Sunday, March 20, 2016

شغل

مردي كه اين جاست اسمش را فراموش كرده است.
مي گويد مهم اين است كه گذشته اي داشته باشي. اصل قضيه اين است.
از يك فلاسك قرمز، چاي مي نوشد.
سالن انتظار خالي ست، هميشه خالي.
فكر مي كند، مردم وقت ندارند منتظر قطار بمانند.
بچه كه بود انشايي نوشت در يك جمله.
نوشت: مقصدم خانه ي سالمندان است.
مرد بي نام لبخند مي زند. به ساعت بزرگ روي ديوار نگاه مي كند و به قطارهايي فكر مي كند كه امروز از آنها جا مانده. مي گويد ، شغل من نشستن روي نيمكت است.
شغل من، جا ماندن از قطارها.
شغل من فراموش كردن ِ نامم.




آگلايا وِتِراني
سالن انتظار/ از مجموعه نقطه سر خط
ترجمه ي علي عبداللهي
انتشارات كاروان




No comments: