاه در حاشيه شهرها بين نيروهاي شهرداري و ساكنان اين مناطق صورت مي گيرد، از اين زاويه قابل تفسير است
اعضاي طبقه تهيدست در دنياي حاشيه در تلاش براي تغيير زندگي و ديدگاه خود نسبت به جهان به سر مي برند. آنها مجبورند روش زندگي و ديدگاه نظري خود را نسبت به دنيايي كه به آن تعلق دارند، عوض كنند تا ديدگاهشان با شرايط فني و توليدي جديد سازگار شود. عدم سازگاري اين ديدگاه به دو صورت رخ مي دهد؛ يا اعضاي اين طبقه حاضر به پذيرش اين هماهنگي نيست يا جهان به دشوارترگونه اي از توان ظرفيت فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي آنها خارج است. در هر دو حالت چه اتفاقي مي افتد به نظر مي رسد كه جامعه صنعتي در چنين وضعيتي بيش از آنكه در فكر همكاري با اعضاي اين طبقه باشد، در فكر فاصله انداختن ميان خود و دنياي آنان به سر مي برد. استفاده از تعابيري چون حاشيه نشين، تاييدي است بر اين تحليل. اين در حالي است كه اعضاي طبقه تهيدست به عنوان اعضاي زنده و ارگانيك در جامعه صنعتي كه مقتضيات اقتصادي موجب دشواري در زندگي شان شده است، به فكر رها كردن روش موجود و معمول زندگي مي افتند. اين حركت به سوي تغيير با هدف سرعت بخشيدن به حركت تكاملي به عنوان يك هدف والا لقب مي گيرد. اينجاست كه تهيدست در حاشيه قرار گرفته، به وسايل رسيدن به هدف ديگر فكر نمي كند، چه آنكه در فكر حفظ شرايط موجود نيست. او به تغيير اميدوار است و با نوآوري - مخصوصا در حوزه شرايط اقتصادي و اجتماعي - به هيچ وجه مخالف نيست. هرگونه افزايش در تعداد مجرماني چون سارقان در چنين مناطقي از اين زاويه، مورد تامل قرار مي گيرد. اين در حالي است كه حركات اينگونه از سوي اعضاي اين طبقه كه با هدف تغيير شرايط موجود صورت مي گيرد، در نظام مسلط حاكم به دليل منافات آن با نظم ساختاري به عنوان يك بي نظمي آشكار لقب مي گيرد. اينجاست كه يا از حركت خواهان تغيير جلوگيري مي شود يا اينكه آن را تغيير شكل داده تا نظم به نظام اجتماعي بازگردد. محافظه كاري نظام مسلط كه بر چارچوب هاي قواعد زندگي مرفه شكل گرفته، مانع هرگونه حركت از سوي اعضاي طبقات تهيدست مي شود. اينكه اعضاي اين طبقات به صورت فردي امكان بالا آمدن از شرايط موجود را دارند، تاثيري در تحليل نهايي اين نوشته ندارد، چه آنكه در حالت كلي يك اعتراض كوچك از سوي اعضاي اين طبقه به تزلزل در ساختارهاي اجتماعي، آشوب، واژگون سازي و برهم زدن طبيعت تعبير مي شود. اين درحالي است كه رفتارهاي مشابه و به مراتب راديكال تر احتمالي در ميان اعضاي ديگر طبقات، اينگونه احتمالي را به وجود نمي آورد. اعضاي طبقه مسلط با رويگرداني از خواسته هاي طبقات تهيدست در چنين مواقعي بيزاري خود از دردسرهاي سازگاري با وضعيت جديد را اعلام مي كنند. مخالفت با ساخت شهرهاي جديد در مناطق تا پيش از اين حاشيه لقب گرفته در جنوب شهر، به معني رويگرداني نظم مسلط از خواسته هاي طبقاتي است كه قرار شده با اسكان احتمالي در اماكن و شهرهاي جديد، شكل تازه اي از زندگي را بپذيرند.
تهران تهيدست
در تهراني كه روز به روز بزرگتر مي شود، نيروهاي تهيدست با چه وضعيتي به زندگي ادامه مي دهند در مقدمه پيشين به عنوان فرض نظري به تحليل زندگي اين گروه ها پرداختيم. در اين بخش به شكلي عيني تر با اين پازل هاي در حاشيه لقب گرفته، مواجه مي شويم. چه هر تلاشي براي شناخت اين طبقات، روحيات و موقعيات آنها، كمكي است به تغيير شرايط نامناسب احتمالي در زندگي اين افراد. فراموش نبايد كرد كه فراهم آوردن امكانات مناسب براي زندگي تك تك اعضاي اين گروه، كاري شدني است كه در قالب حق و حقوق انساني قرار مي گيرد؛ حقوقي كه سلسله مراتب اجتماعي و اقتصادي تهران تاكنون مانع از تحقق كامل آن شده است. عدم تحقق اين حقوق در شهري كه هرم ژئوفيزيكي يا جغرافيايي آن در تطابق كامل با شرايط زيستي و سلسله مراتب اجتماعي اش يك موقعيت شمال به جنوب را به وجود آورده، بيشتر به چشم مي آيد. در اين شهر همانگونه كه مي دانيم هرچه به سمت شمال حركت كنيد، در مناطق بالاتر به محل سكونت افراد مرفه يا طبقه مرفه نزديك تر مي شويد، مناطق پايين شهر يا نقاط در حاشيه لقب گرفته نيز يا به مهاجران تعلق دارد يا به كارگران دون پايه. از شرق به غرب نيز كه شهر در تسلط طبقه متوسط قرار دارد

طبقه مرفه جديد نيز هستيم
براساس آمار موجود تا اواسط دهه 50، تهران داراي 50 محله تهيدست نشين بوده است. اين مناطق كه از فرداي اصلاحات ارضي در نقاط ديگر مملكت در گوشه گوشه شهرها نمايان مي شدند، به مكان پذيرش يا بنگاه هاي تهيدستان شهري لقب گرفتند. براساس سرشماري صورت گرفته در سال 59، 60 درصد خانوار اين سكونتگاه ها به ازاي هر نفر فقط 5/2 متر مربع سرپناه در اختيار داشتند. در آن دوران يك ميليون نفر تهيدست در مناطق 50گانه تهيدست نشين تهران زندگي مي كردند. آنگونه كه احتمال داده اند در مناطق غير قانوني 400 هزار نفر روزگار مي گذرانده اند. سكونتگاه هاي غير قانوني در مناطقي چون ورامين، قرچك و شهريار بيشتر از ساير مناطق به چشم مي آمد. تمامي اين افراد كه حتي در مخروبه هاي حلبي ساز زندگي مي كردند با وجود همه تفاوت ها در درآمد و كيفيت زندگي تا پايان دهه 50 به شكل يك طبقه تهيدست در منظر ديد قرار گرفته بودند. آنها نسبت به جريان اصلي زندگي شهري كاملا شناخته شده بودند. بعد از انقلاب تحت تاثير شرايط تازه به وجود آمده، سمت و سوي توجه به اعضاي چنين طبقاتي اندكي تغيير كرد. تلقي حاكميت به مستضعفان در اين زمان و شعارهايي كه مبني بر توجه به اعضاي اين طبقات سر داده مي شد، بيشتر واكنش انفعالي به خواسته هاي گروه هاي چپ بود كه همواره بستر قدرت گيري خود را در ميان طبقات تهيدست و كارگران پايين مرتبه جست وجو مي كردند. گسترش تهران در كنار وضعيت سازندگي در سالهاي پس از جنگ، شكل گيري طبقات نوكيسه تازه استقراريافته در شهرهاي بزرگ و دلال مسلكي اوج گرفته كه تمايلات سودانگارانه خويش را به همه حوزه هاي زندگي تسري داده بود، در كنار رشد جمعيت در شهري چون تهران همه و همه منجر به تغييراتي در شرايط زندگي طبقات پايين دست شد.
آن فاصله كذايي بين شهر و نقاط پايين دست برداشته شد. حلبي آبادها كه در اثر گفتمان انقلابي از بين رفته بودند، جاي خود را به منازل كوچكتر اما با كيفيت بهتر داد. طبقات تهيدست پيشين نيز با استقرار در شهرهاي تازه تاسيس به امكانات بهتري دسترسي پيدا كردند. با اين حال هيچ كدام از اين تغييرات در چشم اندازي كلي سبب از بين رفتن فاصله مابين سلسله مراتب اجتماعي در شهر تهران نشد. همسو با حل طبقه پايين دست در درون ساختار اجتماعي كه در بعضي اوقات نيز با اجبار همراه شد (به مورد خاك سفيد بنگريد)، طبقات مرفه نيز فاصله خود را با ساير بخش هاي حيات اجتماعي بيشتر كرد. فاصله ميان شمال تهران و ورامين نه تنها كمتر نشد كه افزايش هم پيدا كرد. براي درك فاصله موجود علاوه بر استفاده از چارچوب هاي تحليلي مبني بر علل فرودستي طبقات مهاجرنشين، نيازمند تحليل طبقه مرفه جديد نيز هستيم. براي شناخت بهتر اين طبقات به مقايسه اي مابين چند منطقه شهري حاشيه لقب گرفته مي پردازيم.
شهرهاي حاشيه
در جنوب شهر يا آنجا كه حاشيه نام گرفته، ما با مناطق مختلفي مواجه مي شويم. شهرستان ورامين در اين مجموعه گسترده از سه بخش مركزي، جوادآباد، پيشوا و شش دهستان در كنار چهار شهر ورامين، قرچك، پيشوا و جواديه تشكيل شده است. بيشترين جمعيت عشايري استان در ورامين به سر مي برند. اين شهر به لحاظ تاريخي از قدمت فراواني برخوردار بوده، به همين دليل آثار تاريخي بسياري در آن قابل مشاهده است. شهرستان ورامين در 40 كيلومتري جنوب شرقي تهران و در حاشيه شمال غربي كوير مركزي واقع شده و ارتفاع آن از سطح دريا در حدود يكهزار متر است. فاصله آن با سطح واقعي درآمد در مناسبات اجتماعي كنوني را كسي بررسي نكرده است. براساس بررسي هاي صورت گرفته در مورد قدمت تاريخي اين منطقه بحث گسترده اي شده است. عده اي وجود روستاهاي پيرامون ورامين با نام هايي مثل دهوين، ده ماسين و قلعه سين را دليلي بر تاريخي بودن و قدمت اين شهر دانسته اند؛ نكته اي كه در حال حاضر چندان مورد توجه نيست. مي گويند در ونديداد آمده كه ورامين، چهاردهمين شهري بوده كه اهورامزدا آفريده است. با اين حال مناسبات سود و سرمايه در عصر حاضر هيچ حوصله اي براي پذيرش اين نكات از خود نشان نمي دهد. به گفته فرماندار اين شهر، در حال حاضر براساس آخرين آمار ارائه شده از مجموع 520 هزار نفر جمعيت ساكن در ورامين 170 هزار نفر تبعه كشور افغانستان هستند. به عبارت ديگر به ازاي هر سه شهروند ايراني يك نفر افغان در اين شهر زندگي مي كند.
علي اصغر ناصربخت، فرماندار اين شهر مي گويد: شهرستان ورامين در حال حاضر به غير از جمعيت خود، پذيراي بخشي از سرريز جمعيت تهران است .
او براي تاييد گفته هاي خويش به آمار استناد مي كند: ثبت روزانه 120 هزار سفر نشانگر آن است كه ورامين متاسفانه به شهري خوابگاهي تبديل شده است .
در 25 كيلومتري جنوب شرقي تهران، درست 15 كيلومتر آن طرف تر از شمال ورامين، پاكدشت قرار گرفته است كه از غرب به تهران و شهرري و از جنوب و جنوب شرقي نيز به شهرستان گرمسار محدود مي شود. براساس تقسيمات كشوري اين شهرستان، پاكدشت، شريف آباد، جمال آباد، كريم آباد، بخش مركزي، دهستان حصار امير، فرون آباد و فيلستان را در خود جاي داده است. در سرشماري سالهاي 35 و 45 به عنوان يكي از دهستان هاي ورامين از توابع شهرستان تهران (استان مركزي) به شمار مي رفت، اما در سرشماري 1355 اين دهستان به مركز بخش تبديل شد، به طوري كه از لحاظ وسعت با تحت پوشش قرار دادن 60 پارچه آبادي، به عنوان بزرگترين بخش شهرستان ورامين محسوب شده است. در اين سال شهرستان ورامين از نظر تقسيمات كشوري از توابع استان سمنان به شمار مي رفت كه در سرشماري سال 65 مجددا به استان تهران ملحق شد. به دنبال تحولات اقتصادي، اجتماعي و جمعيتي تهران و تبعات ناشي از آن طي چند سال اخير، سيل مهاجرت خانواده هاي بي سرپناه به پاكدشت و روستاهاي اطراف آن شدت يافت، به طوري كه در نيمه دوم دهه 1360، پاكدشت و روستاهاي قوه مامازن و خاتون آباد در يكديگر تنيده شدند. اين درهم تنيدگي، مركز سكونتگاهي واحدي را به وجود آورد. شهر كنوني پاكدشت نيز به عنوان يك مركز شهري جديد مورد تصويب قرار گرفت كه به رغم شروع فعاليت شهرداري در اين شهر و به دنبال محدوديت هاي اعمال شده، همچنان با مهاجرت خانواده هاي تهيدست به اين منطقه مواجهيم. در پي افزايش جمعيت، اين شهر از سوي وزارت كشور در سال 1375 به همراه روستاهاي تابعه به عنوان يك شهرستان مستقل از توابع استان تهران اعلام شد.
از نظر اجتماعي اين شهرستان به دو قشر بومي ها و مهاجران خلاصه مي شود. بومي ها كه عمدتا داراي سابقه طولاني در اين منطقه هستند، عبارتند از پازوكي ها، هداوندها، بوربورها، تاجيك ها، نجفي عرب، كردبچه و سلسپور. اين طوايف از نژاد هاي متفاوت لر، ترك، كرد و فارس هستند و بيشتر دنباله همان روستايياني كه از فرداي اصلاحات ارضي به قصد يافتن امكانات بهتر روانه پايتخت شدند. بخش مهم ديگر جمعيت اين شهرستان را مهاجران تشكيل مي دهند كه اكثريت آنها در سالهاي اخير به اين شهر مهاجرت كرده اند. براساس سرشماري سال 75، جمعيت اين شهر به تعداد كل بالغ بر 164749 نفر افزايش پيدا كرده است. در اين منطقه شهرك هاي صنعتي فراوان وجود دارند كه بسياري از مناسبات اجتماعي منطقه را از بين برده و تغيير داده اند. آدمي با مشاهده اين مناطق به ياد كارخانه هاي انگلستان در عصر صنعتي شدن مي افتد.
منطقه ديگر كه در حاشيه شهر تهران شكل گرفت و اكنون خود به شهري مجزا در كنار تهران تبديل شده است، اسلامشهر است. اين شهرستان داراي دو بخش مركزي و چهاردانگه و چهاردهستان است. اسلامشهر و چهاردانگه شهرهاي اين شهرستان هستند. اين شهرستان از شمال به تهران، از شرق و جنوب به شهرستان ري، از غرب به رباط كريم و از شمال غربي به شهرستان شهريار محدود مي شود. اسلامشهر از سال 1352 با نام شادشهر به عنوان يكي از بخش هاي شهرستان ري به شمار مي آمد كه در سال 1358 به اسلامشهر تغيير نام يافت. پيش از سال 1352 با نام قاسم آباد شاهي ، دهي از دهستان غار، بخش ري، شهرستان تهران بوده كه اهالي آن زراعت و باغداري مي كرده اند. شهرستان اسلامشهر با جمعيتي بالغ بر 600 هزار نفر يكي از مناطق پرتراكم جمعيتي محسوب مي شود كه اغلب ساكنان آن براي حضور در محل كار مجبورند روزانه مسيري در حدود 15 تا 20 كيلومتر را طي كنند تا به گلوگاه هاي اصلي تهران برسند و از آنجا به سمت نقاط داخلي شهر حركت كنند. اين شهرستان كه زماني نه چندان دور به عنوان يكي از مناطق زيرمجموعه شهرداري تهران و تحت نظر فرمانداري شهرري اداره مي شد، امروزه تشكيلات مستقل و تفكيك شده اي به آن واگذار شده است. به لحاظ موقعيت سياسي نيز جدا از تهران نيست، به گونه اي كه 30 نماينده منتخب مردم تهران در مجلس، كار نمايندگي اين منطقه را نيز برعهده دارند.
مردم اين مناطق از نحوه خدمات رساني از سوي دولت و نهادهاي ذي ربط اجرايي راضي نيستند. تنوع بافت جمعيتي در اين مناطق، امكان فرهنگسازي مناسب در بسياري از موارد را با دشواري مواجه مي كند.
اما در كنار اين مناطق كه تحت تاثير ساختار قشربندي اجتماعي در شهر تهران از آنها به عنوان نقاط جنوبي شهر يا به عبارتي مناطق پايين دست ياد مي شود، در تهران امروز ما شاهد شكل گيري مناطق تازه تعريف شده ديگري نيز به لحاظ ساختار شهري، طبقاتي، اقتصادي و اجتماعي نيز هستيم. بسياري از جامعه شناسان در تحليل هاي خود تاكنون نسبت به اين مناطق بي توجه بوده اند. يكي از اين نقاط رودهن است. رودهن به عنوان يكي از مناطق شمال تهران به لحاظ جغرافيايي در شمال شرق اين شهر بزرگ واقع شده است (كمي دقيق تر در جنوب غربي شهر دماوند) تا پيش از تغييرات شدت گرفته چند سال اخير، اين منطقه يكي از دهات خوش آب و هواي ييلاقي تهران بود كه به علت محصور بودن در دامنه كوه هاي البرز از هواي سردي هم برخوردار است. رودهن در ميانه راه جاده آمل در 45 كيلومتري تهران قرار گرفته است. راه اندازي يكي از بزرگترين مجتمع هاي دانشگاهي دانشگاه آزاد با گنجايش 20 هزار دانشجو در جنوب شرقي اين شهر، آغازگر موجي تازه از تغيير و تحولات اجتماعي در اين شهر بود. به دنبال تحولاتي كه با حركت هرروزه موجي از جوانان دانشجو به اين منطقه و مناطق اطراف آن آغاز شده بود، پاي طبقه اي نيز به مناطق اين اطراف باز شد كه با خود هيچ نشاني از آن تهيدستان حاشيه نشين لقب گرفته جنوب شهر نداشتند.
طبيعت اين اطراف عناصر لازم براي تحقق اهداف لذت جويانه اين طبقه را در اختيار داشت، پس چه بهتر، رودهن حاشيه آسايش طبقه اي قرار گرفت كه تا پيش از اين البرز را تا انتهاي كوهپايه ها در اختيار گرفته بودند. ميان اين طبقه با آن حاشيه نشين وراميني كه در اثر رشد لجام گسيخته شهر در تمركز سرمايه و كار و امكانات در اين نقطه از جهان سكونت گزيده است، هيچ شباهتي وجود ندارد. تهران نشين رودهني، از انديشه اي محافظه كارانه به قصد تثبيت وضع موجود بهره مي برد و تهيدست وراميني در كسب معاش هرروز به نفي نفي در جهت انكار طبقه خويش گام برمي دارد. در اين سوي ماجرا در حاشيه گسترش هرچه بيشتر شهر تهران كه با قطور شدن فيزيكي آن همراه بوده، نيازهاي شهري جديد نيز به بدنه جمعيتي آن مناطق تزريق شده است. اين تزريق نيازها به حواشي، از قدرت نظام سرمايه پسندي خبر مي دهد كه جز به بازارهاي جديد براي كالاهاي انبوه خويش، به چيز ديگري نمي انديشد. وجود مادرشهر تهران و هجوم سرريز جمعيت آن به منطقه ورامين، اسلامشهر و پاكدشت به رشد سريع جمعيت در اين مناطق منجر شده است.
مثال بارز اين موضوع شهر قرچك است كه جمعيت آن از 167 نفر در سال 1335 به 105 هزار در سال 1370 رسيده است. تحقيقي كه روي 50 هزار نفر از ساكنان ورامين به عمل آمده نشان مي دهد كه 60 درصد خروجي ها از ساعت شش تا هشت صبح اتفاق افتاده كه از كل اين جمعيت، 49 درصد آن به قصد عزيمت به تهران از منزل خارج شده اند. بخش زيادي از منابع توليدي اين مناطق، در مالكيت طبقه مرفه تهراني و دولت قرار دارد. گسترش بي رويه حوزه صنعتي در چنين مناطقي از سوي طبقه مرفه و دولت كه خود نيز هيچ سكونتي در آنجا نداشته و بالطبع هيچ احساس همذات پنداري خاص با ساكنان آن ندارند در گسترش كالبدي منطقه، تخريب اراضي مزروعي، آلودگي محيط زيست و تحول در ساخت و ساز منطقه تاثير گذاشته است. حال، وضعيت اين مناطق را با رودهن مقايسه كنيد. بيش از 80 درصد رفت و آمد به اين منطقه را دانشجويان انجام مي دهند. دانشگاه آزاد، پذيراي اين خيل عظيم جمعيت شده است. طبقه مرفه تهران نشين نيز با گسترش حوزه علايق خويش به اين مناطق پاي نهاده است.
اين طبقه كه در شهرهاي جنوبي تهران برپايه بهره كشي و نه سودمندي به فعاليت صنعتي و تجاري مشغول است، در مناطق روستايي اطراف تهران نيز برپايه رابطه دارندگي عمل مي كند. ويلا و ساختمان، سمبل اين دارندگي عنوان مي شود. در اين رفتار نشانه هاي آشكاري از ضايع كردن تظاهري و چشم و همچشمي مالي به وسيله افراد اين طبقه به نمايش گذاشته مي شود. با انعكاس چنين رفتارهايي در ساختار اجتماعي، بايد منتظر بود تا ديرزماني ديگر پاي طبقه متوسط نيز به استفاده و بهره گيري از چنين خصايصي باز شود. شايد از اين روست كه به نظر عده اي، در حال حاضر در تهران تفاوت و شكاف گسترده اي بين خلق و خوي طبقات بالايي و پاييني جامعه مشاهده نمي شود. اين موضوع به همان سرمشق تجويزي طبقه بازمي گردد كه بخت و اقبال بلند يك شهر (به لحاظ جغرافياي طبقاتي) امكان الگو شدن هرچه بيشتر را در اختيار اعضاي آن قرار داده است. سوي ديگرماجرا به تهيدستان شهري در ورامين، پاكدشت، اسلامشهر و ... بازمي گردد. آنها در آن سوي ماجرا با واقعيتي با نام زندگي به نام ضرورت نفس مي كشند.

معرفی کتاب: کيفر آتش

تازه ترين کتاب "نيلوفر"اثر بسيار ارزنده نويسنده معروف بلغاری"الياس کانتی"است که با ترجمه شيوای "سروش حبيبی"چاپ و روانه بازار کتاب شد."کيفر آتش"که به "برج بابل"نيز معروف است،در سال ۱۹۸۱،درست يک سال پيش از آنکه "مارکز "جايزه نوبل را به دست آورد،نويسنده خود را به افتخار کسب جايزه نوبل رسانده بود.داستان در فضايی بدون زمان و مکان سپری ميشود.يک چين شناس بسيار مشهور،که تمام زندگی خود را در کتاب و تحقيق سپری کرده قهرمان ناکام اثری ميشود که تلخی فضای ترسيم شده در آن هر مخاطبی را دگرگون می کند.روابط ميان آدمها و خصايص منفعت طلبانه آنها اجازه خودنمايی به خصايص انسانی نمی دهد. به بيانی عاميانه همه می خواهند سر هم کلاه بگذارند.چنين جامعه ای مورد نقد جدی "کانتی"قرار می گيرد.چين شناس داستان که می توان به نوعی او را نماينده قشر روشنفکر ماجرا دانست نيز آنقدر در دنيای مجازی خود غرق شده که هيچ درکی از واقعيات جامعه ندارد.آنچنان که در جدی ترين تماس با جامعه کارش به جنون ميکشد."کيفرآتش" رمانی است که در آن زنان و مردان جامعه به تندی مورد انتقاد قرار ميگيرند، البته سهم زنان از اين انتقاد بيشتر است.شايد استفاده از اين تعبير چندان خوشايند نباشد اما نويسنده در هيچ جای اثر خود تصوير درخشانی از زنان و مردان جامعه نشان نمی دهد.چه با او در اين زمينه موافق باشيم و چه نباشيم،به همه دوستان توصيه می کنم که اين رمان بسيار درخشان اما تلخ و سياه را مطالعه کنند

نگاهى به كتاب «سانسور و آزادى مطبوعات» تأليف كارل ماركس

«سانسور و آزادى مطبوعات» عنوان كتابى است كه به تازگى از سوى انتشارات اختران با ترجمه «حسن مرتضوى» چاپ و روانه بازار كتاب شده است. اين كتاب ترجمه دو مقاله از مقالاتى است كه «كارل ماركس» متفكر بزرگ آلمانى در نقد سانسور و دفاع از آزادى مطبوعات در روزنامه «راينيشه تسايتونگ» منتشر كرده بود. مترجم در مقدمه موجزى كه بر اين اثر نوشته، تاريخ دقيق انتشار اين مقالات و دلايل نوشتن آن را با اختصار توضيح داده است. خطوط كلى آن مقدمه نشان مى دهد كه مقاله نخست با عنوان «تفسيرهايى درباره آخرين دستورالعمل سانسور پروس» نخستين اثرى است كه ماركس به عنوان يك روزنامه نگار انقلابى در تاريخى ميان ۱۵ ژانويه و ۱۰ فوريه ۱۸۴۲ نوشته است
مقاله دوم كه با عنوان «بحث هايى درباره آزادى مطبوعات و انتشار صورت جلسات مجلس طبقات» منتشر شده يكى از سه مقاله اى است كه ماركس در مقام روزنامه نگار در واكنش به بحث هاى دوره ششم مجلس ايالتى راين نوشته بود. انتشار اين مقالات در روزنامه آلمانى با واكنش مساعد بسيارى از همفكران ماركس مواجه شد، به نحوى كه «آرنولد روگه» دوست و همكار ماركس كه در آن زمان سردبيرى سالنامه آلمانى را بر عهده داشت در تفسيرهاى خويش بر آن مقاله چنين نوشت: «مطلبى عميق تر و استخوان دارتر از اين مقاله درباره آزادى مطبوعات و در دفاع از آن گفته نشده و نمى توانست گفته شود.» اما ماركس در قالب آن نوشته، به چه نكاتى اشاره كرده بود كه چنين تحسين هايى برمى انگيخت؟ با بررسى خطوط مستتر در آن دو مقاله كه در كتاب «سانسور و آزادى مطبوعات» آمده، به درستى مى توان از رهيافت «ماركس» و دفاع پرشور او از آزادى و مقابله وى با سانسور آگاه شد
ماركس در هر دو مقاله به واكاوى كلمه به كلمه سخنانى مى پردازد كه نمايندگان مدافع سانسور در تأييد آخرين دستورالعمل سانسور در پروس بيان كرده بودند. وى با انتقاد از دستورات اعمال شده در دستورالعمل جديد، اين شكل از قوانين را كه باهدف «منع جهت گيرى» نوشته مى شوند فاقد هرگونه ملاك عينى دانسته و آنها را نمونه «قوانين ارعاب» ذكر كرده و مى گويد: «قوانينى كه ملاك اصلى خود را نه اعمال به معناى دقيق كلمه بلكه اعتقاد شخصى فرد عمل كننده قرار مى دهند، چيزى جز جواز ايجابى بى قانونى نيستند.» ص۳۰

اين ديدگاه و انتقاد به «عينى بودن» ملاكهاى قانون و توجه به اعمال از اين نظر «ماركس» سرچشمه مى گيرد كه خود در اشاره به آن چنين مى نويسد: «فقط تا جايى كه خود را بروز مى دهم و وارد قلمرو واقعيت مى شوم، پا در قلمرو قانونگذار مى گذارم. به غير از اعمالم، هيچ موجوديتى براى قانون ندارم و موضوع آن قرار نمى گيريم. اعمال من تنها چيزى است كه قانون براساس آن بر من مسلط است. زيرا آنها تنها چيزهايى هستند كه برايشان حق موجوديت مى طلبم، بنابراين حق، فعليتى است كه به دليل آن من در قلمرو قانون بالفعل قرار مى گيرم. با اين همه، قانونى كه داشتن جهت گيرى را مجازات مى كند، نه تنها به خاطر آنچه انجام مى دهم بلكه جدا از اعمالم مرا براى آنچه مى انديشم، مجازات مى كند. بنابراين قانونى آزارنده كه وجودم را مورد تهديد قرار مى دهد، به شرافت شهروند توهين مى كند.» (ص۳۰). از اين زاويه فرد نه به دليل ارتكاب كه به دليل عدم ارتكاب به خطا مورد مجازات قرار مى گيرد. پس «ماركس» حق دارد كه بنويسد: «قانونى كه عليه عقيده شخصى است قانون حكومت براى شهروندان نيست، بلكه قانون يك حزب بر ضد يك حزب ديگر است. قانونى كه جهت گيرى را مجازات مى كند، برابرى شهروندان را در پيشگاه قانون از ميان مى برد.» (ص۳۱
قانون از اين ديدگاه به عنوان قانونى ضدعقيده تفسير مى شود كه بر عقيده اى نادرست و ديدگاهى غيراخلاقى و مادى از حكومت اتكا مى كند
اينجاست كه دستورالعمل سانسور، «سانسورچى را به جاى خداوند به مقام قاضى قلب انسان منصوب مى كند» (ص۳۳) كه در نتيجه آن نويسنده در معرض قضاوت موهن و زننده آن قرار مى گيرد. اين دستورالعمل به اعتقاد «ماركس» خواستار اعتمادى نامحدود به مقامات رسمى است اما از عدم اعتمادى نامحدود به مقامات غيررسمى آغاز مى كند(ص۳۵). اما ثمره آن اعتماد و اين بى اعتمادى چه مى شود؟ ماركس در پاسخ به اين پرسش ، خود با چند پرسش مواجه مى شود: «آيا سانسورچى مى تواند صاحب چنان صلاحيت علمى باشد كه هر نوع صلاحيت علمى را مورد قضاوت قرار دهد؟ (ص۴۰)، آنها چه علم اسرارآميزى بايدداشته باشند كه قادرشان مى سازد گواهى صلاحيت علمى جهانى را براى مقاماتى صادر سازند كه در جمهور علم ناشناس هستند؟ (ص۴۱). با طرح اين سؤالات آنگاه به اين نتيجه مى رسد كه: «جوهر سانسور به طور كلى بر تصور خودپسندانه اى استوار است كه حكومت پليسى نسبت به مقامات خود دارد. به روشنفكران و حسن نيت عامه مردم حتى در ساده ترين مسائل هم اعتمادى نيست. اما در مورد مقامات حتى ناممكن هم ممكن مى شود ص۴۷
در زمانه اى كه ماركس اين خطوط را مى نوشت، آلمان سالهاى پس از جنگهاى ناپلئونى را سپرى مى كرد. در پروس هشت پارلمان با عنوان مجالس طبقات تشكيل شده بود تا مثلاً با رويكرد به قانون اساسى به بررسى و تصميم گيرى درباره مسائل محيطى و مديريت محدود بپردازند. اين مجالس از سران خانواده هاى شاهزادگان و نمايندگان طبقه اشراف شهرها و روستا تشكيل شد و حق داشتند كه نظرات خود را درباره لوايحى كه دولت براى بحث به مجلس ارائه مى كرد ابراز دارند. آنها مشاوران فاقد قدرت بودند كه تنها با تصحيح حكومت فراخوانده مى شدند و سپس جلسات خود را در خفا برگزار مى كردند. سنگينى كرسى طبقاتى به نفع اشراف در اين مجالس نيز باعث مى شد كه هيچگاه قانونى بر ضد تمايلات اين طبقه نوشته نشود. پس طبيعى بود كه ماركس در نقد آن آيين نامه خطاب به علاقه مندان تجويز سانسور در دولت پروس چنين بنويسد: «اگر دولت زورگو بخواهد صادق باقى بماند، بايد خود را نابود كند. هر موضوعى نيازمند قهرى مشابه و ضدفشارى مشابه است.» اينجاست كه وى درمان ريشه اى واقعى سانسور را در نابودى آن مى بيند، چه آنكه اين نهاد خود به شكلى ذاتى، نهاد بدى است.
مقاله ديگرى كه در اين كتاب آمده در اشاره به صورت جلسات دوره ششم مجلس ايالتى راين انتشار يافته، دفاعيه پرشور و محكمى در باب ضرورت آزادى است. ماركس در اين مقاله كه در انتقاد به عدم انتشار صورت جلسات مجلس طبقات به نگارش درآمده براى به چالش كشيدن طرف مقابل از طنزى ظريف و هوشمندانه سود جسته كه در جاى جاى مقاله براى تأثيرگذارى بيشتر به رويدادهاى علمى نيز متوسل مى شود. ماركس اين پافشارى بر عدم انتشار صورت جلسات را به عنوان يك امتياز خاص براى طبقات مورد انتقاد قرار مى دهد و مى گويد: «امتيازات خاص طبقات را به هيچ وجه نمى توان حقوق ايالت دانست. برعكس حقوق ايالت هنگامى كه به امتيازات خاص طبقات تبديل مى شوند، از بين مى رود. بدين سان طبقات قرون وسطى تمامى حقوق نهادى كشور را به خود اختصاص دادند و آنها را به حقوقى بر ضد كشور خود بدل كردند.» (ص۷۴). مخفى كارى حاكم بر پارلمان در ۱۷سال حكومت فريدريك ويليام سوم ميراثى است كه فريدريك ويليام چهارم با دستيابى به تاج و تخت از آن بهره مى گيرد
دستور وى مبنى بر اينكه پارلمان هر دو سال يك بار تشكيل جلسه دهد، تلاش براى گسترش اين مخفى كارى است. ماركس عدم انتشار صورت جلسات را ناشى از اين مخفى كارى دانسته و مى نويسد: «هيچ چيز متناقض تر از اين نيست كه بالاترين فعاليت علنى ايالت مخفيانه انجام شود و در دعواهاى خصوصى درهاى دادگاه به روى ايالت باز باشد اما ايالت در دعواى خود بايد خارج از دادگاه باشد.» ص۷۸
اين رويكرد از نظر ماركس تلاش براى گسترش دامنه هاى سانسور و گسترش مرزهاى آن در مطبوعات تلقى مى شود و اين سانسور كار را به جايى مى رساند كه مطبوعات سانسور شده «با رياكارى، نبود شخصيت، زبان خواجه وار و سگ وار و دم جنبان خود صرفاً شرايط درون ماهيت ذاتى خود را تحقق مى بخشند.» (ص۹۳) و اين مغاير با ذات واقعى مطبوعات آزاد تلقى مى شود. «ذات مطبوعات آزاد، ذات با شخصيت، عقلانى و اخلاقى آزادى است.» (۹۳). اين شخصيت به اعتقاد ماركس در مطبوعات سانسور شده تبديل به شخصيت بندگى مى شود. مبارزه با اين بندگى است كه ماركس را چونان يك انقلابى به واكنش وامى دارد: «سانسور مبارزه را نابود نمى كند بلكه آن را يكجانبه مى كند، مبارزه اى آشكار را به مبارزه اى پنهان تبديل مى كند، مبارزه بر سر اصول را به مبارزه اصولى بدون قدرت با قدرتى بدون اصول تبديل مى كند. سانسور حقيقى كه بر ذات آزادى مطبوعات استوار است، همان نقد است. اين دادگاهى است كه آزادى مطبوعات از خودش ايجاد مى كند. سانسور نقدى است كه در انحصار قدرت قرار مى گيرد. اما آيا هنگامى كه سانسور نه علنى بلكه سرپوشيده است؛ هنگامى كه نه تئوريك بلكه عملى است؛ هنگامى كه نه فراتر از احزاب بلكه خود يك حزب است؛ هنگامى كه نه چاقوى تيز خرد بلكه قيچى كند خودسرانگى است؛ هنگامى كه نقد مى كند اما خود بدان تسليم نمى شود؛ هنگامى كه در جريان تحقق خويش خود را انكار مى كند؛ و سرانجام هنگامى كه آنقدر غيرانتقادى است كه به نادرست فرد را جايگزين خرد عمومى، فرمان هاى مستبدانه را جايگزين اظهارات منطقى و لكه هاى مركب را جايگزين لكه هاى نور خورشيد، محذوفات نادرست سانسورچى را جايگزين ساختارهاى رياضى و قدرت زمخت را جايگزين استدلالهاى تعيين كننده مى كند.» ص۵ - ۹۴

با اين رويكرد ماركس به سراغ تمايزگذارى ميان قانون مطبوعات و قانون سانسورى مى رود كه دولت پروس مشتاقانه در پى اعمال آن لحظه شمارى مى نمايد: «در قانون مطبوعات، آزادى مجازات مى كند، در قانون سانسور آزادى مجازات مى شود. قانون سانسور قانون بدگمانى عليه آزادى است. قانون مطبوعات رأى اعتمادى است كه آزادى به خود مى دهد. قانون مطبوعات سوءاستفاده از آزادى را مجازات مى كند. قانون سانسور آزادى را به عنوان سوءاستفاده مجازات مى كند. با آزادى چون جرمى جنايتكارانه برخورد مى كند. (ص۹۸)
رويكرد ديالكتيكى ماركس قانون مطبوعات را آزادى در سرشت جنايتكار معرفى مى كند. از اين رو معتقد است كه هرگونه رفتارى كه وى عليه آزادى انجام دهد، رفتارى عليه خود بوده كه اين حمله به خود چون مجازاتى نزد او پديدار مى شود كه در آن آزادى خود را باز مى شناسد. ماركس در اين تلقى هرگونه عمل پيشگيرانه را براى جلوگيرى از خطا در مطبوعات به عنوان رفتارى بر ضد آزادى تفسير كرده و آن را معيار و قاعده اى غيرخردمندانه در نظر مى گيرد.
«اين قانون بدون معيار است زيرا اگر قرار باشد كه پيشگيرى از آزادى سودمند باشد، آنگاه بايد همانند موضوعش فراگير يعنى نامحدود باشد. بنابراين، قانون پيشگيرانه با محدوديت نامحدود متناقض است.» ص۱۰۰
حمايت ماركس از قانون مطبوعات در برابر قانون سانسور علاوه بر نشان دادن تناقضات نهفته در بطن قانون سانسور، متوجه نقش اشخاص اجرايى در محدوده عمل هر يك از اين قوانين مى شود. اينجاست كه وى با مقابل هم قرار دادن رفتار سانسورچى و قاضى تفاوت هر يك را نشان مى دهد: «سانسورچى قانونى جز مافوق خود ندارد. قاضى مافوقى جز قانون ندارد. با اين همه قاضى وظيفه تفسير قانون را دارد زيرا آن را پس از بررسى آگاهانه درك مى كند تا در يك مورد خاص به كار بندد. وظيفه سانسورچى درك قانون به گونه اى است كه در يك مورد خاص به صورت رسمى براى او تفسير مى شود. قاضى مستقل نه به من تعلق دارد نه به دولت. سانسورچى وابسته، خود ارگان دولت است و...» ص۱۰۶
آنجا كه مطبوعات آزاد چشم هوشيار و همه جا حاضر روح مردم مى شوند، در مطبوعات سانسور شده دولت فقط تجلى صداى خودش را مى شنود. در مطبوعات سانسور شده ، دولت مى داند كه فقط صداى خود را مى شنود: «با اين حال به اين توهم ميدان مى دهد كه صداى مردم را مى شنود و خواهان آن است كه مردم نيز به اين توهم پرو بال بدهند. بنابراين مردم به نوبه خود تا حدى در خرافات سياسى و تا حدى در بى اعتقادى سياسى غرق مى شوند و يا كاملاً به زندگى سياسى پشت مى كنند و به توده اى از افراد خصوصى تبديل مى شود.» ص۱۰۸
كتاب «سانسور و آزادى مطبوعات» دفاعيه يك روزنامه نگار انقلابى است. روزنامه نگار متفكرى كه بعدها به عنوان جدى ترين نماينده يك نحله فكرى جايگاهى ويژه در مطالعات اجتماعى و فلسفى دنيا به خود اختصاص داد

سخن بزرگان

باغ را با خاک يکسان کردند،تقدس ساغرها و محرابها را شکستند،هونها سوار بر اسب به کتابخانه ی دير داخل شدند و کتابهايی را که به فهمشان قد نمی داد پست و پاسار کردند،و به آتش شان سپردند،مبادا آنکه صفحات آنها کفر در بر داشته باشد نسبت به خدايشان که تيغ سر کجی آهنی بود. پوستنوشته ها و دستنوشته های کهن سوزانده شد،اما در دلِ پشته ی هيمه ی سوزان،ميان خاکستر،دوازدهمين جزو از نامه ی حقوق خدايان تقريبا دست نخورده باقی ماند که در آن آمده چگونه افلاتون در آتن چنين می آموخت که در پايان سده ها همه چيز حالت پيشين خود را باز خواهد يافت و او،در آتن،در برابر همين مخاطبان،همين آموزه ها را از نو تعليم خواهد داد

خورخه لوئيس بورخس ـ الف ـ حکمای الهی ـ ص ۴۹

معرفی کتاب

"دون وينسنت کابرال" با خشم بسيار بر اسب خود مهميز زد و تندر آسا بر سرخ پوست بينوا حمله برد تا او را پيش چشم همه چنان کند که مايه عبرت ديگران شود.تازيانه صفير کشان بر بدن گناهکاری که به روی زمين چمباتمه زده بود و با عجز و لابه طلب عفو می کرد،فرود می آمد

خير ، ابدا،"دون وينست"ديگر هرگز نمی خواست اين معاشقات رسوايی آميز را تحمل كند.مگر در آن ديار زن قحط بود؟اگر او بر حسب اتفاق و تصادف سرخ پوستی را ميان "لاماها"گير می آورد ـآنوقت ديگر وای به حالش!دويست ضربه شلاق بر بدن عريان و يك شب تمام به سر بردن در قلعه،حتما او را به سر عقل می آورد
اين قطعه ی كوتاه جملات آغازين"لامای سفيد" اثر "ونتورا گارسيا کالدرون" نويسنده پرويی است.اين داستان زيبا را می توانيد در کتاب "افسانه و سيزده داستان ديگر" با ترجمه کيکاوس جهانداری بخوانيد

ناشر کتاب انتشارات اساطير است و تاريخ نشر آن به سال ۱۳۷۸باز ميگردد

مانيفست يوسا

کتاب کوچک "چرا ادبیات" نوشته "یوسا " با ترجمه دلنشین" عبدالله کوثری"از سوی انتشارات "لوح فکر"چاپ و روانه بازار نشر شد.این کتاب در واقع از سه مقاله کوتاه تشکیل شده که به نوعی می توان آنها را مانیفست "یوسا" به شمار آورد. نوشته هایی لذت بخش و زیبا که از لحن روان وموجزی برخورداراست. یوسا با این لحن روان معنای عمیقی در پشت کلمات قرار داده ، این سبک نوشتن می تواند برای بعضی از روشنفکران وطنی که عاد ت عجیب پیچیده نوشتن را به عنوان یک حسن به شمار می آورند، درس خوبی به شمار آید. برای آشنایی بهتر با این کتاب کوچک و زیبا چند قطعه کوتاه آن را انتخاب کرده ام .

جامعه بدون ادبیات ، یا جامعه ای که در آن ادبیات مثل مفسده ای شرم آور به گوشه کنار زندگی اجتماعی وخصوصی آدمی رانده می شود و به کیشی انزوا طلب بدل می گردد، جامعه ای است محکوم به توحش معنوی و حتی آزادی خود را به خطر می اندازد. ص۱۱

ما در مقام خوانندگان سروانتس ،شکسپیر،دانته و تولستوی یکدیگر را در پهنه ی گسترده مکان
و زمان درک می کنیم وخود را اعضای یک پیکر می یابیم، زیرا در آثار این نویسندگان چیزهایی می آموزیم که سایر آ دمیان نیز آموخته اند، و این همان وجه اشتراک ماست به رغم طیف وسیعی از تفاوت ها که ما را از هم جدا می کند.ص۱۳

جامعه ای بی خبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده ،همچون جامعه ای از کر ولال ها دچار زبان پریشی است و به سبب زبا ن ناپخته و ابتدای اش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. ص۱۷

ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسند ند ، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جانهای نا خرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه می آورد تا نا شاد مان ، نا کامل نباشد. تاختن در کنار روسینانته(مرکب مشهور دن کیشوت) زار و نزار و دوش به دوش شهسوار پریشان دماغ لامانچا ، پیمودن دریا بر پشت نهنگ، همراه باناخدا اهب(شخصیت اول رمان نهنگ سفید اثر هرمان ملویل) سرکشیدن جام آرسنیک همراه با مادام بواری، این همه راههای است که ما ابداع کرده ایم تا خود را از خطاها و تحمیلات این زندگی نا عادلانه خلاص کنیم ، زندگی ای که ما را وا می دارد همیشه همان باشیم که هستیم، حال آنکه ما می خواهیم بسیار آدمهای متفاوتی باشیم، تا بسیاری از تمنا هایی را که بر ما چیره اند پاسخ بگوییم. ص۳۳

سخن بزرگان

انسان مقياس همه ی چيزهاست،مقياس هستی چيزهايی که هست و مقياس نيستی چيزهايی که نيست
" پروتاگوراس"

شما نمی توانيد دو بار در يک رود خانه گام نهيد،زيرا آبهای تازه پيوسته جريان دارد و بر شما می گذرد
" هراکليتس"

تعليق در فاصله ميان علم و ثروت

مدرسه با فرصت و فراغت به خانه ما نمي آمد. با عجله مي آمد. همين که چشم باز مي کرديم ، مي آمد. اجازه خريد لباس به ما نمي داد و فرصت بازخواني مطالب سال گذشته را از ما مي گرفت. ما البته هيچ موقع فرصتي براي بازخواني نداشتيم!
مدرسه اما تازگي هر ساله بود. يک نوع تنوع در بي تنوعي روزگار. اين تنوع بعد از گذشت چند روز البته به کسالت تبديل مي شد. آن روزهاي کشدار، آن بعدازظهرهاي خلوت و غمگين و عبوس. مشقهاي ننوشته. تکاليف جا مانده ، معلم رياضي و نقش او در قبض روح بچه ها
مدرسه فرصت بازانديشي دانسته ها نبود. تجمع انديشه هم نبود. يک نوع روزمرگي روزانه در گذر زمان بود. تلخ ، تلخ. در اين جغرافياي اندوه و بازي طفل بازيگوش تنها بهانه اي براي فرار کافي بود. يک بهانه کوچک
در اين احوال يا مادر مريض مي شد يا پدر عزم مسافرت مي کرد و سپس ما مانده بوديم و بيماري مادر و مغازه اي که بايد به جاي پدر مي چرخانديم. ما دروغ مي گفتيم. دروغ بازي زباني ما بود. راز دانايي ما همين بود.دانستن اين که دروغ مي گويی. معلم در کلاس خدايي مي کرد. فره ايزدي بر سر داشت آنقدر که پر هيب اش حتي در کوچه هاي خيلي دورتر از مدرسه نيز ما را مي لرزاند. ما از جلوي خانه معلم رد نمي شديم. ما ثمره آموزشي ناقص بوديم که در حرکت کمال خواهانه اش از ما طفلي مي ساخت مطيع ، رام و سربه زير. ما اما رام نمي شديم ، مطيع نبوديم و سر به زيري نياموختيم
زنگ آخر شادمانه ترين پيام تحصيلي بود. انگار آزادي خود را دوباره به دست مي آورديم ، اين را مي شد از هجوم ديوانه وار بچه هاي مدرسه به سمت در خروج فهميد. کلاس درس ، حياط مدرسه ، آقاي معلم ، چوب ، درس املا، انشا، اين انشاي لعنتي که هميشه در پي بازکاوي مفهوم علم و ثروت سرگردان مي ماند و دايما مي خواست بداند ما نصيحت نياموزان روزگار تابستان را چگونه گذرانديم
يعني چه؟ معلم که مي دانست ما چه مي کرديم. راستش هنوز هم راز آن سوژه کليشه اي و تکراري درس انشا را نياموختم. مدرسه ، چه خاطره ، چه عادت در ما حضور دارد
راز شکل گيري بخشي از خصايص و رفتارهاي ما در کنش اجتماعي مان را بايد در مدرسه جستجو کرد. مدرسه آن خاطره ازلي هميشگي ماست. و معلمانمان آيا مي دانستند با روح و جان ما چه مي کنند
معلم هايي داشتيم که با لحظه لحظه حضورشان زندگي مي کرديم و عاشقي مي آموختيم آنها که هنوز هم بر همه فرصت هاي با شکوه زندگي مان سايه گسترانيده اند يا آنهايي که چوب آموزششان هيچ نشاني از زمزمه محبت نداشت ، راز بي علاقگي من نسبت به رياضي را هيچ کس بهتر از آن معلم رياضي ام نمي داند
در بعدازظهري دلگير در پي جهلم به يک معما با سيلي نوازشگر، تمامي اندامم را به دوار انداخت. هيچ وقت از رياضي بالاتر از 10 نگرفتم. آن آقاي معلم مدرسه راز عقب ماندگي ام را به خاطر نمي آورد
من اما او را خوب به ياد مي آورم ، او را به خاطر سپرده ام. راز آن ماجراها در فراز و فرودهاي سيستمي نهفته است که هيچ گاه راه درست ميان انتخاب علم و ثروت را به ما نياموخت. نسلي برخاسته از آموزش هاي اين سيستم هنوز در انتخاب راه علم و ثروت مانده اند

من می دانم،فقط من--شعری از فرناندو پسوا شاعر پرتغالی

من می دانم،فقط من
که چقدر می سوزد،اين دل
که در آن نه يقينی است نه قانونی
نه ترانه ای نه انديشه ای

فقط من،آری فقط من
و هيچکدام را نمی توانم بگويم
زيرا که احساس مثل آسمان است-
ديده می شود اما چيزی برای ديدن در آن نيست

ترجمه: يوسف اباذری

آهستگي

هنگام عبور از روی سيم
با حوصله قدم بردار
چراغ ها به نور و سکوت محتاج اند
و رابطه ای
که با خطوط گرم انرژی
درون شهر
تقسيم می شود

مرده ها با زندگان سخن می گويند

بر بلندای کوهستان به چشم ساده نگريستن دشوار است. خاصه که آن پايين ، طبيعت تا دورها گسترده باشد. بر بلنداي کوهستان در اعماق جنگل هاي ناپيداي لرستان.در آستانه رسيدن به فصلي نو که روزگار ديگر مي شود، مردمان به رخساره فصل چشم مي دوزند و گريبان چاک مي کنند. اينجا طبيعت آذين مي بندد و جهان چشم مي گشايد.سبزه ها زمين را آراسته اند و هوا در تپشي موزون جشن مي گيرد. مردمان به عادت هميشه ، به فصل نو خويش را آماده مي سازند، زندگي اينجا با ضرباهنگ طبيعت پيش مي رود . چشم که باز کني مردماني را مي بيني که در نکوداشت سال تازه به رخساره طبيعت دست مي کشند. در اينجا آيين ها پاس داشته مي شوند.ميان مرگ و زندگي فاصله اي نيست. ميان آنان که رفته اند و آنان که مانده اند. براي مردگان در پنج شنبه آخر سال گريستن رسمی بي معني است ، خيرات مي دهند.شستن آرامگاه ها، زيارت امامزاده ها و تبريک گفتن سال نو به آنها که نيستند. اين آداب همه از قدرت فرهنگ شفاهي مردماني خبر مي دهد که با استفاده از عناصر طبيعت با زندگي و مرگ ارتباط برقرار مي کنند. کسي نمي ميرد. آن که مرده، نمرده و در طبيعت اطراف ما پرسه مي زند.سال نو را بايد به آنها نيز تبريک گفت. اين رسم کهن ايلياتي رفتاري پيچيده است

ارغوان هاي زيبا گل داده اند. ارغواني... بوي گلها مي آيد. براي آخر سال. براي پنجشنبه آخر سال. اينجا به رسمي کهن هر خانواده اي به خانه بزرگ خويش مي روند.در آنجا هر خانواده اي چيزي به خيرات مي آورد و در کنار هم براي خاطر مردگان دعا مي خوانند. سال در گردش است ، روزها مي گذرند، زمين نونوار مي شود، چرخ مي گردد، آسمان آبي مي شود، درختان در سبزي دوباره تعميد مي شوند. اينجا لرستان است. کهن ديار دور سرزمين. با مردماني به رنگ اساطير و آيين هايي کهن. در شکوفه بادام ها رنگ مي گيري ، در گره سبزه ها گير مي افتي. به آيين هاي ديرين ايل خرسندي دوباره نشان مي دهي.اينجا طبيعت و انسان در کار همديگر، در نظمي طبيعي به کار خويش مي پردازند. پروانه اي در هوا مي چرخد، عقابي بر فراز دور مي زند، گلي سر بر مي آورد و درختي جوانه مي زند. آيين ها پاس داشته مي شود و خانه ها را عطر طبيعت فرا مي گيرد.
آيين هاي کهن سرزمين از فصول مشترک ارتباط ميان انسانهايي خبر مي دهند که روزگارهاي دور و ناپيدا را از رهگذر اين ارتباط به هم وصل کرده اند. اين که ريشه اين آيين ها در کجاست، اين که اين آيين ها چگونه و از طريق سينه به سينه چگونه انتقال يافته اند، اين که چه کسي ، چگونه ، چرا و از چه زماني به اين کار مبادرت مي ورزيده کاري دشوار است.هر منطقه اي ، هر ايلي ، هر قومي ، هر نژادي و هر کشوري به فراخور نوع نگاه خود به جهان از آيين ها و ويژگي هاي فرهنگي خاصي برخوردار است.با مطالعه اين آيين ها مي توان به ميزان درک آدمهاي يک سرزمين از جهان پيرامون پي برد، مي توان از دلايل پيشرفت و انحطاط يک قوم سخن گفت.مي توان نشست و در چارچوب مفاهيم متافيزيکي راجع به قوميت ، تاريخ و مفاهيم ابد و ازل در تاريخ يک قوم نظر داد. در مقاطع مختلف زماني در ميان بسياري از کشورها، آيين هاي خاصي ديده مي شود. در لرستان به عنوان يکي از استان هاي کهن اين سرزمين ، زندگي مردمان در چارچوب آيين هاي خاصي سپري مي شود. هر سال ، هر موضوع و هر برنامه اي آيين خاص خود را دارد.
تولد و مرگ ، زيستن ، ازدواج ، سور و سوگ همه و همه به شيوه اي خاص اداره مي شود. سال نو نيز يکي ديگر از مقاطعي است که مردمان اين نقطه از خاک به انجام برنامه هاي خاص آن اقدام مي کنند.پنجشنبه و جمعه آخر سال به عنوان يکي از آيين هاي کهن و دور اين سرزمين يکي از برنامه هايي است که مردمان آن در اجراي دقيق آن مي کوشند. ارتباط با مردگان نه به صورت درد و داغ که با شادي صورت مي گيرد.مردمان با غبارروبي از قبور درگذشتگان ، با تقسيم نذر و خيرات و... به سراغ مردگان خويش مي روند. در لغتنامه ذهن اين افراد، مرده به عنوان يک مرده به فراموشي سپرده نمي شود. آنها باور عميق دارند که مردگان زنده اند، پرسه مي زنند، حرف مي زنند، به حرفهاي آنها گوش مي سپرند.رنگ چهره شان شاداب است ، نماز مي خوانند، شکر مي گويند، غذا مي خورند، راه مي روند و... پنجشنبه آخر سال در کنار جمعه آخر سال 2روزي است که در آستانه نزديکي به سال تازه از سوي مردمان اين قسمت از جهان تکريم مي شود

مسافرت به سبک ايرانی

ميان من و تو كه اينجا ايستاده ايم و براي رفتن به فقط يك شهر آنطرف تر بايستي هزار خون دل بخوريم و زجر بكشيم با ساكنان آن سرزميني كه براي رفتن حتي به كشوري آن سوتر نيز با مسايل پيچيده اي با نام مقررات دست و پاگير اداري مواجه نيستند تفاوت بسياري وجود دارد.در اين نقطه از جغرافياي عالم همه چيز رنگ همه چيز را دارد.شما كه قرار است به سفر برويد،شما كه قرار است از تعطيلات خود استفاده كنيد،شما كه قرار است براي رسيدن به مقصد كمترين دردسر را تحمل كنيد،با رسيدن به ترمينال مسافربري دچار چنان دردسر هايي عجيب و غريبي مي شويد كه همه آن خاطرات خوش و زيباي سفر در ذهنتان رنگ مي بازد.بي نظمي موجود در ترمينال هاي مسافر بري،كمبود هميشگي بليط ،رفتار ه چندان دلنشين متصديان تعاوني هاي مسافربري با مراجعان،رانندگان بد اخلاق،بي توجهي به ساعات حركت و...نكاتي از اين دست موضوعاتي است كه معمولا در مراجعه به ترمينال هاي مسافر بري به چشم مي خورد. براي من و تو كه قصد مسافرتي چند روزه به يكي از شهر هاي سزمينمان را داريم مسافرت با وجود چنين مشكلاتي نه يك امر دلخوش كننده كه بيشتر به يك موضوع دردناك تبديل مي شود.اينكه براي يك بليط ساده بايد ساعت ها التماس كني و هزار زجر بكشي موضوع تازه اي نيست.چه آن كه ما سالهاست كه با چنين مساله اي مواجه ايم.اينكه براي مسافرت هيچ امكاناتي در اختيار مسافر بخت برگشته نيست،اينكه قرار است در بين راه به خاطر نبود سالن هاي غذاخوري مناسب قرار است تا رسيدن به مقصد گرسنگي بكشيم نيز موضوع تازه اي نيست.ما در چارچوب مناسبات عجيب و غريبي كه بر ترمينال هاي مسافرتي مان سايه افكنده چيزي جز يك مراجعه كننده منفعل نيستيم. اگر اعتراض كنيم با رفتار

ناخوشايند افرادي مواجه ميشويم كه به عنوان دارندگان اتوبوس يا گردانندگان تعاوني هاي مسافرتي توجه چنداني به رضايت مشتري ندارند.صحنه هاي تكراري دعواي رانندگان و شاگرد هاي انها با مسافران را به ياد بياوريد تا به ميزان صحت اين نكته پي ببريد.راستي چرا ما دايما با اين چنين مشكلاتي مواجه ايم؟چرا عليرغم تحولاتي كه درناوگان حمل و نقل رخ داده هنوز هم ساكنان اين مرز و بوم براي يك سفر بي دغدغه با مشكل مواجه اند؟ مشكل به كجا باز مي گردد؟پاسخ به چنين سوالاتي نيازمند توجه بيشتر به ساختار داستگاه حمل و نقل در كشور ماست.به نظر مي رسد نظارت به عنوان يكي از وظايف نهاد هاي اجرايي در اين حوزه به يك موضوع پيش پا افتاده و فراموش شد ه تبديل شده است.چه آنكه در صورت وجود يك نظارت دقيق مي توان به آساني در يك مدت كوتاه به نقاط ضعف يك سيستم پي برد.در جهت رفع اشكال از آن قدم برداشت و نسبت به تجهيز آن اقدام كرد.آيا هدف نظارت چيزي غير از اين است؟براي متوليان اجرايي در اين حوزه اما چنين نكته اي گويا امري غريب و ناشناخته است.شايد از اين روست كه ما به عنوان شهروندان يك كشور در حال توسعه ناچار از مواجهه هميشگي با صحنه هاي تكراري و ناراحت كننده در هنگام سفر و مسافرت هستيم.براي دريافت بليط مسافرت نوروزي بايد به روش پيش پا افتاده كشور هاي عقب افتاده در صف هاي طويل از سر و كول هم بالا برويم،به فروشنده التماس كنيم،غرغر راننده را تحمل كنيم.و هزار بدبختي ديگر تابه مقصد برسيم و مثلا از مسافرت چند روزه خود لذت ببريم.توصيف اين لذت با وجود آن مشكلات هميشگي از توانايي اين نوشته بيرون است.فكر كنم براي اين توصيف بايستي به سراغ آن مديراني رفت كه هيچ برنامه خاصي براي بهبود اين وضعيت ندارند.گويا بايستي خود را از اين دلخوشي رها سازيم.ما اصلا چه نيازي به مسافرت داريم .فكر كنم بهترين روش براي كاهش مشكلات همان نرفتن به مسافرت باشد.وقتي آدم قيد مسافرت را بزند طبعا براي تهيه بليط هم با مشكلي مواجه نمي شود،با راننده عصباني برخورد نمي كند،غذاي آلوده و گران غذاخوري هاي بين راهي را نمي خورد،با خودروهاي درب و داغان مسافرت نمي كند و... خوب چه تصميمي بهتر ار اين؟

توده های بی شکل در خيابان های مصرف زده

خيابان هاي بي قاعده و فرتوت تهران با آن مغازه هاي ناهماهنگ در کنار هم قرار گرفته ، تبلور تمامي آن چيزي به شمار مي آيند که در اينجا تحت عنوان بخشي از جهان «مصرف زده توسعه نيافته» به آن مي نگريم. تمامي اجزاي اين خيابان ها با آن ساختار توسعه نيافته و بي نظم خود در تلاش براي کشف رمز استعدادهاي نهفته اي به سر مي برند که انگار در درون همه ما به امانت سپرده شده اند. اين مجموعه ناهماهنگ با استفاده از منطق مسخره «سودآوري به هر قيمت» توده هاي فريب خورده را بيش از پيش به خود جذب مي کند.اينجاست که خيابان هاي تهران با منظره نازيباي خويش در جايگاه يک اثر هنري به ما معرفي شده تا از اين طريق برخورد ناآگاهانه و غير ارادي ما با مجموعه غيرمنطقي تهران کاملا درونی شده در نتيجه به آن سمتي که او دوست دارد هدايت شويم
به اعتقاد من خيابان هاي تهران سمبل نازيباي آن دنياي ناهشيار سرمايه پسندي است که اتفاقا از سر تدبير چنين ساخته و پرداخته شده تا ما را از روي غفلت به دام اندازد.توده هاي فريب خورده در اين خيابان هاي طولاني در فرايند انتقال به حوزه مصرف با ذائقه اي تغيير يافته در حالي که از بي نظمي شکل گرفته در اين خيابان ها آگاهي کامل دارند به سمت آنها جذب مي شوند. اينجاست که در بخشي از ساعات روز اغذيه فروشي هاي تهران پذيراي تجمع آدمهايي است که بر در مغازه ها رديف مي شوند.انبوه ساختمان هاي تجاري ، مغازه هاي بي شمار، انواع خودرو، جمعيت ، موتورهايي که بي محابا از لابلاي آدم و ماشين ديوانه وار مي گذرند، حجم انبوه توده هاي فريب خورده در کنار مغازه ها، تابلوهاي نازل تبليغاتي در انفجار رنگ هاي ناهماهنگ بر سر در مغازه ها همه و همه دست به دست هم مي دهند تا خوشي و لذت آدمي را تباه سازند و مصرف انبوه و بي شکل را جايگزين آن سازند.عجب آن که تماشاچي فريب خورده خود جذب اين ساختار مي شود ، در درياي آدميان غرق مي شود تا اين گفته آدورنو در جهان اين سوي جغرافيا به تمامي اثبات شود که انسان «در مقام يک فرد امري به تمام مصرف شدني و کاملا بي اهميت است.» بي اهميت از آن رو که دنياي سرمايه پسند بر هويت انساني او پيشي گرفته در نتيجه ارزش او در مقام مقايسه با جغرافياي اطراف به فراموشي سپرده مي شود. در اينجا پول حرف اول را مي زند. در مقابل پولي که در گوشه و کنار اين خيابان ها رد و بدل مي شود ، خدمات ارائه شده به مشتري ناچيز مي نمايد. اقشار پايين دست يا انسان هاي تازه شکل گرفته شهري به عنوان مخاطبان جريان تجاري پا گرفته در اين خيابان ها هنگامي که به هر يک از آن خيابان ها قدم مي گذارند در آن حل مي شوند. توده فريب خورده در نهايت درماندگي قرباني کالاهاي ارائه شده مي شوند
در چنين وضعيتی چشيدن غذاي آلوده و نازل يا خريد کالاهاي متوسط با انواع قيمت هاي عجيب و غريب نه تنها باعث تاسف مشتري درمانده نمي شود که از سوي او به عنوان يک افتخار نيز مورد تکريم قرار مي گيرد. انسان حاشيه اي در چنين شهري با تمامي انرژي بي پشتوانه است.او مشاعر خود را از دست داده است
آنجا که در تقلا براي گريز از حاشيه نشيني خود به عنصر پول پناه مي برد، مشتري خيابان هاي تهران مي شود. پيتزاي نازل و کم مايه مي خورد، توليدات انبوه کارخانه داران بي سليقه در مغازه هاي فراوان برج هاي تجاري اين قسمت به آساني به فروش مي رسد تا خيابان هاي تهران غريبه جستجوگر نابالغ را به خود جذب کند. او را که به محض ورود به چنين خياباني فريب خورده يکبار و ديگر فريب مي دهند. او محصول طبيعي منطق ناخوشايند و ديوانه کننده دنياي سود و سرمايه است. در جستجوي تصاوير گمراهي ، فريب خورده ، نابالغ ، مسخ

