Saturday, December 24, 2005

قورباغه ها بهانه اند

دانه ها به رس رسيده اند . سرخ ، سفيد ، زرد. دشت در انبوهي بي پايان رنگ ها غوطه مي خورد . يله ميان پرندگان به انعكاس نور در سطح رود مي نگرم . ساده هميشگي كجايي؟ چه مي كني ؟چگونه اي؟
- هيچ آواز اون پرنده غمگينو شنيدي ؟ اون توكاي سياه جنگلي رو مي گم . همون كه رو بال بيد مجنون كنار رود خونه مي شينه
- تيره شبانگاه چه مي خواند ؟
- غمگين ترين آواز جهان و ، گوش كن ، مي شنوي ؟
باد در گندمزار پيچيده است حالا ، به كدام سال بودي كه نيستي . ميان همه سرخ ها ، سفيدي ها ، آبي ها مي گردم نشان ات كجاست؟
- دلتو بده به بهار ، پرنده ها از كوچ اومدن ها ، چه مي گفتي ؟ آن سال آخر كه بهارش زود گذشت . خنكاي بعد از ظهري كه هواش ابري نبود . رو به دشت پر گياه و بوته و گل كه بلوطي آن سو تر جوانه زده بود
- پرنده ها رو فقط بهارا مي بينم . بهار كه رفت ، پرنده ها ديگه انگار به چشم نمي آن
سكوت رج مي زند به چشم . ستاره ها كه مي آيند ، هوا يعني غروب ، يعني شب و شب تاريكي است . تاريكي ديد چشم را كدر مي كند . دشت پر صداي قورباغه شده ، كجايي ؟
- سكوت خود چشاته . پلك كه بزني مي شكنه ، قورباغه ها فقط بهانه اند . . .
مي ترسم ، مي ترسم از سكوت و تاريكي هراس انگيز اين دشت بي انتهاي بي مهتاب . مي ترسم از مردم اين آبادي نزديك كه مي روند و مي گذرند از همين راه روستايي . مي ترسم حتي از صداي پلك چشمي كه در سكوت مي رود به همان انتها كه دشت . از پرنده اي كه لاي شاخه ها به چشمي كه نمي بينم حتي مي ترسم
- شب صحرا گاهي وقتها تمومي نداره ، زل كه مي زني بهش ، مي آد تو چشات تخم مي كنه ، يعني كه مي مونه
نعره مي زنم ، صدا مي رود به دشت ، صدا مي پيچد ميان كشتزارها ، ميان علف هاي بلند و ني زار كنار رود
غلغله آب اوج گرفته است ، نفس كه حبس دل بوده مي زند بيرون و روانه مي شود
- ببين اونجا يه كور سوي نور مي آد ، مي گن عروسيه ، بريم سمت نور ؟ شايد خبري باشه يا شايدم از تنهايي دراومديم ، كسي چه مي دونه ، بيا بريم
با تنهايي اين روزها چه كنم ؟ حالا كه نيستي ، كور سو نيست ، آبادي نيست ، عروسي نيست . با دشت بي گل و بهار چه كنم ؟
- هيچ ديدي آدمي هزار سال داشته باشه ، اگه مي خواي بدوني ، از كلنگ هاي مهاجر بپرس ، هوا رو رد بگير ، واسه ات نشونه گذاشتم

7 مرداد 1382

No comments: