Friday, December 05, 2008

به فاصله یک پلک به هم زدن

پایان
در پایان همه چیز به خیر و خوشی آغاز شد.
عالی اسمیت
پلک
ترجمه اسدالله امرایی
ص 51
نشر لحن نو
این کتاب، مجموعه بسیار زیبایی است از داستان های کوتاه کوتاه که با خواندشان احساسات متفاوتی به انسان دست می دهد. این داستان های مینیمال گاهی ثبت لحظه خاصی را نشانه رفته اند و گاهی به منظور ایجاد تمرکز بر روی یک موضوع خاص نوشته شده اند.هر چه هست داستان های بی شماری می توان در این کتاب پیدا کرد که ذهنتان را از طریق ثبت چند کلمه یا چند جمله به شدت مشغول می کند.از خواندن بعضی از این داستان های کوتاه خیلی لذت بردم، یکی اش همان بود که نوشتم. از خواندن این هم لذت بردم:

داستان نویس
روزی بود و روزگاری. داستان نویس قابلی در جایی زندگی می کرد. دیگر داستانی برای گفتن نداشت.
علی السعید
ص 91

Sunday, November 23, 2008

برای یوسف

برای یوسف عزیز خوشحالم. مجموعه داستان اژدهاکشان یوسف را دوست دارم و از خواندن آن لذت برده ام. تقدیر از یک نویسنده، به هر شکلی که باشد از نظر من امر پسندیده ای است که باید آن را به فال نیک گرفت. در تعجبم که چرا وقتی یک هنرمند در سایر عرصه های هنری مورد تقدیر قرار می گیرد چگونه از سوی سایر هم صنفان او این امر با خوش رویی پذیرفته می شود اما در میان اهل ادبیات این همه سوءتفاهم وجود دارد. برج عاج نشینی و ایراد گرفتن از همه عالم و آدم هم که انگار به کسب و کار عده ای تبدیل شده است. به همین داستان جوایز ادبی در کشورمان نگاه کنید. بعد از هر مراسمی که برگزار می شود همیشه هستند عده ای که نق نق کنان از راه می رسند و بحث تشکیک در انتخاب برگزیدگان را پیش می کشند. انگار که قرار است ملاک انتخاب فقط و فقط بر اساس نگرشهای شخصی آنها به عالم و آدم باشد. جالب است که در بین این عده، آدم با کسانی هم مواجه می شود که خود هیچ دستی در نوشتن نداشته اما همواره پیشتاز نق زدن هستند. مهم نیست. این بساط مسخره انگار قرار است به امری همیشگی تبدیل شود، چه اهمیت دارد. مهم آن تلاشی است که هر نویسنده ای صرف خلق اثر خویش می کند.هر اثری که به دنیا می آید از رنج انسانی سخن می گوید که برای خلق آن تلاش کرده است. اینکه عده ای از آن اثر خوششان بیاید و عده ای دیگر آن را نپسندند، امری طبیعی است. اما هیچ کدام از این دو دسته نمی تواند رنجی را که یک نویسنده برای به وجود آوردن آن اثر متحمل شده نا دیده بگیرند. می توان یک اثر را نقد کرد، می توان آن را ستایش کرد ، اما اینکه جانب انصاف را به تمامی فراموش کرده و به دلایل کودکانه نویسنده و اثر و همه عالم و آدم را متهم کنیم به هیچ وجه امر پسندیده ای نیست. نگرش سیاه و سفید مطلق داشتن به پدیده های اطراف محصول ذهنیتی تاریخی است. نمی توان انتظار داشت که یک شبه این ذهنیت بر طرف شود.
یوسف علیخانی نویسنده ای است که برای خلق آثار خود زادگاه خویش را برگزیده و در چارچوب آن جغرافیا جهانی داستانی برای خود آفریده است. باورها و رسم و رسوماتی که دستمایه داستان های او قرار می گیرند هنوز در بسیاری از نقاط این کشور وجود دارند و نقش پر رنگی در زندگی مردم ایفا می کنند. چه کسی گفته خلق اثر بایستی حتما در قالب زندگی احمقانه شهری باشد. این که گفته شود قصه های این مجموعه پژوهش است تنها می تواند نشان دهنده عدم شناخت کافی از مفهوم پژوهش و داستان باشد. اینکه علیخانی برای نوشتن داستان های خود دایم در حال مسافرت به نقاط مختلف است که دلیل بر پژوهش بودن چنین آثاری نیست. چه ایراد دارد که یک نویسنده با شناخت کامل از اساطیر، باورها و ایده های مسلط در یک منطقه قصه بنویسد. به نظر من نثر علیخانی نثری به شدت قصه گو است. همین نثر قصه گو تفاوت او را با نویسندگان دیگر نشان می دهد.این ویژگی قصه گو بودن علیخانی می تواند وام دار تجربه ای باشد که او از نشست و برخواست با قصه گویان کهن در نقاط مختلف کسب کرده است.
بگذریم، بحث بر سر ساختار داستان های مجموعه اژدهاکشان نیست. بحث بر سر نحوه واکنش نسبت به موفقیت هایی است که برای هر نویسنده ای اتفاق می افتد. این نگاه بدبینانه به ادبیاتی که تن نحیفش را با هزار زور و زحمت سر پا نگاه داشته کی درست می شود خدا می داند. می توان با یوسف علیخانی مخالف بود، می توان اثر او را نقد کرد،اما نمی توان به تمامی تلاش های او را نادیده گرفت و حسادت را چاشنی نقد او قرار داد. می توان کمی خوشبینانه تر هم به دنیا نگاه کرد. از این زاویه موفقیت اثر علیخانی به نظرم بخشی از موفقیت ادبیات است که توانسته آرام آرام در میان دیدگاه های مختلف جامعه راه پیدا کند. معتقدم که نفس برگزاری جوایز ادبی از سوی هر شخص یا نهادی که بنیان گذار آن تلقی می شود، امر مثبتی است. ادبیات نیازمند مشاهده است، نیازمند خوانش و نقد است، نقد اثر نه نقد شخصیت. نقدی که حتی اگر با زبانی محکم و تند هم بیان شود باز به بهتر شدن جریان ادبی کمک می کند. اگر این گفته بارت را بپذیریم که نقد سخنی بر سخن دیگر است، میان این سخن دیگر با توهین یا اندرز دادن به نویسنده هیچ شباهتی وجود ندارد.

Monday, October 27, 2008

یاد و خاطره

این پاییز ماست، حتا اگر بارانش به آبان ببارد و در لرستان من سیلی شود تا خانواده ای را با خود ببرد به دور نا کجا آباد. این پاییز ماست با باران نم اش که هوا را یکباره سرد کرده و بال برگ های سست را از درخت جدا کند، حتا اگر خبر بیارند عمو یعقوب کودکی که هفته پیش با بیماری اش مهمانت بود ، حالا برای همیشه رفته و مهمان کسان دیگر خود شده است. این پاییز ماست، حتا اگر که آقای هیری خوب و مهربان روزنامه ات همان روزی که کلی با او گفته ای یکهو و بی هوا شب قصد رفتن کند و دیگر باز نگردد. بشود عکسی بر دیوار روزنامه با لبخند که یعنی هی فلانی ما هم جزئی از خاطره ات شدیم. این پاییز ماست با نم باران و ابری که تازه آمده و باریده و هوایی که رو به سردی می رود. خانه اتان را که مه گرفته است در دور دست پیر، اکنون نشانی است بر کاغذی نم گرفته زیر باران خیس. چقدر دور ایستاده اید که آوای محزون کلامتان را نمی شنویم. اینجا که ما هستیم نشانی ها را از کسی نمی پرسند.آنجا که جای شماست نشانی را کسی به خاطر نسپرده است. حساب کرده ایم از اینجا که ما هستیم تا آنجا که شما ایستاده اید چقدر تنهایی فاصله است .رد خاطره ها را هم که بگیریم، ستاره ها که نشان به آن نشان سخن بگویند، از اینجا که ما هستیم تا آنجا که شمائید فاصله ای هست.این پاییز ماست. با برگ و باران و ابری که آسمان را گرفته و قرار گذاشته این روزها ببارد.درختان سکوت کرده اند. کلاغ ها قار می کشند و خیابان ها ما را به نشانی شما نمی رسانند. گفتیم باران که ببارد هوا خوش تر می شود. حالا که کسانی از ما رفته اند باز به این هوای پاییز دلخوشیم. دلخوشی های کوچک دیگر را می گذاریم کنار این هوا و دلواپسی عبور شما را هم می سپاریم به همه آن خاطرات ریز و درشتی که با شما داشتیم.نشانی تان را هم که ندانیم باز فرقی نمی کند. همین که دلواپس چیزهایی که اینجاست نباشید باز خوب است.

Saturday, October 18, 2008

برای پدربزرگ

پدربزرگ برایمان خوابهایمان را آورد، عطرگلها و پرواز پروانه رانشانمان داد، رد بادها را گرفت، یال اسبها رانوازش کرد. کوهها را دید.بابونه و آویشن را نشانمان داد، از گرگها گفت و انجیر در باغهایمان کاشت. پدر بزرگ آوازها خواند، رودخانه را که جاری بود رام دست های خود کرد. باران که بارید، آب در کشتزارها جاری شد. پدر بزرگ رد شکار را گرفت و کبک ها را به سرزمینمان آورد. هوای کوچ ایل که می شد، پدر بزرگ گله را هی می کرد تا به خاک سبز برسیم. پدر بزرگ خار غلتان ها را بر می داشت.شیر و عسل برایمان می آورد.در زمین هایمان درخت کاشت.بعدها پیچ جاده را که رد می کردیم باغ پدربزرگ رو به روی ما بود. خاکی جاده را از سمت راست که می رفتیم وارد باغ می شدیم. باغ بزرگ بود. انجیر ها را انتهای باغ کاشته بود. روی شیبی که به دره منتهی می شد. انجیر ها روی سر شاخه های ترد در هوا تکان تکان می خوردند. رسیده ها درشت و سیاه می شد و اگر دیرتر چیده می شد یا خودشان هوس فرود آمدن بر روی زمین به سرشان می زد یا خوراک گنجشک ها و دیگر پرندگان می شدند. پدر بزرگ به عادت همیشه پیش می آمد و یکی یکی با همه احوال پرسی می کرد. عادت داشت پیشانی همه را ببوسد. بعد می رفت تا بساط چای هر روزه اش را آماده کند. آلاچیقی داشت که درست زیر درخت شاتوت بنا شده بود. یک طرفش را با پرده ای حصیری بسته و گلهای پیچک را آنسوی حصیر کاشته بود تا در حصیر بپیچند و بالا روند. این سوی حصیر سایه می افتاد تا آفتاب مرداد کاری از پیش نبرد. سمت دیگر آلاچیق درختهای سیب داشت تا با جوی آبی که از کنارشان رد می شد خود را سیراب کنند. باد که می وزید، از روی آب رد می شد ، هوای خنک در آلاچیق پیچ و تاب می خورد.دست های پدربزرگ پینه بسته بود.شیار هایش شبیه شیارهای خاک بود وقتی که تشنه می شود. باغ پدربزرگ همان بود که با دیدن درختان پر از میوه اش باید هوش از سرت می ربود. پدر بزرگ اما حضور حیات در رگ های باغ بود. وقت هایی که نبود باغ هم نبود. باغ برایمان در حضور او بود که معنا پیدا می کرد. وقتی که از سرشاخه ها بالا می رفتیم، وقتی که پاهای کوچکمان را بر شاخه ها می گذاشتیم تا دستمان به انجیرهای درشت برسد، فقط پدر بزرگ بود که شیرینی حضورش در ذهنمان باقی می ماند.پدربزرگ رفت و باقی ماجرا ماند. حالا هر بار که پاییز می شود، پدر بزرگ از کوهستانها پایین می آید. با آرامش مردگان در باغ قدم می زند و ردی از خود می گذارد. با خود باران می آورد،کندوی عسل می آورد، بلوط می آورد،یال اسبها را نوازش می کند و دوباره در گریز مه گم می شود.

Thursday, October 16, 2008

دو گام به پس

همیشه میان آنچه که در نوشته ها توصیف می شود و آنچه که در دنیای واقعی در جریان است فاصله ای وجود دارد.حتی اگر نویسنده خود را ملزم به وفاداری به تمامی نشانه های جهان واقعی بداند، باز یک جای کار می لنگد. این البته یکی از خصوصیات نوشتن در حوزه ادبیات است. ادبیات به معنای کلی.این تفاوت به هر حال وجود دارد و تن دادن به آن هم به نوعی تبدیل به یک عادت شده است. عادتی البته خوشایند که نویسنده و مخاطب هر دو آن را پذیرفته و از آن لذت هم می برند. با این حال به نظر می رسد که پذیرش این عادت و تن سپردن به آن، کلیشه هایی را هم به وجود آورده که پرهیز از آن کار دشواری نیست. من یکی که دیگر از مواجهه با برخی از این کلیشه های رایج که از فرط استفاده حالتی نخ نما پیدا کرده خسته شده ام.یکی از این کلیشه ها به نظرم کلیشه نخ نمای کافه هایی است پر از دود سیگار و همهمه مشتری ها و نوای موسیقی که محیط را در بر گرفته است. دود سیگار هم که طبق معمول بلند شده و یا به شیشه بخار گرفته چسبیده یا در فضا معلق است.انگار که باید از خواندن چنین صحنه هایی دلمان غنج بزند که« وای چه جای معرکه ای...»به نظرم حضور در هیچ مکانی مزخرف تر از حضور در چنین کافه هایی نیست. فضایی کوفتی که به گند دود سیگار آغشته شده و اجازه نفس کشیدن به آدم نمی دهد. تازه به این محیط مزخرف، حضور پر تعداد مشتریانی را هم اضافه کنید که آنقدر بلند بلند با هم صحبت می کنند که اجازه شنیدن همان صحبت ها را از یکدیگر هم می گیرند. موسیقی کافه دار را هم به این معجون اضافه کنید تا بهتر به حس حضور در چنین مکان سرسام آوری پی ببرید. آنوقت نویسنده عزیز جوری به توصیف چنین فضایی می پردازد که انگار رویایی ترین مکان دنیا بوده است . پر از آرامش و سکوت و از این جور حرفهای بی خود. تازه فرصت هم پیدا کرده آنجا فکر کند و بنویسد و دنیایی رمانتیک خلق کند.قدری خلاقیت به خرج دادن هم چیز بدی نیست. حالااینکه جایی در داستانی یا رمانی نویسنده ای چنین فضایی برای خود ساخته و خوب هم از کار در آمده که دلیل نمی شود در همه نوشته ها هی برویم سراغ این کافه های کوفتی پر دود و سر و صدا.

Monday, October 13, 2008

زنگبار يا دليل آخر،اثر آلفرد آندرش با ترجمه سروش حبيبي منتشر شد


پسر باخود مي‌گفت مي‌سي‌سي‌پي اگر بود چه خوب مي‌شد.اگر چيزهايي كه توي كتاب هكل‌بري فين نوشته راست باشد، مي‌شد خيلي ساده يك بلم رود پيما دزديد و زد به چاك، اما اين جا، توي درياي بالتيك، آدم با بلم به جايي نمي‌رسد. تازه توي درياي بالتيك بلم رود‌پيمايي كه آدم بتواند تر و فرز به هر طرف خواست بپيچد كجا پيدا مي‌شود. اين جاغير از قايق‌هاي سنگين لكنته چيزي نيست.سر از كتاب برداشت. زير پل، آب ترنه، كند و آرام مي‌گذشت. شاخه‌هاي بيد مجنوني بر سر او سايه انداخته و در آب فرو آويخته بود و پيش رويش، در كارخانه پوستگري قديمي، مثل هميشه آب از آب تكان نمي‌خورد. مي سي سي‌پي كجا و انبار زير سقف اين پوستگري متروك، و اين درخت بيد، كنار اين آب كند رو كجا! روي مي سي سي‌پي آدم دور مي‌شد، حال آنكه زير اين بيد، يا در انبار پوستگري فقط مي‌شد پنهان ماند. تازه زير بيد هم فقط تا وقتي، كه شاخه‌هايش برگ داشت و حالا برگريزان بود ، آن هم چه برگ‌ريزاني و برگ‌هاي زرد روي آب قهوه‌اي مي‌رفت.پسر با خود گفت تازه قايم شدن هم كه نشد كار! آدم بايد بگذارد و برود.
آدم بايد از اينجا برود، اما بايد به جايي هم برسد. آدم نبايد كار پدر را بكند.پدر هم مي‌خواست از اينجا فرار كند. اما همه‌اش مي‌رفت وسط دريا، بي‌هدف. وقتي آدم غير از وسط دريا جايي نخواهد برود ناچار هر بار بر مي‌گردد. پسر با خود مي‌گفت آدم فقط وقتي مي‌تواند از اينجا كنده شده باشد كه آن‌طرف دريا به خشكي برسد.
كتاب « زنگبار يا دليل آخر» اثر« آلفرد آندرش» نويسنده آلماني كه به تازگي با ترجمه« سروش حبيبي» از سوي نشر ققنوس چاپ و روانه بازار كتاب شده است با اين مقدمه زيبا شروع مي‌شود.« آلفرد آندرش» به نوشته مترجم كتاب 1914 به دنيا آمد و 1980 از دنيا رفت.توماس مان و ماكس فريش از ستايندگان وي بوده‌اند. او يكي از داستان‌سرايان پيشگام بعد از جنگ آلمان است و همانند هانريش‌بل و گونترگراس از نافذكلام‌ترين و سازنده‌ترين منتقدان دموكراسي نو بال جمهوري فدرال بود.او در مونيخ به دنيا آمد و در جواني در صف كمونيست‌ها مبارزه مي‌كرد. با روي كار آمدن هيتلر در 1933 به داخائو فرستاده شد كه يكي از نگين‌ترين و بدنام‌ترين اسارت‌گاه‌هاي آلمان بود.بعدها از اين اسارت‌گاه بيرونش آوردند و در آغاز جنگ جهاني دوم به جبهه‌اش فرستادند. در 1944 در جبهه ايتاليا موفق به فرار شد و تا سال 1945 به عنوان اسير جنگي در آمريكا در زندان به سر برد. بعد از جنگ به آلمان بازگشت و به روزنامه‌نگاري در نشريات و راديو پرداخت و از مبارزان راه دموكراسي بود.

Thursday, October 02, 2008

برای او

شبیه هر چه که باشد، باز تویی که معنا می دهی به این روزهایی که می گذرند. بانوی هر چه که عاطفه است. خبر گستاخ هم که بیاید تو می شوی صبوری هر چه که هست. واژه با واژه تویی که معنا می دهی روزان و شبان بی معنی را. این روزها فقط به یاد توست که می گذرند. تویی که همیشه باشی، تویی که همیشه صبوری، تویی که همیشه هستی. حضوری در این بی حضوری هر چه که هست.بی تو نه شب می گذرد نه ماه. سخت باشی در همیشه که هست.همیشه باشی، همیشه که هستی. در ماه و بی قراری روز و شبی که بی تو صبح نمی شود.

Monday, September 22, 2008

برای پاییز

پاییز و ماه مهر و مدرسه و برگ ریزان به هم رسیدند.سال آنقدر چرخید تا باز نوبت به اینها برسد. بادی که می وزد طعم پاییز به خود گرفته است. حالا فقط مانده هجوم ابرهای گستاخی که آسمان شهر را در بر بگیرند و باران را به عدالت تقسیم خاک تشنه و خسته کنند.تابستان روزهایی بود که گذشت و پاییز روزهایی که می گذرد. درخت باغچه طعم خاک و خرمالو گرفته است. شلنگ آب را از بالا روی برگ ها گرفتیم تا پیش از باران خاک از تن درخت بگیریم.حیاط خانه را شسته ایم تا زحمت بارانی که خواهد آمد را کمتر کنیم .همسایه رو به رو خانه اش را کوبیده تا سقفی از نو بر زمینش بنا کند. تا آن وقت سهم بیشتری از آسمان داریم. ماه را بیشتر می بینیم و حرکتش را بر شب پاییز بهتر درک می کنیم.این روزگار ماست. تابستان امسال زودتر گذشت.زودتر گذشت تا امسال هم سهم پاییزمان را از طبیعت بگیریم. برگ های خزانی را که بر دیوار حیاط و سنگ فرش خیابان می ریزند ببینیم.حالا نه دلتنگ تابستانیم نه دغدغه انشایی داریم که قرار بود از تابستان گذشته بگوید. دیگر بچه های مدرسه نیستیم که رخت نو کنیم و فردا هراس کلاس با خود داشته باشیم. فردا که باران ببارد دلتنگی ابر هم از بین می رود. می ماند روزهایی که با چتر و بی چتر ،عده ای با هم و عده ای بی هم از کنار هم و در کنار هم از پیاده روهای خزان زده بگذریم. تنها نشان ما خش خشی است که از رد گام ها بر برگ ها به گوش خواهد رسید. آشنا و غریبه ی هم که باشیم، فرقی نمی کند. آن خش خش ساده زیر قدم های عابران سهم مشترک ما از لذت پاییز است که ساده به دست می آید. ابر هم که باشد، ابرش که دیوانه هم باشد باز ابر پاییز است. چه بهتر که زودتر بیاید و بر شهر ببارد.

Thursday, September 18, 2008

با آستوریاس

باید نامت «میگل آنخل آستوریاس» باشد،تا بتوانی کلمه را اینگونه مهار کنی و بعد با آفتاب و خاک سرزمین ات آن را به هم پیوند بزنی تا نثر جان بگیرد و چیزی متفاوت شود. باید «آستوریاس» باشی و آنگاه با کلمه جور دیگری تا کنی. کلمه صیقل بخورد، واژه انحنا پیدا کند،بعد کلمات درردیف هم، در انبوه هم جملاتی شوند که شبیه جملات دیگری نباشند. بشوند این جملات:
«آری او در تروخیلوئی آن قسمت از وجود خود را جا می گذاشت که آزادانه بر دریا باقی می ماند، بر تخته سنگ های بلیسه به صید مروارید و اسفنج می پرداخت و به قاچاق اسلحه که به مذاق خودسران و یاغیانی خوش می آمد که بر کناره ها به غارتگری دست می زدند، همچنین به بازخرید فراریان از جهنم پاناما. او در وجود این خدمتکار کمی از جامائیکا ، کمی از کوبا و جزایر خایج، کمی عرق نیشکر، کمی پودر، زنان، طبل ها، تنبورها،خالکوبیها و رقص ها...را جا می گذاشت، در وجود او میله های سکان کشتی را برای دور زدن دماغه ترواپوانت جا می گذاشت، در حالی که او خود به درون شهر فرو می رفت تا تجسمی باشد از« پاپ سبز»، کشتکار موز، ارباب پول و چاقو، کشتیران بر دریائی از عرق آدمی.»
پاپ سبز
میگل انخل آستوریاس
ترجمه زهرا خانلری
انتشارات امیر کبیر
ص25


شعری از اکتاویو پاز


اشیا از هم جدا می شوند/و با نام ها و نقاب های دیگر در صحنه ظاهر می شوند/تنها واژه ها کنارم می مانند:/تا با تو سخن بگویم/کلمات پل اند/دام اند/قفس اند و چاه./من با تو سخن می گویم./کلماتی که تویی/کلمه ای که تو را به تو می رساند/کلماتی که با هم آفریده ایم/سرنوشت، من/زنی که تویی/همین زنی که من با او سخن می گویم/کلمات من آئینه اند/تو خودت و هم زمان پژواک نامت/گفتگو هامان نسیم،نفس،نوا و سپس لحظه ای با شکوه می شود./لحظه ای با شکوه که همین حروف بی جان آفریده اند./کلمات پل اند/سایه ی تپه های «مکنس»اند/در مزرعه ای سرشار از آفتابگردان های آرام/کلمات خلیجی کبودند/و تو صلات ظهر زیر درختی با شکوفه های زرد به خواب رفته ای/ و دل دادن به هندسه/رسم دوایر است با بال لک لک ها./در افق کوههای مسین می لرزند/دهکده ای با کلبه های کوچک و سپید میان دره های بلند خفته است./ستونی از دود از دشت ها بر می خیزد/به سان صوت اذان بر خود می پیچد/ و آهسته آهسته چون بادهای گمشده/بالا می رود و در سکوتی دیگر شکوفه می کند/خورشیدی دور/قلمروی بی انتها از بالهای گشوده/آن دم که تشنگی در دشتی از آئینه/ مناره های بلورین می سازد./تو نه بیداری و نه در خواب/تو در ساعت های بی زمان پرواز می کنی/یک نفس می تواند زنده ات کند./بگذار این کلمات ترا به تو برساند.
بخشی از شعر بلند«سروده ای به پاس یک باور»
اثر اکتاویو پاز
برگرفته از کتاب «غروب آوانگارد» اثر همین نویسنده
ترجمه اردشیر اسفندیاری
نشر پرسش
ص131

Monday, September 08, 2008

انتظار پاییز

با بهاری که فرصت به چتر می دهد تا باز شود پیش از آنکه ابرها ببارند، سخنی نیست.چه فایده که باران ببارد بی آنکه دل نگران قطره هایش بوده باشیم تا خیس مان کنند.بهار در غافلگیری اش معنا می دهد. در خیره سری آشوبناک نا به هنگامش.در سبزی برگ های تازه جوانه زده درختانش که سیراب آب و هوای تازه اند. پاییز، اما اینگونه نیست. صبر جالبی دارد. اینگونه نباشد که پاییز نیست. فرصت می دهد که ابری بیاید و آسمانی دلش بگیرد. پاییز وقتی که بیاید قاصدک از شاخه خشک جدا می شود، تن به باد می سپارد و خبر رسان می شود. پاییز وقتی که بیاید مردمان کوه نشین زاگرس خدا خدا می کنند تا ابر غمگین پر حوصله اش زودتر ببارد، تا درختان آب تازه بنوشند و بلوط ها بر سر شاخه ها شیرین شوند. پاییز که بیاید خرمالوهای این درخت پیر در حیاط مانده آرام آرام رنگ می گیرند. فرصت می دهد که برگ ها تک تک بر زمین بریزند و فرش خاک شوند.اینگونه است که انتظار پاییز شیرین می شود. انتظار بارانی که ببارد و هوا تازه تر شود.

Sunday, September 07, 2008

خاطره ها

خاطره که می آید طرحی از گذشته ای با خود دارد که رفته و چیزکی به یاد نهاده است. با این همه آن چیز ساده مانده در ذهن یک جای این شهر که می رسی نشانه ای از خود بر جای نهاده تا با دیدنش یادت بیاید که روزی روزگاری در ساعتی پیش از این در کنار همان نقطه که اکنون تبدیل به نشانه ساده رنگ پریده ای شده تو تجربه ای داشته ای از لحظاتی که اکنون نیستند، رفته اند. چه سخت می توان در برابر این نشانه های ملول پراکنده مقاومت کرد. چه سخت می توان در برابر آن خاطره هایی که در پی آن نشانه روان شده و به ذهن بدبخت آدمی فشار می آورند مقاومت کرد.وقتی خیابان هایی که هر روز از آنها عبور می کنی سرشار از همین نشانه های ساده باشند، آن وقت باید این را بپذیری که هر روزی که می گذرد در خود برای تو رنجی فراهم کرده که با هجوم انبوه خاطره ها می آید و قرار است تا خود شب بیچاره ات کند.خاطره که می آید چاره ای نداری جز این که به روز ها و ساعت های دور برگردی، برگردی و در آن لحظات زندگی کنی. پیش از آن که کار از کار بگذرد. پیش از آن که فراموشی بیاید و نگذارد چیزی به یاد بیاوری.خاطره که می آید تصویر انسان هایی که روزی روزگاری از کنارت گذشته اند و رفته اند در برابرت قد علم می کند.کجایند آن انسان های نازنین؟

Friday, September 05, 2008

گفتاري از باختين

فعاليت زيبايي‌شناختي موجب آفرينش واقعيتي كاملا نوين نمي‌شود. هنر برخلاف شناخت و كنش يا عملكرد كه باعث پديدار شدن طبيعت و انسانيت در مقياس اجتماعي آن است، واقعيت از پيش موجود شناخت و كنش- طبيعت و بشريت- را بار ديگر خاطر‌نشان مي‌كند، آن را مي‌آرايد، گرامي مي‌دارد و سپس آن را بارور و تكميل مي‌كند و پيش از هر چيز يگانگي عيني و مكاشفه‌اي اين دو جهان را پديد مي‌آورد، انسان را در طبيعت- كه همچون پيراموني زيبايي‌شناختي بدان مي‌نگرد- جاي مي‌دهد، طبيعت را انساني و انسان را نيز به نوبه خود«طبيعي» مي‌كند.
زيبايي‌شناسي با صدور اجازه ورود به گستره اخلاقي و گستره مبتني بر شناخت به حيطه خود، كمال‌طلبي خود را با تجسم بخشيدن به آن نشان مي‌دهد: اين گونه به نظر مي‌رسد كه زيبايي‌شناسي نه چيزي را دست‌چين و نه چيزي را تقسيم‌مي‌كند؛ نه طرد مي‌كند و نه از خود مي‌راند و نه حتي خود از چيزي روي برمي‌تاباند. اين‌ها مواردي است كه فقط در صورت ارتباط با ماده اوليه در محدوده هنر جاي مي‌گيرد: برخورد هنرمند با ماده اوليه برخوردي است خشن و خالي از ترحم: شاعر با سخت‌گيري تمام واژه‌ها، شكل‌ها و عبارات را يكي پس از ديگري در ذهن مرور مي‌كند و بخشي از آن را برمي‌گزيند؛ تراشه‌هاي مرمر زير قلم حجاري پيكره‌ تراش به اين سو و آن سو پرت مي‌شود؛ اما از سويي انسان دروني و از ديگر سو انسان مادي هر دو به غناي خود مي‌افزايند: انسان اخلاقي از طبيعتي مسلما پايدار‌تر بهره‌مند مي‌شود و انسان طبيعي از بينشي اخلاقي.
باختين
زيبايي شناسي و نظريه رمان
ترجمه آذين حسين‌زاده
انتشارات: مركز مطالعات و تحقيقات هنري وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي
ص41

Saturday, August 23, 2008

گفتاری از خوزه ارتگا ای گاست

حقایق هم مانند خط تصویری هیروگلیف(مقدس)مصریان است. آیا هرگز به خصلت متناقض این علایم توجه کرده اید؟به ظاهرشان که نگاه می کنیم،نیم رخ های روشن خود را با خود نمایی هر چه تمام تر به ما نشان می دهند،اما این ظاهر قضیه است؛ روشنی هم وسیله ای برای منتقل کردن رمزی به ماست. پس در واقع به جای آنکه ذهنمان را روشن کنند سردرگمش می سازند.خط تصویری به ما می گوید:« مرا به روشنی می بینید؟بسیار خوب.(متاسفانه)باید بگویم آنچه از من می بینید وجود راستین من نیست. من صرفا اینجا هستم تا به شما هشدار بدهم که واقعیت جوهری و ذاتی خودم نیستم؛واقعیت و معنای من در ورای من قرار دارد و به وسیله خود من پنهان مانده است. برای رسیدن به آن واقعیت لازم نیست تمامی توجهتان را به من معطوف دارید و مرا به جای واقعیت بگیرید، برعکس،من به تفسیر نیاز دارم،تفسیرم کنید؛یعنی برای نیل به معنای راستین و باطنی این خط مقدس باید جویای چیزی باشید ورای آن نشانه های ظاهری که خط به شما نشان می دهد.»
انسان و بحران
خوسه ارتگا ای گاست
ترجمه احمد تدین
انشارات علمی و فرهنگی
ص6

Sunday, August 03, 2008

در باب داستان


برای تجسم ریشه های داستان گویی باید برای خودمان داستانی تعریف کنیم. کسی،جایی،زمانی به فکرش رسید که بگوید:« روزی روزگاری»، و با این کار، در ذهن شنوندگانش شعله های تخیل را روشن کرد. قصه از تکه پاره های تجربه به هم بافته شد و اتفاقات گذشته و حال را به هم پیوست و هر دوی آن ها را به دل قالب رویای امکانات و احتمالات ریخت. وقتی شنونده ها آغاز را می شنیدند، خواستار میانه و بعد پایان آن بودند. داستان به نظر نوعی حس زمان، تاریخ و زندگی آن ها را در خود داشت. داستان هدیه و موهبت رب النوع ها به انسان فانی بود تا بتواند جهان را به اندازه خیال خویش معنا کند. و هنگامی که جن داستانگو از غارش بیرون می آمد، دیگر بازگشتی در کارش نبود.



درباب داستان
ریچارد کرنی
ترجمه سهیل سمی
انتشارات ققنوس
ص14

Sunday, July 13, 2008

قصه های مادربزرگ ها

ما کودکان قصه های مادربزگ ها نبودیم.مادربزرگ ها که قصه می گفتند، زمین که نرم نرم باران را در خود می کشید، بلوط ها که سیر آب ها می شدند، اسب ها که بخار از دهانشان بر می خواست،مه که از کوههای بلوط خود را پایین می کشید، ما بزرگ می شدیم.
اسب ها را دیدیم، مادربزرگ ها را دیدیم، قصه ها را شنیدیم، باران از آسمان نازل می شد و قطرات در شریان برگ ها نفوذ می کرد.خدا بر فراز ایستاده بود.در کار جهان. کوهستان در نظاره اسب ها بود و خیز باران در دره ها آغاز می شد.شریان برگها مست باران بود.ما کودکان در باران، قصه های مادربزرگ ها را شنیدیم.اسب ها را دیدیم که زیر بارانی زرد افسار گسیخته بودند.
قصه ها از دهان مادربزرگ ها که خارج می شد،کوهستان آبی بود. پادشاه اجنه زیر بارانی زرد، کوهستان آبی را دور می زد. یال اسبش تا زمین خیس کشیده می شد. اسب های باد و باران را از پاییز آن سوی دره ها با خود می آورد. با خود شیر و عسل و نان تازه می آورد، با خود طعم بابونه و بنه می آورد. بلوط می آورد. بخار برمی خواست و با دود بلوط های نیم سوخته در« تژگاه» یکی می شد. پادشاه اجنه در قصه های مادربزرگ ها از پشت مه کوهستان می آمد. ما او را نگاه می کردیم.
می گفتند:« هزار سال پیش، شبی که راه گم کرده به دنبال زائو برای کمک به طائفه اجنه گذارش به اینجا افتاده» می گفتند: « از ما فقط یکی به جرات بر زین اسبش نشست و رفت.» می گفتند: « ننه بزرگ می گفت جن هم که باشن خلقت خدان ، زن باید بچه ش رو به دنیا بیاره، کمک می خواد.»می گفتند: « طایفه اجنه اون طرف کوههای آبی تو غارها زندگی می کنن.اگه کسی کاریشون نداشته باشه ،کاریشون به کسی نیست.پی زندگی خودشونن.»
هزار سال پیش مادربزگ ها تا صبح نشسته بودند، چند تایی زیر لب دعا خوانده بودند. دم دمای صبح که اسب های باد و باران همراه پادشاه اجنه به آبادی برگشته بودند، آنکه پیش از همه ننه بزرگ را دیده قسم خورده بود که با دامنی پر از جواهر سوار بر اسب بالدار باز می گشته. با دعای خیر اجنه که زن سالم بود، بچه سالم بود.
ما کودکان قصه های مادربزگ ها نبودیم.قصه ها را می شنیدیم. پادشاه جن ها در قصه ها بود که هر سال طرفای آبادی می آمد. با خود برایمان مشک دوغ می آورد، شیر و کره و عسل می آورد،طراوت کوهستان ها را می آورد. قصه های مادربزرگ ها را می آورد. یال اسبش بر زمین خیس کشیده می شد...

Wednesday, July 09, 2008

وقتی کلمات تو ذهن آدم رژه می رن

وقتی کلمات تو ذهن آدم رژه می رن هر چیزی می تونه یه سوژه باشه. یه برگ که از درخت افتاده تا قبل این که به زمین برسه و روی آسفالت کدر بیفته و فراموش بشه، یه آقاهه که بی هوا و یه دفعه پریده وسط خیابون و بعد نیش احمقانه شو تا مرز گوشاش برات وا گذاشته تا قبل این که فحش های ناجور از دهنت بیاد بیرون و نثارش کنی، یه نفر که قاطی کرده و تو خیابون با خودش حرف می زنه تا قبل این که فکر کنی چطور می شه واسش دلسوزی کرد، یه یه یه آریای قدیمی مدل نمی دونم کی تا قبل این که تو یه کوچه بن بست اونقده بمونه که خاک شهر و زنگار کهنگی بپوسوندش، یه بذر،یه بذر قشنگ که از دست کشاورز کهنسال یه روستای اون ور خاک کویر رها شده تا برسه به زمین تا قبل این که آب بیاد و تو شیارای خاکش پرسه بزنه، یه کاج بلند وسط حیاط خونه همسایه تا قبل این که یه یا کریم بیاد و تو شاخه هاش لونه کنه، یه دیوار کهنه کهنه کهنه خشتی از اون دیوارا که هزار ساله نسلشون تو شهر ور افتاده و تو یه هو و بی هوا وسط هزار تا برج احمق چشت میفته بهش تا قبل اینکه دستت رو بکشی رو خشتای سردش،یه چای داغ تو استکان کمر باریک وسط چله زمستون تو یه قهوه خونه تا قبل اینکه دود قلیونا بیاد و با بخاری که ازش بلند می شه قاطی بشه،یه دختر که می تونه تو هر جا که پیاده قدم می زنی از روبه رو بیاد تا قبل این که چشت بیفته تو چشاش و اون احساس خرت بهت بگه که می تونستی یه روز عاشقش بشی،یه موج ، یه موج خوب که از وسطای دریا بلند شده تا قبل این که بیاد بخوره به اسکله و همه چی رو ویرون و داغون کنه، یه ماهی، یه ماهی تا قبل اینکه خر بشه و بیاد به قلاب ماهیگیر نوک بزنه، یه باد تا قبل اینکه زوزه کشون بهت برسه و موها و فکرت رو آشفته و پریشون بکنه، یه ابر تا قبل این که بباره و زمین خشک و تشنه رو سیراب کنه،یه تکه آسمون که از پشت پنجره وسط هزار تا آپارتمان واست مونده تا فرصت تماشای ماه رو یه شب از هزار شب تو اون یه ذره جا برای چند لحظه واست باقی بذاره تا قبل اینکه خوابت ببره و شب هزارم از دستت پر بکشه و بپره...

Tuesday, July 08, 2008

نشانی

این که نشسته باشی در اتاقی که که نه 9 متر تمام باشد و نه به 10 متر رسیده اتفاق خاصی نیست. اما اگر قرار باشد این اتاق 9 متری به 10 متر نرسیده بشود جهان رویاهای تو و زندگی تو با یک لامپ و حمام و دستشویی مشترک که یک گوشه اش تعبیه کرده اند، حتما کمی باید به آن فکر کرد. دختری که امروز در تاکسی نشسته بود و برای تمامی جهان حکم یک غریبه را داشت، وقتی از راننده تاکسی آدرس خیابانی حوالی یک جای دور از آن دورهای شهر را می پرسید همه آرزویش رسیدن به موقع به همان اتاق بود که برای او بشود خانه ای تا در آن زندگی کند. خانه ای که 9 متر نبود و به 10 متر هم نمی رسید. اما او برای این که خانه از دستش نرود همان طور که آدرس را در کاغذی نوشته شده در دست گرفته بود چنان عجله داشت که انگار قرار است قصری حوالی مرکز جهان را پیدا کند. او از راننده و مسافر نشانی می پرسید. نشانی جایی حوالی دورهای شهر آهن و سیمان. پیاده که شدم تاکسی پشت سرم ماند در ترافیک لعنتی روزهای پایتخت. پیش از آنکه پیاده شوم راننده از دختر قیمت خانه 9 متری نرسیده به 10 متر را پرسیده بود و آن یک گفته بود پنج و نیم رهن کامل. آفتاب سمج که بر فرق سرم خورد خود را جایی میان یکی از خیابان ها دیدم. دور از تاکسی و مسافری که داشت با عجله می رفت تا برای رسیدن به آرزوهای کوچکش با جهان بی رحم به نا عادلانه ترین شکلی بجنگد.

Saturday, July 05, 2008

تازه های کتاب

یک بسته فرهنگی می تواند شامل چند کتاب یا فیلم باشد، می تواند یک کتاب و چند فیلم یا یک فیلم و چند تا کتاب و مجله هم باشد.به هر حال من که ترجیح می دهم در یک بسته فرهنگی پیشنهادی به معرفی چند کتاب بپردازم.این کتاب ها را از میان کتاب هایی انتخاب کرده ام که این روزها در بازار کتاب توزیع شده و به نظرم آثاری ارزشمند به شمار می آیند. اول این که دوستداران « فرناندو پسوا» شاعر و نویسنده بزرگ پرتغالی می توانند این روزها یکی دیگر از آثار این نویسنده را از کتاب فروشی ها تهیه و مطالعه کنند. این اثر ارزشمند « فاوست» نام دارد. این اثر با الهام از اثر مشهور گوته نوشته شده و کتاب بسیار ارزشمندی است. « علی عبداللهی» و «علیرضا زارعی » همراه با هم این کتاب را ترجمه کرده اند. کار چاپ اثر نیز بر عهده نشر « نگاه معاصر» بوده است.نشر مرکز هم در ادامه چاپ و انتشار مجموعه « اندیشه گران انتقادی» یکی دیگر از آثار این مجموعه را با ترجمه « امیر احمدی آریان» چاپ و به بازار کتاب فرستاده است. این کتاب به بررسی اندیشه های « لویی آلتوسر» اندیشمند بزرگ فرانسوی می پردازد.نویسنده کتاب « لوک فرتر» نام دارد. کتاب دیگری که در این بسته پیشنهادی معرفی می کنم یکی دیگر از آثار « تری ایگلتون» است که به تازگی با ترجمه « علی ادیب راد» از سوی نشر « حرفه نویسنده» چاپ و روانه بازار کتاب شده است.این اثر ایگلتون« ایده فرهنگ» نام دارد. « ایگلتون» استاد ادبیات انگلیسی ( تامس وارتن) در دانشگاه آکسفورد است و تاکنون چندین اثر از آثار او به فارسی ترجمه شده است. یکی دیگر ازکتاب های بسیار مهمی که چندی پیش ترجمه و چاپ شده است« رویکرد انتقادی در جامعه شناسی ادبیات» نام دارد. این اثر در واقع مجموعه ای است از چند مقاله «لئو لوونتال».این جامعه شناس آلمانی از نخستین اعضای هسته اصلی مکتب فرانکفورت، استاد و رئیس بخش جامعه شناسی دانشگاه برکلی بود. او با دیدی تازه و انتقادی به بررسی ادبیات داستانی قرن نوزدهم و بیستم اروپا و آمریکا پرداخت و در حوزه های جامعه شناسی ادبیات، ارتباطات اجتماعی، فرهنگ همگانی و افکار عمومی کتاب ها و مقاله های بسیاری از خود به یادگار گذاشت. مترجم این اثر «محمدرضا شادرو» است و نشر « نی» نیز کار چاپ آن را بر عهده داشته است.مترجم در مقدمه ای مفصل به منظور آشنایی بهتر با اندیشه های لوونتال به بررسی مکتب فرانکفورت و افکار اندیشه گران این مکتب پرداخته است.

Thursday, June 19, 2008

نگاهی به کتاب« ناخدا خانه است» اثری زیبا از خورخه آمادو


پری پری دیار افسون زده غریبی است در یکی از سواحل برازیلیا.بزرگترین، پر جمعیت ترین و زیباترین آنهاست. با یک فرق اساسی.« زندگی آدمهایی که آنجا زندگی می کردند یا فکر می کردند زندگی می کنند، از کار و تلاش، جاه طلبی ها و مشکلات، عشق و نفرت و امید و نومیدی ساخته نشده بود. » در اینجا « زمان توقف نداشت، چیزی به آن شتاب نمی داد، و هر واقعه ای آنقدر می ماند تا عمرش به سر رسد.» خورخه آمادو نویسنده برزیلی در کتاب « ناخدا خانه است» زندگی در« پری پری» داستانش را اینگونه به خواننده معرفی می کنند. با این توصیفات است که می توان فهمید به کدام سرزمین پا گذاشته ایم. « آمادو» دست ما را می گیرد و هنگام گذر از لابه لای کوچه های در هم برهم ساحل پری پری، حقیقت ماجراهای فراموش نشدنی ناخدا یکم« کاپیتان واسکو موسکوزو دو آراگائو» را در این دیار بازگو می کند. شخصی که با ورود ناگهانی خود به جهان ساکن پری پری به شخص اول آن دنیای دور افتاده تبدیل شد. جهانی که حتی حضور مرگ در آن نیز شبیه نقاط دیگر نبود.« وقتی که مرگ گاه به گاه به پری پری سر می زد، همین که کارش تمام می شد آنجا را ترک نمی کرد. در فضای آن اطراف معلق می ماند، حتی پس از مراسم تدفین، سایه یخ زده خود را بر کارمندان بازنشسته و کسبه و همسران خمیده شان پهن می کرد. و همه آنها در قلب خود، انگار چنگال های مرگ آن را در میان گرفته باشد، انقباضی احساس می کردند. نسیم، نوازش خود را از دست می داد.آنچه آنها بر شانه های خمیده از ترس خود احساس می کردند نفس سوگوار مرگ بود.» خورخه آمادو در چنین دیاری روایت گر رمان « ناخدا خانه است » می شود. این اثر زیبا به گمانم دومین اثری است که تا کنون از این نویسنده توانای برزیلی منتشر شده است.« ناخدا خانه است» توسط وحید دستپاک و حسین قوامی ترجمه و در سال 1384 از سوی نشر پرسش چاپ و روانه بازار کتاب شده است.دفتر نشر پرسش در آبادان قرار دارد و این ناشر در حوزه فلسفه و ادبیات کتاب های با ارزشی را تاکنون منتشر کرده است. در اینجا می توانید خلاصه ای از زندگی خورخه آمادو را بخوانید.دیگر اثری که از این نویسنده منتشر شده « گابریلا، گل میخک و دارچین» نام دارد.این هم یکی دیگر از مطالب آمادو.

Wednesday, June 18, 2008

در خاطره هایت زندگی کن

چقدر حس نهفته در جملات آغازین کتاب« پوست انداختن» فوئنتس غمگینم می کند. هزار بار هم اگر این جملات را بخوانم باز آن حس غریب غمگین به سراغم می آید. دلیلش برایم در پیوندی نهفته است که این جملات با تنهایی انسان دارد.تنهایی سنگینی که با حسی از خاطره و دریغ و حسرت در می آمیزد و در درون آدمی تبدیل به سنگ می شود.این تنهایی از جنس آن ملالی نیست که بی بهانه در درون انسان رشد می کند . بیشتر متاثر از شرایطی است که خارج از اختیار انسان به وجود می آید.شاید از این روست که هر بار با یادآوری خاطرات دور و نزدیک،آن حس تنهایی به سراغمان می آید.خاطرات دوستانی که در مقاطعی از زندگی مان حضور داشته و وجود شان برایمان عزیز بوده و هست. با این حال به هر دلیل پیوندمان با آنها یا از بین رفته، یا دچار گسست موقتی شده یا در اثر عواملی چون مهاجرت میان این دوستی ها فاصله های ناگزیر افتاده است.در چنین مواقعی یادآوری هر خاطره ای گریزی می شود به دورانی که اکنون نیست و در پشت سر جای گرفته است.با این حال این گذشته مانع از آن نمی شود که انسان احساس تنهایی نکند. مگر در زندگی هر کدام از ما چند دوست عزیز و نزدیک ممکن است وجود داشته باشد. فرض کنیم پنج یا شش دوست خوب و صمیمی. اگر روزی چشم باز کردید و جای خالی آنها را در پیرامون خود احساس کردید چه حس و حالی پیدا می کنید. این درست که از طریق وسایل ارتباطی می توانید با همه آنها ارتباط داشته باشید، اما آیا چنین ارتباطی می تواند شبیه همان روابط گذشته باشد؟ به عنوان مثال بعد از ظهر یکی از روزهای سال را به یاد بیاورید که با یکی از دوستان خود در خیابانی از خیابان های شهر قدم می زده اید، رفته اید کتاب خریده اید، رفته اید جایی برای نشستن پیدا کرده اید، رفته اید حرف زده اید، بحث کرده اید. رو در روی هم، چشم در چشم گفته اید، خندیده اید، غمگین شده اید. آیا این در کنار هم بودن را می توان مشابه همان ارتباطی دانست که هر از گاه از این سو به آن سوی کشور یا در این سو به آن سوی دنیا به مدد وسایل ارتباطی امروزی برقرار می شود.برای من قدم زدن در آن خیابان لعنتی بی دوستی که اکنون با شادی و غصه هایش در گوشه ای دیگر در این دنیا زندگی می کند، همان قدم زدن همیشگی نیست. وقتی به همان خیابان می رسم پا سفت می کنم تا بگذرم زودتر.
دوری ها، دوستی ها را کمرنگ نمی کند، آن دوستی ها تا ابد حفظ می شوند. اما با وجود فاصله جغرافیایی لعنتی نمی توان علی رغم حفظ دوستی، دوری از دوستان را نادیده گرفت.در چنین وضعیتی، فاصله چشم یک دوست با دوست دیگر از حد فاصل نشستن در پشت یک میز به فاصله یک شهر با شهر دیگر یا یک کشور با چند کشور دیگر تبدیل می شود.اینجاست که زمان برای هر بار دیدن همدیگر از فاصله میان این هفته تا آن هفته به این سال تا سالهای دیگر می رسد.اینجاست که در حد فاصل هر بار دیدن زمان های زیادی را مجبور می شوی به گفته « فوئنتس» در خاطره هایت زندگی کنی. با یادآوری خاطرات همه دوستانی عزیزی که روزگاری در کنار هم بودیم و اکنون برای دیدن دوباره همدیگر باید زمان زیادی به انتظار بنشینیم، جملات آغازین کتاب پوست انداختن برایم رنگ و معنای دیگری به خود می گیرند، آنجا که می نویسد:
« امروز وقتی شما چهار نفر وارد شدید هر چه دیدید خیابان های باریک کثیف بود و خانه های به هم چسبیده ای که همه شبیه هم اند، همه یک طبقه، همه دیواری بی روزن با دری بیش از حد بزرگ از چوب ترک خورده، همه با رنگ ناشیانه زرد و آبی. بله، می دانم، گه گاه خانه ای هم بود که خبر از ثروت مالکش می داد، بنایی فاخر که پنجره های رو به خیابانش آرایه هایی را به رخ می کشید که مکزیکی ها شیفته آن اند،نرده های آهنی، وسایبان های پارچه ای با تیرک های صلیب وار.اما،ایزابل، کجا بودند مردم نازنینی که پشت آن پنجره ها زندگی می کردند؟»
دلم برای همه آن انسان های نازنین، که جای خالی شان پشت پنجره ها دیده می شود تنگ شده است.



Saturday, June 14, 2008

دویدن با بوتزاتی




«دینو بوتزاتی» نویسنده ایتالیایی از نویسندگان مورد علاقه ام است. خوشبختانه چند اثر از آثار وی به دست مترجمانی چون محسن ابراهیم، سروش حبیبی و پرویز شهدی ترجمه و روانه بازار کتاب شده است. آخرین اثر منتشر شده نیز مجموعه ای است با عنوان « متاسفیم از...» این اثر آنگونه که مترجم توضیح داده است، مجموعه ای از نوشته های گوناگون دینو بوتزاتی به صورت داستان های کوتاه، افسانه، شعر، بخش هایی از مقالات و یادداشت های روزمره است که درباره زندگی، عشق، دوستی، جوانان، سالمندان، موفقیت، شکست، فریب، انتظار،گذر زمان و مرگ نوشته شده اند.این مجموعه را «محسن ابراهیم» ترجمه کرده و نشر «مرکز» نیز آن را چاپ و در سال 85 روانه بازار کتاب کرده است.برای ارتباط بهتر با دنیای« بوتزاتی» یکی از نوشته های این کتاب را انتخاب کرده ام که در نوع خود داستان زیبایی است.
دویدن بی فایده
دیگر پنجاه ساله بود که متوجه شد کسی تعقیبش می کند. با حسی از نگرانی، به سرعت قدم هایش افزود. و آن عقبی هم. رفت و رفت و سرزمین ها، اقیانوس ها، و فراز و فرود سهمناک ترین کوهستان ها را گذراند. گاهی بر می گشت و به نظرش می آمد که آن شخص ناشناس را که تعقیبش می کند می بیند.
دیگر پیر شده بود؛ اما به رفتن ادامه می داد. مردم، شگفت زده نگاهش می کردند. مدام در حال فرار؛ و چون دیگر توان جوان بیست ساله ای را نداشت، اعمال دیوانگان را انجام می داد. می رفت؛ باز می گشت؛ دوباره می رفت.
هنوز هم در راه است. گاهی بر می گردد تا نگاه کند و فورا به راهش ادامه می دهد. اگر توقف کند، اگر استراحت کند، اگر یک ساعتی غفلت کند، کارش تمام است.

Saturday, June 07, 2008

روزگار سپری شده یک دیکتاتور در رمان پاییز پدرسالار

پاییز پدر سالار از آن رمان های عجیب و غریب، هولناک، پر از گره، سنگین و البته شاعرانه ای است، که در هر قرن امکان تولد یک یا دو تا از این داستان ها وجود دارد.رمان سرشار از کلماتی است که می توانی هزار بار در پناه شکوه ادبی شان استراحت کنی. رمانی عجیب که از قلم انسانی عجیب زاده شده است.خلاقیت و نبوغی که باعث نوشتن چنین اثر سترگی می شود به گمانم در هر نویسنده ای وجود ندارد.«گابریل گارسیا مارکز» خود این رمان اش را « شعری در خصوص تنهایی قدرت» نامیده است.برای خلق آن بیش ازهفده سال زحمت کشیده و درباره اینکه چرا نوشتن آن اینقدر زمان برده چنین می گوید: « به دلیل آنکه لغت به لغت اش را مثل یک شعر می نوشتم. در آغاز، چندین هفته را صرف نوشتن چند خط کردم.»ساختار داستان ساختاری در هم پیچیده است که نویسنده حتا در تنظیم دیالوگ ها ی داستان از قواعد مرسوم دوری جسته است. وقتی شروع به خواندن داستان می کنید تازه می فهمید که چرا نویسنده به عمد از چنین ساختاری برای نوشتن رمان استفاده کرده است. مارکز خود در این باره چنین توضیح داده است: « ساختار مارپیچی به من اجازه می دهد زمان را فشرده سازم...از طرفی، تک گویی های چند گانه اجازه می دهد اصوات بی شماری، به همان شکلی که در تاریخ واقعی رخ می دهد، قطع شوند. مثلا آن توطئه های انبوه کاراییبی را به یاد آورید که انباشته از راز های بی پایان هستند و همه در موردش می دانند. در هر حال، این عملی ترین داستان من بود. همانی که مانند یک ماجرای شاعرانه خشنودم ساخت.»
از خواندن این رمان بسیار لذت بردم. رمان درباره زندگی یک دیکتاتور است ، دیکتاتوری که می تواند در تاریخ هر کشوری وجود داشته باشد. با این حال مارکز برای نوشتن آن از تجربه خویش از زندگی در منطقه ای از جهان بهره گرفته است که دیکتاتور های بسیاری را به چشم دیده است. برای درک بهتر نوع نوشتار این اثر بزرگ ، یک تصویر کوچک را انتخاب کرده ام که البته با خواندن کامل ماجرای آن لذت بیشتری خواهید برد. یک نکته دیگر اینکه یا اصلا به سراغ این کتاب نروید، یا اینکه اگر رفتید یک نفس تا انتها آن را بخوانید. به نظرم با قطع کردن هر باره و مطالعه در چند روز لطف خوانش درست اثر از بین می رود. و حال با هم این تصاویر هولناک را مرور می کنیم:
« به شان دستور داد بچه ها را از مخفی گاه شان به جنگل ببرند و آنها را در جهت مخالف، به ایالت های باران زای همیشگی بفرستند که باد های خیانت کاری وجود ندارد تا صدای کودکان را پخش کند؛ جایی که جانوران کره ی زمین موقع راه رفتن می پوسند،روی حرف های مردم زنبق آبی می روید و هشت پاها در میان درخت ها شنا می کنند. دستور داد آن ها را به غار های کوه های « آند» انتقال دهند تا کسی نفهمد چه موقع وجود داشته اند. برای شان قرص های گنه گنه و پتو های پشمی فرستاد؛ چون خبر دار شده بود به این خاطر که روز های پیاپی در شالیزار های گل آلود تا خرخره پنهان مانده اند تا هواپیماهای صلیب سرخ پیداشان نکنند، از تب لرزیده اند. همراه درخشش ستاره ها، نور خورشید را به رنگ سرخ آبی در آورده بود تا آن ها را از تب مخملک شفا بدهد. دستور داد از هوایی دارای حشره کش نفس بکشند تا شته های چاق وچله ی درختان موز را نبلعند. از هواپیما برای شان باران هایی از آب نبات و توفانی از بستنی و چتر های نجات، با کوله بارهایی از اسباب بازی های جشن کریسمس فرستاد که خوشحال نگه شان دارد تا بلکه راه حلی جادویی پیدا بشود. با این شیوه، از گزند شیطانی یادآواری شان نجات پیدا کرد. فراموش شان کرد. در مرداب غمگین شب های بی شماری فرو رفت؛ همگی شبیه به بی خوابی های همیشگی اش...خشمناک از جایش برخاست و داد زد: « کافی است!نفرین خداوند بر شماها!» فریاد کشید:« یا آن ها،یا من!» و قرعه به نام آنها بود؛چون پیش از سپیده دم، دستور داد کودکان را در یک کرجی بگذارند که با سیمان بار شده بود.« آنها را در حال آواز خواندن به محدوده ی آب های ساحلی ببرید و همچنان که به آواز خواندن ادامه می دهند، بی این که عذاب شان بدهید، با یک خرج دینامیت منفجر کنید.»
پی نوشت: این رمان تا کنون با چند ترجمه منتشر شده است. من این کتاب را با ترجمه« محمد رضا راه ور» خواندم. این مترجم را نمی شناسم، ولی ترجمه ای که از این اثر در اختیار مخاطب نهاده بسیار خوب و زیباست. من یکی که با ترجمه مشکلی نداشتم. ناشر نشر روزگار است و اثری که من خواندم چاپ سال 1382 است. امیدوارم از خواندن این اثر لذت ببرید.

Monday, June 02, 2008

معمولان لرستان


اینجا معمولان من است.عکس ها را با موبایل گرفته ام

Sunday, June 01, 2008

كوتاه‌ترين داستان دنيا

ماريو بارگاس يوسا نويسنده بزرگ پرويي در كتاب نامه‌هايي به يك نويسنده جوان كه آن را متاثر از كتاب« نامه‌هايي به يك شاعر جوان» اثر ريلكه نوشته شده است، به تشريح آموخته‌هاي خويش از داستان‌نويسي مي‌پردازد.داشتم اين كتاب بسيار ارزشمند را مي‌خواندم كه چشمم افتاد به يك نكته جالب كه در اين كتاب يوسا به آن اشاره مي‌كند.او در قسمتي از كتاب كه به بحث شيوه‌هاي روايت مي‌پردازد، مثال جالبي انتخاب كرده و در نقد آن مثال چندين صفحه مطلب ناب دست اول مي‌نويسد.حالا بياييد با هم اين نمونه درخشان را مرور كنيم و خود را در حس نويسنده بزرگ شريك كنيم:
« براي نمونه ، نه يك رمان بلكه شايد كوتاه‌ترين داستان دنيا( و البته يكي از درخشان‌ترين‌شان) را بر مي‌گزينيم:دايناسور نوشته آئو‌گوستو مونته روسو گواتمالايي كه تنها يك جمله است:
وقتي بيدار شد، دايناسور هنوز آنجا بود
چه داستان ششدانگ و تمام عياري! اينطور نيست؟ داستاني با فريبايي فوق‌العاده و منحصر به فرد، آنهم به خاطر ايجاز كلام، تاثير‌گذاري فراوان و كيفيت بالاي ايهام، طنز و پيرايش موضوع. اين داستان درخشان ساير نمونه‌هاي غني ادبي در عرصه اين كوچكترين گوهر‌هاي داستاني را از پيش روي ما پس مي‌راند.»
نامه‌هايي به يك نويسنده جوان
ماريو بارگاس يوسا
ترجمه رامين مولايي
انتشارات مرواريد
ص91

Wednesday, May 28, 2008

دختر لر


Tuesday, May 27, 2008

بدون شرح


چقدر شبیه این درخت شده ام
عکس از اینجا

Saturday, May 17, 2008

با پرسپولیس بردیم و عشق کردیم


در سال 1314 شاه ادوارد دوم مهر خود را بر حکمی سلطنتی زد که این بازی را به عنوان چیزی پست و عامیانه و فتنه انگیز محکوم می کرد: « نظر به این که بر اثر کشمکش بر سر توپ های بزرگ سر و صدای زیادی در شهر به راه می افتد، که ممکن است متضمن مفاسد عدیده باشد، خداوند آن را ممنوع می کند»روایت« ادواردو گالئانو »نویسنده و روزنامه نگار اروگوئه ای از بازی فوتبال در کتابی با عنوان « فوتبال در آقتاب و سایه» سرشار از واکاوی های حیرت انگیز در ورزشی است که خواه نا خواه پیوندی عجیب با عرصه های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جوامع مختلف پیدا کرده است.او در ادامه این واکاوی به نکته هایی از این دست اشارات بی شمار می کند: « در 1349، ادوارد سوم فوتبال را در شمار بازی هایی قرار داد که « احمقانه و کاملا بی فایده» بودند و فرمانهایی در دست است که هنری چهارم در 1410 و هنری پنجم در 1447 علیه این بازی حکم امضا کرده اند. این موارد فقط موید این نکته است که ممنوعیت اشتها را تیزتر می کند زیرا که هر قدر بیشتر ممنوع اش می کردند، بیشتر بازی می شد. » بازی ای که باز به گفته این منتقد سرشناس: « به صورت نمایش در آمده است با چند قهرمان اصلی نمایش و تعداد زیادی تماشاگر: فوتبال برای تماشا. و آن نمایش به صورت یکی از سود آورترین کسب و کارهای جهان در آمده است» با این حال با همه فراز و نشیب هایی که فوتبال از بدو تولد تا کنون سپری کرده است، این ظرفیت را دارد که هر از گاه شما را بر جای خود میخکوب کند یا به واسطه یک نمایش خیره کننده روانه خیابان تان کند.توصیف« گالئانو» منطبق بر چنین وضعیتی است: « خوشبختانه هنوز می توانید در زمین بازی، ولو فقط یک بار در فواصل طولانی، فلان تخم جن جسور را ببینید که نمایش نامه را کنار می زند و مرتکب اشتباه فاحش دریبل کردن کل طرف مقابل، داور و جمعیت جایگاه تماشاگران می شود و این همه برای لذت شهوانی در آغوش کشیدن ماجرای ممنوع آزادی.»و اما واکنش تماشاگر به این پرنده از قفس رها شده چه می تواند باشد. بگذارید «گالئانو» برایمان این واکنش را به تصویر بکشد: « اینجا عاشق سینه چاک دستمالش را تکان می دهد، آب دهنش را قورت می دهد، زردآب اش را فرو می دهد، کلاهش را می جود،دعا می خواند و بد و بیراه می گوید و ناگهان با ابراز احساسات می ترکد، مثل کبک از جا می جهد تا غریبه کنار دستی اش را که از گل به شوق آمده در آغوش بکشد. وقتی آیین عشای ربانی بت پرستان به درازا می کشد عاشق سینه چاک بسیار می شود. او نیز همراه هزاران هوادار دیگر در این یقین شریک است که ما بهترین ایم...عاشق سینه چاک به ندرت می گوید: « باشگاه من امروز بازی می کند.» او اغلب می گوید: « ما امروز بازی داریم.» او می داند که خود او « بازیکن شماره ی دوازده» است که وقتی توپ به خواب رفته با شور و حالی که به پا می کند او را از خواب بر می انگیزد، همانطور که یازده بازیکن دیگر می دانند که بازی کردن بدون عاشق سینه چاک شان مثل رقصیدن بدون موسیقی است.»
به گمانم همه این توضیحات برای گفتن این نکته که فوتبال چه عنصر هیجان بر انگیزی در خود نهفته دارد کافی نیست. با این حال ما هم تحت تاثیر این گفته های گالئانوی عشق فوتبال، عاشقان فقیر فوتبال خود باقی می مانیم. و می گوییم: « با پرسپولیس بردیم و عشق کردیم.»


نقل قول ها از کتاب « فوتبال در آفتاب و سایه»نوشته « ادواردو گالئانو» ترجمه « اکبر معصوم بیگی» است. این کتاب را نشر « دیگر» در سال 1381 منتشر کرد.

Friday, May 16, 2008

عشق در زمان وبا


دارم کتاب« عشق در زمان وبا» اثر بی نظیر « گابریل گارسیا مارکز» را می خوانم. اثر این رمان بر روح و روان آدم همچون طعم عسل و بوی صمغ کاج های وحشی در هوای رم کرده ی یک بعد از ظهر پاییزی است که نم بارانش با ابرهایی متراکم بر صورت آدم می نشیند.این« محمد مطلق» عزیز آنقدر از این رمان تعریف کرد که از دیشب ،کتاب را از قفسه کتابخانه بیرون کشیدم و شروع به خواندنش کردم.فعلا راجع به ماجرای عشق عجیبی که در کلمه به کلمه این اثر بزرگ گنجانده شده و برای رسیدن به نتیجه آن، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب وقت لازم است، چیزی نمی گویم. بیش از صد صفحه از اثر را خوانده ام و هنوز زود است تا درباره نتیجه ای که نمی دانم سخن بگویم. همین قدر بگویم که« مارکز» بزرگ با ترفندی خاص خود در انتهای فصل نخست چنان غافلگیرتان می کند که اصلا انتظارش را نداشته اید. یعنی همانجا که احساس می کنید رمان دارد به فرجامی عجیب گرفتار می شود و زودتر از موعد به پایان می رسد ، راوی قدرتمند عنان کلمه و کلام در دست، شما را به جهانی دیگر پرتاب می کند. این است قدرت خیره کننده ادبیات. شب و روزتان را به کلمات بسپارید.مارکز به عادت خاص خود در صفحه صفحه این رمان آنچنان توصیفات عجیبی دارد که ناچار از بیان چند جمله از آن توصیفات هستم. البته ناگفته نماند که در رساندن معنای دقیق این توصیفات بی نظیر مدیون ترجمه « بهمن فرزانه» هستیم که بعد از چاپ چند ترجمه از این رمان، این اثر را با ترجمه دقیق تری به بازار کتاب فرستاد.
در فصل دوم، صفحه 101 این رمان، هنگامی که «فرمینا داثا» در کلیسا به ناگهان با « فلورنتینو آریثا» مواجه می شود، توصیف مختصر مارکز از وضعیت این برخورد چنین است: « چون روی نیمکت کلیسا بین پدر و عمه اش نشسته بود. تمام سعی خود را به کار برد تا بر خود مسلط شود و نگذارد کسی متوجه آشفتگی حالش شود. ولی در آن ازدحام خروج از کلیسا، در آن سیل جمعیت چنان او را نزدیک به خود حس کرد، چنان واضح تر از بقیه بود که بی اختیار با نیرویی مقاومت ناپذیر، همانطور که از وسط کلیسا به طرف در خروجی پیش می رفت سر خود را به عقب برگرداند، و آن وقت در دو وجبی چشمانش، دو چشم دید که از یخ ساخته شده بودند، چهره ای کبود و لب هایی که از وحشت عشق سنگ شده بودند.»
اما بخوانید این قسمت کوچک را که اولین مواجهه جدی میان این دو تن صورت می گیرد. همانجا در صفحه 104 که « فلورنتینوی» بخت برگشته از« فرمینا» می خواهد که نامه عاشقانه او را از وی بگیرد و بخواند. «فرمینا» در موقعیت دشواری قرار گرفته است: « فرمینا داثا قبل از این که به چهره او نگاهی بیندازد، با نگاهی مدور اطراف خودرا نگریست و دید که خیابان ها در آن حرارت خشکسالی همه متروک هستند و باد برگ های مرده درختان را در خود می پیچد و همراه می برد.
گفت: « نامه را به من بدهید.»
اما یک توصیف عجیب از حالت یک عاشق نزار به زمانی مربوط می شود که فلورنتینو خسته از عشق عذاب آور به توصیه یکی از دوستان شبها به میکده های اطراف بندر پناه می برد و بر خلاف دیگرانی که عشق اضطراری را در اتاقک های مسافرخانه ها می جویند، وقتی اندوهش شدت می گیرد...بخوانید: « هر وقت اندوهش شدت می گرفت به آنجا می رفت، در یکی از آن اتاقک های خفقان آور می نشست، در را به روی خود قفل می کرد و کتاب های شعر و رمان های مبتذل عاشقانه گریه دار می خواند. رویاهایش طرح تیره رنگ پرستوها را در لانه های روی بالکن بر جای می گذاشت...» و بعد ادامه ماجرا در جایی دیگر: « سالهای سال بعد ، وقتی سعی می کرد شکل واقعی محبوبه ای را به خاطر بیاورد که با کیمیای شعر به صورت دلخواهش در آمده بود، موفق نمی شد. نمی توانست تصویر او را در غروب های پاره پاره شده آن زمان بازسازی کند؛ نه حتی موقعی را که زاغ سیاه او را چوب می زد، آن ایامی که مشوشانه در انتظار جواب اولین نامه اش بود. ولی باز هم او را می دید که در نور کور کننده ساعت دو بعد از ظهر نشسته است؛ در جایی که در تمام فصل های سال بهار بود.تنها دلیلی که باعث شده بود در ارکستر لوتار توگوت، در گروه آوازه خوانان دسته جمعی، تکنواز ویلون باشد، این بود که ببیند پیراهن محبوبه اش چگونه با ارتعاش صدای آواز دسته جمعی، تکان می خورد و موج می زند. ولی درست همان مدهوشی کارها را خراب کرد.آن موسیقی آرام و صوفیانه اصلا با آشوب درونی او هماهنگ نبود. برای این که هیجانی در آن موسیقی به وجود بیاورد، با ویلون والس های عاشقانه زد و لوتار توگوت مجبور شد از ارکستر بیرونش کند. در همان ایام بود که شروع کرد به خوردن گل های گاردنیا که ترانزیتو آریثا در گلدان کاشته و در گوشه های حیاط گذاشته بود. به این شکل با خوردن آن گلها با طعم فرمینا داثا آشنا شد.»
نمی توانم تمام کتاب را اینجا و یک جا برایتان بنویسم. 542 صفحه خیره کننده در پیش است که قرار است تا ابد ادامه پیدا کند.
« عشق در زمان وبا» را« بهمن فرزانه» ترجمه و نشر« ققنوس » آن را چاپ و روانه بازار کرده است. سال انتشار، سال 85 است و قیمت پشت جلد آن هم 6500تومان می شود.الته اگر به چاپ های دیگر رسیده باشد احتمالا قیمتش فرق کرده است.

Sunday, May 11, 2008

كتاب «به من دروغ نگو»، اثري درخشان در حوزه روزنامه‌نگاري منتشر شد

نمايشگاه تمام شد و فرصت نكردم درباره كتابهايي كه خريدم مطلبي بنويسم.در كل دو بار رفتم نمايشگاه و بدون اتلاف وقت به غرفه هاي ناشران مورد علاقه‌ام سري زدم و برگشتم.در ميان ناشراني كه ديدم نشر « اختران» كتاب‌هاي بيشتري چاپ كرده بود كه بيشتر هم در حوزه‌هاي تاريخ و مطالعات اجتماعي بودند.كتاب ها همه فوق العاده‌اند و براي علاقمندان اين حوزه‌ها نكات بسيار مفيدي در بر دارند.اما در بين كتاب هايي كه اين ناشر چاپ كرده كتابي وجود دارد كه براي علاقمندان حوزه روزنامه‌نگاري خبري مسرت بخش به حساب مي‌آيد.البته گفتن اين نكته به معني اين نيست كه كتاب مربوط به آموزش روزنامه‌نگاري و از اين حرفها است.كتاب مورد نظر با نام« به من دروغ نگو» مجموعه‌اي ضروري از تاثيرگذارترين نوشتارهاي كاوشگرانه‌ي 60 سال گذشته در حوزه روزنامه‌نگاري است.«تي .دي. آلمن»، روزنامه‌نگار آزاد آمريكايي و افشا كننده‌ي « جنگ پنهان» سازمان CIAعليه كشور لائوس، مي‌گويد،اين كتاب نه فقط مجموعه‌اي از درخشان‌ترين نمونه‌هاي گزارشگري كه نيز فراخواني به انديشه و عمل براي همه آناني است كه به جهاني استوار بر پايه‌هاي شرافت و عدالت براي نوع بشر مي‌انديشند. اين اثر توسط « جان پيلجر» ويراستاري شده و اين استاد روزنامه‌نگاري علاوه بر مقدمه كتاب براي هر يك از گزارش‌هاي چاپ شده در كتاب مقدمه‌اي نيز نوشته است.« جان پيلجر»، استاد دانشگاهcornellو روزنامه‌نگار كاوشگر مقيم بريتانيا و استراليا، تاكنون براي گزارش‌ها ، كتاب‌ها، و فيلم‌هايش بيش از بيست جايزه از جمله دو بار جايزه‌ي« ژورناليست سال»(بالاترين جايزه ژورناليستي بريتانيا)،« جايزه صلح رسانه‌ها»از سازمان ملل متحد، جايزه اسكار براي گزارش‌هاي تلويزيوني و چند جايزه ديگر شده است.« تي. دي. آلمن» خواندن كتاب « پيلجر» را همچون سفري از ميان 60سال تاريخ معاصر جهان مي‌داند.سفري كه با گزارش دلخراشي از كوره‌هاي آدم سوزي داخائو در سال 1945 آغاز مي‌شود و با گزارش‌هايي از جنگ عراق به پايان مي‌رسداين كتاب بزرگداشتي از گزارش‌هاي شجاعانه و اغلب تكان دهنده است و طيفي از بهترين مقالات را پوشش مي‌دهد، از افشاگري‌هاي « سيمور هرش » درباره جنگ ويتنام تا افشاگري‌هاي « اشلوسر» درباره صنعت غذاي فوري و مطالب ادوارد سعيد فقيد درباره اسلام و تروريسم.
مطالعه اين كتاب را به همه روزنامه‌نگاران و دوستان اهل مطالعه توصيه مي‌كنم. با مطالعه اين نمونه‌هاي درخشان مي‌توان به دركي جامع از فرم گزارش‌هاي موفق پي برد. نثر‌هاي درخشان اين روزنامه‌نگاران ، نوشته‌هايي به وجود آورده كه كلمه به كلمه‌اش روح و جان آدمي را تكان مي‌دهد.
پي نوشت:نازنين لطف كرده و آدرس سايت جان پيلجر را برايم فرستاده كه با تشكر از او اين آدرس را براي علاقمندان معرفي مي‌ كنم
سايت جان پيلجرwww.johnpilger.com

Friday, May 09, 2008

داستان تلخی این روزها

نوشتن این روزها برایم دشوار شده است. در یک کلام، تلخم. در این تلخی نابهنگام هوس نوشتن به سراغم آدمده است. موضوعات زیادی است که دوست دارم درباره شان بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمی رود. دلم می خواهد ماجرای امروز را در مترو بنویسم، ولی حین نوشتن دل و دستم نا تمام می ماند. می خواهم حسم را از دیدن فبلم هایی که روز گذشته دیده ام بنویسم ،اما آنقدر تلخم که حسم به نوشتن راه نمی برد. می خواهم راجع به تازه ترین کتاب هایی که دیده یا خوانده ام بنویسم، باز هم در می مانم. حتی الان که دارم یک مویسقی بسیار زیبا را می شنوم دوست دارم راجع به همین موسیقی چیزی بنویسم، باز هم نمی توانم. در این نتوانستن چه حکمتی نهفته است، نمی دانم.تلخم، تلخی بیهوده ای تمام وجودم را در بر گرفته است. دوستانی داشتم که اکنون نیستند، خاطراتی داشتم که به وقت اندوه به آنها پناه می بردم. عجیب تر آنکه خاطره نیز اکنون راهی به رهایی نمی برد. با خود فکر می کنم؛ پیر تر شده ام.در تنفس هر روزه ام نقصی است که خود آن را حس می کنم.عجیب تر آنکه به شدت نیازمند هم صحبتی انسانی هستم که دغدغه فقر و درد و بیکاری و عشق و محبت نداشته باشد،دغدغه جنگ و وحشت و طلسم و زلزله نداشته باشد. در یک کلام، بی پناه تر از همیشه ام.

Saturday, April 26, 2008

زیباترین اس ام اس

تو زندگی ما آدما یه لحظاتی هست که نه با خوندن کتاب، نه با دیدن فیلم، نه با صحبت با دیگرانی که به هر طریقی تحت تاثیرمون میذارن نمی تونه پر بشه.اما تو همین مواقع یه اتفاقی میتونه شما رو به هم بریزه. این به هم ریختن به معنی این نیست که شما دچار بحران روحی و از این حرفا شدین، بیشتر به معنی یه فرصته که فکر کنین، تامل کنین و از این حرفا...من حالا تو این وضعیت قرار گرفتم. اینکه چه فکری به سراغم اومده و چه جوری تحت تاثیر قرار گرفتم هم یه چیز شخصیه و به نظرم اونقده مهم نیست که برای دیگران بازگو بشه. اما به نظرم رسید که علتش رو با دیگران میشه مطرح کرد. این دنیای اس ام اس هم دنیای جالبیه که میشه درباره اش مطالب زیادی نوشت. همیشه از این که یه اس ام اس میاد رو موبایلم برای خودم به شخصه این حس رو تجربه کردم که نا خودآگاه بازش کنم و ببینم چی نوشته، حتا اگه اس ام اس تبلیغاتی باشه. در خیلی از موارد جوابی ندارم.حتا اگه از طرف یه دوست باشه .اگه حالم خوب باشه جواب میدم،اگه نباشه ممکنه چند روز طول بکشه تا جواب بدم. خیلی وقتا هم شده جوابی نداشتم.این یه حس شخصیه. اما الان یکی از دوستام یه اس ام اس رو برام خوند که به نظرم ادبی ترین اس ام اسی بود که تا حالا دیده و شنیده بودم. این هم البته نظر شخصیه منه، شاید دیگران با این نظر موافق نباشن اما ترجیح خودم این بود که حس خوندن این اس ام اس رو با دیگران در میون بذارم. توضیح اضافی ندم. اس ام اس این بود:
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی،خورشید را در دفتر نقاشی اش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد


Sunday, April 13, 2008

درباره رودهای ژرف اثر خوزه ماریا آرگداس

«مصطفی مفیدی» مترجمی که پیش از این با ترجمه آثاری از کارلوس فوئنتس، خولیو کورتاسار و ارنستو ساباتو نام خود را به عنوان یکی از مترجمین آثار ادبی آمریکای لاتین به ثبت رسانده بود، این بار اثری از «خوزه ماریا آرگداس» را ترجمه و روانه بازار کتاب کرده است. این اثر « رودهای ژرف» نام دارد و توسط انتشارات« نیلوفر» چاپ شده است.خوزه ماریا آرگداس نویسنده ای پرویی است و در انتهای همین اثر، مترجم نقدی از ماریو بارگاس یوسا دیگر نویسنده بزرگ پرویی را بر این اثر نیز ترجمه کرده که در پی گفتار اثر آمده است.به گمانم این کتاب اولین رمانی باشد که از این نویسنده یعنی «آرگداس» به فارسی ترجمه و روانه بازار می شود.آرگداس در روند کاری خود در سه حوزه نوشتاری یعنی رمان، شعر و گزارش های قوم شناختی فعالیت کرده است.« یوسا» در نقدی که بر این اثر نوشته چنین آورده است: « رشته ارتباطی که وقایع این کتاب حسرت بار ، و گاه شور انگیز را به هم می پیوندد خاطرات کودکی است آزار دیده از اصل و نسب دوگانه خویش، کودکی که در دو جهان متخاصم ریشه دارد.پسر سفید پوستان، بزرگ شده نزد سرخپوستان، و بعد بازگشته به جهان سفید ها...او این امتیاز را نیز دارد که تضادی غمبار را بین دو جهان بیگانه که یکدیگر را نفی می کنند و نمی توانند حتی در وجود خود او به آسانی همزیستی کنند بر انگیزد...کتاب رودهای ژرف از خاطرات خود نویسنده منشا می گیرد؛ از آن خاطرات قصه ای سر بر می کشد که شخصیت اصلی آن، به نوبه خود از واقعیتی شکننده، که تنها در حافظه خود او زنده است، تغذیه می کند...زبان آرگاداس، هر گاه که گل ها، حشره ها، سنگ ها و نهرها را وصف می کند بهترین لحن را به خود می گیرد. واژگان او هرگونه تلخی و زمختی را وا می گذارد، به لطیف ترین و دلپذیر ترین واژه ها می پیوندد،جاندار سخن می گوید؛سخن اش همچون موسیقی شیرین می شود، و خواننده را با تخیل شورانگیزش به وجد می آورد.
در پایان سال 1969 «خوزه ماریا آرگداس» با شلیک گلوله خودکشی کرد. در آخرین نامه اش نوشت: « من اکنون صحنه را ترک می کنم، زیرا احساس می کنم و به احساسم اطمینان دارم، که دیگر انرژی و الهام ضروری برای ادامه کار و در نتیجه توجیه زندگی ام ندارم.» ما نمی توانیم بدانیم که این سخن درست است یا نه، که آیا او دیگر واقعا قدرت و اراده نوشتن کتاب هایی مانند آنها که از خود باقی گذاشته است را نداشته است. ولی آنچه می دانیم این است که با کشیدن ماشه در لحظه ای که وی احساس می کرد رسالت و وظیفه اش به مخاطره افتاده است بزرگترین سرمشق درستکاری و صداقتی را که یک نویسنده می تواند ازخود نشان دهد برای ما بر جای گذاشته است.»
« رودهای ژرف» 368 صفحه با تیراژ 2200 نسخه از سوی انتشارات نیلوفر چاپ و روانه بازار کتاب شده است.

Friday, April 11, 2008

وسوسه عشق،روایت پیروزی یا شکست؟


wong kar wai اثر my blueberry nights
فیلمی زیباست که روایت ساده ای از عشق و دوست داشتن را با پرداختی دلنشین به مخاطب ارائه می دهد.کارگردان روایت ساده خود را از کافه ای آغاز می کند که کافه داری جالب آن را می چرخاند.حرکات دوربین بر گونه ای عدم تمرکز استوار است. فیلمبردار در تصویر برداری بسیاری از پلان ها به عمد اساس کار را براستفاده از دیگر اشیای موجود در کافه برای به تصویر کشاندن صحنه های فیلم قرار داده است.او در استفاده از این شیوه که هماهنگی عجیبی هم با داستان فیلم پیدا کرده استادانه عمل می کند. داستان فیلم در یک نگاه کلی به دوست داشتن و دوست داشته شدن باز می گردد، با این حال روایت شکست هم به زبانی دیگر در دل صحنه ها گنجانده شده است.آدمهای فیلم همه ما به ازای بیرونی دارند . با غم ها و درد های معمولشان. در همان ابتدای داستان ما بعد از آشنا شدن با صاحب کافه با دختری مواجه می شویم که یکی از مشتری های کافه محسوب شده و از دوست خود ضربه دیده است. آشفتگی دختر در رفتار او با کافه دار مشخص است. او به کافه دار کلید آپارتمانی را می دهد تا در صورت مراجعه دوستش کافه دار این کلید را به او بر گرداند. نقطه کلیدی داستان در همین تصاویر اولیه چنان گنجانده شده که دیگر عزم و اراده شما را برای نا تمام گذاشتن فیلم از بین می برد.دختر پس از تحویل کلید ها به کافه دار، چند ساعت دیگر باز می گردد و از مرد کافه دار درباره صاحب کلید سوال می پرسد.اما کسی برای بردن کلید به کافه نیامده است. ناراحتی دختر در این صحنه دلالتی است بر تنهایی ادامه داری که در صورت مراجعه صاحب کلید اتفاق نمی افتاد. مرد کافه دار ظرفی پر از کلید به او نشان می دهد که صاحبان همه آنها راویان داستان مشترکی از شکست بوده اند.عمر بعضی از کلید ها به چند سال می رسد. مرد کافه دار داستان یک یک کلید ها را برای دختر بازگو می کند و در برابر پرسش دختر مبنی بر چرایی دور نینداختن آن کلید ها جمله ای به این مضمون می گوید:« اگه اونا رو دور می انداختم، اون درها برای همیشه بسته می موند .»حرکت قطار و استفاده از آن در همین تصاویر اولیه در متن برخورد های کافه دار و دختر نشانه ای آشکار برای به تصویر کشیدن سیر زمان در روایت شکست و پیروزی آدمهاست. این استفاده از نشانه های زمانی درادامه داستان با نشان دادن روزهایی که دختر از مرد کافه دار جدا شده و به شهری دیگر می رود نیز ادامه پیدا می کند.
با دیدن این فیلم جذاب و دلنشین که از ریتم سریعی هم برخوردار است همانگونه که اشاره شد، روایت ساده ای از شکست، دوستی و علاقه های موجود میان آدمها را مشاهده می کنیم.تاکید بر نشان دادن پوکر بازان حرفه ای که پیروزی و شکست برایشان دیگر واجد آن ویژگی معمول در نزد سایر انسانها نیست، کارگردان به عمد می خواهد نقبی به زندگی معمول انسانها بزند که در زمانه کنونی معیاری برای سنجش باختهایشان در اختیار ندارند.اینجاست که عشق به تعبیر زیبای «کارلوس فوئنتس» نویسنده نامدار مکزیکی به معیاری برای سنجش همین باختها بدل می شود. با این حال کارگردان می کوشد تا از همین عشق معیاری هم برای پیروزی نشان دهد.با دیدن این فیلم یاد جملاتی از« زیگمونت باومن» افتادم . فیلسوفی که در کتاب« عشق سیال» به تبیین ناپایداری پیوند های انسانی، شکنندگی غریب آن و احساس نا امنی ای که این شکنندگی پدید می آورد پرداخته است.تحلیل نهایی این نوشته را به جملات اندیشمندانه « باومن» واگذار می کنم، آنجا که می نویسد: « شکنندگی شگرف عشق، دست در دست امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری وشکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق می خواهد سلب مالکیت کند، ولی در لحظه پیروزی با بدترین شکست خود رو به رو می شود. عشق تلاش می کند منابع تزلزل و تعلیقش را مدفون سازد؛ ولی اگر به انجام دادن این کار موفق گردد، به سرعت شروع به پژمردگی می کند- و از میان می رود...مبارزه طلبی، جاذبه و فریبندگی دیگری هرگونه فاصله ای را، هر قدر کوچک و ناچیز، به نحو تحمل ناپذیری زیاد می کند...عشق مادامی که زندگی می کند، در آستانه شکست پرسه می زند. در حالی که پیش می رود، گذشته اش را زایل می کند؛ پشت سر خود هیچ سنگر مستحکمی باقی نمی گذارد، یعنی سنگری که در هنگام دشواری و گرفتاری بتواند به جانب آن عقب نشینی کند و در آن پناه گیرد. عشق از آینده و رخدادهای آن آگاه نیست. عشق هرگز آن قدر اعتماد به نفس نخواهد داشت که ابرها را پراکنده سازد و اضطراب را فرو نشاند. عشق وامی است که از آینده ای نا معلوم و مبهم می گیریم.عشق ممکن است به اندازه مرگ هراسناک باشد، و اغلب نیز چنین است؛ تنها تفاوتی که دارد این است که، بر خلاف مرگ، این حقیقت را با تب و تاب میل و هیجان می پوشاند. معقول است که تفاوت میان عشق و مرگ را مثل تفاوت جاذبه و دافعه بدانیم. گرچه، در صورت تامل بیش تر، نمی توانیم تا این اندازه مطمئن باشیم. بنا به قاعده، وعده های عشق از عطایای آن ابهام کمتری دارند. بنابراین، وسوسه عاشق شدن، شدید و مقاومت ناپذیر است، ولی جاذبه فرار از عشق نیز همین طور است. وسوسه جستجوی گل بی خار همیشه با ماست و مقاومت در برابر آن همیشه دشوار است.»(عشق سیال ص29-30)

Thursday, April 10, 2008

تنفس در هوای شعر

چه لذتی دارد خواندن شعر های زیبا وقتی که دلت شعر می خواهد و کلام و کلمه شاعران بند بند وجودت را تکان می دهد. سرخوش و بازیگوش می شوی، کتاب های شعر را دوره می کنی، به هم می ریزی، دیوانه می شوی، از سر و کول کلمات بالا می روی.این هم از انتخاب های امشب من.

1-از کتاب « ملاح خیابانها» اثر زیبای شمس لنگرودی


بی سر/خواب تو را می بینم/بی پر/به بام تو می پرم،/انگور سیاهم/به بوی دهان تو شراب می شوم/سمندر تشنه ای که زیر شعله،چشمه آب جسته منم/نوروز منی تو/با جان نو خریده به دیدارت می دوم/شکوفه های توام من/به شور میوه شدن در هوای تو پر می کشم./تو،طلسم آب شده در هوا، شش های مرا، تسخیر کرده ای./پرنده های توام/دام و رام توام/باروت توام/در دهان تفنگم بگذار و پرنده های پرستارت را صید کن./ساق نازک تاک/به شوق بوسه های تو بر زانو راست می شود/آفتاب/به جست و جوی تو در بادها سرگردان مانده است/صدفها کورند/تو شناور آب هایی، به حسرت صیدی در باران پلک می زنند/بادها کورند/تو اینجایی و آشیان عقابان را می جویند./ساعت برای لحظه شماری دیدار توست/عقربه ها کارد های تکه تکه کننده انتظارند/ای لرزه دقیقه موعود/انتظار شادمانه پایان تن!/شیرازه دیوان شمس!/شعر های من اینک/که مثل ریشه پراکنده است/دیوان من اینک/که پرکنده پراکنده است/انگشت سلیمان!/دیوان مرا هم ببند.


2- این هم یک انتخاب از میان مجموعه شعر« ساعت10 صبح بود» اثر «احمد رضا احمدی».این شعر« صبح» نام دارد.


صبح تو به خیر/که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی/ که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم/دوستان من ساعت حرکت قطار را/در شب گذشته به من گفته بودند/بر شانه های تو خزه و خزان روییده بود/تو توانستی با این شانه های مملو از خزه و خزان/سوار قطار شوی/دستانت را تا صبح نزد من/به امانت نهادی/نان را گرم کردی به من دادی/دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه/ما طلاها و سنگ های فیروزه جهان را/تصاحب کردیم/سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب/بر سینه آویختم/هر روز در آینه به این سکوت خیره می شدم/سپس روز را آغاز می کردم/می خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه/از آفتاب فرش کنم/دندان های تو ارج و قرب فراوان داشت/ که نان بیات شده ی خانه ی مرا/گاز زدی/ما/من و تو/چگونه به صدای پرندگان رسیدیم/که کنار پنجره از سرما جان باختند/پرندگان بی آشیانه را همیشه دوست داشتی/اما دیگر عمر آنان تکرار نمی شد/هم چنان که عمر من و تو هم/دیگر تکرار نمی شد.


3- از محسن فرجی عزیز که لذت خواندن مجموعه شعر زیبای « یک بسته سیگار در تبعید» اثر «غلام رضا بروسان» را به من بخشید با چه کلماتی می توانم تشکر کنم؟این شعر را از این مجموعه انتخاب کرده ام.محسن عزیز همه کلمات در دهانت شعر شوند.این شعر را از این مجموعه انتخاب کرده ام. امیدوارم شما هم به این اشعار بسیار زیبا دسترسی پیدا کنید.نام شعر « آشتی» است.


مهربانی ات را با گلها در میان بگذار/با سنگ ها/با رودی که می رود/با خنده کودکان عراقی/مهربانی ات را با جنگ در میان بگذار/صدای تو چشمه ای خواهد شد/و انسان را با انسان/آشتی خواهد داد.

Friday, March 21, 2008

حتی ریرا نیست

روزهای آخر سال که باشد، ترافیک و نبودن تاکسی هم که باشد، باز فرقی نمی کند، نظم زندگی به هم می ریزد. به هر خیابانی که برسی باز باید منتظر شوی.اینجاست که دیگر همه اولویت ها در رسیدن به هر روش و با هر وسیله ای خلاصه می شود.انتظار سخت است. پس اگر سر خیابان ایستاده باشید و ناگهان راننده تاکسی خطی از شما بخواهد که در صورت توافق نفر جلو شما دو نفر جلو بنشینید مشکلی وجود ندارد؟باز اجباری وادارتان می کند که این بی نظمی را بپذیرید. در صورتی که نفر جلو در صندلی عقب بنشیند تو و دوستت می توانید دو چهار راه را در صندلی جلو تحمل کنید. با خود فکر می کنید : «اشکالی ندارد، باید این روزها نشستن در صندلی جلوی تاکسی را هم غنیمت شمرد، به هر حال بهتر از پیاده روی است»
راننده به مسافری که در صندلی جلو نشسته چیزکی می گوید و او نیز پاسخی می گوید. موی سفید و بلند مسافر جلو از شیشه عقب در چشم باقی می ماند. راننده بر می گردد و می گوید:« آقا شرمنده، با یه ماشین دیگه برین»
با گفتن این جمله مسافر صندلی جلو در تاکسی را باز می کند و از تاکسی بیرون می آید. چهره آرام در مویی سفید محو می شود. شاعر سرزمین توست. گهواره و نارنج و اطلسی است. بابونه و تمشک و عسل. بوی نا و خستگی است. سید علی صالحی با ریرا و طعم نمک و دریا از تاکسی پیاده می شود. دلم رم می کند. می گویم:« آقا شما بفرمایین.» می گوید:« نه جوونا به گردن ما حق دارن.» به راننده می گویم:« آقا من سوار نمی شم.» شاعر سوار تاکسی نمی شود و ما پیاده می رویم. تاکسی خالی از کنارمان می گذرد و شاعر سرزمین من تنهای خیابان منتظر تاکسی می شود. با غرور مانده و دردی که در قلبم بیداد می کند. دو گرگ گرسنه را به یاد می آورم که در ذهن شاعر از خیابان شریعتی به سمت دماوند خسته می روند. ریرا در من اوج می گیرد و شاعر به انتظار تاکسی بعدی در خیابان منتظر می ماند. بی آنکه کسی او را بشناسد. نه راننده ای که قدرش بشناسد نه ریرایی که دستش بگیرد. دو تا گرگ گرسنه از سمت تجریش خسته تا سر خیابان دولت له له زنان به شاعر سرزمینم می رسند. من و دوستم از اولین پیچ خیابان می گذریم و شاعر با ریرا و دو تا گرگ گرسنه تنها می ماند. طعم بابونه و نارنج در خیابان دولت زیر زبانم می ماسد.شاعر سرزمین من تنهاست.