نگاهی به رمان«گدا» اثر نجيب محفوظ

داستان" گدا" اثر "نجيب محفوظ" كه به تازگي با ترجمه" محمد دهقانی" از سوي انتشارات نيلوفر چاپ و روانه بازار شده است حكايت وضعيت روشنفكري عقيم و بيمار در جهان سوم است.دنيايی كه هنوز هم در بعضي نقاط آن عنوان روشنفكر گناهي نابخشودني به شمار مي آيد.روشنفكري بيمار وعقيمي كه نه تنها قوت رهبري جامعه كه حتي توانايی حرکت خويش را هم از دست داده است."عمر"به عنوان شخصيت اصلي اين داستان از آن دسته آدم هايی است كه در روزگار جواني تحت تاثير تمايلات انديشگي چپ در دستگاه فكري خويش به تغير جهان مي انديشيده است.با اين فكر او به شخصيت عملگرايي تبديل شده كه روزگاري به قصد تغيير جهان حركت انقلابي انجام مي داده است."عمر"اما در دنياي جديد چه حرفي براي گفتن دارد؟بعد از سپري شدن آن شور اوليه و انقلابي چه شعوري جايگزين درك انقلابي خود کرده است؟"عمر" به عنوان نماد اين روشنفكري چگونه مي انديشد؟به دنياي پيرامون چگونه مي نگرد؟آن چه در اين داستان دنبال
مي شود پيگيري حكايتي است كه خواننده داستان در انتهاي آن به پاسخ اين سوالات دست پيدا كند."عمر" به عنوان نماد اين روشنفكري عقيم و بيمار، بي انگيزه و بي هويت است.اين بي انگيزگي در منش شخصيتي او را به شخصيتي زنباره تبديل مي كند.مفهوم خانواده در دنياي ذهني او فاقد معنا مي شود."زينب"همسري كه به خاطر عشق به او تغيير مذهب داده و هنوز هم عاشقانه او را دوست ميدارد،از محبت "عمر" بي نصيب
مي ماند.عمر با حركتي تعمدي به خانواده خويش پشت پا ميزند،آنها را ترك مي كند تا در جستجوي درمان بيماريش به دامان زنها پناه ببرد.اين حركت مقطعي نيز به نتيجه نمي رسد.او نه تنها از خانواده كه از دامان زنهاي ديگر نيز دوري می كند.فاصله او با آرمانهاي اوليه اش در مواجهه با" مصطفي" و "عثمان "به عنوان دوستان و همرزمان دوران جوانی خوبي قابل مشاهده است.فاصله او با شعر و ادبيات و هنر را نيز در برخورد با دختر شاعرش مشاهده مي كنيم.عمر بيمار است.او همان روشنفكر بيمار جهان سومي است كه به نوشته مترجم اثر" آرمان هاي بلندش را با آپارتمانهاي بلند عوض كرده است "روشنفكري بيماري كه در اثر نداشتن چارچوبهاي منظم در دستگاه فكري خودهمواره ميان الحاد و عرفان ،ميان غربي و شرقي ديدن دنيا در حالت دو گانگی و در وضعيت" نه اين و نه آن "يا "هم اين و هم آن " به سر مي برد." محفوظ "در اين اثر با نثري خيره كننده به پرداخت دنياي اين روشنفكر و چنين نحله ای از روشنفكري مي پردازد.تمهيدات به كار گرفته شده در اين اثر در فرم داستان از توانايي "محفوظ" خبر مي دهد.تغيیرات پياپي در زاويه ديد راوي با روايت كلي اثر كاملا هماهنگ است و زيبايی اين داستان را دو چندان کرده است

ترانه محزون

چه سود که تو عاقل باشی ؟
زیبا باش و محزون
اشک بر زیبایی چهره می افزاید
چون رود که بر منظره
طوفان گلها را طراوت می بخشد
دوست می دارمت آن دم که نشاط
از چهره گرد آلوده ات رخت می بندد
آن دم که غرقه در کین می شود دلت
وسایه هولناک گذشته
بر امروز تو بال می گسترد
دوست می دارمت آن دم کز چشم فراخت
اشکی به گرمی خون می چکد
آن دم که بر تو دست نوازش می دهم
لیک هراسی مهیب دلت را
چون ناله احتضار می شکافد
ای لذت آسمانی
سرود ژرف و دلنشین
من طالب سوز دل توام
و می پندارم که روشن می شود دلت
از مروارید هایی که فرو می ریزد از دیده ات
می دانم که قلب تو
آکنده از کهنه عشقهای ریشه کن شده
هنوز به کوره ای پر شرار می ماند
و اندک غرور نفرین شدگان را
در سینه ات گرم می کنی
لیک نازنینم،تا آن دم که رویای تو
تصویر دوزخ را باز نتابد
و در کابوسی پیگیر
در اندیشه زهر و شمشیر
شیفته ی باروت باشی و آهن
تا آن دم که جز با هراس به کس رخ ننمایی
همه جا پرده از تیره بختی بر گیری
و زنگ ساعت لرزه بر اندامت اندازد
احساس نمی توانی کرد
فشار نفرت توانفرسا را
و نمی توانی ای شهبانوی پای در بند
که جز با هراس دوستم نمی داری
در وحشت این شب ناپاک
با روح سراپا فریاد مرا آواز دهی
"همتای توام من،ای پادشاه من"


"شارل بودلر"

تسخير تمدن شرق

ولنتاين يا به تعبيري روز عشاق به عنوان يك آيين كاملاً غربي مي رود تا آرام آرام در دل جوانان شرق جا باز كند. با نيم نگاهي به مغازه هاي كوچك و بزرگي كه در سطح شهر مشغول فروش هداياي اين جشن اروپايي هستند، مي توان به تصويردرست تري از موضوع دست يافت. اين اما صورت ماجراست. آنچه از دل اين اتفاق قابل مشاهده است تصوير حضور آرام تمدني است كه روزگاري براي پا گذاشتن نه حتي در قلب مردمان كه در كوچه پس كوچه شهرهاي يك تمدن شرقي نيز چاره اي جز نبردهاي طولاني نداشت و عجب اينكه در پس اين نبردهاي طولاني هيچ گاه به او مجالي براي تسخير ذهن مردمان شرقي داده نمي شد. اما تو گويي روزگار ديگر شده است. اكنون حضور غرب به عنوان مجموعه اي از سنت هاي متفاوت فكري _ رفتاري كه تا پيش از اين به مظاهر تكنولوژيكي در كشورهاي شرقي محدود مانده بود به دل باورها و يا به تعبيري به ذهن آدم هاي شرقي نيز رسيده است

ما پذيراي آيين و رسوم غربيان شده ايم. اين در حالي است كه نسبت به فراموشي آداب، رسوم و آيين هاي ملي و مذهبي خود هيچ ترسي نشان نمي دهيم. راستي چه اتفاقي افتاده است؟ آيا مي توان پذيرفت كه غربيان براي رخنه در زندگي ما شرقيان به اقداماتي خاص دست زده اند؟ آنكه از زاويه محافظه كارانه و نيز توطئه آميز به غرب مي نگرد، در پس اين حركت دست هاي آلوده تمدني را مي بيند كه براي تسخير همه چيز شرقيان بي اطلاع از اوضاع جهان مشغول طراحي و اجراي برنامه هاي خاصي است. اما اين حقيقت ماجرا نيست. اين درست است كه غرب مدرن در تلاش براي حضور در بطن زندگي اساطيري ما شرقيان با استفاده از يك حربه بسيار ساده و در عين حال پيچيده به نام رسانه اي كردن جهان باورها و مفاهيمي را در ذهن و زبان ما جاي داده كه روزگاري براي باورپذير كردن هر قطعه كوچك از آنها به جنگي پردامنه و خونين نياز بود، اما مشكل مي توان براي پاسخ به سئوال پيش گفته به چنين عباراتي بسنده كرد. واقعيت آن است كه غرب امروز به عنوان تمدن برتر يا هر آنچه بويي از فرهنگ جهاني با خود دارد، در زمانه امروز چه بخواهيم و چه نخواهيم مي رود تا به تسخير جهان دست يابد. اين اتفاق ازهمان لحظه اي رخ داد كه فيلسوفان و جامعه شناسان و نظريه پردازان فرهنگي اين تمدن با طرح نظريه جهاني شدن پرداختند

اين در حالي بود كه در اين سوي كره خاكي متفكران ما در تغيير اين نظريه تنها به بعد سياسي آن نگاه كرده در غفلت از ابعاد فرهنگي _ اجتماعي اين موضوع ناسزاگويان غرب را به باد انتقاد مي گرفتند، غافل از آنكه در همان لحظات كه اين عده فرهنگ عمومي را به سوي حقيقت شرق حواله مي دهند، جوان شرقي از لباس غربي، فيلم غربي، تكنولوژي غربي و ... براي زندگي خود استفاده مي كند و گاه در اين استفاده آنقدر افراط مي كند كه خود را به نسخه اي به مراتب غربي تر از خود غربيان بدل مي كند. در يك كلام ما در همان حال كه از تريبون هاي رسمي به انكار غرب مي پردازيم، از غرب و سنت آن نيز پيروي مي كنيم. در اين پيروي فاصله اي عجيب ميان فرهنگ توده با فرهنگ رسمي ديكته شده از سوي نهاد دولت مشاهده مي شود

در چنين اوضاعي است كه جوان شرقي ايران جشن ژانويه و ولنتاين برگزار مي كند. جهاني شدن به قاعده مسلط همه را در فضا معلق گذاشته است حتي جوان شرقي را كه روزگاري ريشه هاي ستبر و هزاران ساله در خاك داشت. متفكران منتقد غرب ما بي توجه به اين موضوع به انتقاد از غربي مي پردازند كه شيوه تفكر و انتقاد را خود او به آنها آموخته و در عين حال لباس و پوشاك و خوراك او نيز ساخته و پرداخته ذهن حسابگر اوست. در چنين احوالي است كه ما آرام آرام آيين ها و آداب و رسوم او را فرا مي گيريم بي آنكه اين آيين و آداب هيچ سنخيتي با فرهنگ عاشق كش ما داشته باشد. ما ديگر شده ايم

از كارل ماركس

هر قدر کمتر بخوري،کمتر بنوشي،کمتر کتاب بخري،کمتر به تئاتر بروي،کمتر به مجلس رقص و ميگساري بروي،کمتر بينديشي،کمتر نظريه ببافي،کمتر آواز بخواني،کمتر نقاشي کني،کمتر شمشير بازي کني و غيره،بيشتر مي تواني پس انداز کني و گنجي که نه بيد مي زند و نه کرم آن را مي خورد-يعني سرمايه ات -افزون ترخواهد شد.هر چه کمتر باشي و کمتر از زندگي ات بهره بگيري،هر چه بيشتر داشته باشي زندگي از خود بيگانه ات افزون تر خواهد شد و اندوخته ي زندگي از خود بيگانه ات بيشتر خواهد بود...هر کاري را نتواني انجام دهي،پول تو مي تواند برايت انجام

شعري از آفرين پنهاني

روز
در حنجره گنجشکی
پر گشود
وباغ های برهنه
روی نبض جهان
به انزوا نشستند
چقدر مانده تا جوانه بزنی؟


من از هزاره های نيامده
فرياد می زنم
از دستانی
که شب را تکاند
و
گو شه ای از آسمان را
به دامنم دوخت
تا تو
از لايه های پريشانی گيسوانم
زاده شوی
چقدر مانده
تا روی سيم های حوصله برقصی

خيز بلند در آغاز يک تاريخ

نخستين مهاجران به دلايل دينى به آمريكا كوچيده بودند. نخست، مهاجرنشين هاى رودآيلند، مريلند، نيوجرسى، نيويورك، كاروليناى شمالى، پنسيلوانيا و ماساچوست (در سال ۱۷۳۳) به ترتيب به اين مهم پرداختند. چندى ديرتر ميان سال ۱۷۷۳ و سال ۱۷۷۶ (يك ماه پيش از اعلام استقلال ايالات متحده) اعلاميه ويرجينيا صادر شد. اين اعلاميه تاكيد مى ورزد كه همه انسان ها به دليل سرشت انسانى خود به تساوى آزاد و مستقل اند و از برخى حقوق يعنى حق زندگى، آزادى، مالكيت، خوشبختى و... برخوردار هستند.»(باربيه، ۱۳۸۳)گام هاى لرزان دريانوردان اسپانيايى كه با هدايت كريستف كلمب در اكتبر ۱۴۹۲ به خاك آمريكا رسيد، از فتح سرزمينى خبر می داد كه در روياى فاتحان اسپانيايى راه وصول به هند يا سرزمين طلا بود. آنان كه در جست وجوى طلا بودند به گفته «برنارد لوئيس» سرزمينى را اختراع كردند كه به ادامه حيات اروپا كمك مى كرد. ماموران كه از جانب دولت اسپانيا وظيفه اختراع يا كشف اين مهم را بر عهده گرفته بودند شايد هيچ گاه فكر نمى كردند در افق آنها سرزمينى قرار گرفته كه چند قرن بعد به تاثير گذار ترين كشور تاريخ بدل خواهد شد. آنچه در پس مفاد اعلاميه ويرجينيا نهفته بود از آغاز راهى خبر مى داد كه يوتوپيا شدن آمريكا را بيش از پيش تاييد مى كرد. به اعتقاد «موريس باربيه» هدف از ذكر اين حقوق اساساً توجيه جدا شدن مهاجرنشين هاى آمريكاى شمالى از بريتانياى كبير و تبديل آنها به ايالات آزاد و مستقل بود. امتياز بزرگ آمريكاييان به اعتقاد «باربيه» در اين كلام توكويل نهفته بود: «آمريكاييان بدون رنج بردن از انقلاب هاى دموكراتيك به دموكراسى رسيدند و افزون بر اين به جاى اينكه به موجوداتى برابر تبديل شوند برابر زاده شده اند. (باربيه، ۱۳۸۳ ص ۱۶۹) راز پويايى و ماندگارى اين سرزمين را به گفته بسيارى از همين زاويه مى توان تحليل كرد. شايد از اين روست كه عده اى تاريخ سرزمين بدون تاريخ آمريكا را در تحليل هاى خويش اين گونه توصيف مى كنند: «آمريكا حتى قبل از آنكه كشف شود به نشانه مبدل شده بود. زمانى كه كريستف كلمب قصد كشف آمريكا را داشت تصور و ايماژى از آنجا در سر داشت. آمريكا براى او مكانى تخيلى بود، آمريكا شايد يگانه كشورى است كه قبل از كشف شدن يا ساخته شدن در تخيل ساخته شده بود. آمريكا به عنوان نشانه زاييده شد. كريستف كلمب گمان مى كرد كه با كشف آنجا به كشف بهشت نايل خواهد شد.»(اباذری،۸۰) همه راز هاى سرزمين جديد و حركت پرشتاب آن به سوى پيشرفت بود كه بعد ها دستاويز سفر هجده ماهه «آلكسى دوتوكويل» سياستمدار و نويسنده برجسته فرانسوى به اين كشور شد. دستاورد سفر خلق اثرى بود كه اكنون به عنوان يكى از جدى ترين آثار در حوزه معرفى ويژگى هاى اجتماعى آمريكاييان مطرح است. توكويل در اين سفر كه به گفته خويش «به ماوراى آمريكا» نظر داشت اين ماوراى آمريكا «تمايلات، خصوصيات و هيجانات دموكراسى» در كشور، لقب گرفت تا از خلال آن «تحليل دموكراسى در آمريكا» به قلم توكويل شكل گيرد.به اعتقاد وى: «آمريكا تنها كشورى است كه در آنجا مى توان پيشرفت ها و تحولات طبيعى و آرام يك جامعه را مطالعه كرد. اين متفكر فرانسوى در فصل دوم اين اثر برجسته كه به تحليل نقطه مبدا و اهميت آن در آ ينده نژاد و آنگلوآمريكن مى پردازد، تحليل ثمر بخشى از خصوصيات اولين مهاجرانى آمريكايى ارائه مى دهد كه در اينجا به قسمت هايى از آن تحليل اشاره مى شود. به اعتقاد وى: «مهاجرينى كه در ازمنه مختلف به سرزمينى كه امروزه ممالك متحده آمريكا ناميده مى شود مهاجرت كردند، از جهات گوناگون با يكديگر اختلاف داشتند. هدف همه آنها يكى نبود و هر يك از آنها بر طبق اصول خاصى امور خود را اداره مى كرد؛ معهذا همه مهاجرين خطوط مشتركى با يكديگر داشتند و همه تحت شرايط مشابهى قرار گرفتند.» توكويل اين نقطه اشتراك را وحدت زبان مى داند. آنها فرزندان ملت واحدى بودند.آنان با خود بذر دموكراسى اروپايى را به آمريكا بردند. اين نكته در گفته هاى وى اين گونه تحليل مى شود: هيچ يك از مهاجرين هنگام ترك ماد وطن ادعاى امتيازى بر ديگران نداشتند، زيرا طبيعتاً از طبقه متنعم و متنفذ كسى جلال وطن نمى كرد و فقر و بدبختى موثر ترين عامل ايجاد برابرى در ميان افراد است. البته به كرات عده اى از افراد متنفذ به دنبال مبارزات سياسى و مذهبى راه آمريكا را در پيش گرفتند و در آنجا قوانينى وضع كردند كه ايجاد طبقات كنند ولى خيلى زود متوجه شدند كه آمريكا براى اشرافيت محلى ندارد. اين مهاجران از كشور هايى چون اسپانيا، فرانسه و انگلستان به كشور تازه كشف شده مهاجرت كردند. آنها در دورانى به اين كار اقدام كردند كه تب كشف و استخراج معادن طلا در تمامى اروپا گسترش يافته بود.به گفته توكويل: «بدين ترتيب جويندگان طلا اولين دسته اى بودند كه به ويرژين اعزام گرديدند. آنها مردم فقير و سركشى بودند كه روح ماجراجو و ناراحت آنها دوران جوان و آغاز حيات دسته هاى مهاجر را چنان مشوش ساخت كه آينده آنها مبهم و تاريك به نظر مى رسيد. به دنبال آنها صنعتگران و كشاورزان از راه رسيدند اينها مردم آرام و خليقى بودند كه نسبت به افراد طبقه پايين انگلستان هيچ گونه امتيازى نداشتند. (توكويل، ،۸۳ ص ۲۰) با اين حال حركت دسته هاى بعدى كه از انگلستان عازم اين كشور مى شدند و در شمال آمريكا اسكان يافتند تغييرات عظيمى در منطقه ايجاد كرد. ايالت جديد برخلاف سن دومنيك كه توسط دزدان دريايى تاسيس شد و نيز برخلاف جنوب آمريكا محل اسكان فقرا و دردمندان بود همه از افراد متمكن كشور خويش بودند و اجتماع آنها در قاره آمريكا از بدو تاسيس، اجتماع بى نظير و شگفتى بود كه در آن اشراف و توده مردم وجود نداشت. بدين معنى كه فقير و اعيان در ميان آنها ديده نمى شد. مهاجرين يا چنان كه آنان خود را خطاب مى كردند «زائرين» همه از طرفداران طريقتى بودند كه به علت رياضت هايى كه در اجراى اصول متحمل مى شدند به نام پى يوريتن شهرت پيدا كردند.توكويل در تحليل خود عقايد مذهبى پى يوريتانيسم را در پاره اى موارد با اصول دموكراسى و جمهوريت مطابق مى داند و تاكيد مى كند: پى يوريتن ها از حكومت وطن خود سخت آزرده بودند و در اجتماعى كه مى زيستند از نظر اصولى كه بدان معتقد بودند تحقير مى شدند. از آن جهت به جست وجوى سرزمين وحشى و دورافتاده اى رفتند تا فرصتى به دست آورند و به دلخواه اساس زندگانى خود را تشكيل دهند و آزادانه خداى خود را پرستش نمايند.» خداى آمريكا از فرداى آن حضور در شمايل قديسى عجيب الخلقه كشف شد، مقدس شد و باليد و رشد كرد تا قرن هاى بى معنى امروز يدك كش نام سنگين سرزمينی باشند كه قصد كرده تاريخى نو براى جهان بيافريند

اين مقاله را پيشتر در تاريخ ۱/۱۱/۱۳۸۳در روزنامه شرق منتشر کرده بودم

پيرمرد و کارناوال مرگ

کارناوال مرگ، در سوز سرمای گزنده شب های آذر ميان ما و ۵۰ خيابان خواب بی خانمان در خيابان های نزديک پايتخت فاصله انداخت تا مفهوم انسان حاشيه نشين به نجوای بلند در بزرگترين شهر جمهوری طنين انداز شود. کاناوال هنوز در شهر می چرخد.اين را آن تب و لرزی می گويد که بر جان پيرمرد خيابان جمهوری نشسته است.پير مرد نام خود را از ياد برده است تا بی کسی و کاری اش در برابر رهگذران بی تفاوت آشکارتر از پيش جلوه کند. او حاشيه نشين ترين انسان شهری يا به تعبيری انسان زير زمينی شهر ماست. تجسم تمامی آن چيزی که عطوفت پامال شده ی يخزده می ناميم، آنجا حضور دارد که پيرمرد به صحنه ی تمسخر دلپذير چند کودک بی نوا تبديل شده است. با اين حال پيرمرد در بی تفاوتی کودکانه شرکت نمی کند. تمامی اجزای بدنش در آغاز سومين هفته متوالی همچنان می لرزد

شهرستان عشق

شهرستان عشق
گورستان نداشت
و
مردگان در يکديگر می مردند
ابری از رويای مردگان
بر آفتاب پرده بود
وزمين
از پچپچه آنان مهين
گاه مرده ای در تو
عاشق می شد به مرده من
ما را به سوی هم می خواندند
ما را از هم می راندند
وما
از عشق و نفرت مردگان
آسوده نبوديم
مردگان
در خوابهای همداخل ميشدند
وما
خسته از وسعت خوابهايمان بوديم
ما به دنبال خانه خوابهامان بوديم
ودرکنار خانه مان
گم می شديم
گاه
بيدارمان می کنند
به چيزی اشاره می کنند
که ما نمی بينيم
سنگين از مردگان بوديم
و
گورستان نداشتيم
گاه از پنجره های پيکرمان
بيرون می آيند
بر شانه هايمان می نشينند
در چشمهای ما خيره می شوند
و
ما يکديگر را نمی بينيم

(فرشته ساری)

آوازه خوان زائر ملول

کولی هرجاگرد باران خورده به سعی ساده ی خويش عزم سفر کرده بود.سرزمين ابدی او آنسوی اشياء قرار داشت.دلداده آوازهای نسروده بود. با بقچه ای لبريز خاطرات نداشته سفر کرد
-تا به شما برسم اندکی از غروب گذشته است
سالهای سال عمر بر سر اين وعده نهاديم.کولی دير آمده از آنسوی جهان رفته است.او را ديده اند که با بوی باروت و زخم از پيچ ششم کوهستان های دور می آمده،سنگين راههای دور
-با او بگو ما عمری به سخاوت داشته ايم،ورنه آن کلام آمدن ميتوانست وعده ای در خيال باد تفسير شود.با او بگو که خاطر ما دلمشغول آمدنت بود ونيست حالا که نيستي
آوازه خوان زائر ملول ديريست تا دلسپرده ترديد است.چشم انتظار کولی خويش.از رهگذاران نيامده کسی را می جويد

از خودم

صدای سکوت در نجوای عابران رونده می پيچد
تو مانده ای و من
دلداده ی آشنای هميشگی
در اين غريو بی ريشه،
با آن صدای ملول
نجواگر تمام زمزمه های جهان باش

معرفي كتاب

پيشنهاد مطالعه کتاب های خوب به همديگر سنت پسنديده ای است که می تواند در گسترش فرهنگ کتابخوانی در اين ملک تاثيری هر چند اندک اما موثر بر جا بگذارد. اگر به مطالعه مطالبی در مورد چگونگی ㏑䦣1740;ʥ Ӧ#1740;Ǔیشکل گيری مدرنيته علاقه داريد به شما کتاب زير را پيشنهاد می کنم .

کتاب: مدرنيته سياسی

نويسنده: موريس باربيه

مترجم: عبدالوهاب احمدی

انتشارات آگاه/ ۴۴۰ صفحه / ۳۳۰۰ نسخه

کتاب روايت متفاوت اما دلنشين و زيبايی از فرايند تاريخی شکل گيری مدرنيته است.

سرباز فداكار

من هرگز
بر افتخارات شعری چیزی نیفزوده ام
و اگر هر آینه
سروده هایم مورد ستایش یا سرزنش
این و آن بوده،
این نیز برایم چندان اهمیتی
نداشته است
باری، اما می خوا هم
بر روی تابو تم
شمشیر ی بگذا رند
زیرا در پیکار براي آزادی
سرباز وفاداری بوده ام


( هانریش هاینه)

پيش از آنكه برف ببارد

قدمهاي يادگاري بر برف مانده بالاي كوه خط انداخته اند. روي برف ها تا چشم كار مي كند جاي قدمهاست كه تا بي انتها ادامه دارند . جاي قدمها چونان خطي مانده در پناه بلوط هاي عريان گم مي شود . برفي كه از چند روز پيش باريدن گرفته و كوهستان را سفيد سفيد كرده بود ، بند آمده است . جاي قدمها تازه اند و اين نشان مي دهد كسي كه از اين جا گذشته است بعد از بند آمدن برف بر اين زمين راه رفته است. ما پنج نفريم . كسي در بوران شب هاي پيش گمشده . ما را فرستاده اند تا در اين نقطه كوهستان كه برف بر زمين سرد آرام گرفته است . پي جوي نشاني اش باشيم . قدمها بي شمارند . يكي از ما كه با اين قسمت از كوه آشنايي بيشتري دارد گفته كه براي يافتن نشاني بايد قدم ها را دنبال كنيم و ما پذيرفته ايم . همان آشنا جلو افتاده و ما در پشت سر ، با چند قدم فاصله داريم مي رويم . هوا آنقدر سرد است كه تا مغز استخوانمان نفوذ كند و تني بلرزاند. ما تصميم خود را گرفته ايم و تا كنون از چند دره و چند پيچ و خم سخت گذشته ايم ، با اين همه جاي قدمها تمام نشده ، آنها به هيچ دره اي ختم نشده اند ، به انساني هم نرسيده اند . از كوهپايه به قله و از آنجا به دره منتهي شده اند ، اما در هيچ جا انساني نبوده است تا جاي قدمها به او برسد . هوا از سنگيني بارشي ديگر خبر مي دهد . اگر برف ببارد ، جاي قدمها از بين مي روند پس بايد به حركت سريع خود ادامه دهيم . بايد تندتر حركت كنيم ، بايد گمشده را پيدا كنيم . به ما
گفته اند « او را بيابيد » براي يافتنش تلاش بسيار كرده ايم . بايد پيش از برف دوباره اين اقدام عملي شود . و گرنه. . . از دره اي ديگر
مي گذريم . كوهپايه را تا سينه كش كوه بلندي يك نفس بالا مي رويم. خسته مي شويم . دونفرمان مي خواهند استراحت كنند و آنسوتر تخته سنگ بزرگي است . اگر بتوانيم آتش روشن كنيم مي توانيم با لقمه اي از گرسنگي رهايي پيدا كنيم . اما همراهمان از اين كار خودداري مي كند. همان كه پيش قراول گروه شده بود . بر مي گردد و با ندايي سخت مانع انجام اين كار مي شود . « وقت تنگه ، آسمونو نگاه كنيد ، هر آن ممكنه برف بياد.» پس جاي ماندن نيست . باز هم به حركت بر زمينه برفي كوهستان هاي صعب العبور ادامه مي دهيم . هوا با سوز غريبي همراه شده است. اين قدمها بلاخره به كجا مي رسند ؟ انسان اين قدمها كيست ؟ كجاست ؟ به كجا مي رويم؟ تا چند روز ديگر به اين كار ادامه
مي دهيم ؟ اگر برف ببارد آن گمشده براي هميشه در پس مه كوهستان تنهاي تنها باقي مي ماند. تا هوا اين گونه است تا سكوت اش به زيستن ادامه مي دهد بايد كار را تمام كرد . ما پنج نفريم ، در هواي سرد كوهستاني جنگلي كه برف همه جايش را پوشانده ، و سفيد كرده است . جاي قدمها را دنبال مي كنيم . بي آنكه بدانيم به كجا ختم مي شوند
بي آنكه انساني ببينيم . آسمان با ابرهاي متراكم اش از احتمال بارش ديگر خبر مي دهد . ما به دنبال گمشده اي مي گرديم ، پيش از آنكه برف ببارد . پيش از آنكه جاي قدمها محو شود . پيش از آنكه جاي قدمهامان گم شود

قورباغه ها بهانه اند

دانه ها به رس رسيده اند . سرخ ، سفيد ، زرد. دشت در انبوهي بي پايان رنگ ها غوطه مي خورد . يله ميان پرندگان به انعكاس نور در سطح رود مي نگرم . ساده هميشگي كجايي؟ چه مي كني ؟چگونه اي؟
- هيچ آواز اون پرنده غمگينو شنيدي ؟ اون توكاي سياه جنگلي رو مي گم . همون كه رو بال بيد مجنون كنار رود خونه مي شينه
- تيره شبانگاه چه مي خواند ؟
- غمگين ترين آواز جهان و ، گوش كن ، مي شنوي ؟
باد در گندمزار پيچيده است حالا ، به كدام سال بودي كه نيستي . ميان همه سرخ ها ، سفيدي ها ، آبي ها مي گردم نشان ات كجاست؟
- دلتو بده به بهار ، پرنده ها از كوچ اومدن ها ، چه مي گفتي ؟ آن سال آخر كه بهارش زود گذشت . خنكاي بعد از ظهري كه هواش ابري نبود . رو به دشت پر گياه و بوته و گل كه بلوطي آن سو تر جوانه زده بود
- پرنده ها رو فقط بهارا مي بينم . بهار كه رفت ، پرنده ها ديگه انگار به چشم نمي آن
سكوت رج مي زند به چشم . ستاره ها كه مي آيند ، هوا يعني غروب ، يعني شب و شب تاريكي است . تاريكي ديد چشم را كدر مي كند . دشت پر صداي قورباغه شده ، كجايي ؟
- سكوت خود چشاته . پلك كه بزني مي شكنه ، قورباغه ها فقط بهانه اند . . .
مي ترسم ، مي ترسم از سكوت و تاريكي هراس انگيز اين دشت بي انتهاي بي مهتاب . مي ترسم از مردم اين آبادي نزديك كه مي روند و مي گذرند از همين راه روستايي . مي ترسم حتي از صداي پلك چشمي كه در سكوت مي رود به همان انتها كه دشت . از پرنده اي كه لاي شاخه ها به چشمي كه نمي بينم حتي مي ترسم
- شب صحرا گاهي وقتها تمومي نداره ، زل كه مي زني بهش ، مي آد تو چشات تخم مي كنه ، يعني كه مي مونه
نعره مي زنم ، صدا مي رود به دشت ، صدا مي پيچد ميان كشتزارها ، ميان علف هاي بلند و ني زار كنار رود
غلغله آب اوج گرفته است ، نفس كه حبس دل بوده مي زند بيرون و روانه مي شود
- ببين اونجا يه كور سوي نور مي آد ، مي گن عروسيه ، بريم سمت نور ؟ شايد خبري باشه يا شايدم از تنهايي دراومديم ، كسي چه مي دونه ، بيا بريم
با تنهايي اين روزها چه كنم ؟ حالا كه نيستي ، كور سو نيست ، آبادي نيست ، عروسي نيست . با دشت بي گل و بهار چه كنم ؟
- هيچ ديدي آدمي هزار سال داشته باشه ، اگه مي خواي بدوني ، از كلنگ هاي مهاجر بپرس ، هوا رو رد بگير ، واسه ات نشونه گذاشتم

7 مرداد 1382

گزارشي كوتاه از يك سفر

جايي ميان صخره هاي كهن، خاك مي سوزد
-
الموت، قلعه حسن صباح، روستاي ميلك


تپه ماهورها چون به اوج خود مي رسند، عظيم مي شوند؛ عظيم تر از قله هاي صعب العبور هم. بر بلنداي اين همه تپه، در چشم انداز يكي دره، روستاي ميلك نشسته است. نشان بي نشان. با كوچه هاي نجواگر بي همهمه. آفتاب شقيقه هاي آدمي را فلج مي كند. بي انصاف مي تابد تا عرق شره بگيرد و از فرط شرم بر زمين بريزد. جايي ميان صخره هاي كهن خاك مي سوزد... اينجا ميلك است؛ بي رقص سم ضربه هاي اسبان هزار ساله پسر صباح. بي نجواي آشناي لهجه صريح آب كه دره ها را مي انباشت. تنها عطش مانده كه تا مغز استخوان نفوذ كند. عطش مانده و پيرمردي 80 ساله و زمين تبدار؛ تبدار و تشنه
همه اندوخته هاي اوسا ولي كه مانده، گاوي تكيده و لاغر است. باغش خشكيده، زمينش مرده، عمرش رفته ... هيچ اش نمانده به جا. نه فرزندي كه دستش گيرد. نه آبي كه لب هاي بار گرفته اش را اندكي سبك كند. او ميلك است، ميلك او. هر دو تنها... تنهايي ميلك و پيرمرد ديدني است؛ دردناك و ديدني. راستي ميلك كجاست؟ يك بار ديگر نشاني را در ذهن خود مرور مي كنيم. كوه ها كه تشنه مي شوند، زمين به الموت مي رسد. مرزي نامرئي ميان خاك كشيده اند. نيمي رودبار الموت، نيمي رودبار شهرستان. روستاي تاريخي ميلك هم اينجاست. سهم شهرستان؛ رودبار شهرستان. نزديك ترين راه به قزوين جاده اي خاكي است. در ابتداي راه بر روي تابلويي از جنس حلبي نوشته بودند: ميلك 74 كيلومتر. از پيچ هاي تند و تودرتوي جاده كه گذشتيم تازه فهميديم كه از اينجا تا قزوين نه 74 كيلومتر كه هزار سال فاصله است. روستا در كوهپايه است. سقف ها بر ديوارهاي كاهگلي جان گرفته اند. جنوب آبادي تا دورها دره است. شيب ملايم اين دره با درختاني همراه مي شودكه همه رو به مرگند. گله هايي كوچك در پناه شيب آرام دره مشغول جستن چيزي اند كه نيست. هر از گاهي زني، پيرزني از ميان كوچه هاي به خاك نشسته مي گذرد. پيرمردها و پيرزن هاي كم تعداد روستا در پناه ديوارهاي كاهگلي زودتر از هميشه فراموش مي شوند. فراموشي چون بختك، ميلك را با روزان و شبان غم انگيزش دوره كرده است. هرچه صخره ها اوج مي گيرند به تاريخ ميلك نزديك تر مي شويم. در دل موجاموجي كه صخره ها را دربرگرفته قلعه اي نهان سر از دل سنگ ها برمي گشايد. قلعه، نقش رنجي است كه بر دهانه غاري عظيم ريخته اند. محلي ها به آن مي گويند: اسكول سر
اطلاعات دقيق تر به يادمان مي آورد كه روزگاري حسن نامي، پسر صباح در اينجا مي زيسته است
قلعه، كنامي بوده كه خداوندگار الموت با سپاهش در اينجا راه بر سپاه دشمن مي بسته اند. چيزي شبيه يادگار، از اسماعيليه به الموت، همين ها مانده كه حالا
ميلك تا غار 300 يا 400 متر راه روستايي فاصله دارد. در پس مه رقيقي كه البرز را فراگرفته، روستا سر از دل سنگ ها برآورده است. انگار نه انگار كه بر بستر اين خاك هزار سال پيش هم آدمياني چند مي زيسته اند. آدمياني كه اكنون تنها دل بازمانده شان بر زمين، ميلك است. با گشت و گذاري كوتاه در دل كوچه پس كوچه هاي آبادي اين نكته را به آساني مي توان درك كرد. ديوارها چندي است كه ترك برداشته اند، سقف هايي فروريخته اند، درختاني بسيار خشكيده اند و لب هايي فراوان بار گرفته اند
اثري از همهمه كودكانه در كوچه هاي روستا نيست. تنها مدرسه آبادي خالي خالي است، مقبره امامزاده اسماعيل نيز هم. چشمه ها همه تشنه اند ودره ها را غليان هيچ آبي به فرياد نمي اندازد، مرگ و سكوت چون ريسه اي سنگين در دل البرز نشسته است تا همه را بهره اي دهد. از اين بهره، سهمي هم به قبرستان تاريخي زرتشتيان رسيده است. اثري تاريخي كه سابقه ديرينش به زماني پيش از ورود اسلام به ايران برمي گردد. تپش زندگي در ديار تاريخي ميلك روز به روز كم آهنگ بر از پيش مي شود. تنها نهاد اداري در اين روستا شوراي روستاست كه مسوول آن مدعي فرستادن 20 نامه مختلف به سازمان هايي چون بخشداري، جنگلباني و ديگر سازمان هاي دولتي است. مضمون همه نامه ها نيز يكي بوده: به دادمان برسيد، ميلك تشنه است
و آنگونه كه مي شنويم پاسخ برخي مسوولان به نامه ها اين بوده است: ميلك وجود ندارد
علي اشرف، يكي از پيرمرد ها مي گويد: بعد از كلي آمد و رفت، بخشدار رازميان به ما گفت كه مملكت آب ندارد، شما آب مي خواهيد چكار؟
بلك جان يا ميلك 5 سال است كه مرتب دچار خشكسالي مي شود. درختان فندق، گردو، سيب، گلابي و... به تفسير مرگ نشسته اند
اين موضوع باعث تشديد مهاجرت هايي شده كه نطفه آن از سال 1361 بسته شده است. با مهاجرت جوان ترها، پيرمردها و پيرزن ها تنها شده اند
مردم مي گويند براي رساندن آب از نزديك ترين نقطه به آبادي تنها به چند ميليون تومان پول نياز است كه متاسفانه مسوولان هيچ توجهي به آن نمي كنند. آنگونه كه از شواهد پيداست بعد از زلزله معروف رودبار و تحت تاثير حركات دروني زمين مسير چشمه هاي منطقه تغيير كرده و نظم جغرافيايي آن به هم مي خورد. بي توجهي مسوولان منطقه نسبت به اين موضوعات روستاي تاريخي ميلك را به نزديكي هاي مرگ رسانده است. ميلك مي رود كه براي هميشه فراموش شود. پيش از آن كه آسمان ببارد و مه غليظ البرز از قله ها به پايان بلغزد
***

اين گزارش در تاريخ مهر ماه 1380 در روزنامه انتخاب ، به چاپ رسيده است

شعري از هولدرلين

خدايان برای اينکه اتش مقدس را به ما ارزانی داشتند
اندوه مقدس را نيذ پيشکشمان کردند
چنين بادا
فرزند زمين را ميبينم
که برای عشق ورزيدن زاده شد
و رنج بردن