Monday, October 30, 2006

سخني از فوئنتس

ذهن چند‌پاره ما عشق را ابداع مي‌كند، عشق را تصور مي‌كند يا اداي عشق را در مي‌آورد، اما بي آن سر نمي‌كند.چرا كه در هنگامه اين پراكندگي محض، عشق حتي اگر بهانه‌اي هم باشد، معياري براي سنجش باختهامان به ما مي‌دهد


فوئنتس
گرينگوي پير
ترجمه: عبدالله كوثري
انتشارات طرح نو
ص151

Tuesday, October 24, 2006

گفتاري از آدرنو

مادام كه مردم مسائل خود را از سر خود وا مي‌كنند و مادام كه انتظار نمي‌رود خود مسئوليت كامل و تعيين تكليفي كامل را بر عهده گيرند، رفاه و سعادت آنان در اين جهان توهمي بيش نيست، و اين توهمي است كه روزي خواهد تركيد و در آن هنگام اين تركيدن پيامد‌هاي هولناكي در پي خواهد داشت


آدرنو
زبان اصالت
به نقل ازمقدمه كتاب
ترجمه:سياوش جمادي
انتشارات ققنوس
ص40
اين اثربه تازگي توسط سياوش جمادي ترجمه و از سوي انتشارات ققنوس چاپ و روانه بازار كتاب شده است.جمادي كه پژوهشگري دقيق و زحمتكش محسوب مي‌شود،در مقدمه‌اي 213 صفحه‌اي بر اين اثر آدرنو، به شرح و بسط ديدگاه‌هاي مكتب فرانكفورت پرداخته و ربط آن ديدگاه‌ها را با اين اثر به خوبي تشريح كرده است. جا دارد در اينجا از اين پژوهشگر برجسته و زحماتي كه در حوزه فرهنگ و انديشه انجام مي‌دهد به سهم خود تشكر كنم

Monday, October 23, 2006

جسد

درخت بود، جنگل بود، روشنايي بيزار كننده صبحي گستاخ از فراز كوهستان پايين مي‌ريخت و دره را با حجم انبوهش آشفته مي‌كرد. چيزي در دلم مچاله مي‌شد، رويايي بيدار مي‌شد و از پس نگاه خيره ام خود را به شتاب بيرون مي‌ريخت.كجا بودم. خواب يا بيدار. زمان بر فراز سرم به چرخش در مي‌آمد و تمامي نيرو‌هاي خود را بي‌وقفه و تند احضار مي‌كرد.بايد بر مي‌خواستم. بايد بر مي‌خواستم و خود را از حصار اين نيرو هاي كشنده بيرون مي‌كشيدم.از خوابي تيره يا رويايي ويران كننده. از چرخش كوهستان بالاي سرم به وحشت دچار شده بودم. حالا كه نور خورشيد بر فراز آسمان پر رنگ‌تر شده بود من نيز مي‌توانستم آرام آرام چيزهايي را به خاطر بياورم. چند ساعت پيش بود كه از آن بالا پرت شدم؟ با حساب گذشت زمان و بدن تكه پاره شده‌اي كه در اطراف پاشيده شده بود مي‌توانم به اين نتيجه برسم كه من مرده ام. اما مگر مرده ها نيز چيزي به خاطر مي‌آورند. اگر من مرده ام پس چطور مي‌توانم به ياد بياورم. چطور تكه پاره هاي بدنم را تشخيص مي‌دهم؟مگرقرار نيست در هيات مرگ از چارچوب زمان و مكان خارج شوم؟ چرا هنوز اينجايم؟ با اين جسد تكه تكه شده چكار كنم؟نور اذيتم مي‌كند. به بالاي كوه نگاه مي‌كنم. عقابي بر فراز در چرخش هميشگي است.صداي خودم را مي‌شنوم اما از تجسم آنچه بوده ام تنها جسدي تكه تكه شده را به خاطر مي‌آورم. سعي مي‌كنم به عقب باز گردم. جسدي تكه تكه شده از آن بالا به پايين پرت مي‌شود. جسد در آسمان شناور است. هر تكه به سمتي مي‌رود. من در تمامي تكه‌ها حضور دارم و فرياد مي‌كشم. اما بعد كه به اطراف پاشيدم ، خود را در نقطه اي معين كه اينجاست باز مي‌يابم.جسد تكه تكه شده ام آنجاست. خوني را كه از بدنم خارج شده مي‌بينم. خون روي سنگهاي اطراف شتك زده است. بايد چكار كنم؟ چه چيزي مرا به بيرون از دايره ذهنم هدايت مي‌كند؟به جسد تكه تكه نگاه مي‌كنم. مي‌خواهم دره را زير نظر بگيرم. اما من كه چشم ندارم. چشمهاي بازمانده ام جايي روي يكي از تكه هاي جسد جا مانده است. آنچه به ديدنم معنا مي‌دهد انگار چشم نيست. من با چشمي كه نيست مي‌بينم.همه چيز تجسم همان واقعيتي است كه پيش از پرتاب شدن به ته دره با آن درگير بودم.پس هنوز چيزي وجود دارد. چيزي خارج از تماس جسم و احساسات مربوط به آن.يكبار ديگر به جسد نگاه مي‌كنم.از صحنه برخورد آن با سنگ هاي ته دره چيزي به خاطر نمي‌آورم.چرا فراموش كرده ام؟ مگر من متعلق به همين جسم صد پاره شده نبودم؟ چه اتفاقي افتاد؟چرا يكباره خودم را بيرون از آن ديدم؟ پرسش‌هاي بيشماري از من عبور مي‌كنند.براي آنكه واكنش مناسبي در برابر اين جسم تكه تكه شده داشته باشم بايد خود را در موقعيت تجربه او قرار دهم. به او برگردم ويكايك صحنه ها را به يادم بياورم.اما توانايي چنين كاري از من سلب شده.آن تكه هاي پخش و پلا شده در اطراف براي اثبات ناتواني‌ چيزي كه منم كافيست. مني كه مردد بر جايم ميخكوب شده ام و به جسد پاره پاره خيره ام. با چشمي كه نيست. آيا همه اين تصاوير تجسم بيروني آن‌چيزي كه در ذهنم به حيات خود ادامه مي‌دهد،نيست؟ من به مثابه تجسم ذهني آنچه دلالت بيروني اش در برابرم به تصوير در آمده در كجاي اين تصاوير قرار گرفته ام . چه مدت است كه اينجا ايستاده‌ام. كجايم؟بايد خودم را از چنگ اين پرسش‌ها رها كنم.هياهوي كساني كه از فراز كوه به پايين مي‌آيند از چنگال پرسش‌ها رهايم مي‌كند.با ديدن جسد هر يك واكنشي نشان مي‌دهند. بين آنها و جسد بايد ارتباطي باشد.آنكه نزديكتر ايستاده خود را روي جسد مي‌اندازد. زندگان هر يك به كاري مشغولند. من چشم‌هايي را مي‌بينم كه چيزي از درون آنها بيرون مي‌آيد.يكي بر سر مي‌كوبد و آن ديگري تكه هاي جسد را به هم نزديك مي‌كند.اگر من مرده ام پس آنها زندگاني هستند كه با جسد تكه تكه من ارتباط دارند. از حرف‌ها و كلماتي كه ميانشان رد و بدل مي‌شود سر در نمي‌آورم.لبهايشان مي‌جنبد.جسد تكه تكه ام را بر مي‌دارند. ميان من و اين جسد ارتباطي است هنوز. اين را از فاصله‌اي كه آنها ميان جسد و من ايجاد مي‌كنند مي‌فهمم.به سمت آن كشش دارم. من آن جسد بود‌ه‌ام . مرده‌ آن جسدم.پس بايد در پيوند با او معنا پيدا كنم. آيا خارج از او همين جايي كه ايستاده ام باقي مي‌مانم ؟من مرده ام وآن جسد بهترين گواه مرگي است كه با پرت شدن به ته دره اتفاق افتاده است.من مرده ام و مي‌كوشم خود را با موقعيتي تازه تطبيق دهم. مي‌كوشم تا خود را از حيات ذهني جسد تكه پاره شده رها كنم.مي‌كوشم تا خود را در چارچوب تازه ارائه شده معنا كنم.زندگان در رفت و آمد بيهوده ‌اند

Sunday, October 22, 2006

گفتاري از بودريار

نابودي ناگزير است...ما در دنيايي زندگي مي‌كنيم كه بسيار باز و بي قيد و كاملا واداده است،دنيايي كه در آن امور،كمابيش اختياري، منفصل و بنابراين،متفرق و نامنظمند.از سوي ديگر، نظم تقديري جايگاه مبادله نمادين است. ديگر آزادي‌اي وجود ندارد و همه چيز در يك زنجيره به هم پيوسته قفل مي‌شود

‍‍ژان بودريار
فوكو را فراموش كن
ترجمه: پيام يزدانجو
نشر مركز
ص71

Saturday, October 21, 2006

دزدي آشكار صفحه ادبيات روزنامه آينده نو

بي‌اخلاقي عنوان درشتي‌است.دوست نداشته و ندارم كسي را با اين عنوان مورد خطاب قرار دهم. اما راه و رسم زندگي اين زمانه انگار به گونه‌اي پيش مي‌رود كه گاهي ناچار از به كار بردن اين عنوان مي‌شويم. پيش از اين شنيده‌بودم كه دوستاني چند از اين كه مطالبشان بدون اجازه در نشريات مختلف به چاپ رسيده ناراحت مي‌شوند، اما فكر نمي‌كردم روزي خود نيز در چنين وضعيتي قرار گيرم. قصد طولاني كردن اين نوشته را ندارم. تنها غرض اشاره به يك نمونه ديگر از اين سرقت‌هاي اينترنتي‌است كه اين روزها انگار به رسم معمول روزنامه‌هاي كشور ما تبديل شده است. بدون آنكه ذكر منبعي صورت گيرد.زماني كه سايت ادبي قابيل فعال بود مطلبي را در نقد كتاب اينك دانمارك نوشته محمد آصف سلطان زاده براي اين سايت آماده كردم.آن مطلب در قابيل منتشر شد و گذشت. انتخاب اين سايت فعال ادبي براي چاپ آن مطلب با عنوان" در کجای جهان ایستاده ایم"از روي اعتقادي بود كه به فعاليت حرفه‌اي آن سايت داشته و دارم. با اين كه در حال حاضر فعاليت آن سايت متوقف شده اما اگر باز هم به فعاليت خود ادامه دهد و من نيز مطلبي براي انتشار در حوزه ادبيات داشته باشم باز هم قابيل را مطمئن‌ترين رسانه براي انتشار آن مي‌دانم و به هيچ وجه حاضر نيستم نقد خود را به روزنامه‌هايي بدهم كه هيچ گونه قاعده اخلاقي را رعايت نمي‌كنند و به آن پايبند نيستند. حال بعد از گذشت سالي از نوشتن و انتشار آن متن در قابيل، روزنامه آينده نو كه و مسئولان سرويس ادبيات اين روزنامه بدون هيچ گونه اجازه‌اي و حتي بدون ذكر منبع اقدام به انتشار آن مطلب كرده‌اند.تاريخ را هم اگر نگاه كنيد 30 مهر را بر پيشاني خود دارد. من نمي‌دانم چه عنواني به اين سرقت بدهم كه روزنامه نگاران برجسته و مشهور فعال در صفحه ادبيات اين روزنامه ناراحت نشوند. اما تا آنجايي كه خود بعد از سالها فعاليت در حوزه روزنامه نگاري آموخته‌ام به اين كار علاوه بر برچسب غير اخلاقي بايستي چند عنوان زيباي ديگر نيز افزود. ادب مانع از به كار بردن اين عناوين مي‌شود . بگذار چنين افرادي در توهم روزنامه نگار بودن باقي بمانند، بگذار اين توهم چون خوره سر تا پاي آن تحريريه را بگيرد، بگذار خراب شود اين ملك كه روزنامه نگارش به آشنا ترين دزد اين حوالي‌ تبديل شده است.مي‌ماند آنكه بنده نه اين روزنامه را صاحب صلاحيت حرفه‌اي براي چاپ مطلب خود مي‌دانم و نه هرگز حاضر به چاپ مطلب در صفحات ادبيات روزنامه‌اي مي‌شوم كه هيچ گونه آشنايي با اعضاي آن ندارم.جالب آنكه طرف برداشته به دلخواه خود براي مطلب دزدي ميان تيترهايي انتخاب كرده كه من هيچ ربطي ميان انتخاب آن ميان تيتر ها با مطلب خود نمي‌بينم. بي شرمي و وقاحت هم حدي دارد به خدا

Tuesday, October 17, 2006

گفتاري از اكتاويو پاز

هنگامي كه انسان از آن ابديتي كه در آن همه زمانها يك زمان است تبعيد شد، به زمان كرونومتري پا گذاشت و بنده ساعت و تقويم گشت. به محض آنكه زمان به ديروز و امروز و فردا، به ساعتها و دقيقه‌ها و ثانيه‌ها تقسيم شد، انسان ديگر با زمان همراه نبود، ديگر با جريان واقعيت تقارن نداشت. هنگامي كه كسي مي‌گويد"در اين لحظه" لحظه از او در گذشته است. اين مقياسات فضائي از زمان انسان را از واقعيت-كه زمان حالي مداوم است- جدا مي‌كند و چنانكه برگسون گفت،همه حضورهائي را كه واقعيت در آنها چهره مي‌نمايد به اشباحي خيالي بدل مي‌كند


اكتاويو پاز
ديالكتيك انزوا
كتاب درباره ادبيات
ترجمه:احمد ميرعلايي
نشر فرزان روز
ص27

Monday, October 16, 2006

گفتاري از كافكا

براي نوشتن،به انزوا نياز دارم،نه به گونه"رهبانان"بلكه به گونه مردگان. نوشتن در اين معنا خواب عميق‌تري است،پس مرگ است، و همانگونه كه مرده را از گورش بيرون نمي‌كشند، مرا نيز نخواهند توانست از سر ميزم كنار بكشند. اين نكته در حال هيچ ارتباطي با روابطم با انسان‌ها ندارد،اما فقط با اين شيوه سخت‌گيرانه و مداوم و اصولي است كه مي‌توانم بنويسم و نيز، در نتيجه زندگي كنم


از كافكا تا كافكا
موريس بلانشو
ترجمه:مهشيد نونهالي
نشر ني
ص244

Saturday, October 14, 2006

سفري دوباره به دنياي كوچك دن كاميلو با دن كاميلو و پسر نا‌خلف

اگر تاكنون در عمرتان كتابي به دست نگرفته‌ايد، اگر سرگرم بودن به امور مهم زندگي مانع از مطالعه شما شده، اگر از صبح تا شب به زمين و زمان فحش داده‌ايد و اكنون در بستر گرم خانواده حال و حوصله زن و بچه و مادر و پدر و هيچ بشر ديگري را نداريد. اگر با رقيب سياسي خود دست به يقه شده و دمار از روزگار نظام فكري هم در آورده ايد. اگر به خدا اعتقاد نداريد، اگر به خدا و تمامي جهان خلقت اعتقاد داريد، اگر ملحد و كافر و گبر و مسلمان و زاهد و زاهد نما هستيد. اگر براي پيشرفت سريعتر زندگي مصرفي شما را وادار به انجام كلاهبرداري و رند بازي كرده. اگر فقير و بيچاره‌ايد. اگر املاكتان از وسعت دريا‌ها گذشته و همچنان حرص پول و شهرت شما را آسوده نمي‌گذارد. اگر والامقام يا زير‌دست‌ايد، اگر مفلوك و بيچاره و تيپا خورده‌ايد، اگر تيپا زده‌ايد وبه شان انساني ديگران حرمت نگذاشته‌ايد.اگر سياست پدر شما را در‌آورده و اقتصاد خرد و نابودتان كرده، اگر از شدت تورم تمامي انگشتانتان متورم شده و آه نداريد كه با ناله سودا كنيد. اگر كاسب و خرده فروش و اهل مال و منال هستيد، اگر دزد و رند شده‌ايد،اگر نيروي حزبي هستيد و به دنيا تنها از دريچه مانيفست حزب خود مي‌نگريد و عالم و آدم را دچار اشتباه محض مي‌پنداريد،اگر رفيق و نا رفيق شده‌ايد، اگر دلتان براي دوستان دورتان تنگ شده و سالهاست فراموششان كرده‌ايد ، اگر به دنيا از چشم سياست مي‌نگريد، اگر خرده بين و خرده‌گير شده‌ايد.اگر يك عمر تلاشتان به جايي نرسيده و شما از تغيير دنيا عاجز شده ايد و سر آخر مايوس و نا‌اميد به كنج تنهايي خزيده‌ايد. اگر اهل عمل يا شعار هستيد، اگر بر خلاف آنچه مي‌گوييد عمل مي‌كنيد، اگر پشت و روي شما يكي است و هيچ غل و غشي دردرونتان وجود ندارد. با ما به دنياي كوچكي حوالي دره رود پو سفركنيد و با شراكت در ماجراهاي دن كاميلو و رقيب هميشگي‌اش پپونه روزگار خود را از منظر دنياي كوچك آنها تماشا كنيد.دنياي كوچك دن‌كاميلو همان دنيايي است كه همه ما درون آن زندگي مي‌كنيم. با آرزوها و اميد‌هايمان، با راه و رسم نابردبار زندگي‌مان، با شادي و غممان، با دعوا و آشوبمان، جوواني گوراسكي، نويسنده اين مجموعه اينبار با "دن كاميلو و پسر ناخلف" به ميان فارسي زبانان آمده تا يكبار ديگر مهمان همه ما باشد و راه و رسم ديگري را از دريچه طنز بر ما نمايان كند. اين طنز پرداز برجسته ايتاليايي پيش از اين با "دنياي كوچك دن كاميلو" و" شوهر مدرسه‌اي" به اهل كتاب معرفي شده بود. اينبارنيز نشر مركز با چاپ و انتشار اثري ديگر از اين نويسنده همه ما را براي سفربه دنياي كوچك دن كاميلو و ماجراهاي اتفاق افتاده در آن سرزمين دعوت كرده است. "دن كاميلو و پسر نا‌خلف " را "مرجان رضايي"ترجمه كرده و اين روزها در بازار كتاب توزيع شده است

Tuesday, October 10, 2006

اخلاق روزنامه‌نگاري در وضعيت اخراج

امروزه، در شرايطي كه بسياري از فعالان حوزه اطلاع رساني در تحليل وضعيت روزنامه‌نگاري كشورمان، سمت و سوي نگاه خود را متوجه رابطه اين رشته با قدرت كرده تا از درون اين رابطه به دركي مثلا واقع بينانه از اين وضعيت دست پيدا كنند.اتفاقات ديگري نيز در اين حوزه رخ مي‌دهد كه بايد فراتر از ارتباط آن با قدرت مورد بررسي قرارگيرد.اعتقاد چنداني به اين ندارم كه اين بررسي را تحت عنوان يك نوع آسيب شناسي خاص تعريف كنم.اما به نظرم با گسترش دامنه اين وضعيت تا چندي ديگر چيزي از روزنامه نگاري نيم بند كنوني هم باقي نخواهد ماند. در سطح تعريف، فارغ از جدالي كه همواره ميان روزنامه نگار جماعت با فرد صاحب قدرت يا جريان مسلط وجود داشته ما با مشكلات صنفي ديگري نيز دست و پنجه نرم مي‌كنيم كه به نظرم عمق اين مشكلات به مراتب بيشتر و درد آن بر ضمير روح عميق‌تر است. دراين حوزه روابط كارگر و كارفرما مدتي است كه سمت و سويي نابرابر و ظالمانه به خود گرفته است.به اين معنا كه برخي از صاحبان رسانه‌ها روابط خويش با نيرو‌هاي تحت امر يا همان روزنامه نگار جماعت را بر پايه منافع زود گذر خود چنان تنظيم كرده كه حق هر گونه اظهار نظر يا نقدي را از نيروي حاضردر تحريريه سلب كرده و اگر شخصي غير از قاعده مورد علاقه آنان رفتار كند به سادگي آب خوردن نيروي مورد نظر را فارغ از ملاحظه توانايي‌هاي حرفه‌اي او، با حكم اخراج تنبيه كرده و حضور او در محيط شغلي را منع مي‌كنند. داستان ما فراتر ازشرح ساده‌اي است كه در اين سطور آمد.ضربه بر اركان روزنامه نگاري از اين زاويه طي سالهاي اخير نه تنها متوجه فرسايش نيرو‌هاي حرفه‌اي و كاهش تعداد آنها در بسياري از تحريريه هاي كنوني شده كه چيزي از اخلاق حرفه‌اي نيز در اين شغل باقي نگذاشته است.نتيجه نيز معلوم است: شكل‌گيري تحريريه هاي ضعيف در همان بدو امر نويد راه‌اندازي روزنامه‌هاي به مراتب ضعيف تري را مي‌دهد كه نه تنها قادر به تاثير گذاري بر مخاطب خويش نيستند كه همان يك ذره علاقه باقي مانده در پس ذهن آنان را هم از بين مي‌برد.در مقام دفاع يا حمله عليه شخص خاصي صحبت نمي‌كنم. اما همين كه از گوشه و كنار مي‌شنويم فلان مدير مسئول بدون هيچ گونه اطلاعي به دبير سرويس خويش او را شبانه از كار اخراج كرده و آن روزنامه نگار بي‌خبر از اين تصميم ،فرداي كاري خود با حضور در محل كار متوجه جايگزيني نيرويي ناتوان به جاي خويش شده ، بايد به چيزي فراتر از يك تاثر ساده فكر كرد.جايگزيني نيرويي ناتوان و بدون سابقه كاري به جاي يك نيروي حرفه‌اي تنها به دليل آن كه شخص پيشين حاضر به پذيرش برخي از ايده هاي آقاي صاحب رسانه نبوده اندكي عجيب به نظر مي‌رسد. جالب آنكه آن ايده ها هيچ ربطي به كار حرفه اي نداشته و تنها ناشي از همان روابط ناعادلانه‌اي بوده كه صاحب رسانه در صدد پياده كردن آن در سطح تحريريه تحت امر بوده است. به عنوان مثال نظارت بر تمام روابط يك روزنامه نگار و تجسس بي مورد در تمامي رفتارهاي او. حتي آن رفتارهايي كه بعدي شخصي داشته و وجود آن هيچ تاثيري بر كار رسانه نداشته يا نمي‌گذاشته است.از صاحب رسانه مي‌گذريم. دوست دارم كمي هم به توصيف اشخاص كم مايه و ناتواني بپردازم كه در چنين مواقعي بدون هيچ درك حرفه‌اي از وضعيت مورد نظر سريعا جاي شخص اخراج شده را اشغال مي‌كنند. زماني در تحريريه روزنامه ها نشستن بر صندلي دبير سرويس حتي زماني كه او در تحريريه حضور نداشت گناهي نا بخشودني تلقي مي‌شد. اگر دبيري به هر دليل از محيط كار خود اخراج مي‌شد اخلاق حرفه اي در نبود او آنچنان محكم تنظيم شده بود كه تا مدتها هيچ كدام از همكاران وي حاضر به نشستن بر صندلي او نبودند. اين در حالي بود كه همه مطمئن بودند كه شخص مورد نظر براي هميشه از آن تحريريه رفته و حاضر به بازگشت نيست. اما در وضعيت كنوني داشتن چنين آرزويي اگر نگوييم امري محال كه به امري نادر تبديل شده است. برخي اشخاص بدون هيچ دركي از موقعيت خود ، درنازل ترين وضعيت حرفه اي، همين كه با پيشنهاد اغواگرانه دبيري سرويس به جاي فلان شخص اخراج شده مواجه مي‌شوند، آن پيشنهاد را پذيرفته و به زعم خود بر مسند قدرت مي‌نشينند.تا به خيال خام خويش، ره صد ساله را يك شبه طي كرده و بدون آنكه صلاحيت ذاتي اشغال چنين جايگاهي را داشته باشند در آن جايگاه كار كنند. فكر مي‌كنم پيشاپيش بتوان نتيجه مديريت چنين شخصي بر آن صفحه و گروه را در آن رسانه پيش بيني كرد. ميانمايگان و ناتوانان ، چيزي جر محصول ناقص به بازار عرضه نمي‌كنند. پس آقاي مدير با خطي كه بر اخلاق حرفه اي كشيده پيشاپيش به شكست رسانه تحت امر نيز رضايت داده است تا نويد او بر حركت به سمتي نو در همان بدو امر به محاق فراموشي سپرده شود. براي جلوگيري از گسترش اين پديده چه راهي بايد در پيش گرفت؟كدام منشور اخلاقي قادر به از بين بردن چنين ديدگاههاي ساده انگارانه‌اي خواهد شد؟ منفعت طلبي چنين افرادي در نهايت راه به كجا مي برد؟

Sunday, October 08, 2006

بازي

اينجا خانه است:خانهً سبز و سپيد،با در سرخ ، بسيار دل‌انگيز.اين خانواده در اينجا زندگي مي‌كند. مادر،پدر،ديك و جين در اين خانهً سبز و سپيد زندگي مي‌كنند و بسيار خوشبخت‌اند. جين را ببين؛لباس قرمز به تن دارد؛دلش مي‌خواهد بازي كند. چه كسي با جين بازي خواهد كرد؟ گربه را ببين؛ ميو ميو مي‌كند. بيا بازي كن!بيا با جين بازي كن. بچه گربه بازي نمي‌كند . مادر را ببين!مادر بسيار مهربان است. مادر،با جين بازي مي‌كني؟مادر مي‌خندد. بخند مادر، بخند!پدر را ببين. درشت هيكل و نيرومند است. پدر،با جين بازي مي‌كني؟پدر لبخند مي‌زند. لبخند بزن پدر، لبخند بزن!سگ را ببين!سگ عو عو مي‌كند. دلت مي‌خواهد با جين بازي كني؟سگ را ببين كه مي‌دود. بدو سگ، بدو!نگاه كن!دوستي دارد مي‌آيد. آن دوست با جين بازي خواهد كرد. آن دو با هم بازي جانانه‌اي خواهند كرد. بازي كن جين، بازي كن!


توني موريسون
آبي‌ترين چشم
ترجمهً نيلوفر شيدمهر و علي جباري
نشر دريچه
ص13

Friday, October 06, 2006

اين شهر ارزاني خودتان

به روزهاي آخر اين خانه كه مال من نيست رسيده‌ام. همين امروز فرداست، جاي ديگري براي زمين‌گير شدن پيدا كنم.اثر زخم روي انگشتانم، روي دلم مانده است. ياد گرفته‌ام كه اينبار شكايت نكنم.تنها دندانهايم راروي هم فشار مي‌دهم.اين خانه مال من نيست، آن خانه هم هيچ وقت مال من نخواهد بود.هواي تازه صبحي بدون ابر، پاييز بي‌رمق،آن پرنده كه آوازش را از ياد برده وصداي خنده اي كه در كوچه تاب بر‌مي‌دارد و از پنجره مي‌گريزد و به صورتم مي‌خورد نيز.هيچ كدام مال من نيست. نه سهم آواز قناري مانده ، نه خانه‌اي براي نشستن.سوگ و سور يكي شده‌اند و دنيا، همان هميشه هميشگي است.مرد بنگاه‌دار مي‌گفت:"جاي نشستن كه زياده مردش پيدا نميشه..."او را با تلقي هزارساله‌اش وا‌گذاشتم و زدم بيرون.ما محصول شرايط موجوديم.مرد بنگاه‌دار مي‌گفت:"نه اينكه فكر كني دارم رو سرت منت مي‌ذارم ،نه، اين روزا پول تو اجاره دادن خونه نيست.تجاري سودش بيشتره.مثلا من با فروشنده مي‌تونم به يه توافقي برسم. البته نه اين كه فكر كني من اينجوري‌ام.نه،كلا گفتم. يعني هر چي بالاتر حق كميسيون بيشتر..."به صورت‌اش خيره ‌مانده‌ام و فكرم جاي‌ ديگري‌ست.:"البته ما اينجوري نيستيم داداش. ما فقط دنبال يه لقمه نون حلاليم. حالام چون شمايين ميگيم. صنف ميگه 15 درصد. به عبارتي ميشه صد هزار تومان. اما ما واسه اين كه سخت نگيريم ازتون صد و بيست هزار تومان مي‌گيريم چطوره؟"خوني كه در سرم گردش مي‌كند را حس مي‌كنم. مرد ‌بنگاه‌دار و لقمه حلالش بيشتر به كار شهر مي‌آيند.لقمه حلال در چهره او مي‌زايد و بر لبانش هر روز تكرار مي‌شود تا نقش خويش را در پس آن پنهان كند و خود را هيچ كاره بداند.:"تقصير تورمه. ما چيكاره‌ايم آقا. ما هم همه تلاشمون اينه كه مشكل مردم رو حل كنيم."مرد بنگاه دار و شهر تجارت پيشه به هم مي‌آيند. اين شهر سياست‌اش هم به مرد بنگاه دارش مي‌آيد. همه كودكان اين شهر بنگاه ‌دار به دنيا مي‌آيند. از بنگاه بيرون ميزنم و مرد بنگاه دار را با سود و تراز ساليانه اش به خود وامي‌گذارم و طرح كم‌رنگ لبخند دروغين را بر چهره مي‌زنم.از مسيري به مسير ديگر.گاهي پياده و گاهي سوار بر وسيله نقليه.راننده تاكسي مسير هرروزه راپنجاه تومان بيشتر مي‌گيرد. حرفي نمي‌زنم. او هم بنگاه امور خيريه واكرده لابد.اين شهر بنگاه بزرگي شده است. همه هم فقط در ربط با امر خير تلاش مي‌كنند. كار رزق حلال‌ بهانه خوبي براي پنهان‌سازي نمايش ابتذال در شهر بزرگ است.ناسازه‌ها در ادغام هم جور شده‌اند. با هم كنار آمده‌اند.نديده‌اي چه بي‌هوا بزرگ شده‌ايم و فيل عالم را در هوا كرده‌ايم . نه ،اين شهرلابد غم نان ندارد.همه در كار امر خير از هم پيشي گرفته‌اند. نه،اين شهر،شهر من نيست.آواز پرنده مال من نيست.هواي آلوده و ترافيك كوفتي‌اش مال من نيست. نمي‌خواهم در كار دسته جمعي به جستجوي امر خير و دغدغه عمومي براي دستيابي به آن باشم.امر خير و شهر خيرخواه ارزاني خودتان

