Wednesday, June 18, 2008

در خاطره هایت زندگی کن

چقدر حس نهفته در جملات آغازین کتاب« پوست انداختن» فوئنتس غمگینم می کند. هزار بار هم اگر این جملات را بخوانم باز آن حس غریب غمگین به سراغم می آید. دلیلش برایم در پیوندی نهفته است که این جملات با تنهایی انسان دارد.تنهایی سنگینی که با حسی از خاطره و دریغ و حسرت در می آمیزد و در درون آدمی تبدیل به سنگ می شود.این تنهایی از جنس آن ملالی نیست که بی بهانه در درون انسان رشد می کند . بیشتر متاثر از شرایطی است که خارج از اختیار انسان به وجود می آید.شاید از این روست که هر بار با یادآوری خاطرات دور و نزدیک،آن حس تنهایی به سراغمان می آید.خاطرات دوستانی که در مقاطعی از زندگی مان حضور داشته و وجود شان برایمان عزیز بوده و هست. با این حال به هر دلیل پیوندمان با آنها یا از بین رفته، یا دچار گسست موقتی شده یا در اثر عواملی چون مهاجرت میان این دوستی ها فاصله های ناگزیر افتاده است.در چنین مواقعی یادآوری هر خاطره ای گریزی می شود به دورانی که اکنون نیست و در پشت سر جای گرفته است.با این حال این گذشته مانع از آن نمی شود که انسان احساس تنهایی نکند. مگر در زندگی هر کدام از ما چند دوست عزیز و نزدیک ممکن است وجود داشته باشد. فرض کنیم پنج یا شش دوست خوب و صمیمی. اگر روزی چشم باز کردید و جای خالی آنها را در پیرامون خود احساس کردید چه حس و حالی پیدا می کنید. این درست که از طریق وسایل ارتباطی می توانید با همه آنها ارتباط داشته باشید، اما آیا چنین ارتباطی می تواند شبیه همان روابط گذشته باشد؟ به عنوان مثال بعد از ظهر یکی از روزهای سال را به یاد بیاورید که با یکی از دوستان خود در خیابانی از خیابان های شهر قدم می زده اید، رفته اید کتاب خریده اید، رفته اید جایی برای نشستن پیدا کرده اید، رفته اید حرف زده اید، بحث کرده اید. رو در روی هم، چشم در چشم گفته اید، خندیده اید، غمگین شده اید. آیا این در کنار هم بودن را می توان مشابه همان ارتباطی دانست که هر از گاه از این سو به آن سوی کشور یا در این سو به آن سوی دنیا به مدد وسایل ارتباطی امروزی برقرار می شود.برای من قدم زدن در آن خیابان لعنتی بی دوستی که اکنون با شادی و غصه هایش در گوشه ای دیگر در این دنیا زندگی می کند، همان قدم زدن همیشگی نیست. وقتی به همان خیابان می رسم پا سفت می کنم تا بگذرم زودتر.
دوری ها، دوستی ها را کمرنگ نمی کند، آن دوستی ها تا ابد حفظ می شوند. اما با وجود فاصله جغرافیایی لعنتی نمی توان علی رغم حفظ دوستی، دوری از دوستان را نادیده گرفت.در چنین وضعیتی، فاصله چشم یک دوست با دوست دیگر از حد فاصل نشستن در پشت یک میز به فاصله یک شهر با شهر دیگر یا یک کشور با چند کشور دیگر تبدیل می شود.اینجاست که زمان برای هر بار دیدن همدیگر از فاصله میان این هفته تا آن هفته به این سال تا سالهای دیگر می رسد.اینجاست که در حد فاصل هر بار دیدن زمان های زیادی را مجبور می شوی به گفته « فوئنتس» در خاطره هایت زندگی کنی. با یادآوری خاطرات همه دوستانی عزیزی که روزگاری در کنار هم بودیم و اکنون برای دیدن دوباره همدیگر باید زمان زیادی به انتظار بنشینیم، جملات آغازین کتاب پوست انداختن برایم رنگ و معنای دیگری به خود می گیرند، آنجا که می نویسد:
« امروز وقتی شما چهار نفر وارد شدید هر چه دیدید خیابان های باریک کثیف بود و خانه های به هم چسبیده ای که همه شبیه هم اند، همه یک طبقه، همه دیواری بی روزن با دری بیش از حد بزرگ از چوب ترک خورده، همه با رنگ ناشیانه زرد و آبی. بله، می دانم، گه گاه خانه ای هم بود که خبر از ثروت مالکش می داد، بنایی فاخر که پنجره های رو به خیابانش آرایه هایی را به رخ می کشید که مکزیکی ها شیفته آن اند،نرده های آهنی، وسایبان های پارچه ای با تیرک های صلیب وار.اما،ایزابل، کجا بودند مردم نازنینی که پشت آن پنجره ها زندگی می کردند؟»
دلم برای همه آن انسان های نازنین، که جای خالی شان پشت پنجره ها دیده می شود تنگ شده است.



No comments: