این که نشسته باشی در اتاقی که که نه 9 متر تمام باشد و نه به 10 متر رسیده اتفاق خاصی نیست. اما اگر قرار باشد این اتاق 9 متری به 10 متر نرسیده بشود جهان رویاهای تو و زندگی تو با یک لامپ و حمام و دستشویی مشترک که یک گوشه اش تعبیه کرده اند، حتما کمی باید به آن فکر کرد. دختری که امروز در تاکسی نشسته بود و برای تمامی جهان حکم یک غریبه را داشت، وقتی از راننده تاکسی آدرس خیابانی حوالی یک جای دور از آن دورهای شهر را می پرسید همه آرزویش رسیدن به موقع به همان اتاق بود که برای او بشود خانه ای تا در آن زندگی کند. خانه ای که 9 متر نبود و به 10 متر هم نمی رسید. اما او برای این که خانه از دستش نرود همان طور که آدرس را در کاغذی نوشته شده در دست گرفته بود چنان عجله داشت که انگار قرار است قصری حوالی مرکز جهان را پیدا کند. او از راننده و مسافر نشانی می پرسید. نشانی جایی حوالی دورهای شهر آهن و سیمان. پیاده که شدم تاکسی پشت سرم ماند در ترافیک لعنتی روزهای پایتخت. پیش از آنکه پیاده شوم راننده از دختر قیمت خانه 9 متری نرسیده به 10 متر را پرسیده بود و آن یک گفته بود پنج و نیم رهن کامل. آفتاب سمج که بر فرق سرم خورد خود را جایی میان یکی از خیابان ها دیدم. دور از تاکسی و مسافری که داشت با عجله می رفت تا برای رسیدن به آرزوهای کوچکش با جهان بی رحم به نا عادلانه ترین شکلی بجنگد.
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
1 month ago
No comments:
Post a Comment