برف ميبارد. آنقدر كه اگر چند لحظه در پياده رو بماني ميشوي آدم برفي.اينجا پشت پنجره كه ايستادهام شهر تا دورها سفيد شده است و نقش برفها آرام و دلنشين بر زمين حك ميشود . حالا ميتوان زمستان را حس كرد. ميتوان حضورش را در كنار خود ديد. اين هم براي خود حكايتي است.بايد رفت و زير برف ها قدم زد
سالهاست زور میزنم اما این دندهی لعنتی جا نمیرود⏤نسخه دوم
-
«اگه مجبور بشم اینو بگیرم باید یه پتو روش بکشم نبینمش.» این را سعید چند
هفته قبل از ناپدید شدنش گفت. از همین جملهی کوتاه که یادم است با مسخرگی
همیشگیاش ب...
3 months ago
No comments:
Post a Comment