Saturday, August 28, 2010

در باب كمي وجدان كاري

آن كه مي آيد خانه‌اي بسازد، به خاطر ساختنش پولي مطالبه مي‌كند.آنكه مي آيد لوله‌هاي خانه را نصب كند، به خاطر هر آچاري كه جا به جا مي كند پول مي‌گيرد، لوله كش و برقكار و نصاب آسانسور به خاطر تمامي كاري كه انجام مي دهند پول مي‌گيرند. توقع اين است كه كارشان را تمام و كمال انجام دهند. وقتي كه كارشان تمام مي شود و نوبت پرداخت اجرت فرا مي رسد اندكي كوتاه نمي آيند آسمان و ريسمان به هم مي بافند كه چنين و چنان كرده‌اند، خيلي انساني رفتار مي‌كني، حرفشان را باور مي‌كني، همه پولي را كه طلب مي كنند بي هيچ كم و كاست پرداخت مي كني. وقتي كه مي روند لوله كشي و برق كاري و نظافت و همه چيز خانه ايراد دارد. نوبت به تعمير كار مي رسد. لوله كش و برقكار و نصاب و مبل‌فروش مي آيند و تنظيم مي كنند و پول مي‌گيرند و مي‌روند. باز هم انساني رفتار مي كني، بعد رفتن باز همه چيز ايراد دارد. اين فرهنگ دزدي در كار اپيدمي عجيبي شده است. عجيب‌تر اين كه همه ما هم آن را پذيرفته‌ايم. چون حقوق انساني را تنها در مفاهيم كلان‌تري جستجو مي كنيم. دوستان عزيز روزنامه نگار! ما كه دستمان از نوشتن براي نشريات خالي مانده است. به خدا توجه به اين فرهنگ عجيب دزدي از كار، كمتر از مثلا پرداختن به مردن يك يوز پلنگ در اثر تصادف نيست، من يكي خواهش مي‌كنم كمي هم در سوژه‌هاي خود به گسترش عجيب و غريب اين فرهنگ دزدي از كار بپردازيد.

Sunday, June 20, 2010

همه نام‌ها


آقاي ساراماگو مرده و اكنون بخشي از «همه نام‌ها» شده است. روايت او را از مرگ مي‌توان در آثاري چون «هجوم دوباره مرگ» و «همه نام‌ها» مورد مطالعه قرار داد. اگر سخن او را بپذيريم كه روزگاري گفته بود:« ادبيات بر جمعيت جهان افزوده است. » ناچار از گفتن اين جمله هستيم كه با مرگ او از اين پس همه نام‌هايي كه برايمان خلق كرد در ما به زيستن ادامه خواهند داد. چنين است كه با هر كلمه‌اي كه از او مي‌خوانيم ضربان اين نويسنده را نيز در قلب خود احساس مي‌كنيم.كلمات ساراماگو، همه آثار ارزشمندي كه به نام ادبيات خلق كرد ، روايتگر تنهايي انسان بود. انساني كه در جهان امروز از تنهايي سهمي بزرگ به ارث برده و در جدال با جهان بيرون ناچار از پناه بردن به تنهايي خود ساخته در درون خويش شده است. به احترام او كه آوازه‌اي در ادبيات داشت، مي‌توان براي يك بار ديگر به دنياي كلمات بسياري كه آفريد سفر كرد.

Tuesday, June 15, 2010

جام معمولی


جام جهانی این نبود که می پنداشتم. برزیل در برابر کره شمالی ناتوان بود.آنقدر که تنها و تنها به مدد بخت و اقبال پیروز شد. این را می توان از محاسبه چند و چون بازی دریافت. اگر آن گل پیروزی بخش اول که بدون هیچ گونه برنامه ریزی و تنها از سر تصادف در دروازه کره شمالی جای گرفت را فراموش کنیم، برزیل هیچ برتری ای نسبت به این تیم نداشت. مردان سرزمین قهوه و فوتبال با برزیل دوست داشتنی همیشگی فاصله بسیاری داشتند. اکنون می توان به وضوح اعلام کرد که این تیم جایی در رده های بالای جدول نخواهد داشت. همچنان که دل بستن به تیم پرتغال و ستاره گرانقیمتش رونالدو امر بیهوده ای است.نه برزیل خوب بازی کرد نه رونالدو آن قهرمان همیشگی بود.جام متفاوت نشان داد که بازیکنان پولکی عرق ملی ندارند. چنین است که رونالدوی مادریدی و کاکای برزیلی ساده ترین نمایش خود را در جام جهانی بر روی پرده می برند.داستان از این قرار است که ساق پا رقم دلار ها را تعیین می کند و ملیت در برابر دلار اهمیت چندانی ندارد.
جام جهانی اصلا زیبا نیست، نه پله داریم و نه مارادونا، از سر بیچارگی تماشاگر مسابقاتی شده ایم که با روحیه ما نمی خواند.

دست خالي


ايتاليا نبرد،كامرون باخت و هلند برد. اين روايت بازي‌هاي روز گذشته‌اي است كه در جام جهاني برگزار شد. حالا كه چند روز از برگزاري اين مسابقات مي‌گذرد، مغموم‌ترين تيم‌هاي حاضر در اين مسابقات همان كشور‌هاي آفريقايي هستند كه جام در خانه آنها برگزار مي‌شود و تيم‌هايشان نمي‌برند. اگر از استراليا بگذريم كه در برابر فوتبال آلمان تحقير شد، به تيم‌هايي مي‌رسيم كه چون كامرون ، اميدوارانه‌تر گام در اين مسابقات گذاشته بودند و اكنون با برگزاري مسابقه نخست گرفتار اندوهي بزرگ شده‌اند.فوتبال بي رحم است و وقتي كه قرار باشد در مهمترين جام بازي كني آنقدر فرصت نداري تا اشتباه پيشين را جبران كني. اين را دروازه‌بان تيم انگليس يا آن بازيكن دانماركي كه توپ را به اشتباه در دروازه خودي جاي داد بهتر درك مي‌كنند.يك اشتباه مي‌تواند آخرين اشتباه باشد. حتي اگر انگليس هم باشي و كاپلو مربي‌ات باز اين امكان وجود دارد كه با خودرو مدل بالا به دره سقوط كني.
ايتاليا نبرد، اما اگرهم مي‌برد جام جهاني زيبا‌تر نمي‌شد، نه از آن رو كه قهرمان جهان زير باراني طولاني با ساقهاي خيس بازي را به دقيقه 90 رساند،از آن رو كه بسياري از تيم‌ها هنوز سر در گم و گيج بازي مي‌كنند. ستاره‌ها از آسمان افتاده‌اند و ساق‌هاي خسته بازيكنان در خاك آفريقا قادر به پيش‌روي نيست. حالا كه چند روز از مسابقات مي‌گذرد سهم بازي زيبا در اولين مسابقه يكجا به آلماني‌ها رسيده است كه استرالياي بخت برگشته را با چهار گل شكست داد. ديگر مسابقات چيزي نداشته كه بتوان بخشي از آن را به خاطره تبديل كرد. نه اعجوبه‌اي متولد شده، نه گلزني دريا دل به قصد غارت دروازه‌اي قدم برداشته است.دستان اين جام خالي است. انگار آه كودكان گرسنه آفريقايي دامان اين مسابقات را گرفته است. هر چه صداي شيپور‌ها بلند باشد ، باز هم صداي گريه كودك گرسنه به گوش مي‌رسد.

Monday, June 14, 2010

اركستر آلماني


آلماني‌ها مي‌دانند چگونه بايد در جام جهاني بازي كرد. اركسترشان هماهنگ مي‌نوازد، طغيان نمي‌كنند، حاشيه ندارند، احساسي نيستند و با پاهاي قدرتمند در زمين راه مي‌روند. مردان سرزمين فلسفه و موسيقي خوب مي‌دانند كه يك تيم براي دست‌يابي به قهرماني يا رسيدن به رده‌هاي بالا نياز به روح جمعي دارد. همين است كه در جام جهاني با نظم خاص خود بازي مي‌كنند. فراز و فرودشان در فاصله هر بازي با بازي ديگر خيلي زياد نيست، ريتم حركت‌شان تغيير چنداني ندارد و براي بازي در مستطيل سبز از مغز و پاهايشان به يك اندازه استفاده مي‌كنند.اولين بازي اين تيم در جام‌جهاني و مقابل استراليا واجد يك نكته غافلگير‌كننده ديگر هم بود كه ناقض كليشه‌هاي پيشين شد، كليشه‌اي كه سالهاست در ذهن و زبان برخي تحليل‌گران با بهانه و بي بهانه بر زبان مي‌آيد. آن كليشه بحث فوتبال غير زيبا يا نه چندان جذاب آلمان بود كه همواره به مثابه امري محتوم در نظر گرفته مي‌شد. بازي آلمان و استراليا مثال نقض آن كليشه بود. آلمان زيبا بازي كرد. آنقدر كه جاي خالي بالاك كاپيتان به چشم نيامد. گل‌هايي كه بازيكنان اين تيم وارد دروازه استراليا كردند درس خوبي براي آنان بود كه همواره از فوتبال مكانيكي اين تيم انتقاد مي‌كردند.
آلمان‌ها مي‌دانند در جام جهاني چگونه بازي كنند. آنها حركت پاهاي خود را در كنترل دارند. با فكر راه مي‌روند. هنرمند اعجوبه ندارند. كسي از داخل اركستر ناگهان جدا نمي شود تا نواي سازش را جدا از گروه به گوش ما برساند. سمفوني اين اركستر كلاسيك شنيدني است.

Sunday, June 13, 2010

(1)جام جهانی


به خاطر دختران مارادونا کادر فنی آرژانتین با لباس رسمی وارد میدان شد. آقای فوتبالیست نیز از آن شمایل هراس انگیز تنها به ریشی اکتفا کرده بود که یکسر سفید شده بود. اگر رهایش می کردند، وارد زمین بازی می شد، توپ را می گرفت،اولین و دومین و سومین بازیکن حریف را دریبل می زد و بعد وسوسه وهیاهوی تماشاگر او را به خلسه می برد تا داور و همه تماشاگران را هم دریبل بزند و برود سمت دروازه و اشتیاق را یکجا تا سمت دروازه حریف پیش ببرد.
مارادونا در چشم آن همه تماشاگری که از نزدیک یا از دریچه تلویزیون به بازی آرژانتین و نیجریه می نگریستند، تبلور توامان خشم و لذت بود. تصویر پرداز تلویزیونی هم گویا این را فهمیده بود که در بسیاری از دقایق بازی بر چهره او زوم می کرد. بر حرکاتی که بیشتر یادآور بازی در میدان مسابقه بود تا ایستادن کنار زمین در کسوت مربی گری. شاید اگر به خاطر دخترانش نبود، شاید اگر به خاطر محدودیت های ناشی از قوانین فیفا نبود، با همان لباس آرژانتین، با همان شماره 10 معروف کناری می ایستاد و شاگردانش را هدایت می کرد. شاگردانی که از استرس حضور او قادر به نمایش توانایی های خود نیستند. ماردونا بازیکن بزرگی بود، این را با نگرش های سیاسی و اظهارات عجیب اش در این زمینه مقایسه نکنید. او با توپ هر کاری که دوست داشتیم انجام داد. آن برج عاج نشینی بزرگانی چون پله و بکن بائر و پلاتینی را هم نداشت. عامیانه بود. گرفتار اعتیاد شد، الگوی اخلاقی نبود و نخواهد شد. بی اخلاق بود، دیوانه بود، اما فوتبالیست بزرگی بود. با آن هیکل کوچک می توانست تمامی بازیکنان حاضر در یک مسابقه را مقهور تکنیک ناب خود کند.او هنوز هم بد اخلاق و عجیب و غریب است. آنقدر که دخترانش برای وادار کردن وی به حضور رسمی در مسابقات جام جهانی دست به دامن رسانه می شوند.او مربی خوبی نیست، چه آنکه خود فوتبالیست بزرگی بوده است. پس تعجبی ندارد که فوتبال را پیش از آنکه با عقل حسابگر مورد سنجش قرار دهد با قلب و احساس خود بررسی می کند. شاید از این روست که بعد از هر اشتباهی از سوی بازیکنان تیم اش او خود در قالب یک بازیکن فوتبال در کنار زمین به نقش آفرینی می پردازد. او ممکن است به خاطر اعتیاد، به خاطر چاقی، به خاطر اظهارات سیاسی گاه و بی گاه اش مورد تنفر عده ای قرار گیرد. او ممکن است به خاطر تن ندادن به قوانین ساده اجتماعی بارها و بارها جریمه شود . او ممکن است آداب اجتماعی را آنگونه که ما می پسندیم رعایت نکند، اما اوهنوز هم با حضور در ورزشگاه همه چشم ها را به سمت خود می کشاند.ما او را از دریچه دوربین می بینیم، برای حضور او در جام جهانی انتظار می کشیم، چه دوستش داشته باشیم و چه نه؛ باز هم در انتظار تیمش از ساعات کاری مان می گذریم. این نشان دهنده غیر قابل انکار بودنش هست.این جام اگر او را نداشت خیلی چیزها را از دست داده بود. اگر دوستش ندارید به حضورش احترام بگذارید، یک انسان متفاوت، یک مجنون همیشگی که در جمع جهان مدعی تمدن می خواهد تنهایی برقصد.

Wednesday, June 09, 2010

نکته



* بدترین نقدی که برای فیلمات نوشتن کدومه؟
- فکر می کنم یه روزنامه دست راستی پاریسی بود که نوشته بود:« ستایش روشنفکر های فرانسوی از جارموش یادآور تحسین و تعریف پدر و مادری است که نثار کودک عقب افتاده شان می کنند.» و ادامه می ده:« جارموش سی و سه سال دارد. درست در سنی که مسیح مرد. امیدوارم که این اتفاق برای او هم بیافتد.»
* باورم نمی شه، دست کمی از حمله ی فیزیکی نداره.
- آره، ولی این نقد محبوب منه.
کتاب قهوه و سیگار با جیم جارموش
مجموعه گفت و گوهایی با جیم جارموش
ناشر:اهورا
مترجم: مهرداد پورعلم
سال انتشار:1384




Sunday, June 06, 2010

توضیح

زمان زیادی است که اینجا ننوشته ام، انگار یادم رفته که اینجا متعلق به من بود. دلم می خواهد موضوعات بسیاری برای گفتن داشته باشم، اما انگار حرف تازه ای وجود ندارد؛ بگذریم. تا روزگاری بهتر همین چند جمله شاید وصفی ناگزیر باشد. امید که روز های بهتری داشته باشیم.

Tuesday, January 26, 2010

لذت بردن از شكست/نگاهي به رمان دختري از پرو اثر يوسا


نويسندگان آمريكاي لاتين استاد نوشتن درباره روابط عاشقانه عجيب و غريب هستند. بعد از گابريل گارسيا ماركز كه با روايت عاشقان سالخورده خود در كتاب‌هايي چون «عشق سالهاي وبا» و«دلبركان غمگين من» سويه ديگري از تمايل انسان به سير و سلوك در روابط عاشقانه را بازگو كرد ، اينك نوبت به«ماريو بارگارس يوسا» نويسنده پرويي رسيده تا با كتاب «دختري از پرو» ما را به خواندن و كشف يكي ديگر از اين عاشقان عجيب و قهرمانان مايوس ادبيات دعوت كند.
«دختري از پرو» كه با ترجمه «خجسته كيهان» و از سوي نشر« پارسه» چاپ و روانه بازار كتاب شده است، بازگويي روايت زندگي عاشقانه«ريكاردو» و عشق ‌جنون‌آميز او به دختري پرويي است. عشقي‌كه سايه خود را بر تمامي زندگي او مي‌افكند و در تمامي مراحل زندگي‌اش حضور دارد و جدايي‌هاي گاه به گاه دختر پرويي و واگذاشتن ريكاردو و رفتن به سوي ديگران نيز تاثيري بر عمق آن نمي‌گذارد. داستان روايت عشقي يك سويه نيز هست. در يك طرف ماجرا، مردي مجنون به نام ريكاردو حضور دارد كه اگرچه عاشقانه به دختر پرويي علاقه دارد، اما در روايت يوسا هيچ نشانه‌اي از آن عشق‌هاي غيرمعمول مدل شرقي نيست. سوز و گداز ريكاردو بر محور دركي عقلاني از علاقمندي به طرف مقابل استوار است. با اين كه به دختر پرويي عشق مي‌ورزد اما بعد از هر بار شكست به جريان روزمره زندگي باز مي‌گردد و به هيچ وجه چون عاشقان شرقي به جنون عشق و سوز و گداز عاشقانه بر مبناي نوعي سلوك عارفانه روي نمي‌آورد. روايت عشق در كتاب « دختري از پرو» بر محور تمامي قرارداد‌هايي نوشته شده كه در چارچوب زندگي و واقعيت موجود جاري است. ريكاردو بعد از هر بار جدايي مكرر دختر مورد علاقه خود ، ياس و سرگشتگي‌اش را با روي آوردن به كار بيشتر از تن بيرون مي‌كند، جدايي دختر را قبول مي‌كند و ضعف خود را در اين پذيرش به عنوان بخشي از قرارداد‌ نانوشته زندگي مي‌پذيرد. اما به رغم اين پذيرش‌هاي ناشي از ناچاري و ضعف، همچنان به عشق خود و علاقمندي‌اش پايبند مي‌ماند.همچنان براي يافتن و ديدن او به كشورهاي مختلف سفر مي‌كند و هر بار بعد از يافتن‌اش همه رنج‌هاي پيشين را به فراموشي مي‌سپارد.
با خواندن اين رمان نه تصويري از مردي نگون‌بخت و ساده در ذهن تان نقش مي‌بندد، نه مجنوني شوريده كه وصف حال آن تنها و تنها در داستان‌هاي شرقي به شكلي غلو آميز تكرار شده است. « ريكاردو» همان انسان معمولي در اطراف زندگي ماست، ما به ازاي بيروني آن را مي‌توان در اطراف خود ديد، او انساني پيچيده نيست، قادر به پذيرش ضعف خود در اين رابطه هست، با اين حال نسبت به دست كشيدن از آن ناتوان است. او اين ناتواني را نيز مي‌شناسد، آن را مي‌پذيرد و آگاهانه در مسيري قدم بر مي‌دارد كه اين ناتواني برايش ترسيم كرده است. او براي پوشش اين ناتواني به تخيلاتش پناه نمي‌برد و آن اندك آرزويي هم كه دارد را در بستري از انفعال براي ما روايت مي‌كند. داستان از سيري تاريخي برخوردار است و از نوجواني ريكاردو تا سالخوردگي‌اش را در پناه همان عشق دوران كودكي روايت مي‌كند.
اين قهرمان مايوس، تصويرگر عاشقي امروزي است. «يوسا» در روايت اين عشق، تصويري متعالي از آن خلق نمي‌كند.عاشق را با همه ضعف‌ها، با همه فريب‌خوردن‌ها، با همه سادگي و ناتواني‌اش به ما نشان مي‌دهد.در عين حال عشق را رد نمي‌كند. كسي نيز قادر به توضيحي عقلاني درباره آن نيست. اتفاقي است كه پيش مي آيد و تمامي زندگي‌تان را براي هميشه تحت تاثير خود قرار مي‌دهد.حتي اگر پيشاپيش در آن شكست خورده باشيد، بازي ادامه دارد و عجب آنكه از شكست خود نيز لذت مي‌بريد.