Thursday, June 30, 2016

گفتاري از کارپانتیه

وقتی آتش فشان ها بر فراز صخره  های سیاه تبرگون ، راهنماهای جداکننده بادها ، و بر ارتفاعاتی مشرف بر این صخره ها هویدا شد منزلت انسانی ما به پایان رسید، همان طور که کمی پیش تر گیاه به غایت خود رسیده و بالاتر نیامده بود. ما دون ترین موجودات بودیم، مشتی گنگ بی خبر، در سرزمین لم یزرعی که هر چه بود حضور کاکتوس های خاکستری نمدی بود که مثل گلسنگ، مثل شکوفه های زغال سنگ، به زمین بی خاک چسبیده بود. وجود ابرها را در ترازی بسیار پایین تر از ارتفاع محل حس می کردیم که بر دره ها سایه های بزرگ می افکند و ابرهایی بلندتر می دیدیم که بشر پرسه گرد هرگز آن ها را در مختصات دنیای انسانی اش نمی دید.

آله خو کارپانتیه
رد گم
ترجمه ی ونداد جلیلی
نشر چشمه/ ص97

Wednesday, May 18, 2016

گفتاري از نيچه

« آنچه در روشنا مي‌گذرد در تاريكا دنباله دارد»: و همچنين به عكس، آنچه در خواب بر ما مي‌گذرد، اگر همواره بگذرد، سرانجام ، همانقدر جزئي از سرمايه كلي روان ما مي‌شود كه هر سرگذشت« واقعي» ؛ زيرا به سبب آنها(در روان) توانگرتر يا فقيرتر مي‌شويم، نيازي را كمتر يا بيشتر حس مي‌كنيم، و سرانجام، عادتهايي كه در خواب يافته‌ايم در روشناي روز و بويژه در شادمانه‌ترين دمهاي جان بيدارمان نيز اندكي دستمان را مي‌گيرند.


نيچه
فراسوي نيك و بد
ترجمه‌ي داريوش آشوري

Sunday, April 10, 2016

چه اتفاقي براي گارسيا افتاد؟

در داستان انجيل به روايت گارسيا دانش‌آموزان يك كلاس بعد از ناپديد شدن استاد كاريزماتيك‌شان، با معلم جايگزين وارد گفت‌‌و‌گو نمي‌شوند. خودتان تصوري درباره‌ي اتفاقی که براي گارسيا افتاده داريد؟ يا بهتر است ناپديد شدنش هم براي دانش‌آموزان و هم براي خواننده‌ مجهول بماند؟

آریل دورفمن : گارسيا دارد چيزی را پنهان مي‌كند، شايد هم بيشتر از يك چيز. مثل همه‌ي آدم‌ها بخشي از زندگي و افكارش را پنهان نگه مي‌دارد. این راهکاری است براي بقا كه پيشنهاد مي‌كند دانش‌آموزان هم از آن تقليد كنند. پس مي‌توانم صادقانه بگویم كه چیزی را که گارسيا خودش نمي‌گويد من هم نمي‌دانم، یعنی همان افكار دروني‌اش كه اجازه‌ي موشكافي‌ آن‌ها را به هیچ‌کس نمي‌دهد. البته چنین جوابی به سوال شما آدم را به ياد ايده‌اي مي‌اندازد كه نويسنده‌ها عاشقش هستند و خواننده‌ها درباره‌اش به فكر فرو مي‌روند. اینكه شخصيت‌ها زندگي خودشان را در پيش مي‌گيرند، در مسيرهاي غيرمنتظره‌اي قدم مي‌گذارند و از قبول سرنوشتي كه نويسنده برايشان رقم زده سر باز مي‌زنند. اين شكلِ استقلال داستان از خالقش، با تجربه‌ي نويسندگان در فرآيند خلق مرتبط است، چه در قالب الهه‌هاي الهام يوناني‌ها بيان شود، چه در قالب لايه‌هاي چندگانه‌ي روايتي در دون كيشوت. در عین ‌حال، ماييم كه داستان را كنترل مي‌كنيم و مي‌سازيم. اگر گارسيا در نهایت مجهول و مرموز باقي مي‌مانَد، به خاطر اين است كه من او را به اين شكل درآورده‌ام و هر گونه اشاره‌اي را كه مي‌توانست از زندگي‌اش پرده بردارد حذف كرده‌ام. هر چند يك جاهايي سرنخ‌هايي درباره‌ي دلايل غيرقابل‌بيان ناپديد شدنش در متن مي‌گذارم. با دور زدن قطعيت، سعي مي‌كنم خودم و خواننده را در موقعيت آسيب‌پذيري بيندازم و كاري كنم كه با دانش‌آموزها همذات‌پنداري كنيم، دانش‌آموزهايي كه خودشان هم تلاش مي‌كنند از اتفاقي كه افتاده سر دربیاورند. آن‌ها غم از دست رفتن راهنماي معنوي‌شان را مي‌خورند و چون جسدي براي دفن كردن ندارند تا حضور فیزیکی‌اش تسلي‌شان دهد، به دنبال داستاني هستند تا به آن چنگ بزنند.

گفت‌وگوی نیویورکر با آریل دورفمن درباره‌ی داستان «انجیل به روایت گارسیا»
دیوید والاس / ترجمه ی بصیر برهانی
همشهری داستان
شماره‌ی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵

Friday, April 01, 2016

سخني از آگامبن

در قصه های پریان، انسان از آن تعهد به سکوتی که راز تحمیل می کند، با تبدیل کردنش به افسون، رها می شود: نه عضویت در یک آیین سری یا رسیدن به شناختی خاص، بل افسون زدگی است که زبانش را بند می آورد و او را به خاموشی وا می دارد. سکوت راز هم چون گسستی تجربه می شود که انسان را بار دیگر به ورطه ی زبان خاموش و محض طبیعت فرو  می برد؛ اما سکوت را سرانجام باید هم چون افسونی در هم شکست و بر آن چیره شد. به همین دلیل است که در قصه های پریان ، انسان زبانش بند می آید، و حیوانات از قلمروی زبان محض طبیعت خارج می شوند تا سخن بگویند.



جورجو آگامبن
کودکی و تاریخ
ترجمه ی پویا ایمانی
نشر مرکز

Thursday, March 24, 2016

تو چطوري مي تواني بفهمي

زن دستش را رها نكرد( تنها مي نشيند و به ياد مي آرد) مانده بود كه چرا بايد ناچار به گزينش باشد از ميان آنان كه مشتاق ملعنت مرگ بودند و با اين همه در واپسين دم حيات در پي تفاهم بودند و آنان كه مرگ را عطيه زندگي مي دانستند اما از اين عطيه رو بر مي تافتند، پذيرايش نبودند. دست زمخت پيرمرد را با حلقه سنگين ازدواجش نوازش مي كرد. با مهري كه در دلش بيدار مي شد، تنها چيزي كه بر زبانش آمد اين بود:" پس تو چه طور مي تواني بفهمي كه شكست خوردن چه معني دارد؟ "

كارلوس فوئنتس
گرينگوي پير
ترجمه ي عبدالله كوثري

در ستايش فلسفه

فلسفه انحطاطي را درمان مي كند كه فكر درگير آن بوده است، انحطاط وقتي است كه فكر در چنبر رسم و عادت اسير مي شود و رسالت فكر، رهانيدن انسان از رسم و عادت است. راه علاج، فلسفه است كه در جهان مثالي رخ مي دهد، جهان مثالي و جهان روح جايي است كه هر گاه حيات زميني انسان را ارضا نكند، آنجا پناه مي گيرد. پس فلسفه با انحطاط جهان بالفعل يعني جهان مستقر و محقق آغاز مي شود. با انحطاط جهان مستقر و محقق، فلسفه گرد خاكستري خود را پخش مي كند. رنگي تازه و نو كه نشاط جواني و حيات را از نو به ارمغان مي آورد. در اين هنگام فلسفه راه علاج را پيش مي گيرد اما در جهان روح و نه در جهان زميني.


هگل
به نقل از كتاب هگل و فلسفه مدرن
نوشته ي علي مرادخاني
انتشارات مهر نيوشا

Tuesday, March 22, 2016

روياي سلت

هر بار كتابي از يوسا مي خوانم، انگار با پژوهشي ناب و تحقيقي پردامنه و كشفي  تازه رو به رو شده ام. خيره كننده است، كتابي كه رو به رويت گشوده اي هماني نيست كه فكر مي كردي، چند وجهي است و ردپاي يك نويسنده چيره دست در سطر سطر آن پيداست. كاملا مشخص است كه براي جان بخشيدن به كلمات تا چه اندازه زحمت كشيده، كجاها سرك كشيده و از چه نوشته هايي يادداشت برداشته است."روياي سلت" هم همين گونه است، رماني فراتر از رمان. محصول جست و جويي طولاني ست.

Monday, March 21, 2016

گاه ليلي است گل سرخ

گاهي ليلي است گل سرخ
گاه، نگاه يك ليلي است گل سرخ
گاهي گلاب مي شود ليلي
در سوگواري گل سرخ.
گل سرخ آبستن ليلي
بر تاقچه ي اتاق يك ليلي است
كه آبستن گل سرخ شده است
هر چه مي زايد گل سرخ
يك ليلي است
و شير مي دهد ليلي
در گهواره اي به گل سرخ
از باغچه مي آيد
بوي تن ليلي
در باغچه مي رويد ليلي
بر اندام شاخه ي گل سرخ
گاهي ليلي...
هميشه گل سرخ...
شايد ليلي...
هرگز گل سرخ...



بيژن نجدي
واقعيت روياي من است

Sunday, March 20, 2016

شغل

مردي كه اين جاست اسمش را فراموش كرده است.
مي گويد مهم اين است كه گذشته اي داشته باشي. اصل قضيه اين است.
از يك فلاسك قرمز، چاي مي نوشد.
سالن انتظار خالي ست، هميشه خالي.
فكر مي كند، مردم وقت ندارند منتظر قطار بمانند.
بچه كه بود انشايي نوشت در يك جمله.
نوشت: مقصدم خانه ي سالمندان است.
مرد بي نام لبخند مي زند. به ساعت بزرگ روي ديوار نگاه مي كند و به قطارهايي فكر مي كند كه امروز از آنها جا مانده. مي گويد ، شغل من نشستن روي نيمكت است.
شغل من، جا ماندن از قطارها.
شغل من فراموش كردن ِ نامم.




آگلايا وِتِراني
سالن انتظار/ از مجموعه نقطه سر خط
ترجمه ي علي عبداللهي
انتشارات كاروان