Wednesday, February 20, 2008

داستان عقاب

نوشته ای از آفرین پنهانی

عقاب؛ یگانه ی بلندهمتی وغروردرجهان پرندگان ،پرواز برفراز آسمان، شهبال می گشاید. می چرخد ومی چرخد تا به بلندترین اوج صعودبرسد. انگاردراین گستره ی گیتی سواره روی بالهای ابر به تاخت می تازد وحریف می طلبد وبرنمی تابد هیچ کوتاهی وفرود را! به راستی زمانی برای سقوطش هست ؟ عمری درازتر ازهمه پرندگان نوع خود دارد اما گذرعمر عقاب حریف میدان می خواهد، تا تاب آن بیاورد آرزویی راکه دراندیشه می گذراند. رسیدن به هفتادسالگی عقاب، رنج سفر می خواهد و درد و دشواری تصمیمی که کسی چونان او تاب تحملش را دارد. وقتی چهل سالگی لرزه براندامش می اندازد و انزوا و دهشت چنگال های بلند و انعطاف ناپذیرش را از شکار وا می نهد؛نوک بلند وتیزش خمیده می شود وشهبال های کهن سالش براثر کلفت شدن ازعروج بازمی مانند و پرها ستونی می شوند ایستاده برستبرسینه اش ؛ اوناگزیر،باید تن به دوچیز بسپارد یا مرگ و وداع با جهانی که هنوزسرمست بوییدنش است یا نه ....! فرایند تازه ای را بپذیرد!
اوکه زیستنگاه سالیان فر و شکوهش گستره ی آسمان بی دریغ است ،راه دوم را برمی گزیند و بال می زند ،اوج می گیرد تا انتهای بلندترین کوه – قله – روبروی سنگی خمیده شانه هایش رابه جلو می کشاند و سینه به سنگ می دهد. پنج ماه با سنگ هماورد می شود.می کوبد! ازته دل می کوبد .صدا درصدا می شود به کوهستان . سنگ یارای تاراندن وهماوردی اش را ندارد تا منقارازچهره جدامی شود.چنگال هایش خراش می دهد سینه ی زمین را و رد خونین پاهایش درسینه کوه آوارمی شود وبال هایی که روزگاری سایه گسترزمین بود ازاوفاصله می گیرند.
زمان روی صدوپنجاه درجه می چرخد .منقارجوانه می زند ،چنگالی از نو زایشی دوباره می آغازد وشهبال هایش سایه برسنگ می کوبد. او پیروز میدان می شود .تولدی دوباره را می چشد وسرشار می شود ازعشق ،سرمستی وغرور.اوبه فرایند دگرگونی دست می یابد و پشت می کند به تمام عادت های کهنه .عقاب هفتادساله می شود چون خود می خواهد .

No comments: