ما کودکان قصه های مادربزگ ها نبودیم.مادربزرگ ها که قصه می گفتند، زمین که نرم نرم باران را در خود می کشید، بلوط ها که سیر آب ها می شدند، اسب ها که بخار از دهانشان بر می خواست،مه که از کوههای بلوط خود را پایین می کشید، ما بزرگ می شدیم.
اسب ها را دیدیم، مادربزرگ ها را دیدیم، قصه ها را شنیدیم، باران از آسمان نازل می شد و قطرات در شریان برگ ها نفوذ می کرد.خدا بر فراز ایستاده بود.در کار جهان. کوهستان در نظاره اسب ها بود و خیز باران در دره ها آغاز می شد.شریان برگها مست باران بود.ما کودکان در باران، قصه های مادربزرگ ها را شنیدیم.اسب ها را دیدیم که زیر بارانی زرد افسار گسیخته بودند.
قصه ها از دهان مادربزرگ ها که خارج می شد،کوهستان آبی بود. پادشاه اجنه زیر بارانی زرد، کوهستان آبی را دور می زد. یال اسبش تا زمین خیس کشیده می شد. اسب های باد و باران را از پاییز آن سوی دره ها با خود می آورد. با خود شیر و عسل و نان تازه می آورد، با خود طعم بابونه و بنه می آورد. بلوط می آورد. بخار برمی خواست و با دود بلوط های نیم سوخته در« تژگاه» یکی می شد. پادشاه اجنه در قصه های مادربزرگ ها از پشت مه کوهستان می آمد. ما او را نگاه می کردیم.
می گفتند:« هزار سال پیش، شبی که راه گم کرده به دنبال زائو برای کمک به طائفه اجنه گذارش به اینجا افتاده» می گفتند: « از ما فقط یکی به جرات بر زین اسبش نشست و رفت.» می گفتند: « ننه بزرگ می گفت جن هم که باشن خلقت خدان ، زن باید بچه ش رو به دنیا بیاره، کمک می خواد.»می گفتند: « طایفه اجنه اون طرف کوههای آبی تو غارها زندگی می کنن.اگه کسی کاریشون نداشته باشه ،کاریشون به کسی نیست.پی زندگی خودشونن.»
هزار سال پیش مادربزگ ها تا صبح نشسته بودند، چند تایی زیر لب دعا خوانده بودند. دم دمای صبح که اسب های باد و باران همراه پادشاه اجنه به آبادی برگشته بودند، آنکه پیش از همه ننه بزرگ را دیده قسم خورده بود که با دامنی پر از جواهر سوار بر اسب بالدار باز می گشته. با دعای خیر اجنه که زن سالم بود، بچه سالم بود.
ما کودکان قصه های مادربزگ ها نبودیم.قصه ها را می شنیدیم. پادشاه جن ها در قصه ها بود که هر سال طرفای آبادی می آمد. با خود برایمان مشک دوغ می آورد، شیر و کره و عسل می آورد،طراوت کوهستان ها را می آورد. قصه های مادربزرگ ها را می آورد. یال اسبش بر زمین خیس کشیده می شد...
اسب ها را دیدیم، مادربزرگ ها را دیدیم، قصه ها را شنیدیم، باران از آسمان نازل می شد و قطرات در شریان برگ ها نفوذ می کرد.خدا بر فراز ایستاده بود.در کار جهان. کوهستان در نظاره اسب ها بود و خیز باران در دره ها آغاز می شد.شریان برگها مست باران بود.ما کودکان در باران، قصه های مادربزرگ ها را شنیدیم.اسب ها را دیدیم که زیر بارانی زرد افسار گسیخته بودند.
قصه ها از دهان مادربزرگ ها که خارج می شد،کوهستان آبی بود. پادشاه اجنه زیر بارانی زرد، کوهستان آبی را دور می زد. یال اسبش تا زمین خیس کشیده می شد. اسب های باد و باران را از پاییز آن سوی دره ها با خود می آورد. با خود شیر و عسل و نان تازه می آورد، با خود طعم بابونه و بنه می آورد. بلوط می آورد. بخار برمی خواست و با دود بلوط های نیم سوخته در« تژگاه» یکی می شد. پادشاه اجنه در قصه های مادربزرگ ها از پشت مه کوهستان می آمد. ما او را نگاه می کردیم.
می گفتند:« هزار سال پیش، شبی که راه گم کرده به دنبال زائو برای کمک به طائفه اجنه گذارش به اینجا افتاده» می گفتند: « از ما فقط یکی به جرات بر زین اسبش نشست و رفت.» می گفتند: « ننه بزرگ می گفت جن هم که باشن خلقت خدان ، زن باید بچه ش رو به دنیا بیاره، کمک می خواد.»می گفتند: « طایفه اجنه اون طرف کوههای آبی تو غارها زندگی می کنن.اگه کسی کاریشون نداشته باشه ،کاریشون به کسی نیست.پی زندگی خودشونن.»
هزار سال پیش مادربزگ ها تا صبح نشسته بودند، چند تایی زیر لب دعا خوانده بودند. دم دمای صبح که اسب های باد و باران همراه پادشاه اجنه به آبادی برگشته بودند، آنکه پیش از همه ننه بزرگ را دیده قسم خورده بود که با دامنی پر از جواهر سوار بر اسب بالدار باز می گشته. با دعای خیر اجنه که زن سالم بود، بچه سالم بود.
ما کودکان قصه های مادربزگ ها نبودیم.قصه ها را می شنیدیم. پادشاه جن ها در قصه ها بود که هر سال طرفای آبادی می آمد. با خود برایمان مشک دوغ می آورد، شیر و کره و عسل می آورد،طراوت کوهستان ها را می آورد. قصه های مادربزرگ ها را می آورد. یال اسبش بر زمین خیس کشیده می شد...
No comments:
Post a Comment