باید نامت «میگل آنخل آستوریاس» باشد،تا بتوانی کلمه را اینگونه مهار کنی و بعد با آفتاب و خاک سرزمین ات آن را به هم پیوند بزنی تا نثر جان بگیرد و چیزی متفاوت شود. باید «آستوریاس» باشی و آنگاه با کلمه جور دیگری تا کنی. کلمه صیقل بخورد، واژه انحنا پیدا کند،بعد کلمات درردیف هم، در انبوه هم جملاتی شوند که شبیه جملات دیگری نباشند. بشوند این جملات:
«آری او در تروخیلوئی آن قسمت از وجود خود را جا می گذاشت که آزادانه بر دریا باقی می ماند، بر تخته سنگ های بلیسه به صید مروارید و اسفنج می پرداخت و به قاچاق اسلحه که به مذاق خودسران و یاغیانی خوش می آمد که بر کناره ها به غارتگری دست می زدند، همچنین به بازخرید فراریان از جهنم پاناما. او در وجود این خدمتکار کمی از جامائیکا ، کمی از کوبا و جزایر خایج، کمی عرق نیشکر، کمی پودر، زنان، طبل ها، تنبورها،خالکوبیها و رقص ها...را جا می گذاشت، در وجود او میله های سکان کشتی را برای دور زدن دماغه ترواپوانت جا می گذاشت، در حالی که او خود به درون شهر فرو می رفت تا تجسمی باشد از« پاپ سبز»، کشتکار موز، ارباب پول و چاقو، کشتیران بر دریائی از عرق آدمی.»
پاپ سبز
میگل انخل آستوریاس
ترجمه زهرا خانلری
انتشارات امیر کبیر
ص25
No comments:
Post a Comment