خاطره که می آید طرحی از گذشته ای با خود دارد که رفته و چیزکی به یاد نهاده است. با این همه آن چیز ساده مانده در ذهن یک جای این شهر که می رسی نشانه ای از خود بر جای نهاده تا با دیدنش یادت بیاید که روزی روزگاری در ساعتی پیش از این در کنار همان نقطه که اکنون تبدیل به نشانه ساده رنگ پریده ای شده تو تجربه ای داشته ای از لحظاتی که اکنون نیستند، رفته اند. چه سخت می توان در برابر این نشانه های ملول پراکنده مقاومت کرد. چه سخت می توان در برابر آن خاطره هایی که در پی آن نشانه روان شده و به ذهن بدبخت آدمی فشار می آورند مقاومت کرد.وقتی خیابان هایی که هر روز از آنها عبور می کنی سرشار از همین نشانه های ساده باشند، آن وقت باید این را بپذیری که هر روزی که می گذرد در خود برای تو رنجی فراهم کرده که با هجوم انبوه خاطره ها می آید و قرار است تا خود شب بیچاره ات کند.خاطره که می آید چاره ای نداری جز این که به روز ها و ساعت های دور برگردی، برگردی و در آن لحظات زندگی کنی. پیش از آن که کار از کار بگذرد. پیش از آن که فراموشی بیاید و نگذارد چیزی به یاد بیاوری.خاطره که می آید تصویر انسان هایی که روزی روزگاری از کنارت گذشته اند و رفته اند در برابرت قد علم می کند.کجایند آن انسان های نازنین؟
سالهاست زور میزنم اما این دندهی لعنتی جا نمیرود⏤نسخه دوم
-
«اگه مجبور بشم اینو بگیرم باید یه پتو روش بکشم نبینمش.» این را سعید چند
هفته قبل از ناپدید شدنش گفت. از همین جملهی کوتاه که یادم است با مسخرگی
همیشگیاش ب...
1 month ago
No comments:
Post a Comment