Monday, October 23, 2006

جسد

درخت بود، جنگل بود، روشنايي بيزار كننده صبحي گستاخ از فراز كوهستان پايين مي‌ريخت و دره را با حجم انبوهش آشفته مي‌كرد. چيزي در دلم مچاله مي‌شد، رويايي بيدار مي‌شد و از پس نگاه خيره ام خود را به شتاب بيرون مي‌ريخت.كجا بودم. خواب يا بيدار. زمان بر فراز سرم به چرخش در مي‌آمد و تمامي نيرو‌هاي خود را بي‌وقفه و تند احضار مي‌كرد.بايد بر مي‌خواستم. بايد بر مي‌خواستم و خود را از حصار اين نيرو هاي كشنده بيرون مي‌كشيدم.از خوابي تيره يا رويايي ويران كننده. از چرخش كوهستان بالاي سرم به وحشت دچار شده بودم. حالا كه نور خورشيد بر فراز آسمان پر رنگ‌تر شده بود من نيز مي‌توانستم آرام آرام چيزهايي را به خاطر بياورم. چند ساعت پيش بود كه از آن بالا پرت شدم؟ با حساب گذشت زمان و بدن تكه پاره شده‌اي كه در اطراف پاشيده شده بود مي‌توانم به اين نتيجه برسم كه من مرده ام. اما مگر مرده ها نيز چيزي به خاطر مي‌آورند. اگر من مرده ام پس چطور مي‌توانم به ياد بياورم. چطور تكه پاره هاي بدنم را تشخيص مي‌دهم؟مگرقرار نيست در هيات مرگ از چارچوب زمان و مكان خارج شوم؟ چرا هنوز اينجايم؟ با اين جسد تكه تكه شده چكار كنم؟نور اذيتم مي‌كند. به بالاي كوه نگاه مي‌كنم. عقابي بر فراز در چرخش هميشگي است.صداي خودم را مي‌شنوم اما از تجسم آنچه بوده ام تنها جسدي تكه تكه شده را به خاطر مي‌آورم. سعي مي‌كنم به عقب باز گردم. جسدي تكه تكه شده از آن بالا به پايين پرت مي‌شود. جسد در آسمان شناور است. هر تكه به سمتي مي‌رود. من در تمامي تكه‌ها حضور دارم و فرياد مي‌كشم. اما بعد كه به اطراف پاشيدم ، خود را در نقطه اي معين كه اينجاست باز مي‌يابم.جسد تكه تكه شده ام آنجاست. خوني را كه از بدنم خارج شده مي‌بينم. خون روي سنگهاي اطراف شتك زده است. بايد چكار كنم؟ چه چيزي مرا به بيرون از دايره ذهنم هدايت مي‌كند؟به جسد تكه تكه نگاه مي‌كنم. مي‌خواهم دره را زير نظر بگيرم. اما من كه چشم ندارم. چشمهاي بازمانده ام جايي روي يكي از تكه هاي جسد جا مانده است. آنچه به ديدنم معنا مي‌دهد انگار چشم نيست. من با چشمي كه نيست مي‌بينم.همه چيز تجسم همان واقعيتي است كه پيش از پرتاب شدن به ته دره با آن درگير بودم.پس هنوز چيزي وجود دارد. چيزي خارج از تماس جسم و احساسات مربوط به آن.يكبار ديگر به جسد نگاه مي‌كنم.از صحنه برخورد آن با سنگ هاي ته دره چيزي به خاطر نمي‌آورم.چرا فراموش كرده ام؟ مگر من متعلق به همين جسم صد پاره شده نبودم؟ چه اتفاقي افتاد؟چرا يكباره خودم را بيرون از آن ديدم؟ پرسش‌هاي بيشماري از من عبور مي‌كنند.براي آنكه واكنش مناسبي در برابر اين جسم تكه تكه شده داشته باشم بايد خود را در موقعيت تجربه او قرار دهم. به او برگردم ويكايك صحنه ها را به يادم بياورم.اما توانايي چنين كاري از من سلب شده.آن تكه هاي پخش و پلا شده در اطراف براي اثبات ناتواني‌ چيزي كه منم كافيست. مني كه مردد بر جايم ميخكوب شده ام و به جسد پاره پاره خيره ام. با چشمي كه نيست. آيا همه اين تصاوير تجسم بيروني آن‌چيزي كه در ذهنم به حيات خود ادامه مي‌دهد،نيست؟ من به مثابه تجسم ذهني آنچه دلالت بيروني اش در برابرم به تصوير در آمده در كجاي اين تصاوير قرار گرفته ام . چه مدت است كه اينجا ايستاده‌ام. كجايم؟بايد خودم را از چنگ اين پرسش‌ها رها كنم.هياهوي كساني كه از فراز كوه به پايين مي‌آيند از چنگال پرسش‌ها رهايم مي‌كند.با ديدن جسد هر يك واكنشي نشان مي‌دهند. بين آنها و جسد بايد ارتباطي باشد.آنكه نزديكتر ايستاده خود را روي جسد مي‌اندازد. زندگان هر يك به كاري مشغولند. من چشم‌هايي را مي‌بينم كه چيزي از درون آنها بيرون مي‌آيد.يكي بر سر مي‌كوبد و آن ديگري تكه هاي جسد را به هم نزديك مي‌كند.اگر من مرده ام پس آنها زندگاني هستند كه با جسد تكه تكه من ارتباط دارند. از حرف‌ها و كلماتي كه ميانشان رد و بدل مي‌شود سر در نمي‌آورم.لبهايشان مي‌جنبد.جسد تكه تكه ام را بر مي‌دارند. ميان من و اين جسد ارتباطي است هنوز. اين را از فاصله‌اي كه آنها ميان جسد و من ايجاد مي‌كنند مي‌فهمم.به سمت آن كشش دارم. من آن جسد بود‌ه‌ام . مرده‌ آن جسدم.پس بايد در پيوند با او معنا پيدا كنم. آيا خارج از او همين جايي كه ايستاده ام باقي مي‌مانم ؟من مرده ام وآن جسد بهترين گواه مرگي است كه با پرت شدن به ته دره اتفاق افتاده است.من مرده ام و مي‌كوشم خود را با موقعيتي تازه تطبيق دهم. مي‌كوشم تا خود را از حيات ذهني جسد تكه پاره شده رها كنم.مي‌كوشم تا خود را در چارچوب تازه ارائه شده معنا كنم.زندگان در رفت و آمد بيهوده ‌اند

No comments: