Monday, May 09, 2011

زندگی در عکس

من جانوری وحشی بودم- مثلا گاو نری بودم- که بلاخره رهایم کرده بودند. دلم می خواست بتوانم با ترس روبه رو شوم و در برابرش مقاومت کنم. اما دنبال یک چیز دیگر هم بودم: دلم می خواست نشان بدهم که یکی از عکاس های عالی موجود- اما نه از همه عالی تر- هستم. مصمم بودم آن قدر چالاک و باهوش باشم که بتوانم خودم را در جاهایی که مناسب حال گزارشگری با یک دوربین عکاسی نیست اداره کنم. فکر می کردم می توانم بیش از هر کس دیگری به قلب ماجرا نزدیک بشوم و بیش از هر کس دیگری صحنه را نشان بدهم.به قدری مصمم بودم که هیچ چیز نمی توانست جلو دارم بشود.موقعی که مستقیما زیر خط آتش آتشبار قرار داشتم عکس می گرفتم. هنگامی که با مچ پای شکسته لنگان لنگان از خیابانی که زیر بمباران هواپیما قرار داشت پایین می رفتم عکس می گرفتم. با دنده یا با پای شکسته یا در حالی که خون از پایم جاری بود، عکس می گرفتم.یک وقتی بود که اگر کسی می گفت:«نگاه کن دان،آن جا یک صخره است،برو بپر روی لبه اش» می پریدم و بدون این که پایم بشکند به زمین فرود می آمدم.فکر می کنم اعتقاد داشتم که می توانم عکس هایم را از تمام عکس هایی که پیشتر گرفته شده بود معنی دارتر کنم.هیچ متر و معیاری نداشتم.اما این را می دانستم که عکس هایم باید پیامی داشته باشند.اما چه پیامی؟این را نمی توانستم بگویم-شاید دلم می خواست دل و روح آدم هایی را که در امان و امان بودند بشکنم
و بعد انتقادها شروع شد
مدام از من می پرسیدند:«آیا می دانی که عکس هایت با مردم چه می کنند؟


زندگی در عکس

دان مک کالین