اشیا از هم جدا می شوند/و با نام ها و نقاب های دیگر در صحنه ظاهر می شوند/تنها واژه ها کنارم می مانند:/تا با تو سخن بگویم/کلمات پل اند/دام اند/قفس اند و چاه./من با تو سخن می گویم./کلماتی که تویی/کلمه ای که تو را به تو می رساند/کلماتی که با هم آفریده ایم/سرنوشت، من/زنی که تویی/همین زنی که من با او سخن می گویم/کلمات من آئینه اند/تو خودت و هم زمان پژواک نامت/گفتگو هامان نسیم،نفس،نوا و سپس لحظه ای با شکوه می شود./لحظه ای با شکوه که همین حروف بی جان آفریده اند./کلمات پل اند/سایه ی تپه های «مکنس»اند/در مزرعه ای سرشار از آفتابگردان های آرام/کلمات خلیجی کبودند/و تو صلات ظهر زیر درختی با شکوفه های زرد به خواب رفته ای/ و دل دادن به هندسه/رسم دوایر است با بال لک لک ها./در افق کوههای مسین می لرزند/دهکده ای با کلبه های کوچک و سپید میان دره های بلند خفته است./ستونی از دود از دشت ها بر می خیزد/به سان صوت اذان بر خود می پیچد/ و آهسته آهسته چون بادهای گمشده/بالا می رود و در سکوتی دیگر شکوفه می کند/خورشیدی دور/قلمروی بی انتها از بالهای گشوده/آن دم که تشنگی در دشتی از آئینه/ مناره های بلورین می سازد./تو نه بیداری و نه در خواب/تو در ساعت های بی زمان پرواز می کنی/یک نفس می تواند زنده ات کند./بگذار این کلمات ترا به تو برساند.
بخشی از شعر بلند«سروده ای به پاس یک باور»
اثر اکتاویو پاز
برگرفته از کتاب «غروب آوانگارد» اثر همین نویسنده
ترجمه اردشیر اسفندیاری
نشر پرسش
ص131
No comments:
Post a Comment