به روزهاي آخر اين خانه كه مال من نيست رسيدهام. همين امروز فرداست، جاي ديگري براي زمينگير شدن پيدا كنم.اثر زخم روي انگشتانم، روي دلم مانده است. ياد گرفتهام كه اينبار شكايت نكنم.تنها دندانهايم راروي هم فشار ميدهم.اين خانه مال من نيست، آن خانه هم هيچ وقت مال من نخواهد بود.هواي تازه صبحي بدون ابر، پاييز بيرمق،آن پرنده كه آوازش را از ياد برده وصداي خنده اي كه در كوچه تاب برميدارد و از پنجره ميگريزد و به صورتم ميخورد نيز.هيچ كدام مال من نيست. نه سهم آواز قناري مانده ، نه خانهاي براي نشستن.سوگ و سور يكي شدهاند و دنيا، همان هميشه هميشگي است.مرد بنگاهدار ميگفت:"جاي نشستن كه زياده مردش پيدا نميشه..."او را با تلقي هزارسالهاش واگذاشتم و زدم بيرون.ما محصول شرايط موجوديم.مرد بنگاهدار ميگفت:"نه اينكه فكر كني دارم رو سرت منت ميذارم ،نه، اين روزا پول تو اجاره دادن خونه نيست.تجاري سودش بيشتره.مثلا من با فروشنده ميتونم به يه توافقي برسم. البته نه اين كه فكر كني من اينجوريام.نه،كلا گفتم. يعني هر چي بالاتر حق كميسيون بيشتر..."به صورتاش خيره ماندهام و فكرم جاي ديگريست.:"البته ما اينجوري نيستيم داداش. ما فقط دنبال يه لقمه نون حلاليم. حالام چون شمايين ميگيم. صنف ميگه 15 درصد. به عبارتي ميشه صد هزار تومان. اما ما واسه اين كه سخت نگيريم ازتون صد و بيست هزار تومان ميگيريم چطوره؟"خوني كه در سرم گردش ميكند را حس ميكنم. مرد بنگاهدار و لقمه حلالش بيشتر به كار شهر ميآيند.لقمه حلال در چهره او ميزايد و بر لبانش هر روز تكرار ميشود تا نقش خويش را در پس آن پنهان كند و خود را هيچ كاره بداند.:"تقصير تورمه. ما چيكارهايم آقا. ما هم همه تلاشمون اينه كه مشكل مردم رو حل كنيم."مرد بنگاه دار و شهر تجارت پيشه به هم ميآيند. اين شهر سياستاش هم به مرد بنگاه دارش ميآيد. همه كودكان اين شهر بنگاه دار به دنيا ميآيند. از بنگاه بيرون ميزنم و مرد بنگاه دار را با سود و تراز ساليانه اش به خود واميگذارم و طرح كمرنگ لبخند دروغين را بر چهره ميزنم.از مسيري به مسير ديگر.گاهي پياده و گاهي سوار بر وسيله نقليه.راننده تاكسي مسير هرروزه راپنجاه تومان بيشتر ميگيرد. حرفي نميزنم. او هم بنگاه امور خيريه واكرده لابد.اين شهر بنگاه بزرگي شده است. همه هم فقط در ربط با امر خير تلاش ميكنند. كار رزق حلال بهانه خوبي براي پنهانسازي نمايش ابتذال در شهر بزرگ است.ناسازهها در ادغام هم جور شدهاند. با هم كنار آمدهاند.نديدهاي چه بيهوا بزرگ شدهايم و فيل عالم را در هوا كردهايم . نه ،اين شهرلابد غم نان ندارد.همه در كار امر خير از هم پيشي گرفتهاند. نه،اين شهر،شهر من نيست.آواز پرنده مال من نيست.هواي آلوده و ترافيك كوفتياش مال من نيست. نميخواهم در كار دسته جمعي به جستجوي امر خير و دغدغه عمومي براي دستيابي به آن باشم.امر خير و شهر خيرخواه ارزاني خودتان
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment