پاییز و ماه مهر و مدرسه و برگ ریزان به هم رسیدند.سال آنقدر چرخید تا باز نوبت به اینها برسد. بادی که می وزد طعم پاییز به خود گرفته است. حالا فقط مانده هجوم ابرهای گستاخی که آسمان شهر را در بر بگیرند و باران را به عدالت تقسیم خاک تشنه و خسته کنند.تابستان روزهایی بود که گذشت و پاییز روزهایی که می گذرد. درخت باغچه طعم خاک و خرمالو گرفته است. شلنگ آب را از بالا روی برگ ها گرفتیم تا پیش از باران خاک از تن درخت بگیریم.حیاط خانه را شسته ایم تا زحمت بارانی که خواهد آمد را کمتر کنیم .همسایه رو به رو خانه اش را کوبیده تا سقفی از نو بر زمینش بنا کند. تا آن وقت سهم بیشتری از آسمان داریم. ماه را بیشتر می بینیم و حرکتش را بر شب پاییز بهتر درک می کنیم.این روزگار ماست. تابستان امسال زودتر گذشت.زودتر گذشت تا امسال هم سهم پاییزمان را از طبیعت بگیریم. برگ های خزانی را که بر دیوار حیاط و سنگ فرش خیابان می ریزند ببینیم.حالا نه دلتنگ تابستانیم نه دغدغه انشایی داریم که قرار بود از تابستان گذشته بگوید. دیگر بچه های مدرسه نیستیم که رخت نو کنیم و فردا هراس کلاس با خود داشته باشیم. فردا که باران ببارد دلتنگی ابر هم از بین می رود. می ماند روزهایی که با چتر و بی چتر ،عده ای با هم و عده ای بی هم از کنار هم و در کنار هم از پیاده روهای خزان زده بگذریم. تنها نشان ما خش خشی است که از رد گام ها بر برگ ها به گوش خواهد رسید. آشنا و غریبه ی هم که باشیم، فرقی نمی کند. آن خش خش ساده زیر قدم های عابران سهم مشترک ما از لذت پاییز است که ساده به دست می آید. ابر هم که باشد، ابرش که دیوانه هم باشد باز ابر پاییز است. چه بهتر که زودتر بیاید و بر شهر ببارد.
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
1 month ago
No comments:
Post a Comment