Monday, September 22, 2008

برای پاییز

پاییز و ماه مهر و مدرسه و برگ ریزان به هم رسیدند.سال آنقدر چرخید تا باز نوبت به اینها برسد. بادی که می وزد طعم پاییز به خود گرفته است. حالا فقط مانده هجوم ابرهای گستاخی که آسمان شهر را در بر بگیرند و باران را به عدالت تقسیم خاک تشنه و خسته کنند.تابستان روزهایی بود که گذشت و پاییز روزهایی که می گذرد. درخت باغچه طعم خاک و خرمالو گرفته است. شلنگ آب را از بالا روی برگ ها گرفتیم تا پیش از باران خاک از تن درخت بگیریم.حیاط خانه را شسته ایم تا زحمت بارانی که خواهد آمد را کمتر کنیم .همسایه رو به رو خانه اش را کوبیده تا سقفی از نو بر زمینش بنا کند. تا آن وقت سهم بیشتری از آسمان داریم. ماه را بیشتر می بینیم و حرکتش را بر شب پاییز بهتر درک می کنیم.این روزگار ماست. تابستان امسال زودتر گذشت.زودتر گذشت تا امسال هم سهم پاییزمان را از طبیعت بگیریم. برگ های خزانی را که بر دیوار حیاط و سنگ فرش خیابان می ریزند ببینیم.حالا نه دلتنگ تابستانیم نه دغدغه انشایی داریم که قرار بود از تابستان گذشته بگوید. دیگر بچه های مدرسه نیستیم که رخت نو کنیم و فردا هراس کلاس با خود داشته باشیم. فردا که باران ببارد دلتنگی ابر هم از بین می رود. می ماند روزهایی که با چتر و بی چتر ،عده ای با هم و عده ای بی هم از کنار هم و در کنار هم از پیاده روهای خزان زده بگذریم. تنها نشان ما خش خشی است که از رد گام ها بر برگ ها به گوش خواهد رسید. آشنا و غریبه ی هم که باشیم، فرقی نمی کند. آن خش خش ساده زیر قدم های عابران سهم مشترک ما از لذت پاییز است که ساده به دست می آید. ابر هم که باشد، ابرش که دیوانه هم باشد باز ابر پاییز است. چه بهتر که زودتر بیاید و بر شهر ببارد.

Thursday, September 18, 2008

با آستوریاس

باید نامت «میگل آنخل آستوریاس» باشد،تا بتوانی کلمه را اینگونه مهار کنی و بعد با آفتاب و خاک سرزمین ات آن را به هم پیوند بزنی تا نثر جان بگیرد و چیزی متفاوت شود. باید «آستوریاس» باشی و آنگاه با کلمه جور دیگری تا کنی. کلمه صیقل بخورد، واژه انحنا پیدا کند،بعد کلمات درردیف هم، در انبوه هم جملاتی شوند که شبیه جملات دیگری نباشند. بشوند این جملات:
«آری او در تروخیلوئی آن قسمت از وجود خود را جا می گذاشت که آزادانه بر دریا باقی می ماند، بر تخته سنگ های بلیسه به صید مروارید و اسفنج می پرداخت و به قاچاق اسلحه که به مذاق خودسران و یاغیانی خوش می آمد که بر کناره ها به غارتگری دست می زدند، همچنین به بازخرید فراریان از جهنم پاناما. او در وجود این خدمتکار کمی از جامائیکا ، کمی از کوبا و جزایر خایج، کمی عرق نیشکر، کمی پودر، زنان، طبل ها، تنبورها،خالکوبیها و رقص ها...را جا می گذاشت، در وجود او میله های سکان کشتی را برای دور زدن دماغه ترواپوانت جا می گذاشت، در حالی که او خود به درون شهر فرو می رفت تا تجسمی باشد از« پاپ سبز»، کشتکار موز، ارباب پول و چاقو، کشتیران بر دریائی از عرق آدمی.»
پاپ سبز
میگل انخل آستوریاس
ترجمه زهرا خانلری
انتشارات امیر کبیر
ص25


شعری از اکتاویو پاز


اشیا از هم جدا می شوند/و با نام ها و نقاب های دیگر در صحنه ظاهر می شوند/تنها واژه ها کنارم می مانند:/تا با تو سخن بگویم/کلمات پل اند/دام اند/قفس اند و چاه./من با تو سخن می گویم./کلماتی که تویی/کلمه ای که تو را به تو می رساند/کلماتی که با هم آفریده ایم/سرنوشت، من/زنی که تویی/همین زنی که من با او سخن می گویم/کلمات من آئینه اند/تو خودت و هم زمان پژواک نامت/گفتگو هامان نسیم،نفس،نوا و سپس لحظه ای با شکوه می شود./لحظه ای با شکوه که همین حروف بی جان آفریده اند./کلمات پل اند/سایه ی تپه های «مکنس»اند/در مزرعه ای سرشار از آفتابگردان های آرام/کلمات خلیجی کبودند/و تو صلات ظهر زیر درختی با شکوفه های زرد به خواب رفته ای/ و دل دادن به هندسه/رسم دوایر است با بال لک لک ها./در افق کوههای مسین می لرزند/دهکده ای با کلبه های کوچک و سپید میان دره های بلند خفته است./ستونی از دود از دشت ها بر می خیزد/به سان صوت اذان بر خود می پیچد/ و آهسته آهسته چون بادهای گمشده/بالا می رود و در سکوتی دیگر شکوفه می کند/خورشیدی دور/قلمروی بی انتها از بالهای گشوده/آن دم که تشنگی در دشتی از آئینه/ مناره های بلورین می سازد./تو نه بیداری و نه در خواب/تو در ساعت های بی زمان پرواز می کنی/یک نفس می تواند زنده ات کند./بگذار این کلمات ترا به تو برساند.
بخشی از شعر بلند«سروده ای به پاس یک باور»
اثر اکتاویو پاز
برگرفته از کتاب «غروب آوانگارد» اثر همین نویسنده
ترجمه اردشیر اسفندیاری
نشر پرسش
ص131

Monday, September 08, 2008

انتظار پاییز

با بهاری که فرصت به چتر می دهد تا باز شود پیش از آنکه ابرها ببارند، سخنی نیست.چه فایده که باران ببارد بی آنکه دل نگران قطره هایش بوده باشیم تا خیس مان کنند.بهار در غافلگیری اش معنا می دهد. در خیره سری آشوبناک نا به هنگامش.در سبزی برگ های تازه جوانه زده درختانش که سیراب آب و هوای تازه اند. پاییز، اما اینگونه نیست. صبر جالبی دارد. اینگونه نباشد که پاییز نیست. فرصت می دهد که ابری بیاید و آسمانی دلش بگیرد. پاییز وقتی که بیاید قاصدک از شاخه خشک جدا می شود، تن به باد می سپارد و خبر رسان می شود. پاییز وقتی که بیاید مردمان کوه نشین زاگرس خدا خدا می کنند تا ابر غمگین پر حوصله اش زودتر ببارد، تا درختان آب تازه بنوشند و بلوط ها بر سر شاخه ها شیرین شوند. پاییز که بیاید خرمالوهای این درخت پیر در حیاط مانده آرام آرام رنگ می گیرند. فرصت می دهد که برگ ها تک تک بر زمین بریزند و فرش خاک شوند.اینگونه است که انتظار پاییز شیرین می شود. انتظار بارانی که ببارد و هوا تازه تر شود.

Sunday, September 07, 2008

خاطره ها

خاطره که می آید طرحی از گذشته ای با خود دارد که رفته و چیزکی به یاد نهاده است. با این همه آن چیز ساده مانده در ذهن یک جای این شهر که می رسی نشانه ای از خود بر جای نهاده تا با دیدنش یادت بیاید که روزی روزگاری در ساعتی پیش از این در کنار همان نقطه که اکنون تبدیل به نشانه ساده رنگ پریده ای شده تو تجربه ای داشته ای از لحظاتی که اکنون نیستند، رفته اند. چه سخت می توان در برابر این نشانه های ملول پراکنده مقاومت کرد. چه سخت می توان در برابر آن خاطره هایی که در پی آن نشانه روان شده و به ذهن بدبخت آدمی فشار می آورند مقاومت کرد.وقتی خیابان هایی که هر روز از آنها عبور می کنی سرشار از همین نشانه های ساده باشند، آن وقت باید این را بپذیری که هر روزی که می گذرد در خود برای تو رنجی فراهم کرده که با هجوم انبوه خاطره ها می آید و قرار است تا خود شب بیچاره ات کند.خاطره که می آید چاره ای نداری جز این که به روز ها و ساعت های دور برگردی، برگردی و در آن لحظات زندگی کنی. پیش از آن که کار از کار بگذرد. پیش از آن که فراموشی بیاید و نگذارد چیزی به یاد بیاوری.خاطره که می آید تصویر انسان هایی که روزی روزگاری از کنارت گذشته اند و رفته اند در برابرت قد علم می کند.کجایند آن انسان های نازنین؟

Friday, September 05, 2008

گفتاري از باختين

فعاليت زيبايي‌شناختي موجب آفرينش واقعيتي كاملا نوين نمي‌شود. هنر برخلاف شناخت و كنش يا عملكرد كه باعث پديدار شدن طبيعت و انسانيت در مقياس اجتماعي آن است، واقعيت از پيش موجود شناخت و كنش- طبيعت و بشريت- را بار ديگر خاطر‌نشان مي‌كند، آن را مي‌آرايد، گرامي مي‌دارد و سپس آن را بارور و تكميل مي‌كند و پيش از هر چيز يگانگي عيني و مكاشفه‌اي اين دو جهان را پديد مي‌آورد، انسان را در طبيعت- كه همچون پيراموني زيبايي‌شناختي بدان مي‌نگرد- جاي مي‌دهد، طبيعت را انساني و انسان را نيز به نوبه خود«طبيعي» مي‌كند.
زيبايي‌شناسي با صدور اجازه ورود به گستره اخلاقي و گستره مبتني بر شناخت به حيطه خود، كمال‌طلبي خود را با تجسم بخشيدن به آن نشان مي‌دهد: اين گونه به نظر مي‌رسد كه زيبايي‌شناسي نه چيزي را دست‌چين و نه چيزي را تقسيم‌مي‌كند؛ نه طرد مي‌كند و نه از خود مي‌راند و نه حتي خود از چيزي روي برمي‌تاباند. اين‌ها مواردي است كه فقط در صورت ارتباط با ماده اوليه در محدوده هنر جاي مي‌گيرد: برخورد هنرمند با ماده اوليه برخوردي است خشن و خالي از ترحم: شاعر با سخت‌گيري تمام واژه‌ها، شكل‌ها و عبارات را يكي پس از ديگري در ذهن مرور مي‌كند و بخشي از آن را برمي‌گزيند؛ تراشه‌هاي مرمر زير قلم حجاري پيكره‌ تراش به اين سو و آن سو پرت مي‌شود؛ اما از سويي انسان دروني و از ديگر سو انسان مادي هر دو به غناي خود مي‌افزايند: انسان اخلاقي از طبيعتي مسلما پايدار‌تر بهره‌مند مي‌شود و انسان طبيعي از بينشي اخلاقي.
باختين
زيبايي شناسي و نظريه رمان
ترجمه آذين حسين‌زاده
انتشارات: مركز مطالعات و تحقيقات هنري وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي
ص41