Thursday, March 20, 2008

من و درخت بهار

بهار با یک درخت گل داده به خانه ام آمده است. بعضی غنچه ها که وا شده اند به سفیدی می زنند. نام این غنچه و درخت کوچک را نمی دانم. اسمش را گذاشته ام درخت بهار.همنشینم در حیاط خانه و بهار غنچه داده درخت،گربه ای است که از کنار شاخه های درخت خرمالو رد می شود و پشت پنجره به عادتی نامعلوم زل می زند به من که پشت میز نشسته ام.کمی می ایستد، چیزکی زیر لب می خواند و با زبان نامفهوم گربه ها به گمانم درد دلی با من بی خبر از جهان او می کند و بعد که درد دلش تمام شد می رود و خانه خالی می شود. حیاط خالی می شود و باز من و درخت بهار تنها می مانیم. درخت بهار از امروز که روز اول سال بود در تمنای بارانی است که تکه ابر باردارش از گوشه افق می گذرد و در ایستگاه آسمان، سقف بالای سر ما می شود. بهار و درخت و این حیاط کوچک تشنه باران اند.خیلی وقت است که باران به این حوالی نیامده تا موسیقی ملایم اش در ناودان خانه و برگ درختها جاری شود. از باران که بگذریم. امروز گربه پشت پنجره نیامد. من و درخت بهار بی او اولین روز سال تازه را با هم به پایان بردیم.چند غزلی از سعدی خواندم و یکی دو فیلم نگاه کردم.روز گذشت و سال 87 با گذر همین یک روز خود را به تاریخ معرفی کرد.گذر این روز برایم شبیه گذر تمامی روزهای دیگر بود. جز آنکه سفیدی غنچه های شکوفه درخت بهار بیشتر شده بود و دیدن گلهای ریز سفید حس آرامش بخش خاصی برایم داشت.
برایتان سال خوبی آرزو می کنم. با گل و لبخند هایی که بر لبانتان بنشیند. آن تکه ابر باران گرفته گوشه افق، که بهار را با خود به این سو آن سو می برد، تقدیم شما.

Thursday, March 13, 2008

گفتاری از جوانگ جو، فیلسوف چینی

زمانی من، جوانگ جو،به خواب دیدم که پروانه ای هستم که در اطراف می پرد، با تمام نیازهای یک پروانه و در خیالات خود یک پروانه بودم و از وجود انسانی خویش بی خبر. ناگهان از خواب جستم و خود را دیدم که جوانگ جو هستم.اینک نمی دانم که من انسانی بودم خواب پروانه ای دیدم و یا پروانه ای هستم که خواب می بیند و خود را انسان می پندارد.
زبان،فلسفه
(مجموعه مقالات )
بهار 82
مقاله گرایش های سنتی فلسفی در سرزمین چین
ص96

Tuesday, March 04, 2008

بورخس خوانی

آدمی به مرور زمان با شکل تقدیرش در هم می آمیزد.آدمی در دراز مدت بدل به شرایط تقدیرش می شود. پیش از این که رمز گشا یا کین خواه باشم،پیش از اینکه کاهن خداوند باشم، من یک زندانی بودم.از هزار توهای پایان ناپذیر خواب ها انگار به خانه ام بازگشتم،به زندان دشخوار.نموری اش را ستایش کردم،جاگوارش را ستایش کردم،باریکه ی نورش را ستایش کردم،تن سالیده ی دردمندم را ستایش کردم،ظلمت و سنگ را ستایش کردم.
الف
داستان مکتوب خداوند
ترجمه محسن طاهر نوکنده
نشر: امیرخانی
ص154

Friday, February 29, 2008

به احترام حسین علیزاده برخیزیم




از «سرود گل» آخرین کار «حسین علیزاده» لذت بردم. قشنگ بود. «سرود گل» یکی از اشعار فریدون مشیری است که آخرین تصنیف این مجموعه را تشکیل می دهد. آلبوم « سرود گل » اثری از گروه« هم آوایان» به سرپرستی «حسین علیزاده» است . نواختن شورانگیز بر عهده« حسین علیزاده »است . آواز ها توسط «افسانه رسائی» و «پوریا اخواص» با هم خوانده می شود. «مجید خلج» تنبک ودف «علی بوستان» هم سه تار را در دست گرفته است.« نیما علیزاده» رباب و« صبا علیزاده» کمانچه این اثر را برعهده دارند.درضمن این اثر در فرانسه انتشار یافته است.


این هم شعر زیبای سرود گل اثر فریدون مشیری که به زیبایی هر چه تمام در این اثر به اجرا در آمده است:
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود
***
به شکوفه، به صبحدم به نسیم
به بهاری که می رسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
***
ما که دل های مان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
***
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشم مان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
***
سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
***
گریه شوق با تمام وجود...

Wednesday, February 27, 2008

سهمی از آسمان برای توست

همه دشت ها که خشک شوند، همه آبها که جاری شوند، همه بادها که بوزند، آسمان باز آرام و بلند، با آبی و رنگ بالای سرمان است، با شب که وضوح ستارگانش را در شهر بزرگ از یاد برده است. آسمان تکرار می شود در خود به بلندا، تا باز شیهه اسب و آواز قناری را در خود بگیرد. فریادت که اوج بگیرد، جایی برای آن در بزرگ آسمان پیدا می شود، گریه ات که برخیزد، حتا به هق هق و دلواپسی سهمی از آن برای آسمان است. آواز که بخوانی، آواز که بخوانیم، باز این آسمان است که در خود پناهش می دهد .خاطره که بیاید و آهی که افسوس مداوم در خود داشته باشد، این هم می رود و در گوشه ای از آسمان پناه می گیرد. سرت را بالا بگیر، به این بلند بنگر که این سان بزرگ و خیره همه ما را در بر گرفته است. با وسعت بی انتها. در شادی و غم،حتا وقتی که ابر بر دلش بار می شود، حتا وقتی شب بر چهره اش می نشیند و ستاره ها تنها مونس تنهایی اش می شوند. خیره شو به این بلند بی کران و سهمی از آن را برای خود کنار بگذار...

Wednesday, February 20, 2008

داستان عقاب

نوشته ای از آفرین پنهانی

عقاب؛ یگانه ی بلندهمتی وغروردرجهان پرندگان ،پرواز برفراز آسمان، شهبال می گشاید. می چرخد ومی چرخد تا به بلندترین اوج صعودبرسد. انگاردراین گستره ی گیتی سواره روی بالهای ابر به تاخت می تازد وحریف می طلبد وبرنمی تابد هیچ کوتاهی وفرود را! به راستی زمانی برای سقوطش هست ؟ عمری درازتر ازهمه پرندگان نوع خود دارد اما گذرعمر عقاب حریف میدان می خواهد، تا تاب آن بیاورد آرزویی راکه دراندیشه می گذراند. رسیدن به هفتادسالگی عقاب، رنج سفر می خواهد و درد و دشواری تصمیمی که کسی چونان او تاب تحملش را دارد. وقتی چهل سالگی لرزه براندامش می اندازد و انزوا و دهشت چنگال های بلند و انعطاف ناپذیرش را از شکار وا می نهد؛نوک بلند وتیزش خمیده می شود وشهبال های کهن سالش براثر کلفت شدن ازعروج بازمی مانند و پرها ستونی می شوند ایستاده برستبرسینه اش ؛ اوناگزیر،باید تن به دوچیز بسپارد یا مرگ و وداع با جهانی که هنوزسرمست بوییدنش است یا نه ....! فرایند تازه ای را بپذیرد!
اوکه زیستنگاه سالیان فر و شکوهش گستره ی آسمان بی دریغ است ،راه دوم را برمی گزیند و بال می زند ،اوج می گیرد تا انتهای بلندترین کوه – قله – روبروی سنگی خمیده شانه هایش رابه جلو می کشاند و سینه به سنگ می دهد. پنج ماه با سنگ هماورد می شود.می کوبد! ازته دل می کوبد .صدا درصدا می شود به کوهستان . سنگ یارای تاراندن وهماوردی اش را ندارد تا منقارازچهره جدامی شود.چنگال هایش خراش می دهد سینه ی زمین را و رد خونین پاهایش درسینه کوه آوارمی شود وبال هایی که روزگاری سایه گسترزمین بود ازاوفاصله می گیرند.
زمان روی صدوپنجاه درجه می چرخد .منقارجوانه می زند ،چنگالی از نو زایشی دوباره می آغازد وشهبال هایش سایه برسنگ می کوبد. او پیروز میدان می شود .تولدی دوباره را می چشد وسرشار می شود ازعشق ،سرمستی وغرور.اوبه فرایند دگرگونی دست می یابد و پشت می کند به تمام عادت های کهنه .عقاب هفتادساله می شود چون خود می خواهد .

Tuesday, February 12, 2008

گفتاری از بکت

هنرمند بودن یعنی شکست خوردن،آن هم شکستی که هیچ کس دیگر جرات تجربه آن را ندارد. این شکست جهان اوست و پا پس کشیدن از آن یعنی فرار از جبهه، یعنی هنر نمایی و خانه داری به سبک اعلاء، یعنی زندگی کردن...آن است که از این تسلیم و تن سپردن، از این تایید، از این وفاداری به شکست نیز یک مناسبت هنری جدید، یک قطب جدید برای همان رابطه ، بسازیم، و از کنشی که او ناتوان از کنش و ناچار از کنش، بدان دست می زند، کنشی بیانی بسازیم، حتی اگر این بیان فقط به خود کنش، و ناممکن بودن و اجباری بودنش، منحصر شود.
بکت
نوشته آ. آلوارز
ترجمه مراد فرهادپور
انتشارات طرح نو
ص202

Friday, February 08, 2008

گفتاری از جان دان

هیچ انسانی جزیره تنها نیست...مرگ هر انسانی مایه نقصان من می شود،چون نوع بشر مرا نیز در بر می گیرد. بنابراین مبادا کسی را بفرستی که بدانی ناقوس در عزای که می زند، ناقوس در عزای تو می زند.
به نقل از کتاب زیر کوه آتشفشان
اثر مالکولم لاوری
ترجمه ی صالح حسینی
انتشارات نیلوفر

Thursday, January 31, 2008

دوزخ از نگاه دانته

در کمدی الهی آمده که بر سر در دوزخ این دو جمله نقر شده است:به پایمردی من توانی تو وارد محنت آباد شوی،/به پایمردی من توانی تو وارد اندوه ابدی شوی.

Tuesday, January 08, 2008

در سوگ مهران قاسمي

زمستان با مرگ ناگهاني دوست و همكار عزيزمان همراه شد تا كلام و كلمه‌مان خاموش و خشك شود و تحريريه روزنامه‌مان به سوگ مهران قاسمي عزيز بنشيند.زمستان امسال براي ما سخت‌ترين زمستانهاست. نه از آن رو كه زمين يخزده و توفان و برف حكومت خويش را بر جاده‌هاي جهان اعلام كرده‌اند. حالا بايد بنشينيم وبا سوگ و مويه بر نبود مهران گريه كنيم.واژه‌هاي ما از امروز سياه مي‌پوشند.مهران نه همكار ما كه برادر ما بود. ما در اين تحريريه نه همكار كه اعضاي يك خانواده‌ايم و اكنون نبود يكي از اعضا را بايد به سخت‌تر گونه‌اي تاب آوريم

Sunday, January 06, 2008

نه خيلي جدي

بارش زيباي برف در تهران حال و هواي شهر را عوض كرده است. صبح راننده خطي گلايه مي كرد كه مسافري برگشته به كنايه گفته « آب افتاد دست يزيد» يعني كه برف آمده و حالا بايد به راننده‌ها التماس كرد.خلاصه آقاي راننده شاكي بود كه ما از اول صبح تو خطمون داريم كار مي‌كنيم چرا بايد همون اول صبح اينجوري به خدمتمون برسن؟حق داره بنده خدا، چند تايي ماشين تو خط بود. اما از اين كه بگذريم تعطيلي دبيرستان‌ها هم به خاطر برف خيلي با حاله. تصور كنيد اين بچه‌هاي شرور دبيرستاني به خاطر بارش شديد برف نمي‌تونن برن سر كلاس، پس مدرسه‌شون تعطيل مي‌شه. اما همين قلندران خوش قد و بالا تو خيابان سرگرم برف بازي شدن و دارن تو خيابابون عر مي‌زنن و فحش‌هاي آبدار نصيب همديگه مي‌كنن.جل الخالق!آدم مي‌مونه تو حكمت اين تعطيلي دبيرستان‌ها. اينا كه دارن تو خيابون از سر و كول هم بالا ميرن كي گفته نمي‌تونن برن سر كلاس؟حالا تعطيلي مدارس ابتدايي و راهنمايي يه توجيهي داره، اما خدا وكيلي تعطيلي دبيرستان به خاطر برف سنگين هم از اون حرفهاست. برف سنگين كجا بود بابا، يه جوري خبر مي‌نويسيم انگار تا حالا برف سنگين نديديم. يه برف زپرتي باريده تا شب هم آب مي‌شه، بي خيال ديگه.لااقل بنويسيم برف زيبا يه خورده احساسات عشقولانه گل كنه .د ر ضمن، اينقده به اين راننده ها گير ندين

Wednesday, January 02, 2008

برف


برف مي‌بارد. آنقدر كه اگر چند لحظه در پياده رو بماني مي‌شوي آدم برفي.اينجا پشت پنجره كه ايستاده‌ام شهر تا دورها سفيد شده است و نقش برف‌ها آرام و دلنشين بر زمين حك مي‌شود . حالا مي‌توان زمستان را حس كرد. مي‌توان حضورش را در كنار خود ديد. اين هم براي خود حكايتي است.بايد رفت و زير برف ها قدم زد