Thursday, October 05, 2006

تنهايي

عمران صلاحي رفته و احمد كايا مي‌خواند و من تركي نمي‌دانم. با اين همه كسي دست مي‌كشد و تمام رگ‌هاي بدنم را از زير پوست بيرون مي‌كشد.كايا مي‌خواند و عمران مي‌ميرد و گريستن بر ساز و آواز كايا امر ناگزير است. بخوان برادرم، بخوان. بگذار تنم بسوزد. كايا مي‌خواند و در سوز صدايي او تمام رگ‌هايم، تمام خونم شعله‌ور مي‌شود.از اين صدا يك كلمه نمي‌فهمم. اماشاعر كه مي‌ميرد، كايا كه مي‌خواند، اين رگ ‌هاي من است كه از زير پوست بيرون كشيده مي‌شود. اين خون من است كه آتش مي‌گيرد و لهيبش در تمامي وجودم شعله مي‌كشد. كايا مي‌خواند. با سوز صداي سنگين مردي كه از شدت درد، صدايش متورم شده است. بخوان برادر ناديده. واي واي واي واي واي واي واي واي...كايا به انتهاي دل مي‌زند. مي‌خواند و در شرحه شرحه آوازش همه ما غم خود راجستجو مي‌كنيم، مي‌جوييم.آرماني،دردي.كيست كه بي درد زندگي مي‌كند؟عمران مي‌ميرد و كايا مي‌خواند. بخوان برادر، بخوان. كاش بودي و باز هم برايمان مي‌خواندي.كايا كه مي‌ميرد، دلمان تنگ مي‌شود. عمران كه مي‌ميرد، دلمان تنگ مي‌شود.اگر كه نيستي، برايمان باز هم بخوان، اگر كه نيستي ، برايمان باز هم بنويس

Wednesday, October 04, 2006

اطلاعيه

امان از دست مردم آزار.حالا ميگين چرا؟قضيه اينه كه اين ويروس معلوم الحال هم بلاخره تو سيستم من رخنه كرد. حالا من بدبخت موندم و سيل بي امان آف لاين‌هايي كه با اسم من براي دوستان فرستاده مي‌شه و همونجوري كه با اسم يه دوست من بدبخت و گول زد، منتظره تا ديگران رو هم گول بزنه.در اينجا لازم مي‌دونم به اطلاع همه دوستان برسونم كه به هيچ وجه ايميل و يا آف‌لاين‌هايي رو كه به اسم اينجانب براشون ارسال ميشه باز نفرمايند.دوستان گول نخورين. به خدا يكيشون رو وا كنين همون بلايي سر سيستمتون مياد كه اين سيستم ناقص بنده بهش دچار شده. بدبخت داره ميميره. حال از من گفتن، خود دانيد. منم كه از اين وسيله پيچيده به سبك كاملا ابتدايي استفاده مي‌كنم حالا موندم كه چه خاكي به سرم كنم.از يه طرف دو سه هفته اي است كه با انواع و اقسام بنگاه دار سر اجاره خونه درگيرم، از يه طرف هم كه مجبورم سرفه هاي اين بي‌نوا رو تحمل كنم. شما باشين چيكار ميكنين.باز نكنين. خانم‌ها و آقايون هر آف لاين و ايميلي كه به اسم من براتون مياد باز نكنين. حالا هي بگين كسي به فكر نجات بشريت نيست

Sunday, October 01, 2006

سخني از نيچه

در گوشه‌اي پرت از دنيا كه از نظام‌هاي بي‌شمار كهكشان‌ها مي‌درخشد، روزي ستاره‌اي بود كه در آن جانداراني هوشمند مي‌زيستند و اينان زماني دانش را اختراع كردند و آن لحظه متكبرترين و نيز دروغگوترين لحظه بود در تاريخ دنيا. اما فقط يك لحظه بود، چرا كه طبيعت بادهايي چند برانگيخت، ستاره منجمد شد، و جانداران هوشمند مردند


فردريش نيچه
به نقل از مدرنيته و انديشه انتقادي
نوشتهً بابك احمدي
نشر مركز
ص255