Tuesday, July 31, 2012

در خانه ای که دوستش دارم

خیلی وقت است که چراغ این خانه خاموش است،دیوارهایش،پنجره هایش،سمت شمالش،جنوبش، خاطرات و چشم هایش را غبار گرفته است. روزگاری انسانی در اینجا زندگی می کرد، با ایام بی شمار. انسانی با آرزوهای کوچکش، با کوهستان و آفتابش.ایلیاتی است و کوچ و بازگشت. زندگی همین است، رفت و آمد و پرسه زنی.بارها پیش آمده بود که دلم هوای اینجا را داشت، اما  کلمه ای در گلویم نبود، صدایی نداشتم، خاطره ای نداشتم، ایلیاتی غریبی بودم در راه و سکوت. کلمه برای نوشتن نبود، برای نگریستن بود، به کلمات فقط خیره می شدم. هنوز هم حرفی برای گفتن نیست، تنهای این خانه غبار گرفته ام. در سکوت و  راهی که تمامی ندارد. با اسب هایمان از اینجا می گذشتیم و سنگینی خاطرات، فراموشی ام را گرفت. اینجا را شناختم، پنجره اش را به خاطر آوردم، سکوتم را شناختم، رنگ و ارغوان و بارانش را به یاد آوردم. دوستی ها و رازهایش را آشنا دیدم.گردش چرخیدم و کتابهایش را دیدم، از کلیدی که داشتم غبار گرفتم، قفلش را وا کردم. تن اندوه و شادی ام را دیدم، برگ پاییزش را جستم، کلماتم را جستم، نامم را جستم و خود را اینجا دیدم، نشسته با شرمی معمولی در خانه ای که از آن من است، خانه ای که دوستش دارم.