وقتی کلمات تو ذهن آدم رژه می رن هر چیزی می تونه یه سوژه باشه. یه برگ که از درخت افتاده تا قبل این که به زمین برسه و روی آسفالت کدر بیفته و فراموش بشه، یه آقاهه که بی هوا و یه دفعه پریده وسط خیابون و بعد نیش احمقانه شو تا مرز گوشاش برات وا گذاشته تا قبل این که فحش های ناجور از دهنت بیاد بیرون و نثارش کنی، یه نفر که قاطی کرده و تو خیابون با خودش حرف می زنه تا قبل این که فکر کنی چطور می شه واسش دلسوزی کرد، یه یه یه آریای قدیمی مدل نمی دونم کی تا قبل این که تو یه کوچه بن بست اونقده بمونه که خاک شهر و زنگار کهنگی بپوسوندش، یه بذر،یه بذر قشنگ که از دست کشاورز کهنسال یه روستای اون ور خاک کویر رها شده تا برسه به زمین تا قبل این که آب بیاد و تو شیارای خاکش پرسه بزنه، یه کاج بلند وسط حیاط خونه همسایه تا قبل این که یه یا کریم بیاد و تو شاخه هاش لونه کنه، یه دیوار کهنه کهنه کهنه خشتی از اون دیوارا که هزار ساله نسلشون تو شهر ور افتاده و تو یه هو و بی هوا وسط هزار تا برج احمق چشت میفته بهش تا قبل اینکه دستت رو بکشی رو خشتای سردش،یه چای داغ تو استکان کمر باریک وسط چله زمستون تو یه قهوه خونه تا قبل اینکه دود قلیونا بیاد و با بخاری که ازش بلند می شه قاطی بشه،یه دختر که می تونه تو هر جا که پیاده قدم می زنی از روبه رو بیاد تا قبل این که چشت بیفته تو چشاش و اون احساس خرت بهت بگه که می تونستی یه روز عاشقش بشی،یه موج ، یه موج خوب که از وسطای دریا بلند شده تا قبل این که بیاد بخوره به اسکله و همه چی رو ویرون و داغون کنه، یه ماهی، یه ماهی تا قبل اینکه خر بشه و بیاد به قلاب ماهیگیر نوک بزنه، یه باد تا قبل اینکه زوزه کشون بهت برسه و موها و فکرت رو آشفته و پریشون بکنه، یه ابر تا قبل این که بباره و زمین خشک و تشنه رو سیراب کنه،یه تکه آسمون که از پشت پنجره وسط هزار تا آپارتمان واست مونده تا فرصت تماشای ماه رو یه شب از هزار شب تو اون یه ذره جا برای چند لحظه واست باقی بذاره تا قبل اینکه خوابت ببره و شب هزارم از دستت پر بکشه و بپره...
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
1 month ago
No comments:
Post a Comment